eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
811 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم؟ بار عصیان مرا جز تو کسی ضامن نیست ♥️
امام علی (ع) سخت ترین گناهان گناهی است که انجام دهنده ی آن آن را ناچیز بشمارد 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
متولد کدوم ماهی؟ فروردین: ۱۰ صلوات🌸 اردیبهشت: ۱ دعای فرج🌸 خرداد: یک آیةالکرسی🌸 تیر: یک معوذتین🍀 مرداد: ۳ سوره توحید🍀 شهریور: ۱۴ صلوات🍀 مهر: ۱ تسبیحات حضرت زهرا(ع)🍁 آبان: ۷ صلوات🍁 آذر: ۲ آیةالکرسی🍁 دی: ۳ معوذتین❄ بهمن: ۲ دعای فرج❄ اسفند: ۷ سوره توحید❄ ثوابش بره به: فروردین. امام علی (ع)❤ اردیبهشت. امام حسن (ع)🧡 خرداد. امام حسین (ع)💛 تیر. امام سجاد (ع)💚 مرداد. امام باقر (ع)💙 شهریور. امام صادق (ع)💜 مهر. امام کاظم (ع)🤎 آبان. امام رضا (ع)🤍 آذر. امام جواد (ع)❤ دی. امام هادی (ع)🧡 بهمن. امام حسن عسکری (ع)💛 اسفند. امام زمان (عج)💟 هدیه کوچکیه ولی دل آقا (عج) شاد میشه..❣ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
نمی فهمم وقتی به نماز می ایستم من ، تو را می خوانم… ؟! یا تو ، مرا می خوانی …. ؟! فقط کاش که عشق مان دو طرفه باشد . 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
❤️🍃 🗓امروز 19 خرداد 1402 🌷 تا 😍 🌸در دلم مهر علے، ماه شب افروز اسٺ ✨شعلہ اش عالمگیر ،آتشش جانسوز اسٺ 🌸سوختم اے ساقے ، سر خُم را بگشا ✨بین ما تا به غدیر ،بیست و هشت روز اسٺ 🌾💐 🌾💐 ∞| ♡『 ڪــانـــال پــــیـــروان حــــاجـــے』∞♡
❤️🍃 🗓امروز 19 خرداد 1402 🌷 تا 😍 🌸در دلم مهر علے، ماه شب افروز اسٺ ✨شعلہ اش عالمگیر ،آتشش جانسوز اسٺ 🌸سوختم اے ساقے ، سر خُم را بگشا ✨بین ما تا به غدیر ،بیست و هشت روز اسٺ 🌾💐 🌾💐 ∞| ♡『 ڪــانـــال پــــیـــروان حــــاجـــے』∞♡
-نیازمندی ها : ۱- کربلای حسین (: ۲- کربلای حسین:)❤️ ۳-کربلای حسین 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
به‌تماشایِ‌تویک‌عمر،تعلُّل‌کردم... گفته‌بودندمیایید،تحمّل‌کردم... من‌سرم‌گرمِ‌گناه‌است،توراگم‌کردم... بانگاهی،بطلب،سویِ‌خودَت‌برگردم... کفر،بازآمده،ایمانِ‌مرا‌،پَس‌گیرد... بی‌تو‌این‌نَفْس،گریبانِ‌مَرا‌میگیرد... کاسه‌ی‌صبر،به‌سرآمده‌آقا،برگرد... جانِ‌این‌«قلب»،به‌لب‌آمده‌آقا،برگرد... "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا
🚨توئیت رسمی حزب الله: 🚀از بیروت تا تل آویو چند ثانیه میشود؟ 🔶بالاخره کار از سال و ماه و روز گذشت و به ثانیه رسید....😂
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ودوم ( حوریا می گوید ) توی بی حوصلگی خودم بودم و از ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف قاب عکس قرار دادم و سریع مشغول پختن پتزا شدم. پیراهن بلندی پوشیدم که نسکافه ای رنگ بود و با روسری قهوه ای شکلاتی به زیبایی خودش را نشان میداد. کمی آرایش ملایم صورتم را از رنگ پریدگی درآورد. افشین و النا که رسیدند خیالم راحت شد. چیزی به آمدن حسام نمانده بود که خانه را غرق تاریکی کردیم و به انتظار حسام نشستیم. به خاطر افشین چادر کرمی رنگم را که گلهای درشت قهوه ای داشت پوشیده بودم و با ذوق به چشمان متعجب حسام چشم دوخته بودم که گفتم « تولدت مبارک حسام جان » النا فیلم می گرفت و من از خدا می خواستم همه چیز آنطور که شایسته بود پیش برود. افشین به جای حسام شمع را فوت کرد و او را اذیت می کرد و می گفت: _ آرزو نکن دیگه... به منتهای آرزوت رسیدی. و اشاره ای به من داد و گفت: _ ایناهاش. حی و حاضر... و با النا قهقهه زدند. کیک که بریده شد آنرا در یخچال گذاشتم که اول شام بخوریم بعد کیک را با چای بیاورم. حسام پر از شور و شوق بود و مدام تشکر می کرد و از اینکه خودم را به زحمت انداخته بودم قدردانی می کرد. من هم بابت قاب عکس زیبایی که برایم گرفته بود تشکر کردم و از او عذرخواهی کردم که فرصت خرید کادو را نداشتم. افشین و النا این سبک از حرف زدنمان را مسخره می کردند که انقدر رسمی و عصا قورت داده از هم تشکر می کنیم و افشین شاکی تر از قبل رو به حسام گفت: _ از وقتی مادربزرگت فوت شد دیگه جشن تولد نگرفتی. حتی یه بار که من برات جشن گرفتم زدی تو پَرم. الان چیه هی راه به راه تشکر و سپاسگزاریت به راهه برای حوریا خانوم؟! حسام حق به جانب به افشین گفت: _ خودتو با حوریا مقایسه می کنی؟ حوریا زندگیمه ها... ولی واقعا امروز یادم نبود که تولدمه. خیلی زحمت کشیدین بچه ها و رو به من گفت: _ مخصوصا شما خانومم. شب خوبی در کنار هم داشتیم. افشین و النا سکه ی پارسیان هدیه شان را به حسام دادند و ما را تنها گذاشتند. من ماندم و حسامی که چشم هایش برق می زد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وسوم کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف ق
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) ساعت که از زمان بازگشت حوریا به خانه گذشته بود مدام گوشی ام را چک می کردم که پیامی یا تماسی از جانب او داشته باشم. دوست داشتم بدانم واکنشش چه می تواند باشد بعد از دیدن عکس روی دیوار اتاقش. کمی هم نگران شده بودم از این سکوت و بی خبری. آنقدر مغازه شلوغ بود و مشتری ها یکی پس از دیگری مراجعه می کردند که نمی توانستم تعطیل کنم. چند باری هم که سرسری تماس گرفته بودم، حوریا جواب نداده بود. حتی نگران بودم از این کارم خوشش نیامده باشد و قهر کرده باشد یا اتفاقی... خدا نکند... طبق ساعت همیشگی بازگشتم. زنگ را فشردم و بلافاصله در برایم باز شد. خانه تاریک بود و فقط یکی از چراغهای حیاط روشن بود. با تردید پله های ایوان را بالا رفتم و حوریا را صدا زدم. _ خانومم... حوریا جان. کجایی؟ به سمت اتاقش رفتم و در اتاق را باز کردم که میان تاریکی با حوریا و افشین و النا مواجه شدم. نور زرد رنگ شمع و فشفشه به صورت خسته اش می خورد و او را مثل فرشته ها زیبا می کرد. میان حجم سر و صدای افشین و النا لب زد ( تولدت مبارک حسام جان ) و جانی دوباره به وجودم تزریق کرد. بعد از اینکه افشین و النا را راهی کردم به خانه بازگشتم. حوریا چادرش را برداشته و مشغول جمع کردن ظزف ها و وسایل پذیرایی شد. گره روسری را باز کرده بود و با خستگی کارش را انجام می داد. گردن کج کردم وگفتم: _ نمی خوای این روسری رو برداری از رو سرت؟ به خامه ی ته بشقابا میخوره کثیف میشه ها... آرام و خجول روسری را برداشت و روی دسته ی مبل انداخت و ظرف ها را برداشت. من هم کمکش کردم و سعی داشتم زیاد محو صورت و موهایش نشوم که ماهرانه آن را با گیره جمع کرده بود. روی مبل ولو شدم و صدایم را بلند کردم: _ بیام کمکت؟ همانطور با صدای بلند از آشپزخانه جوابم را داد: _ نمی خواد... تو هم خسته ای. ظرفا رو میشورم الان تموم میشه. از این لحن صمیمانه که از امشب آغاز کرده بود مسرور بودم و شیطنتم گل کرد. _ باشه پس من منتظرتم. انگار از این جمله نگران شده بود که شستشوی ظرفها را بیش از حد طول داد و وقتی دید نگاه منتظرم به آشپزخانه است توی چارچوب ورودی آشپزخانه بی صدا ماند. دیدن چهره ی نگران و پر هیاهویش دلم را به تب و تاب انداخت و دیگر تحمل نداشتم که بلند شدم و با دو گام خودم را به او رساندم و تمامش را به آغوشم کشیدم. نفسش بریده بریده و پر هیجان به سینه ام می خورد و از شرم سرش را میان بازوانم پنهان کرده بود. روی سرش را بوسیدم و گیره را از موهایش باز کردم و موها روی دستم ریخت. کم کم یخش آب شد و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را عقب گرفت و به چشمم زل زد. گفتم: _ امروز رو هیچوقت فراموش نمی کنم. خیلی زحمت افتادی. پلک زد و لب ورچید و گفت: _ چه فایده کادو نخریدم. تحمل این هیجان را نداشتم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: _ خودت، وجودت، حضورت، داشتنت بهترین