هدایت شده از متروکه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلی
#دلتنگ_حرم
ای عاشق ها خبر خبر . . .
حسین داره دل میبره . . .
بگید گناهکار ها بیان . . .
حسین بد ها هم میخره . . .
به جای لالایی بوده . . .
اسمت تو گوشم حسین . . .
بازم شبیه بچه ها . . .
بگیر تو آغوشم حسین . . .
.↯🌱↯. @Aztabarzahra
هدایت شده از متروکه .
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهشتم حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجاه_ونهم
حسام رو به حاج خانم گفت:
_ مادر... خدا میدونه اندازه مادر خودم براتون احترام قائلم. میفهمم می خواید حوریا جان سربلند باشه و خیالتون از بابتش راحت باشه. من الانم توی آپارتمانم به هیچ وسیله ای احتیاج ندارم. چند ساله دارم تنها زندگی می کنم و همیشه لوازم و مایحتاجمو از جاهای مرغوبی تهیه کردم و مدرن زندگی کردم. حوریا جان آپارتمانمو دیده. میدونه منظورم چیه. به غیر از چند تا وسیله ی جزئی، به هیچ وسیله ای احتیاج نیست.
حاج خانم خودش را جا به جا کرد و گفت:
_ نمیشه دخترمو بدون جهاز بفرستم خونه ی بخت.
حسام لبخندی زد و گفت:
_ بدون جهاز نفرستید. فقط یه زحمت بکشید تشریف بیارید آپارتمانم همه رو وارسی کنید، هر کدوم احتیاج به معاوضه داشت جایگزین می کنیم و هر چی لازم بود و من نداشتم لیست بگیرید و فقط اونا رو بخرید. من درک میکنم که این مراسم یهویی تحت شرایطی که الان درگیرش هستیم هزینه زیادی می طلبه چون در حال درمان حاج رسول هم هستید.
حاج رسول با طمأنینه گفت:
_ نگران چیزی نباش حسام جان. برای حوریا همیشه پس انداز داشتم که توی همچین شرایطی لنگ نمونم.
حسام به سمت حاج رسول چرخید و گفت:
_ مطمئنم همینطوره که می فرمایید. اصلا غیر از این بود تعجب می کردم. با این همه درایت و آینده نگری و برنامه ریزی، قطعا همین کار رو انجام دادید. اما حاجی... به خدا که اصرافه. بعضی وسایلم انقدر مرغوبن و تمیز نگهشون داشتم که حتی با این مرغوبیت توی بازار دیگه پیدا نمیشه. ضمنا... من که خانوادم نیستن بخوان ببینن عروسشون چی داره چی نداره. این جهیزیه های مجلل فقط برا چشم مردمه وگرنه خیلی از مواردی که تهیه می کنن اصلا براشون کاربرد نداره. شما یه روز همراه خانواده قدم رنجه کنید و بیاید خودتون از نزدیک ببینید. اینجوری هم من شرمندتون نمیشم بابت خرید کل جهیزیه هم خرید موارد کمتر، وقت و هزینه ی کمتری صرف میشه و وسایل مرغوب منم همچنان قابل استفاده می مونن.
حاج خانم گفت:
_ فامیل خودمون که میان جهیزیه رو ببینن چی؟
حسام گفت:
_ قرار نیست کسی بفهمه نصف جهیزیه مال منه. سخت نگیر مادر. شما خیلی فهمیده تر هستید که حرف مردم براتون مهم باشه. مطمئنم جهیزیه ی حوریا جان از تموم دخترای فامیل بهتر و مرغوبتر و شیک تر میشه. من حوریا رو با همین یه دست لباس تنش قبول دارم و هیچی جز عشق و زندگی ازش نمیخوام.
