【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 دلم میخواست همه چی رو
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف-مقیمی
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
او اه عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.با لحنی آرام و متاسف گفت:-اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانی گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم.ولی درد رو برای طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان با یکی دیگه ست.!!! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی ارامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو به فاطمه گفتم:
-من خیلی تنهام...همیشه جای یک نفر در زندگیم خالی بود.جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! !!!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات...خودم میشم محرمت..هروقت که خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو.
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.خودش هم رنگ به رو نداشت.ازش پرسیدم
-توخوبی؟
به زور لبخندی زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.گفتم:
-کلیه ت ؟؟ کلیه ت مگه چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیه!!!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش کردم :
-واقعا تو چقدر صبوری دختر!!!
اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره.!
پرسیدم:
-چطوری این قدر خوبی؟!
گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم که به معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی فتبارک الله الا حسن الخالقینم.!!
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.
فاطمه فهمید ولی به رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولی نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم کن.دیگه نمیخوام آقام سردش باشه. .نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درسته تا خرخره تو لجنزارم ولی واقعا خودت میدونی که راضی نیستم از حال و روزم..
صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلی پربود.با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم:
-فاطمه جان..امشب برات همه چیز را تعریف میکنم.
واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_بیست_و_نهم 🌈 او اه عمیقی کشید و در
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف-مقیمی
#پارت_سی_ام 🌈
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد.گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط'
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم :
-کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت:
- نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره
راست میگفت.
وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمه گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
گفتم:
-امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود..
-آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم
آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگه قایل نیستی؟!
اشکهام بیصبرانه روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم:
-نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی...
دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره.باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم.آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید.
بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم:
-مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:چه جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازکجا؟
-از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
-خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم:
-نه آقام ترسناک نبود.ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم که جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه.
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد.حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه.تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه.
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی...
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
هدایت شده از راھ شهدا🕊
#معرفی_کتاب 📒
کتاب هایے که درباره ❣سردار دلها❣ نوشته شده اند🖇👇
📘 سیماے سلیمانے
📕 غزل اقتدار
📙 ترور بزرگ تاریخ
📗 برسد به دست حاج قاسم
📘 حاج قاسمی که من میشناسم
📕 علمدار مقاومت
📙 درمکتب حاج قاسم
📗 سلام سردار
📔 ماملت امام حسینیم
📘 عمو قاسم
📕 چهل روز پس از حاج قاسم
📙 من قاسم سلیمانی ام
📗 خنده های رفیق
📔 شاید پیش از اذان صبح
📘 تعظیم به سردار دلها
📕 سیماے سلیمانے
📙 سردار سلیمانے سردارے که از نوع باید شناخت
📗 غیرت انقلابے
📔 حاج قاسم سلیمانے از ولادت تا شهادت
📘 معنویت اجتماعے در مکتب سلیمانے
📕 سرباز سفید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🦋
🕊
•••═══════════•••
@soleimani0313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥میخوای زندگیت عوض بشه...
🔰#استاد_عالی
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیوکلیپ کوتاه وزیرخاکی ودیده نشده یاکمتردیده شده ازرزمندگان گردان امام حسین (ع)شهرستان رامهرمزدرمناطق عملیاتی غرب (کردستان)
هدایت شده از راه شهـــــداء راه حســـــین(ع)🇵🇸🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابایی ...😭
نمیگی چرا رفتی و ما رو تنها گذاشتی ...😭
#شهید_محمد_قنبری
.
باتماموجودگناهکردیم
نهنعمتهایشراازماگرفت
ونهگناهانمانرافاشکرد.
اگربندگیاشرامیکردیمچهمیکرد ؟! 🌻🍃
•| آیتاللهبهجت
#پامنبری 📚
.📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
قشنگی ماجرا اینه،
وقتی تو هیئت حضرت زهرا«س» نفس میکشی
انگار تو تک تک حرم معصومین داری نفس میکشی:)))!💔🌱
#احوالات 🚶🏻♀
.📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
آلوده تَر زِ من نبود بَر دَرَت ولی
آقا تری از اینکه برانی مرا "حسین"...