کادو هستین. الانم تا کار دست جفتمون ندادم لطف کن برو اتاقت بخواب و کم دلبری کن. با خنده ی ریزی شب بخیر گفت و مرا تنها گذاشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وچهارم (حسام می گوید) ساعت که از زمان بازگشت حوریا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . جراحی نمونه برداری حاج رسول انجام شده بود و منتظر نتیجه بودند. فقط یکی از امتحانات حوریا باقی مانده بود که سه روز دیگر برگزار می شد. حسام به حوریا قول داده بود بعد از امتحانش او را به شیراز ببرد که خودشان را به حاج رسول و زنش برسانند. این سه روز باقیمانده برای حسام به سرعت نور می رفت و برای حوریا کشنده و جانفرسا. حسام دلش می گرفت از تنهایی و آپارتمانش. این چند روز گرچه با حوریا مثل نامزد که نه اما مثل یک هم خانه ی عزیز و نور چشمی زندگی کرده بود، دیگر بعد از این طاقت تنهایی و سکوت آپارتمانش را قطعا نخواهد داشت. همسایه ی دیوار به دیوار حاج رسول در حال تعمیرات بود و دو روز بود صدای ضربات ابزارها آرامش و سکوتی که حوریا برای درس خواندن محتاج آن بود را سلب می کرد. از همه بدتر میان تعمیراتشان دیوار را زیادی کنده بودند و لوله ی آب حمام منزل حاج رسول با ضرباتشان شکسته و دردسری جدی برایشان درست کرده بود که توی این وضعیت فعلا باید فلکه ی اصلی انشعاب آب ساختمان را می بستند و قطع می کردند که حسام بتواند تعمیرکار منظور را برای رفع این گندکاری بیاورد و اوضاع را درست کند. حوریا علنا گریه اش می آمد. امتحان سخت و غولِ اَبَر امتحانش از یک طرف، سر و صدا و نداشتن تمرکز از یک طرف دیگر و مشکل اصلی، ساختمانِ بدون آب و لوله ی ترکیده به واقع، روال عادی زندگی را مختل کرده بود. مگر می شد بدون آب زندگی کرد. حسام با تعمیرکار وارد خانه شد و بعد از بررسی به این نتیجه رسید که اقلا دو روز کار دارد و از فردا برای تعمیر می آید و این یعنی سه روز پیش رو را در قحطی آب به سر می بردند. حوریا کلافه روی تختش نشسته بود و سرش را میان دستش گرفته بود. حسام تعمیرکار را راهی کرد و به اتاق حوریا رفت. حال حوریا را که دید کنارش روی تخت نشست و دستش را دور شانه اش انداخت و او را به سمت خودش کشید. _ اینهمه ناراحتی برای چیه؟ حوریا نیم نگاهی به حسام انداخت و به سکوتش ادامه داد. حسام دست حوریا را گرفت و او را بلند کرد. _ وسایلتو جمع کن بریم آپارتمان من. حوریا متعجب لب زد: _ اونجا چرا؟ _ با این وضعیت و بی آبی مگه میشه اینجا سر کرد؟ چه فرقی داره؟ بریم اونجا تا تعمیرکار اوضاع رو درست می کنه. اینجوری از دست سر و صدای همسایه هم خلاص میشی درستو میخونی. پیشنهاد حسام منطقی و عاقلانه بود اما از رفتن به آپارتمانش حس جالبی نداشت. کمی هم در دل به حسش خندید. با حسام که تنها باشد چهاردیواری که فرق نمی کند کجا باشد. تا حسام دوباره جای پارک ماشین خودش را با ماشین حاج رسول عوض کرد، حوریا هم آماده شده بود و وسایلش را برداشته بود. حسام نگران شلختگی آپارتمانش بود و دوست داشت در موقعیت بهتری او را به آنجا ببرد اما چه می شود کرد؟ شرایط اینطور ایجاب می کرد. وسایل حوریا را از او گرفت و باهم راهی شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وپنجم جراحی نمونه برداری حاج رسول انجام شده بود و منت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . انگار رنگ و روی خانه با ورود حوریا عوض شده بود. تک تک ذرات خانه غرق شادی بودند و حسام مست این انرژی ها... حوریا دستپاچه بود. انگار بار اولش بود که با حسام تنها می شد. نمی دانست چطور برخورد کند. جو غریب آپارتمان روی رفتارش تأثیر گذاشته بود. لوازمش را گوشه ای گذاشت و همانجا روی کاناپه نشست. حتی چادرش را از سرش در نیاورده بود. حسام متعجب به سمتش آمد و کنار کاناپه ایستاد. _ چرا نشستی؟ نمی خوای لباستو عوض کنی؟ _ حالا میرم... دیر نمیشه که... حسام متوجه حالات او شد. کنارش نشست و متمایل به او به چشمان کنجکاو و پر استرسش خیره شد. دستش را گرفت و کش چادر را از سرش عقب کشید و آن را روی دوش حوریا انداخت. _ غریبگی نکن. الان دو هفته س که با هم تنهاییم. از من رفتار بدی دیدی؟ حوریا دلش برای حسام و لحن کلامش رفت. با لبخندی رو به او گفت: _ نه ندیدم. خیلی هم احساس آرامش دارم در کنارت. فقط... خب... اولین باره که... نمی دونم چی بگم. خونه خودمون فقط کمی خجالتی بودم اما اینجا انگار اومدم یه شهر دیگه. حسام از این حرف خنده اش گرفت و دست حوریا را گرفت و محکم از روی مبل بلندش کرد. چادر روی مبل جا ماند. دست حوریا را رها نکرد و او را کشاند سمت اتاق خودش. حوریا نمی دانست چه کار باید بکند و فقط همراه حسام که محکم و خندان دستش را گرفته بود، کشیده می شد. وارد اتاق حسام که شد قالب تهی کرد اما حسام او را به سمت بالکن برد. در بالکن را باز کرد و با حوریا به آنجا رفت. انگشت اشاره اش را به سمت خانه ی حاج رسول گرفت و دست دیگرش را دور کمر حوریا حلقه کرد و گفت: _ فقط انقد از خونه ی بابات دور شدی. اصلا فکر نکن که اومدی یه شهر دیگه. و قهقهه ی خنده اش پخش شد و حوریا را به خودش چسباند. از حالت های محجوبانه و خجالتی این دخترِ متفاوت لذت می برد. حوریا زومِ حیاط و ایوان شده بود که آرام لب زد: _ از اینجا منو میبینی؟ حسام جدی شد و گفت: _ معبد من اینجاست... حوریا متوجه لحن عاشقانه و برق چشمان حسام شد. دیگر از آن همه غربت و دستپاچگی خبری نبود و انگار سالهاست خانم این خانه شده بود. به اتاق حسام بازگشت و حسام هم به دنبالش. رو به حسام گفت: _ نمی خوای خونه تو نشونم بدی؟ حسام نوک بینی حوریا را کشید و گفت: _ خونه م نه... خونه مون... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از امام حُسینَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محشره رقیه ♥️ ╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗ 『@imamhosseineman』 ╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
💕 ﮼✺ در من نگری🌱 همه تنم دل گردد❤️ ﮼✺ در تو نگرم☺️ همه دلم دیده شود😉 نجم‌الدین‌ رازی ‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‎/✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 👌😘 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 💙 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 💛 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 💞 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) ❤️ 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) 😍 آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟ -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋 شبتون شهدایی🌗✨ -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
۱-چشم حتما ۲-خب بعضی ها بیشتر داستان و رمان رو انتخاب میکنند تا کلیپ نظامی نمیتونم کم تر بفرستم ولی کلیپ های نظامی هم میفرستم حتما ممنون که نظراتتون رو میگید امیدوارم بقیه هم به جای اینکه لف میدن اول نظرشون رو بگن بعد لف بدن که ما بتونیم محتوای کانال رو بهتر کنیم😊❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻روزمون‌ رو‌ با نام‌ خدا و سلام‌ به‌ چهارده‌ معصوم‌ شروع‌ میکنیم 💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛 السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀 السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘ السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱 السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱 السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃 السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿 السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀 و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
