【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وششم انگار رنگ و روی خانه با ورود حوریا عوض شده بود.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهفتم
حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خالی بود و وقتی حوریا خواست غذا درست کند او را به خواندن امتحانش دعوت کرده بود. سر راه غذای حاضری هم گرفت و با چیزهای فراوان و بیش از حد نیازی که خریده بود سوار ماشینش شد. مهمان عزیز و نور چشمی داشت و دوست نداشت چیزی کم بیاورد. دوست داشت حوریا بیشتر از خانه ی پدرش احساس راحتی و رفاه داشته باشد و اگر به چیزی احتیاج داشت فراهم باشد. سر راه سری به خانه ی حاج رسول زد و چند پرس غذا برای لوله کش و کارگران همراهش گذاشت و روانه ی آپارتمانش شد. بین اینهمه حس خوشبختی متوجه نگاه پر بغض و غضبناک محمدرضا به زندگی اش نبود.
( محمدرضا می گوید )
با صدای نحس اش سر چرخاندم و او را دیدم که وارد فروشگاه شد. دوست نداشتم با او رو به رو شوم. این چند روز با دیدن جولان دادنش در منزل حاج رسول آن هم در نبود حاج رسول و زنش، عذاب کشیده بودم. فکر اینکه با حوریا تنها باشد و چه غلطی می کند داشت دیوانه ام می کرد. هر چه میخواستم دندان لق حوریا را بکنم و دور بیندازم، کمتر موفق می شدم و با دیدن این پسر بی کس و کار که حالا همه کاره ی حوریا و خانواده اش شده بود آتش به جانم کشیده می شد. خودم را بین قفسه ها پنهان کردم. اینهمه خرید برای دو نفر زیادی بود. مثلا می خواست با این کارها خودش را در دل این خانواده ی ساده جا کند؟ لابد حاج رسول و زنش دارند بر می گردند که آقا خیال خوش خدمتی دارد. کنجکاوی و حسادتم گل کرده بود و بعد از اتمام خریدش او را تعقیب کردم. به سمت خانه ی حاج رسول پیچید. پس حدسم درست بود. حاجی برگشته اما وقتی با سه پرس غذای آماده به خانه رفت شک کردم و کمی منتظر ماندم. بلافاصله بیرون آمد و به سمت آپارتمان خودش رفت. تمام خریدهایش را به علاوه ی دو پرس غذا با خود برداشت و ماشین را همانجا توی کوچه پارک کرد و به آپارتمان رفت. فکرهای مختلف عین خوره به جانم افتاد. شک نداشتم مهمان دارد که اینهمه خرید کرده بود و دو پرس غذا هم باخودش برد. نیشخندی زدم و با خودم گفتم:
_ چه نشستی حوریا که با سه پرس غذا خودت و پدر مادرتو فریب داده و حالا خودش نشسته با مهمونش غذا میخوره و...
همانجا ماندم. نباید این فرصت را از دست می دادم. باید فیلم می گرفتم و مدرک جمع می کردم و حوریا را از سادگی و خریت در می آوردم. من برای به چنگ آوردن این دختر خون دل خورده بودم. نمی گذارم راحت از دستش بدهم. دفعه ی قبل را با دوستان لااُبالی تر از خودش، ماست مالی کرد و مثلا رفع اتهام شد. این بار چه؟! نمیگذارم راحت حوریا را به دست بیاورد. نهایتا یک نامزدی موقتی بود که آن هم به هم میخورد و این بار حاج رسول خودش دخترش را تقدیمم می کند. دم غروب بود که حسام بیرون آمد و ماشین را روشن کرد. هه... باید مهمان عزیزی باشد که قید مغازه را هم زده. انگار منتظرش بود. دوربین گوشی ام را آماده کرده بودم و وقتی که در ورودی باز شد دکمه را زدم و فیلم گرفتن شروع شد اما همین که چشمم به حوریا افتاد، با آن چهره ی شاد و لبخند دلبرانه که حواله ی حسام کرد و کنارش نشست، دستم شل شد و گوشی را پایین آوردم و آن را محکم کف ماشین کوبیدم و از آنجا دور شدم. پس مهمان عزیزش حوریا بود... لعنت به جفتشان که حتی دیدنشان در کنار هم از عهده ی تحملم خارج بود. لعنت به حسام که حق مسلم مرا ربود و تنهایم کرد و برنامه هایم را به هم ریخت. لعنت به حوریا که دوست داشتن مرا ندید و دل به این پسرک بی کس و کار و هرزه داد... از شهر خارج شده بودم. کاش هیچوقت به این شهر لعنت شده بازنگردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وهفتم حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهشتم
( حسام می گوید )
به خاطر اینکه حوریا غریبی نکند توی آپارتمان تنهایش نگذاشتم و به مغازه نرفتم. من اتاق خودم بودم و حوریا اتاق بقلی، مشغول درس خواندن. چرتی که زدم سعی کردم سکوت خانه را به هم نزنم. کمی آجیل و میوه و دو لیوان نسکافه آماده کردم و با خود به اتاق بقلی بردم. حوریا دراز کشیده بود که با دیدن من در جای خودش نشست و لبخندی زد. موهای بهم ریخته اش را جمع کرد و با چهره ای خسته نگاهش به سینی خوراکی دستم، کشیده شد. خوب میفهمیدم انرژی اش تمام شده. نزدیکش نشستم و تعارفش کردم. به تشکری ساده و سکوت و سر کشیدن لیوان نسکافه بسنده کرد.
_ خیلی سخته؟
_ چی؟
_ امتحانت...
_ آهان... آره... مفاهیمش سنگینه، سه واحدی هم هست.
_ تو که درست خوبه. بقیه رو هم خوب گذروندی پس نگران نباش.