#بیوگرافے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تو شیعه ے امیر المومنینی
گریه کن حسینی
منتظر فرجے
#بیوگرافے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#روایت
زمانی که حضرت علی(ع) از جنگ صفین برگشت، و به قبرستانِ پشت دروازه کوفه رسید، رو به مُردگان فرمودند: ای ساکنان خانههای وحشتزا و محلههای خالی و گورهای تاریک!
ای خفتگان در خاک، ای غریبان، ای تنها شدگان، ای وحشت زدگان! شما پیش از ما رفتید و ما در پِی شما رَوانیم و به شما خواهیم رسید.
اما خانه هایتان، دیگران در آن سکونت گزیدند و اما زَنانتان، با دیگران ازدواج کردند و اما اموال شما، در میان دیگران تقسیم شد.
این خبری است که ما داریم.
حال شما چه خبر دارید؟
آن حضرت سپس به اصحاب خود فرمودند: بدانید كه اگر اجازه سخن گفتن داشتند، به شما خبر میدادند كه بهترین توشه (برای زندگی آخرت)، تقوا است.🍃
📖نهجالبلاغه/حکمت۱۳۰▪️منبع
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
اگھ بھ گناهے مبتلا شد؛
نذاࢪ قلبت بهش عادت ڪنه...!∅🖐️
عادت به گناھ
اضطࢪاب و تࢪسِ از گناھ ࢪو از قلبت میگیࢪھ...!👀
اونوقت↻🙃
به جا لذت بࢪدن از خدا،↯
دیگھ از گناھ لذت میبࢪ؎...!
{🌱💚} ☜ #تلنگرانه
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست!؟
اینچنین گفت و گریست؛
لیلی و مجنون فقط افسانه اند
عشق در دست حسین ابن علیست🍃
#بیوگرافے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر #مدافعان_حرم نبودند...
🔺بازار #فروش_نوامیس مردم و انتخاب و خرید آنان توسط #وحوش #شهوتران
_حالا #بدو دنبال بی حجابی💔🚶♂😕
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
همه عالم یه طرف حسین زهرا یه طرف🥺✨
همه عشقا یه طرف عشق به مولا یه طرف❤️🍃
#بیوگرافے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حال و هوای مردم ایذه در تشییع #شهید_محمد_قنبری
🔹 وقتی مردم شهر ایذه خوب میدونن قهرمان شهرشون کیه
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
27.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا؎حـضـرتجـٰانـٰا..♥️
بیهمگـٰانبهسرشود
بیتوبهسرنمۍشود...🍂
#السلامعلیڪیااباصالح✨
هر آقا پسرۍ؛
نمیتونہ لباس ائمه رو تن کنھ..
اما دختر خانوما؛
همشون اجازه دارن
چادر حضرت زهرا(س)رو سرڪنن..☘
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
تو حدیث کساء وقتی جبرئیل میپرسه اینها چه کسانی هستند که تمام هستی رو بخاطرشون آفریدی
خدا نمیگه علی، محمد ، حسن یا حسین
خدا میگه "فاطمه"
پدرش ، شوهرش ، پسراش..
یعنی از یک #زن برایِ معرفی بهترین مخلوقاتش استفاده میکنه ، من ارزش زن در #اسلام و اینجوری شناختم.
⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿ ۰ • ⦁ • ۰ ⧿⧿⧿⧿⧿⧿⧿
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز قیامت آبروت نمیره اگه اینکارو بکنی
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#تلنگر🍊✨
دیدی..؟!
بعضیوقتاپوچمیشی..'
خالیمیشی..'
هیچحرفینداریبزنی..'
ازعالموآدمخستهمیشی..'
ازخودت..'
ازگناهات..'
دلتآغوشخدارومیخواد..!!
خودخداگفتهبیاپیشخودم..'
#چیبهترازاین..؟!
رویائمههمحسابکنیم..
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
💠به خدا سوگند! هرگز ملتى که در ناز و نعمت مى زيستند نعمتشان زوال نيافت، مگر بر اثر گناهانى که مرتکب شدند ;
زيرا خداوند هرگز به بندگانش ستم روا نمى دارد.
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