دعاےعہد⏳ بســـــم‌اللھ‌الرحمن‌الرحیـــــم📜 ❄️اللّٰهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجِيلِ وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظِيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَالْأَنْبِياءِ وَ الْمُرْسَلِينَ . ❄️اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ الْكَرِيمِ وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَمُلْكِكَ الْقَدِيمِ، يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ، أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، يَا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ، وَيَا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ، وَيَا حَيّاً حِينَ لَاحَيَّ، يَا مُحْيِيَ الْمَوْتىٰ، وَمُمِيتَ الْأَحْياءِ، يَا حَيُّ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ؛ ❄️اللّٰهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ آبائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ فِي مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها، سَهْلِها وَجَبَلِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنِّي وَعَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللّٰهِ، وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمَا أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَأَحاطَ بِهِ كِتابُهُ . ❄️اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً، اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصارِهِ وَأَعْوانِهِ، وَالذَّابِّينَ عَنْهُ، والْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلِينَ لِأَوامِرِهِ ، وَالْمُحامِينَ عَنْهُ، وَالسَّابِقِينَ إِلىٰ إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ؛ ❄️اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَيْنِي وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِراً كَفَنِي، شاهِراً سَيْفِي، مُجَرِّداً قَناتِي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحاضِرِ وَالْبادِي . اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ، وَاكْحَُلْ ناظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَأَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ، وَأَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ . ❄️وَاعْمُرِ اللّٰهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَأَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَإِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ: ﴿ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِي النّٰاسِ﴾، فَأَظْهِرِ اللّٰهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّىٰ بِاسْمِ رَسُولِكَ، حَتَّىٰ لَايَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ؛ ❄️وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لَايَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ . ❄️اللّٰهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلَىٰ دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ . اللَّهُمَّ اكْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَنَرَاهُ قَرِيباً، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. «سه بار» بر ران خود دست می‌زنی و در هر مرتبه می‌گویی: ❄️الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صاحِبَ الزَّمانِ. التماس دعا
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌱✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱✨ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_هجدهم 🌈 یک روز اتفاق عجیبی افتاد...