حوریا با حرف های حسام سرخ شده بود و علی رغم اینکه دلش غنج می رفت، سرخی خجالت تمام صورتش را احاطه کرده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ونهم حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت
حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خانواده اش بود که به خانه اش بیایند. میوه و شیرینی و تنقلاتی که خریده بود، روی میز چید و با پوشیدن لباسی آراسته خودش را توی آینه دید می زد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. مثل دختری که خاستگارش بیاید هول کرده بود و برای آخرین بار توی خانه نگاهش را چرخاند و در را باز کرد. انگار نه انگار که هر روز ناهار و شامش را با آنها بود. محجوب و خجالتی تعارفشان کرد که بنشینند. سینی لیوان های شربت را آورد و روی میز گذاشت. خوش و بش معمول و هر روزه رد و بدل شد و مأخوذ به حیا تلویزیون را روشن کرد و با حاج رسول گرم صحبت شد. حوریا بلند شد و مادرش را به تک تک اتاقها و آشپزخانه برد که وسایل را چک کند. حق با حسام بود. هم سلیقه اش در خرید وسایل خوب بود هم وسایل هنوز برق و درخشندگی نو بودن را داشتند. لوازم برقی آشپزخانه، فرش و تلویزیون مشکلی نداشتند. فقط می ماند تعویض مبلمان و خرید سرویس خواب و وسایل جزئی غذاخوری و چیدمان دو اتاق. حسام از حوریا خواهش کرد غذا درست کند و آنها برای شام بمانند. از فردا طبق برنامه ریزی حاج رسول باید به کارها می رسیدند و وقت را هدر نمی دادند. اولین کار هم نظافت منزل حسام و فروش لوازمی بود که باید تعویض می شدند. حوریا مشغول پخت قیمه بادمجان بود که صدای قهقهه ی خنده ی حاج رسول و حسام توجهش را جلب کرد. از آشپزخانه سرک کشید. از دیدن رابطه ی پدر و پسری که بین حسام و پدرش ایجاد شده بود راضی بود و به حال خوبشان لبخند زد. تمام سعی اش را کرد که بهترین قیمه بادمجان عمرش را درست کند.
سفره را به کمک حسام پهن کرد و با دقت غذا و سالاد و نوشیدنی را به همراه وسایل غذا خوری روی سفره چید. حال عجیبی داشت. انگار واقعا پدر و مادرش مهمان خانه اش بودند. دلش غنج می رفت. نه می توانست تعارفشان کند نه اینکه بی تفاوت باشد. حس دوگانه ی جذابی بود که هم خودش را صاحبخانه و میزبان فرض می کرد و هم مهمان. حسام رو به حوریا گفت:
_ خودت برای پدر و مادرت غذا بکش و تعارفشون کن. من حواسم پرت بشقابمه و هول غذایی ام که شما پختی خانوم. خودت که این وجه اخلاقمو میدونی. هیجان زده م. یادم میره تعارف کنم. خودت حواست باشه دیگه...
و خندید و مشغول غذایش شد. انگار حرف دل حوریا را زده بود که از این حس دو گانه خلاصش کند و به او اجازه ی میزبانی می داد و با ذوق حسام را نگاه می کرد که دیس پلو را خالی کرد و با ولع از غذا می خورد. حاج رسول با خنده گفت:
_ حسام جان عجله نکن، خفه نشی یه وقت.
لیوان نوشابه را دستش داد و گفت:
_ اینجوری پیش بری سر ماه نکشیده از این در تو نمیای.
و قهقهه زد. حسام خندید و لپ های بادکرده اش که سبک شد گفت:
_ تقصیر دخترتونه که انقدر دست پختش معرکه س...
و رو به حاج خانم گفت:
_ همیشه گفتن مادرو ببین دخترو بگیر... بی راه نگفتن. دست پرورده ی ایشونن.
و با این حرف حسام، هم حوریا و هم حاج خانم لبخند زدند. همه به این حال خوب احتیاج داشتند و هر کس در ذهنش مشغول یک خیالپردازی و دلخوشی بود و حسام این حال و هوای خانه اش را دوست داشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_ویکم
( حوریا می گوید )
قرار بود با مادرم به خرید جهیزیه برویم. دو روز بود که کل بازار را زیر پا گذاشته بودیم که برای خرید لوازم آشپزخانه به انتخاب مشترکی رسیدیم و قرار بود امروز برویم برای خرید که از مرکز مروارید تماس گرفتند و گفتند برای برگزاری اولین جلسه به آنجا بروم. برنامه ام با مادر به هم خورده بود و از طرفی استرس رویارویی با آن بچه ها و جمع بندی مبحثی که قرار بود برایشان بازگو کنم، تمام روح و روانم را به هم ریخته بود. توی اتاقم در را بسته بودم و به تمام نوشته ها و کلیپ ها و تحقیقاتم در مورد مبحث حجاب سرک می کشیدم که بتوانم برای شروع تکه های جالب توجهی را انتخاب کنم. اگر از جلسه ی اول موفق باشم و بتوانم آنها را جذب کنم تا جلسه ی آخر، هم تشنه تر می شدند و هم با مشکلی مواجه نمی شدم. تقه ای درِ اتاقم خورد. با گفتن «بفرمایید» در باز شد و قامت خسته ی حسام با لبخندی که همیشه داشت نمایان شد. بلند شدم و به سمتش رفتم.
_ سلام... کی اومدی؟
به داخل اتاق آمد و در را بست. آغوشش را باز کرد و من از خدا خواسته خودم را به او رساندم.
