eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
779 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
12-maddahi-205.mp3
3.83M
•♥🎧! ✨ جوونیمو توی گناها سرکردم...!😔💔 چقده صبرکردی شاید دوباره برگردم
خدایا... به قلب کوچکم وسعت ده تا بتوانم بزرگیت را درک کنم و در دریای بزرگی و پاکی و مهربانی تو غرق شوم و به بالهایم توانی ده تا بتوانم به سوی تو پرواز کنم تو که آشنا ترین آشنایی 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
💜💙💜💙💜💙💜💙💜💙 ✍داعش چه زِ ما و کربلا میدانی ؟؟ 🤔 ما را زِ سرِ بریده میترسانی ؟ 😳😳 ما گر زِ سر بریده میترسیدیم 😢 در مستی مرگمان نمی رقصیدیم 😊 سرباز و فدایی ولایت هستیم 😍 صد بار اگر کشته به راهش گردیم☺️ با جان دگر دوباره بر می گردیم😁 شاگرد کلاس اول عباسیم 😍 پس روی حسین و زینبش حساسیم 😘😍😍 تا باز بفهمی که چه بی پرواییم 🙃 با سر به ستیز خنجرت می آییم ⚔ کودک نشوی گول خودت را نخوری 🛡 با خنجر خود دست خودت را نَبُری📛 پا را زِ گلیم خود فراتر نبری ❌ این لقمه بزرگ است دهان را نَدری با پا به سر بخت سیاهت نزنی 🙃 با دست خودت گور خودت را نکنی ❌ پایت به حریم کربلا وا بشود 😡😡 صد کرببلای تازه برپا میشود
آیت‌الله‌خوش‌وقت: اگر گناه نکنیم، ایمان بالا می‌رود. ایمان که بالا رفت، عقربه‌ی‌ دل، خود به‌ خود به سمت‌ خدا می‌رود و ارزش‌ و عظمت‌خدا در نظر انسان زیاد می‌شود. انسان عاقل اگر چیز به‌درد‌ بخورداشته باشد، هیچ وقت به دنبال آشغال نمی‌رود. ترک‌گناه راه‌ رسیدن به این نقطه است. 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️ میبینم👀 ادم های رنگارنگ🌈 اما من خوشحال☺ بخاطر..... یکرنگ بودن لباسام💫 ♥️ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
کی میشود نیمه شبی گوشه‌ی ِ بین الحرمینت من فقط اشک بریزم تو تماشا بکنی ؟ 🔗💔 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
خواهࢪم... مبادا دشمݩ چادࢪ از سرٺ بردارد گࢪدان فاطمی باید با چادرش،بوی یاس را دࢪ شهر پخش ڪند... •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
استادرائفی‌پور: بیایم‌یھ‌کاری‌کنیم‌اون‌دنیاآقاصاحب‌الزمان‌ کھ‌‌سرصراط‌می‌ایستھ.. بگه‌این‌بامنہ( :🌱؛ ‹ماهم‌مثل‌گمشده‌ای‌که‌یهوباباشومیبینه‌ذوق‌کنیم›
•[  ]⚠️🍃 • ☝️یادمان ‌باشــد . . گناه‌🥀ڪھ ‌ڪردیمــ. آن‌را بھ حسابِــ🍃 جوانے‌🍁 نگذاریمـ.. مےشود جوانے‌🌱ڪرد ‌بھ عشق ‌مھدے "عج"😍 بھ ‌ شھادتــ.. ‌رسید فداےِ مھدے "عج"🌹 @Patoghemahdaviyoon
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_سی_و_هشتم 🌈 گوشیم دوباره زنگ میخورد
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 🌈 سرمم رو از دستم جدا کردم و از روی تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستاری درهمان لحظه داخل آمد و وقتی مرا دید پرسید:بهتری؟ در اینطور مواقع چی باید گفت؟گفت نزدیک یک ساعته که رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجه و سستی کنم پس چرا خوب نیستم؟! ولی اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمه یا احتمالا حاج مهدوی را منتظر بگذارم.راستی حاج مهدوی! ! من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یک ساعتی میشود که بخاطر این سرم لعنتی از دیدار او محروم شدم.!بنابراین با تایید سر گفتم:خوبم. هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد که خوب نیستم!! او پرسید: مطمئنی؟ یک کم دیگه دراز بکش.هنوز قوات احیا نشده. چادرم را از روی تخت برداشتم وبی اعتنا به تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایی که روی زمین قدرت ایستادن نداشت به سمت در ورودی رفتم. این فاطمه کجا رفته بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میکشید که اینهمه مدت تنهام گذاشته؟ وقتی در راهروی درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالی نزار پرسیدم شما همراه منو ندیدید؟ او در حالیکه سرمم رو از جایگاهش خارج میکرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت: -فک کنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایی که همراهتون بود داشت حرف میزد. ناخوداگاه چینی به پیشانی انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمه بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوی با او حرف میزند ولی من نمیتوانم؟!!!! چقدر حلال زاده است.صدام کرد.:عههه عسل..بلند شدی؟؟ بعد اومد مقابلم و شانه هام رو گرفت.با دلخوری گفتم:کجا رفته بودی اینهمه مدت؟ او با لبخندی پاسخ داد رفتم بیرون تا راحت حرف بزنی.بعد با نگاهی گذرا به روی تخت پرسید چیزی جا نذاشتی؟؟ بریم؟؟ بدون اینکه پاسخش رو بدم به سمت در راه افتادم.چرا اینطوری رفتار میکردم؟! چرا نمیتونستم با این مساله، منطقی کنار بیام؟ اصلا چرا فاطمه بهم نگفت که با حاج مهدوی بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟ با درماندگی به دیوار تکیه دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوی رو مثل یک رویای دوراز دسترس با حسرت وناله نگاه کردم.فاطمه سد نگاهم شد و اجاره نداد این تابلوی مقدس و زیبا رو که به خاطرش قید همه چیز را زده بودم نگاه کنم.بانگرانی پرسید:عسل...؟؟؟ خوبی؟؟؟ او را کنار کشیدم تا جلوی دیدم را نگیرد و نجواکنان گفتم:خوبم...یک کم صبر کن فقط.. او پهلویم را گرفت و باز با نگرانی گفت: _عسل جان اینطوری نمیشه که.بیا بریم اونور تر رو اون صندلی بشین. ولی من همونجا راحت بودم.در همان نقطه بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم.ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شدند..در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم ونداشتم. حسرت داشتن مادر که در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر که با ناباوری ترکم کرد..سهم من در این زندگی فقط از دورنگاه کردن به آرزوهایم بود!! حتی در این چندسالی که ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با پولدارترین ها میگشتم باز هم خوشبختی را لمس نکردم واز دور به خوشبختی آنها نگاه میکردم. حالا هم که توبه کردم باز هم با حسرت به آرزویی دور ودراز که آن گوشه ی سالن ایستاده و دارد با گوشی اش صحبت میکند نگاه میکنم!!!وحتی شهامت ندارم به او یا به هرکس دیگری بگویم که دوستش دارم... ادامہ‌دارد... 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