eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
807 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
فتاح فتح کننده قدس است...:)✌️🏻🇮🇷 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
داریم‌بہ‌روزایےمیرسیم‌کہ‌ازخیلےاز مذهبیامون. صرفایہ‌تیپِ‌مذهبےوتسبیح‌باقےمونده... کو آرمان‌هامون‌پس..! کو دم زدن از شهدای انقلابمون پس...💔 ❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖤‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
دل من گم شد، اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا💔... و اگر از تپش افتاد دلم ببریدش به ملاقات رضا:))) از رضا خواسته ام تا شاید بگذارد که غلامش بشوم😄✋ همه گفتند محال است اما دل خوشم من به محالات رضا...♥️✨! 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
ما مدام یادمون میره همین که هر روز صبح بیدار میشیم خودش اولین نعمتیه که باید براش شکرگزار باشیم😊♥️ صبح بخیر😍🌤 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از ..... آیة الضوء ......
حواست‌هست‌محرم‌نزدیڪہ؟ ڪجا؎‌ڪاریم؟! چجور؎‌رفتۍ‌استقبال‌آقا؟ میخوا؎‌وقتۍ‌شب‌اول‌محرم بہ‌آقاسلام‌داد؎‌همون‌لحظہ جوابتوبدھ‌وبگہ‌علیڪ‌سلام؟ مومــن! طور؎‌بہ‌استقبال‌محرم‌بروڪہ آقابھت‌خوش‌آمدبگہ.. مومــن! آدم‌گناهڪارهرچقدرم‌سینہ‌بزنہ برا؎امام‌حسین‌بازهم‌اون‌حس‌ناب نوڪر؎‌روتجربہ‌نمیڪنہ..! مومــن! سینہ‌زدنات‌بایدخالص‌باشہ؛ طور؎‌نباشہ‌چشات‌اونقدر؎ ناپاڪ‌باشہ‌ڪہ‌باروضہ‌آقاچشات‌تَرنشہ مومــن! گناھ‌قلب‌روسیاھ‌میڪنہ! ازهمین‌الان‌بسم‌اللہ‌بگووشروع‌ڪن یڪ‌گناهت‌روتامحرم‌ترڪ‌ڪن.. حتماآقا‌ڪمڪت‌میڪنہ،شڪ‌نڪن!(: 🌺@aiealzoe🌺
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_بیست_و_چهارم 🌈 روزها از پی هم گذشتن
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #ف-مقیمی 🌈 یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام کردکه چنین طرحی هست و خوب است که جوانان شرکت کنند.و گفت در مدت غیبتش آقایی به اسم اسماعیلی امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جمله مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمه که مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید که من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزی شده؟! من من کنان گفتم: -مگه حاج آقا مهدوی هم اردو با شما میان؟ فاطمه خیلی عادی گفت: -بله دیگه.مگه این عجیبه؟ نفسم را در سینه حبس کردم وبا تکان سر گفتم: -نه نه عجیب نیست.فکر میکردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمه خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجی هستند دیگه! !! نمیدونستم باید چکار کنم. برای تغییر نظرم خیلی دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمه هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتی منو از میدان به در میکرد.ای خدا باید چکار کنم؟ یک هفته دوری از حاج مهدوی رو چطور تحمل میکردم؟!تمام دلخوشی من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا کردنش بود.! از کنارش رد شدن بود.انگار افکارم در صورتم هم نمایان شد .چون فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با نگرانی پرسید: -چیزی شده؟ !انگار ناراحتی؟! خنده ای زورکی به لبم اومد: -نه بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلی درد میکنه.فکر کنم بخاطر کم خوابیه او با دلخوری نگاهم کرد وگفت: چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونه استراحت کن.. در دلم غر زدم: آخه من کجا برم؟! تا وقتی راهی برای آمدن پیدا نکنم چطور برم خونه واستراحت کنم؟ ! ای لعنت به این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبه ازم میپرسیدی که نظرم برگشته از انصراف سفر یا خیر ولی الان هیچی نمیگی.!!! گفتم.: -نه خوبم!! میخوام یک کم بیشتر پیشت باشم.هرچی باشه هفته ی بعد میری سفر.دلم برات تنگ میشه.باید قدر لحظاتمونو بدونم به خودم گفتم آفرین.!!! همینه!! من همیشه میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونه که میخوام مدیریت کنم! او همونطور که میخواستم،آهی کشید و گفت:-حیف حیف که باهامون نیستی. از خدا خواسته قیافمو مظلوم کردم و گفتم:وسوسه ام نکن فاطمه...