_ سلام عزیزدلم. الان اومدم.
_ پس چرا متوجه اومدنت نشدم؟
حسام مرا از خودش جدا کرد و گفت:
_ بس که غرق کارات بودی. توی حیاط از پنجره نگاهت کردم اما متوجه نشدی.
تازه یادم افتاد مشغول چه بودم. ابرویم هلال شد و گفتم:
_ وااااای حسام... خانوم هاشمی تماس گرفت و گفت ساعت چهار مرکز باشم. اولین جلسه امروزه.
حسام روی تختم دراز کشید و کمی خودش را کش آورد و گفت:
_ خب این که ناراحتی نداره. باید خوشحال هم باشی که برات وقت خالی کردن. اینجوری زود از این مسئولیت خلاص میشی و پرونده ت بسته میشه.
لبه ی تخت نشستم و حسام به سمت من چرخید. سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ هر وقت اسم حکم و پرونده میاد دلم یه جوری میشه.
دستش را دراز کرد، موهایم را پشت گوشم زد و گفت:
_ قربون دلت بشم من... تو بهش بعنوان حکم نگاه نکن. منم دیگه از این کلمه ها استفاده نمی کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ امروز قرار بود با مامان بریم خرید. همه ی برنامه مون بهم ریخت.
_ چرا به هم ریخت؟ تو که باید ساعت چهار عصر اونجا باشی، قطعا تا ساعت شش بر می گردی. الانم که تابستونه و حتی ساعت شش هم هوا گرمه و مغازه ها دیر باز میشن. خودم مادر رو میارم و میایم دم مرکز دنبال تو... خودم میرسونمتون. دیگه چی؟
دستم را توی موهایش فرو بردم و او را نوازش کردم.
_ دیگه... استرس. نگرانم نتونم جذبشون کنم و کنترل کلاس از دستم در بره. مخصوصا با هشداری که خانوم هاشمی درمورد رفتار این بچه ها بهم داد.
نیم خیز شد و متمایل به من نشست.
_ اینم نگرانی نداره. دفعه اولت نیست با بچه ها سر و کار داری...
خندید و ادامه داد:
_ ضمنا جنابعالی منِ ارازل رو اینجوری جذب و شیفته کردی مطمئنم از پس چهار تا بچه دبیرستانی به خوبی بر میای و عاشقت میشن.
معترضانه به او اخم کردم و گفتم:
_ حق نداری به خودت توهین کنی.
بینی ام را کشید و گفت:
_ اگه ارازل نبودم پس چی بودم؟
از لبه ی تخت بلند شدم و دستش را گرفتم و او را هم بلند کردم. حلقه ی دستش دور کمرم نشست. گفتم:
_ سردرگم بودی... راه گم کرده بودی وگرنه تو کجا و دور از جونت ارازل کجا... دیگه این حرفو نزنی.
پیشانی ام را بوسید و با هم از اتاق برای صرف ناهار بیرون رفتیم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ویکم ( حوریا می گوید ) قرار بود با مادرم به خرید جهی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_ودوم
وارد مرکز شدم. پیرمرد نگهبان این بار مرا می شناخت، بدون معطلی در را برایم باز کرد. خودم را به اتاق مدیریت رساندم و با خانم هاشمی و چند نفر از همکارانش احوالپرسی کردم. خانم هاشمی یکی از همکارانش را پیش کشید و گفت:
_ ایشون خانوم عزتی هستن که دفعه ی قبل ذکر خیرشون بود.
دوباره حالش را پرسیدم و خودم را معرفی کردم. خانم عزتی گفت:
_ این بچه ها فقط یکی دو جلسه ی اول بد قلق هستن. دفعات بعدی خودشون منتظر مربی میمونن. شما هم اگه برخوردی دیدی یا حرفی شنیدی نگران نباش. جلسات اول میخوان قلدربازی دربیارن و بگن ما هم کسی هستیم. خب... اینجوری یاد گرفتن یه خودی نشون بدن.
فقط به لبخندی اکتفا کردم و همراه او به سمت انتهای راهرو رفتم. قبل از ورود به کلاس آرام پچ زد ( هواتو دارم ) تمام این حرفها بیشتر نگرانم می کرد و هنوز بچه ها را ندیده، ذهنم از آنها غول های بی شاخ و دم می ساخت. در کلاس را باز کرد و ابتدا خودش و بعد هم من وارد کلاس شدیم. یک لحظه تمام وجودم را اضطراب گرفت و چشمم سیاهی رفت. در دلم چند صلوات فرستادم و تا زمانی که خانم عزتی مرا به آن چهره های تُخس و نگاه های تمسخرآمیز و بی محل معرفی کرد، آرامشم را به دست آوردم. خانم مراقبی که تا آن زمان در کلاس بود، برای استراحت به دفتر مرکز رفت و خانم عزتی جایش را گرفت. بسم الله گفتم و نگاهی اجمالی به تک تکشان انداختم.