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #ف-مقیمی 🌈 کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته ابمیوه اش رو سرکشید -بفرما!! اینهمه اصرار کردم اما راضی نشد.تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هه! باور کن بدبخت ترسید بریم یهه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فک کرده یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست...هههههههه دندان هامو با خشم به هم میسابیدم. - صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بی معنیست. -خب توقع داشتی بگم خواهرمی؟! معلومه دیگه.تو دوست دخترمی صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم: - پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟! حسابی شوکه شده بود.به من من افتاده بود -من من نمیدونستم ناراحت میشی! -بهت گفته بودم که حق نداری به کسی بگی من دوست دخترتم -خب ارههه ولی قرار بود این تا زمانی باشه که بهم اعتماد نداری! ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چیشد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نمایان ترشد: -ما مدتهاست باهمیم!! اگر به من اعتماد نداری چطور اینهمه مدت... نگذاشتم حرفش رو تمام کند و در حالیکه کیفم رو از صندلی عقب برمیداشتم گفتم: -همه چیز بین ما تموم شد! وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و به همون مسیری که آن طلبه روان شده بود،رهسپارشدم! کامران خیلی صدایم کرد..اما من چیزی نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میکردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم.اما درهای مسجد به رویم بسته بود.صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم: -ای زن بوالهوس بی حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهی که آمده ای .!برگرد!! !! وقتی دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد.باران بدون مقدمه چون سیلی به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم.ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.! زنگ زدم به فاطمه! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد. چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد: -بله با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمه را گرفتم.نکند فاطمه تمایل نداشته با من صحبت کند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمه معرفی کرد گفت: -فاطمه تازه مسکن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ ! مسکن؟ ! مگر مریضه خدای نکرده؟! -مگه شما نمیدونید؟!فاطمه تصادف کرده! پا وسرش از چند ناحیه شکسته. بخاطرش چندروز بستری شد.. دیگر چیزی نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانه شان.قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم. آینه ی کیفی خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاک کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم.زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_نوزدهم 🌈 کامران با یک نفس عمیق کنا
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #ف-مقیمی 🌈 زنگ را زدم.لحظه ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابی جاخورد.انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید! با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت.دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچه ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا به داخل یک اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد .فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد.زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم.بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر قشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشه با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت: -بی ادب سلامت کو؟!قصد داری دستم رو هم تو بشکنی؟ ! چرا اینقدر فشارش میدهی؟!فکر میکردم دیگه نمیبینمت.گفتم عجب بی معرفتی بود این دختره!!رفت و دیگه سراغی از ما نگرفت! چشمم به دستانش بود.صدام در نمی آمد: -خبر نداشتم! من اصلن فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه. خنده ای کرد و گفت: -عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟! سرم را با تاسف تکان دادم! چه فکرها که درباره ی او نکردم! چه قدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم. گره ای به پیشانی اش انداخت و پرسید: -چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد. فاطمه دوباره خندید:چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟ جواب دادم:-از خودم ناراحتم.من به تو یک عذرخواهی بدهکارم. با تعجب صدایش را کمی بالاتر برد: -از من؟!!!!! آه کشیدم. پرسید: -مگه تو چیکار کردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟ خندیدم! یک خنده ی تلخ!!! چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم. -فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع به چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی! او با تعحب گفت: -من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ ! وبعد زد زیر خنده!!! وقتی جدیت من را دید گفت: -چادری بودن یا نبودن تو چه ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.ولی از دست خودم.ناراحتیم هم این بود که چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت. آهی کشید و در حالیکه دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد: -میدونی عسل؟!!!چادر خیلی حرمت داره.چون لباس حضرت زهراست.دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه.من نباید به تویی که درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمی چی میگم؟! من خوب میفهمیدم چه میگوید ولی تنها جمله ای را که مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست...میراث اون بزرگواره بازهم حضرت زهراا.چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقی کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
هدایت شده از پینترست به ایتا پیوست .
رفقا هرکسی میخواد در یکی یا چند تا از چله های ذکر شده شرکت کنه ؛ عضو گروه زیر بشه و اسم اون چله رو اعلام کنه . انشاالله با یاری خدا به مدت ۴۰ روز بتونیم خودمون رو پاکیزه کنیم ، تا پاکِ پاک وارد حسینی بشیم . اگر هم دیر وارد چله شدید هیچ مشکلی نداره مهم نیت‌ِتون هستش . https://eitaa.com/joinchat/864813487C49f583a5f3 با فوروارد این پیام میتونید خیلی کمک بزرگی به خودتون و دیگران بکنید .
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 10 June 2023 قمری: السبت، 21 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 🚩 وقایع در خرداد ماه ⚫ 1روز تا سالروز شهادت شهید 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️18 روز تا روز عرفه ▪️19 روز تا عید سعید قربان ▪️24 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام @Aztabarzahra