این چندروز خودم به اندازه کافی دارم با خودم کلنجار میرم.خیلی دلم میخواد بدونم اینجا کجاست که همه دارن بخاطرش سرو دست میشکنند. فاطمه برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و به گوشه ای برد.با تمام سعی خودش تصمیم به متقاعد کردن من گرفت.غافل از اینکه من خودم مشتاق آمدنم! -عسل.بخدا تا نبینی اونجا رو نمیفهمی چی میگم.خیلی حس خوبی داره.خیلیها حتی اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد.ولی چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرکی لحنم رو مظلومانه ومستاصل کرد و گفتم: -اخه فاطمه! ! جواب عمه ام رو چی بدم؟! اگر عمه ام خواست بیاد خونمون چی؟! اون خیلی ریلکس گفت: -وای عسل..بخدا داری بزرگش میکنی..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمه ات کی بیاد.دوما اگر خواست در این هفته بیاد فقط کافیه بهش بگی یک سفر قراره بری و آخرهفته بیاد.این اصلا کار سختی نیست بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: البته که نه!!! گفتم :راست میگی بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم کی میاد.شاید بیخودی نگرانم.اما.. -اما چی؟ با ناراحتی گفتم:فکر کنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانه ای تحویلم داد و گفت: -دیوونه. .تو به من اوکی رو بده.باقیش با من!! من با اینکه سراز پا نمیشناختم با حالت شک نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزی میفهمید که چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد! برای لحظه ای عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمی بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمه ای که روحش هم از خانه و محل سکونت من اطلاعی ندارد حالا شده بود بهونه ی من برای رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!! ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_بیست_و_پنجم 🌈 یکی دوهفته مانده بود
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #ف-مقیمی 🌈 وقت سفر رسید..همه ی راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.فاطمه ومن در تکاپوی هماهنگی بودیم.حاج آقا مهدوی گوشه ای ایستاده بود و هرازگاهی به سوالات فاطمه یا دیگر مسئولین جوابی میداد.چندبار نگاهش به من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایی سریع به نقطه ای دیگر ختم میشد!بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات به حرکت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشسته بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمه ردیف چهارم نشسته بودیم.کاش در این اتوبوس کسی حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوی!اینطور خیلی راحت میتوانستم به او زل بزنم بدون مزاحمی! فاطمه اما نمیگذاشت.هر چند دقیقه یکبار با من حرف میزد.ومن بدون اینکه بفهمم چه میگوید فقط نگاهش میکردم وسر تکون میدادم.چندبار آقای مهدوی فاطمه را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینکه میدانستم این صرفا یک صحبت هماهنگی است وفاطمه بخاطر مسیولیت بسیج محبور به اینکار است ولی نمیتوانستم بپذیرم که او مورد توجه آقای مهدوی باشه ومن نباشم. این افکار نفاق رفتارم را بیشتر کرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر می آمد و چادرم را کیپ تر سر میکردم.تا جاییکه خود فاطمه به حرف آمد وگفت جوری چادر سرم کردم که انگار از بدو تولد چادری بودم.!! او خیلی خوشحال بود و فکر میکرد من متحول شدم .بیچاره خبر نداشت که همه ی اینکارها فقط برای جلب توجه حاج مهدویه! به خرمشهر رسیدیم. هوا خیلی گرم بود.اگرچه فاطمه میگفت نسبت به سالهای گذشته هوا خنک تره.خستگی راه و گرما حسابی کلافه ام کرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.و اتاق بزرگی رو نشانمان دادند که پربود از تختهای چند طبقه و پتوهای کهنه اما تمیز! با تعجب از فاطمه پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تکان سر حرفم را تایید کرد و با خوشحالی گفت: -خیلی خوش میگذره.. با تعحب به خیل عظیم زنان ودختران اون جمع به تمسخر زمزمه کردم: حتماا!!!! خیلی خوش میگذره! ! خانوم محجبه ای آمد و با لهجه ی شیرین جنوبی بهمون خیر مقدم گفت و برنامه های سفر رو اعلام کرد. ظاهرا اینجا خبری از خوشگذرونی نبود وما را با سربازها اشتباه گرفته بودند! اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامه ی نمازه و ساعت نه شب خاموشیه! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشه و پس از صرف صبحانه راهی مناطق جنگی میشیم وفردا نوبت دوکوهه است.اینقدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم.داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمی بود که با صدای یکنفر که بچه ها رو باصدای نسبتا بلندی صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامه ی خوابم راببینم ولی تلاش برای خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتی به اردوی تفریحی نداشت وهمه چیز تحمیلی بود!!! صبحانه رو در کمال خواب آلودگی خوردیم.هرچقدر به ذهنم فشار آوردم چه خوابی دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمی آمد . فاطمه خیلی خوشحال و سرحال بود.میگفت اینجا که میاد پراز سرزندگی میشه! درکش نمیکردم!! اصلا درکش نمیکردم تا رسیدیم به دوکوهه!آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد. یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند.!!!! ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🔷 مادرشهیدمیگفت: من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم 🔹 مادر شهید: پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر برگشت 🔹 کوموله ها ریختند و یوسف رو دستگیر کردند ، گفتند به خمینی توهین کن یوسف این کار رو نکرد. به من گفتند توهین کن. گفتم چنین کاری نمیکنم. گفتند: بچه ات را میکشیم بازهم قبول نکردم. پسرم رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند😔 🔹 گفتندبه خمینی توهین کن بازم توهین نکردم من رو با جنازه تکه پاره شده پسرم در یک اتاق گذاشتند و در رو قفل کردند ؛ 🔹 بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند گفتند: باید خودت پسرت را دفن کنی. گفتم : من طاقت ندارم خاک روی سر پسرم بریزم گفتند:دستانت را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم 🔹 شروع کردم با دستان خودم قبر درست کردن، با گریه میگفتم: *یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری. انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم. دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم گوشه ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر. 🔹 فقط خدا خودش شاهد هست که یک خانم چادری بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو. 🔹 کنار قبرش نشستم و با دستان خودم یواش یواش رو صورت یوسفم خاک ریختم.. به همین خاطر من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم. 🔹 به راستی مثل کوه پای نظام جمهوری اسلامی و امام خمینی (ره) ایستادند ما چه قدر پای ارزش هایمان خصوصا پای ولایت فقیه ایستاده ایم⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکاری‌واسه‌غدیرِ‌خم‌میتونیدبکنید غدیرباشیم نذر گل نرگس صلواتی بفرست💐🌹💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله ╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗ 『@imamhosseineman』 ╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازی مخصوص خانه دار شدن و شغل دار شدن 🔅چکار کنیم تا جوون هامون ترغيب بشن به نماز 👈 نمازی برای شغل دار شدن، خانه دارشدن، ازدواج فرزندان و هر حاجتی که انسان دارد. دو رکعت نماز به نیت خانه دار شدن یا ازدواج .یا شغل یا هر حاجت مهمی که دارید بخوانید ,در رکعت اول بعد از سوره ی حمد سوره ی الرحمن و در رکعت دوم بعداز حمد سوره ی حشر خوانده شود و بعد از اتمام تسبیحات حضرت فاطمه زهرا و سپس101بار ذکر «استخیر بالله خیرة فی عافیه» گفته شود 🔰
هدایت شده از افـ زِد ڪُمیـلღ
. یک دمی آسوده نبوَد این دلِ مجروحِ من... پ.ن : میشه واسه چهره ی پر از غم این بچه مُرد...🥺💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 💥مبادا توی خلوتت یه گناهی کنی و فکر کنی کسی حواسش بهت نیست!!😓 خیلی جالبه حتما ببینید رفیق 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
نماز پیوند بین ملک و ملکوت و زمین و آسمان است، نماز سفر آسمان است و سفرآسمان را باید با دل برویم شهید مرتضی آوینی
