eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
794 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
فضای مجازی می تواند ابزاری باشد برای زدن توی دهان دشمنان! امام خامنه ای عزیز🌸 اعضا
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ودوم (حسام می گوید) با ساک لوازمم به داخل رفتم. حور
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت و خبر رسیدن به شیراز و پذیرش حاج رسول را به او داد. از بعد از ناهار به اتاقش رفته بود و مشغول درس خواندن بود. من هم که حسابی خسته بودم و دل و دماغ مغازه را نداشتم همانجا روی مبل ها دراز کشیدم و خوابیدم. حوریا از اتاقش بیرون آمد و روی مبل تک نفره نشست و خجالت زده به من گفت: _ اصلا حواسم نبود یه بالش و ملحفه بهتون بدم راحت بخوابید. ببخشید مشغول درسم شدم و فکر بابا داره دیوونه م میکنه. خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: _ اشکال نداره... فعلا مونده تا شوهرداری یاد بگیری دختر حاجی. و قهقهه ای سردادم. حوریا به سمت آشپزخانه رفت که چای دم کند. من هم به حیاط رفتم و آبی به صورتم زدم. یاد آن روز افتادم که شاخه گل اقاقی را لبه ی پنجره ی اتاقش گذاشتم یا روزهایی که فکر می کرد از طرف نیایش آمده ام برای گزارش تلویزیونی. تمام خاطرات روزهای آشنایی ام با این خانه و اهالی آن، مثل برق از جلوی چشم هایم عبور کرد. چه کسی فکرش را می کرد تنهایی ام در آن آپارتمان وصل شود به این خانه ی باصفا... روزی که توی بالکن به نماز شب حوریا قهقهه زدم هرگز فکرش را نمی کردم امروز وسط این حیاط بایستم و ایوان را نگاه کنم و همان دختر، نیمه ی جانم بشود. نگاهی به بالکن آپارتمانم کردم و به داخل رفتم. _ حوریا... خیلی گرمه. چرا کولرو راه نمیندازین؟ _ بخاطر بابا همیشه دیر راهش میندازیم. رعایت نمیکنه سرما میخوره دردسر میشه برا ریه ش. _ خب من راهش میندازم. بابات اینا که فعلابرنمیگردن‌. وقتی هم برگردن دیگه هوا حسابی گرم شده. سکوت کرد و من راه پشت بام را پیش گرفتم. نیم ساعتی طول کشید که با همکاری حوریا کولر را روشن کردیم و چای تازه دم را در هوای خنک آن نوشیدیم. _ خدا خیرت بده. منکه توی این لباسا پختم. شیطنت آمیز گفتم: _ مجبوری مگه؟! لباس راحت بپوش خب. استکان ها را برداشت و با صدای ضعیفی گفت (راحتم). شام را خودم پختم و او را راهی اتاقش کردم که درسش را بخواند. فردا امتحان سختی داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وسوم (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با ح
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حوریا می گوید) صدای تلویزیون را کم کرده بود که مرا اذیت نکند. از فکر و خیال نبود پدر و مادرم پرپر می زدم و از حضور حسام قطره قطره آب می شدم. برای فرا رسیدن ساعت خواب می ترسیدم و واهمه داشتم که انتظار داشته باشد در کنار او باشم. تا توانستم درس خواندنم را طول دادم. انگار می ترسیدم از اتاقم بیرون بروم. امتحانم ساعت ده صبح بود و به شدت خوابم می آمد. ساعت از دو نیمه شب می گذشت. هنوز هم صدای تلویزیون می آمد اما چراغها خاموش بودند. چشمم را مالیدم و سعی کردم حسام را پیدا کنم. روی زمین و بین مبل ها رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. صورتم را چنگ انداختم و بابت این بی فکری ها خودم را لعنت کردم. او بخاطر اینکه من تنها نباشم اینجا بود و من رفتار درستی نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم و از جا رختخوابی برایش رختخواب آوردم اما نمی دانستم آن را کجا پهن کنم. اصلا نمی دانستم چطور او را بیدار کنم. رختخواب ها را همان وسط هال رها کردم و با تردید به سمتش رفتم. کنارش نشستم و چند بار صدایش زدم. بی فایده بود. بلند تر صدایش زدم و بالش را تکان دادم. چرخید و پشت به من خوابید. دستم را دراز کردم و شانه اش را آرام تکان دادم. چند بار تکرار کردم که چشم باز کرد. _ صبح شده؟ لبخندی زدم. مثل یک پسر بچه ی شلخته شده بود. گفتم: _ نه هنوز نیمه شبه. نیم خیز شد و گفت: _ اتفاقی افتاده؟ _ نه نگران نباشید. رختخواب آوردم. _ آهان. دستت درد نکنه. بلند شد و رختخواب ها را به دست گرفت. دلم بی قرار می زد و می ترسیدم به اتاقم بیاید که به سمت گوشه ی هال رفت و آنها را پهن کرد. _ چرا نمیری بخوابی؟ امتحانت ساعت چنده؟ خجالت زده از اینهمه درک وشعورش به سمتش رفتم. _ امتحانم ساعت ده صبحه. من... من معذرت میخوام. _ بابت چی عزیزم؟ _ حواسم بهتون نیست. مدام توی اتاقمم و مشغول درس. فکرمم پی بابا و... نگذاشت حرفم را کامل کنم. _ می فهممت. نگران نباش. به وقتش جبران میکنی. برو بخواب و استراحت کن فردا خواب نمونی. به سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم اما... چیزی مثل اعتماد و آسودگی خیال، مانعم شد. این پسر با من غریبه نبود. نباید در حقش کم لطفی می کردم [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از متروکه .
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۰•✾––––––––––––✾• 🔴 وقتی دخترا، بدجور غافلگیر میشن! فقط آخرش😉 🔹 اینم مخصوص اونایی که میگن زن فلانه و فلانه فقط به درد خونه داری می خوره! باید عرض بشه که ما ها خانم ها رو خیلی دست کم میگیریم!😏💪🏻 𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿 @Aztabarzahra
هدایت شده از متروکه .
فردامحفل‌داریم‌درباره‌شهادت خوشحال‌میشم‌تشریف‌بیارید:)🤍 @Aztabarzahra
💕 .•░ ‌ ای كه در قول و عمل👌 شهره بازار شدی🌍 مسجد و مدرسه را📚 روح و روان بخشيدی🌱 .•░ ‌ يادی از ما بنما👤 ای شده آسوده ز غم🌸 ببريدی ز همه خلق▫️ و به حق يار شدی❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 امیرالمومنین(ع) ✍️ سه خصلت موجب جلب محبت می شود: ◽خوش‌خویی ◽ملایمت ◽فروتنی 👈 غررالحکم: ح 4684 🗓 امروز  سه شنبه ١٦   خرداد   ١۴٠٢   ه. ش   ١٧   ذیعقده    ١۴۴۴  ه.ق   ٦    ژوئن   ٢٠٢٣    ميلادی 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+دهه هشتادیــا‼️ شما باریکلا داریدآاااا…✨🦾 • • ▫️تفاوت انجام پروسه‌ی گناه در نوجوونای قدیم و نوجوونای امروزی":)