_ سلام... حوریا هستم. میمنت.
یکی از آنها نگاهی به بقیه انداخت و با پوزخند گفت:
_ چه اسم جِلفی...
و همه خندیدند که درمیان خنده شان یکی دیگر گفت:
_ نه بابا جلف کجا بود... از این اسمای حاج خانومی و جلسه مذهبیه...
و دوباره کلاس روی هوا رفت. سعی کردم خودم را نبازم و خانم عزتی هم سکوت کرده بود و می خواست سطح کلاس داری مرا بسنجد که دستش بیاید چه جاهایی باید برای مدیریتشان به دادم برسد. خندیدم و چادر را از سرم برداشتم و با دقت و آرامش و سکوت شروع کردم به تا زدن آن...
_ خاکی نشه حاج خانوم...
لبخندی زدم و گفتم:
_ آفرین... خوب متوجه شدی... بخاطر اینکه کثیف و خاکی نشه و از خوش تیپیم کم نشه دارم تاش میزنم که برش دارم.
و بعد چادر تا زده را توی پلاستیک گذاشتم. صدای شیطنت آمیزی از ته کلاس آمد...
_ نامحرم نبیندتون حاج خانوم.
دوباره صدای قهقهه کل کلاس را گرفت. من هم با آنها همراه شدم و طوری وانمود کردم که انگار حرف با مزه ای زده.
_ ممنون که به فکر حجاب منی... نگران نباش اینجا همه محرمیم و آقای نامحرمی بینمون نیست. همه با هم خواهریم...
نفر اولی که روی صندلی اش پهن شده بود گفت:
_ ولی ما خواهر نمی خوایم...
من هم به چشمش زُل زدم و گفتم:
_ ولی من خیلی دلم خواهر میخواد... مخصوصا خواهرای شیطونی مثل شما رو...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#رهبرانہ💕
•|: ما را به دعا🙏
کاش فراموش نسازند🌱
•|: رندان سحر خیز❤️
که صاحب نفسانند🦋
#فرهاد_شریفی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از «خدماتِ ما»
بھ نامِ او .🌱'
شما صداۍِ مارا از شیفتهـۍِ قهوه میشنوید
:) شیفتهـۍِ قهوه تعدادی اهلِ دل میپذیرد . .
• - گویندھۍِ توانا . [ ترجیحا خانم]
• - نویسندھۍِخوشذوق .
• - عکـٰاسِخوشسلیقھ .
• - تبادلکنندھۍِوقتآزاد .
• - ادیتورِصداوتصـویر
پلِ ارتباطی ؟ آیدیِ تو را میطلبد .
@Vian_1387🌱
✋🏻روزمون رو با نام خدا و سلام به چهارده معصوم شروع میکنیم
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌱✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
💠در روایت داریم بازگشت قوم لوط از نشانههای آخرالزمان و ظهور است
🔆تعجیل در ظهور:
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
♻️ با #نشر مطلب در ثواب آن شریک باشید...
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
یه ایه بگو برای موقع عصبانیت
------------------
دو تا ذکر بلدم
یکی↓
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
و دومی↓
لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
خوابیدنی همچون شهدا نیز آرزوست...💔
شادی روح شهید صلوات
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
یکی از اساتید حرف قشنگی میزند
میگفت...
تقویم رو که باز کنی اول غدیره بعد عاشورا
همین داره بهمون میگه
درک نکردن غدیر...
کمرنگ شدن غدیر...
نبودن مردم پای غدیر...
باعث شد عاشورا رخ بده... 💔
#غدیر
حرفش حقیقتا خیلی قشنگ بود(:
حواسمون باشه اول غدیرِ بعدش محرم برای غدیر کم نزاریم رفقا..
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
✨͜͡🕊
.
.
شهـداے امنیــت
ڪارے ڪردند ڪہ یادمان باشد
امنیــت ڪوچہ هایمان را
مدیــون شهــدا هستیم...❤️
.
.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برادر_شهیدم
#آرمان_عزیز
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
⊰•🧕♥️•⊱
.
آهای!
دختر خانمی که بہ جای آرایش کـردن و
لباسِ جلو باز و جلب توجہ پسرایِ مردم
چادر سرت می کنی🌱
و طعنہ ها رو بہ جون می خری...
واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ😊
دمت گرم!
خیلی خانمی...!💛
.
#حجاب/#چادرانہ✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