این منزل یک مامور نیروی انتطامی است... همین قدر ساده... 🗣هادی کهن دل 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🇮🇷دانشمندای هسته ای کشور یه جلبک کشت کردن که هر گرمش رو خارجی ها ۳۹۰ دلار میخرن یعنی کیلویی ۳۹۰۰۰۰ هزار دلار با دلار امروز کیلویی تقریبا ۱۸ میلیارد تومان اینا رو به مردم نشون بدید نه دعواهاتون رو 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از برای آگاهی!🇮🇷🇵🇸
: امشب راس ساعت ۹شب همزمان با کل کشور از حرم امام رضا سوره ی یاسین خوانده میشود .هر کجا هستید همه با هم همنوا شوید ..عزیزان شبکه سراسری اعلام کرد وگفت در هر جایی که هستید اهل بیت رو واسطه قرار دهید وبرای سلامتی و فرج آقا امام زمان ..سوره ی یاسین خوانده شود ...خواهشمند یم که راس ساعت ۹ با کل کشور سوره ی یاسین فراموش نشود...لطفا پیام و تا جایی که میتونین نشر دهید. "التماس دعا"
داشتم‌میگفتم‌این‌ڪوفیان‌چہ‌ڪردن "با‌حسین‌‌(؏)‌"!!! یاد‌خودم‌افتادم‌... "‌گناهانم"‌چہ‌‌کردن‌باقَلْݕ‌ِ مهدی(؏)😔
شهید_همت: ما در قبال تمام کسانی که راه کج میروند مسئولیم،حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگۍ‌آن‌است‌که‌جسمت‌نتواند به‌آنجایۍ‌برود‌که‌جانت‌میرود :) . . .‌
اینجا نیست و ونزوئلاست! جالبه آقای رئیسی بیشتر به کشورهایی سفر میکنه که حاج‌قاسم قبلا دل های مردم اونجا رو فتح کرده و چقدر زیباست تقارن میدان با دیپلماسی. 🗣مینا رشیدی سرباز واقعی 🥀
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ودوم به تجویز پزشک باید مراحل شیمی درمانی آغاز شود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک مربوطه برد که طبق کمیسیون شیراز، جلسات شیمی درمانی را تنظیم کنند. بعد از اتمام کار وقتی با ماشین حسام به سمت منزل حاج رسول می رفتند، حسام دست حوریا را گرفت و گفت: _ کاملا حال و روزتو درک میکنم. نگرانیتو، سردرگمی و دلتنگیتو... همه رو میفهمم. اما حوریا جان وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده نباید نگران باشی و غصه بخوری. باید امید داشته باشی و به پدرت امیدواری بدی و محیط شاد و آرومی براش فراهم کنی. همه مون در کنار هم باید به حاج رسول کمک کنیم. اگه خدا خواست و شفا گرفت که چه بهتر... اگه هم... چی بگم... لااقل حسرت به دلمون نمی مونه که ای کاش این کارو می کردیم ای کاش اون کارو می کردیم. می فهمی چی میگم؟ اشک حوریا دوباره در آمده بود. با نگاه خیسش به حسام خیره شد و لب زد: _ من از دنیای بدون بابا می ترسم حسام... نمی دونم باید چیکار کنم... و هق هق گریه اش محیط ماشین را پر کرد و حسام را کلافه و دستپاچه کرد. ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و بطری آب را به سمت حوریا گرفت و به طرفش چرخید و دلسوزانه به او خیره شد. _ حوریا با گریه هات دیوونه م می کنی. این حال روحی تو رو از پا در میاره باید خیلی قوی تر از این باشی. حوریا من تنهات نمیذارم. هرگز نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. غمت غم منه شادیت شادی من. منم به پدرت مدیونم تا جایی که لازم باشه برا سلامتیش پا به پای تو و مادرت تلاش می کنم مطمئن باش. حوریا ارامتر شده بود. بدون اینکه به حسام نگاه کند گفت: _ وسط این حجم از پریشونی فقط داشتن تو و حضورت سر پا نگهم داشته حسام. حسام با این حرف حوریا لبخندی رضایت بخش به لبش نشست و ماشین را به حرکت در آورد. ( محمدرضا می گوید ) همه ی همسایه ها به عیادت حاج رسول می رفتند. خانواده من هم به پاس چند سال دوستی و صمیمیت با بقیه همسایه ها همراه شدند. هر چه پدرم اصرار کرد من هم با آنها بروم، قبول نکردم و نرفتم. تحمل دیدن حسام را نداشتم که به آشپزخانه برود و سینی چای و وسایل پذیرایی را از حوریا بگیرد و مثل پسر حاج رسول از مهمانها پذیرایی کند. کاری که اکثرا من انجامش می دادم. اصلا تحمل دیدنش در کنار حوریا و در آن خانه از عهده ام خارج بود. به حدی از او و حتی حوریا نفرت به دلم ریخته بود که آرام و قرار نداشتم و بعد از آن روزی که حوریا را دیدم از خانه ی حسام بیرون می آید مثل مار زخم خورده به خودم می پیچیدم. باید کاری می کردم. قطعا حوریا بخاطر بیماری پدرش قدرت تعقل و تصمیم گیری خوبی ندارد. باید حسام را برای همیشه از چشمش بیاندازم و پای این پسر بی همه چیز را از خانه شان ببُرم. حتی اگر حوریا مال من نشد نمی