لبخند بی جانی زد و گفت:
_ ممنون از دلگرمیت. اینم تموم بشه خیالم راحت میشه...
زیر لب گفتم:
_ نمی خوام تموم بشه...
صدایم را شنیده بود. سرش را چرخاند و به چشمم خیره شد. نفسی بیرون دادم و گفتم:
_ خب... امتحانت که تموم بشه باید ببرمت شیراز. از اونطرف ان شاءالله با مامان و بابات بر می گردیم و تو باهاشون میری خونه ی خودتون. اون وقت من می مونم و تنهایی آپارتمانم.
نگاهش رنگ دلجویی گرفته بود و ابروهایش هلال شد.
_ این دوری زیاد طول نمیکشه. بابا حالش بهتر بشه میگم قرار عقد رو بذاره. اونوقت دیگه... لازم نیست که... تنها بمونی.
صدایش با کلمات آخر محو شد و مثل همیشه صورتش گل انداخت. دلم برایش غنج رفت که خودش هم بی تاب بود و دوست داشت زودتر عقد کنیم. شاید زیاد احساسش را بروز نمی داد اما انگار با بند بند وجودم کوچکترین اشعه های عشقش را دریافت می کردم و ذره ذره سیرابم می کرد و چه از این زیباتر که می فهمیدم حوریا را عاشق کرده ام.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#رهبرانہ
↲ و تـو خـنـدیـدےُ☺️
مـن فـهـمیدم ڪه جـهان🌍
روی خـوشـی هـم دارد🌱 ↳
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
چشماتو ببند
خیال کن قلبِتو چسبوندي به
ضریح امامحُسین:)))!🙂♥️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله ♥️
#عزیزم_حسین ❤️
عزیزان شهدا
سلام علیکم
سال گذشته اومدیم حدود ۴۰ میلیون تومان جمع کردیم برای اعزام زائر اولی های نیازمند و کسانی که با کمک هزینه ما می تونستن به کربلا برای اربعین بروند
خدا رو شکر با کمک مردم
و خانواده معزز شهدا
این کار انجام شد
گفتیم ان شاء الله امسال هم به لطف خدا این کار رو انجام بدیم
چون مخاطب ها سال قبل همه واتس اپ داشتند
راحت بود اطلاع رسانی
و مبلغ حدود یک ماه مانده به اربعین شروع کردیم و جمع شد
الان که اینطور نیست و چند پیام رسان داریم، زودتر شروع کردیم
همت شما رو می طلبه
اینم شاید دعوت امام حسین علیه السلام باشه برای خدمت به زوارش به وسیله ما
شماره کارت سپه جهت واریز هدایا
5892-1013-3897-0102
به نام نوربخش شیخی
به کانال راهیان نور در ایتا بپیوندید👇🏻
@rahiankhuz
ایکاشبرایقلبهایمردهی
مانمازبخونی(:
#لبیک_یا_خامنه_ای
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
• حضرتِ آقا ، از تو به یک اشاره از ما به
ـــــ ـ سر دویدن .🇮🇷
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
'خوش تر از نقش تو در عالمِ تصویر نبود:(!'♥️
#حضرت_عشق
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﭙﻨﺎﮪِ آخرمـ (:💔...🚶🏽♂
#فاطمیه
♥️͜͡🕊
اینجاایراناست!
اینجا{جمھورےاسلامے}اسـت!
اینجایڪ استثنـااَسـت !
اینجا"قاسم سلیمان'ئ"دارَد!
اینجامامیمیـریمبـراۍامـاممان!
اینجاعشــقتڪرارمیشوَد!
اینجابہڪوریچشمایالتعیش
ولایـت عشـقاست.
رهبر!!
شایدازحادثہاےبترسیم!
اماتو
بـہمـاجراٺ
طوفاندادے
#وطــنـم
#قاسـمسلیمانـی
💞سلامتی امام زمان #صلوات
#التماس دعای فرج✨🤲🏻
❍↲ #اللهُمَّعَجِّلِلِوَلیِکَالفَرَج
#السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..✋🏻✨
🦋|↫#ࢪفٻحۿ¹²⁸
⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿ ۰ • ⦁ • ۰ ⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿
@FADAEI_312_1:)🌿
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
اللّٰھُمرزقنـٰاڪربـلـٰا :) 💔🚶🏾♂! . .
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانه اند
عشق در دست حسین بن علیست ):
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از امام حُسینَم
يہمذهبـےبایدبدونہکهرفیقشهید
داشتـن؛
فقـطواسـهۍخوشگلےپروفـایل
نیـست !
بایدیـادبگیـرهحـرفشـهیدروتـو
زنـدگیشپیادهکـنه .
وگرنـهازرفـاقتچیـزینفهمیـده .
#تلنگرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر دختری این کلیپ رو بایــــد ببینه🤦🏻♀🤭
اعترافعجیبپسرا(مچ پا👠)
#چرا_حجاب
#امام_زمان
『@fadaiie_rahbar』💚🕊
هدایت شده از راه شهـــــداء راه حســـــین(ع)🇵🇸🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ 📽
⭕مقام چه کسی بالاتر از شهید است ...⁉️
🎤استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدانه
چشم هاتو ببند و عکس صفحه بگیر عکس هر شهیدی امد اول براش فاتحه بخون بعد در مشکلات ازش کمک بخواه♥️
#الهم.عجل.لولیک.الفرج
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 بزار #محرم برسه
واست قیامت میکنم ...♥️
🎵من شب سوم جونمو
نظر رقیهات می کنم ...♥️
🎤 کربلایی #امین_قدیم
◼️ 39 روز تا #محرم ◼️
💯 #خادم_الزهرا