خواهم به حسام هم برسد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وسوم صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره داشتم. سوار ماشینم شدم و به محله ای از شهر رفتم که حتی اسمش هم لرزه به جانم می انداخت. هیچوقت فکر نمی کردم پایم به اینجا که فقط از دور اسم و وصفش را شنیده بودم، باز شود. با تردید و سرعت کم، ماشین را می راندم. کم کم توجه ها جلب شد و منِ ناشناس را روی هوا قاپیدند. چند نفرشان به سمت ماشینم آمدند. انگار منتظر مشتری بودند. چشم چرخاندم و به یکی از آنها اشاره دادم. تمام تنم می لرزید. با شوخی و تیکه انداختنِ بقیه راهی شد و بی تعارف و پررو روی صندلیِ جلوی ماشینم نشست و نگاه خیره و هیزش را به تمام جانم گرداند. سرعت گرفتم و از محله خارج شدم و در برابر سوالات بی حیایش سکوت کردم. نزدیک اتوبان توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم در ماشین را با عصبانیت باز کردم. _ یالا پیاده شو... _ چته عمو... مگه سر آوردی... اینکاره نیستی مگه مرض داری منو از نون خوردن میندازی... _ دهنتو ببند و پیاده شو... با غیض پیاده شد و زیر لب غر زد که ( سر من فقط باید بی کلاه بمونه؟ الان بقیه همه رفتن ما رو گیر عجب خری انداختی... تکلیفش با خودشم معلوم نیست. تحفه... ) بی توجه به حرفهایش گفتم: _ من تُف هم تو صورت تو و امثال تو نمیندازم میان حرفم دوید و با غرش گفت: _ خب گ..وه خوردی اومدی سراغ من. مگه ک...رم داری مرتیکه. از عصبانیت داد زدم و گفتم: _ دهنتو ببند که بقیه حرفمو بزنم و لالمونی بگیر ببین چی میگم. میخوام برا کسی دردسر ایجاد کنم. میخوام جلو زنش خرابش کنم. بلدی چیکار کنی یا نه؟ موهای فرخورده و طلایی رنگش را کناری زد و گفت: _ من نیستم. دنبال دردسر نمی گردم. مدل کار من نیست. من کارمو میکنم و همون لحظه پولمو میگیرم و چشمم به طرفم نمیفته دیگه... بچه مچه ای هم این وسط بیفته خودم سریع میرم سقطش میکنم چون نمی دونم کدومشون باباشن و یقه ی کدومشونو باید بگیرم. حالم از این اعتراف بی شرمانه به هم خورد. با چه کسی هم کلام می شدم...؟! توی فکر بودم که گفت: _ شازده... اگه خودت باهام کاری نداری باید خرج امروزمو بدی که برم. منو از درآمدم انداختی امروز. _ روزی چقد درآمدته؟ _ بستگی به آدمش داره. به پست گدا بخورم کم میده. لاکچری باشه آاااای میریزه روم اسکناسا رو... _ یه تومن کارتو راه میندازه؟ ابرویی بالا انداخت و لب های آرایش کرده اش را هلالی داد و گفت: _ نه بابا... دست بده هم که داری... به طمع انداخته بودمش و گفتم: _ دو تومن بهت میدم. فقط جلوی زنش برو و خودتو آویزونش کن. طوری باهاش حرف بزن که زنش باور کنه قبلا با هم سر و سری داشتین. بعدم گورتو گم کن و برگرد محلتون و اون محلی که میبرمت آفتابی نشو. مطمئن باش هیچکی پیدات نمیکنه. _ همین؟؟؟ کی باید بیام؟ _ یه شماره بده خبرت می کنم. شماره را از او گرفتم و همانجا رهایش کردم و به منزل بازگشتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼» « 👼🏻» شلاام آداعه من😍 عدیدِ من😍 نائب بَل حَدِ امام دَمانِ من😍 عِشدِ من😍 کول بِسه تِشمِ بَدعواهاشون اِلعی😌 🏷● ↓ آداعه: آقای عدید: عزیز حَدِ: حق عِشدِ: عشق تِشمِ: چشم بَدعواهاسون: بدخواهاشون ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴بازی موجب رشد هماهنگ دستگاه‌ها و اعضای مختلف بدن می‌شود. ✅باعث تقویت حواس کودک می‌شود. ✌️نیرو و انرژی بدن را به بهترین شکل مصرف می‌کند. 💫کودک به توانمندی‌های فکری و بدنی خود آگاهی پیدا می‌کند. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💕 ↲‌‌ پيوسته نيايم♻️ به تماشاى جمالت🥰 گاهى به جمال تو خوشم😌 گه به خيالت🌱 ↳ /✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
📸خروش مردم غیور باغملک در بدرقه شهید مظلوم محمد قنبری 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از برای آگاهی!🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج جهادی 🎥 📱مراسم عروسی را باید این جور برگزارکرد،،احسنت براین عروس وداماد،،، ببینیدمهمان را از این قشر دعوت کردند!!!! فرق این عروسی این بود که داماد وعروس هدیه می دادند. درصورتیکه مرسوم است هدیه از طرف مدعوین داده میشود.... 🆔@BarayeAgaahi 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