این عروسک بزرگا هستن جلوی رستوران ها وایمیستن
یه بار اومدم با اونا عکس بگیرم بهم گفت سیگار داری
گفتم نه به خدا
بابام یهو از لباس عروسک اومد بیرون گفت امروز نشد ولی یه روز دیگه مچتو میگیرم😐😂😂
#خندهحلال😂🤣
,𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
به خانمم گفتم:
با این لباس سفید چقدر شبیه فرشته شدی😛😍
گفت: فرشته کیه؟
خائن، نامرد، میدونستم زیر سرت بلند شده ...
الان یک هفته است دارم التماس میکنم برگرده میگه نه ، برو با همون فرشته جونت زندگی کن😐😂😂😂😂
#خندهحلال🤣😂
,𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
نمادهای شیطان پرستی در کیبوردِ
موبایل های همراه تان ↓
🤘 نماد عمومی شیطان پرستان
🖕 نماد ضد فرهنگی
👁 نماد یک چشم شیطان پرستی
👩👩👦👩👩👧👩👩👧👦👩👩👧👧👩👩👦👦 هم جنس گرایی زنان
👨👨👦👨👨👧👨👨👧👦👨👨👦👦👨👨👧👧 هم جنس گرایی مردان
☯♋ نمونه ای از اعداد 6 و9
♍ کلمه "الله" که وارونه یا سرچپه شده
♉➰♈ نمایی متشابه به بز شیطان پرستی
☣ 3 بز
➿2 بز
✝☦ ☮صلیب
🙏 علامت نماد هندو و مسیحی و بودايی؛
🎄علامت کریسمس
👐 🙌 برعکس کردن حالت قنوت مسلمانان؛
(به انگشتان شصت خود هنگام قنوت توجه کنید)
🗽 مجسمه آزادی
🕍 عبادتگاه صهیونیسم
🕎 آرم سازمان موساد صهیونیسم
🔯✡نشان صهیونیسم
🏳🌈🌈 نماد همنجنس بازی و همنجنس باز ها
🕍معبد شیطان
♏️♍️♌️♋️♉️ نماد های دیگر شیطان
🔱 نماد سلاح شیطان یا همان سر نیزه شیطان
👹👿👺 صورتک شیطان
🙌 توهین به قنوت مسلمین
👁چشم شیطان
سعی شود از این علامت و نشانه ها استفاده نشود..
مسلمانان بیدار باشید ...
ببینید دشمن چقدر فعال است!!!
نشر این پیام صدقه جاریه است...
متاسفانه بیشترین استفاده روزمره که حتی بین مذهبی ها مشاهده میشه علامت🙏 است
#بصیرت
#فرمانده
#ثواب_یهویی
کدوم ماه بدنیا اومدی؟
فروردین: ۳ صلوات🌸
اردیبهشت: ۵ صلوات🌺
خرداد: ۷ صلوات🌼
تیر: ۲ صلوات🌸
مرداد: ۴ صلوات🌺
شهریور: ۱ صلوات🌼
مهر: ۶ صلوات🌸
آبان: ۸ صلوات🌺
آذر: ۱ آیةالکرسی🌼
دی: ۳ صلوات🌸
بهمن: ۵ صلوات🌺
اسفند: ۴ صلوات🌼
ثوابش بره به:
امام زمان(عج) و مادرش حضرت نرگس(س) و پدرش امام حسن(ع)💐
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از 🕊️چآدُرْ مِشْکْی🕊️
وبهتمامدشمنانجمهوریاسلامیایران
بگوییدشیعهمرتضیعلیترسونیست..!
هدایت شده از برای آگاهی!🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلی در میان خار ها
کودکان مسلمان ساکن آمریکا به تشویق مادرانشان پرچم همجنسگرایان را لگد مال می کنند.
این یعنی ارزشِ باور واعتقادِ قلبی ...
🆔@BarayeAgaahi
#انگیزشی😉
وقتی به بالای قله برسی
شاید همهی دنیا تو را نبینند
ولی تو همهی دنیا را میبینی
گاهی زندگی یعنی
سختکوشی برای رویایی که
کسی جز شما قادر
به دیدنش نیست. ❄️🦋
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#عجایب_جهان 🔴
پل شگفت انگیز ولوومیر
شاهکار مهندسان هلندی
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وششم حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وهفتم
نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که همه ی کارهایش را انجام داده بود و خودش هم حاضر و آماده بود، هم هیجان زده بود هم خجالتی. اولین بار بود که اینطور لباس می پوشید و قرار بود دل حسام را برای چندمین بار بلرزاند. خستگی امانش را بریده بود. روی مبل دراز کشید و با احتیاط موهای ریسه بسته و دامن کوتاهِ پیراهنش را مرتب کرد که چروک نشود و زیبایی اش به هم نریزد. چشمش گرم شد و ناخودآگاه خوابش برد.
( حسام می گوید )
پنجشنبه ی خسته کننده ای بود. دیدن حوریا مرا بد عادت کرده بود و از همان لحظه که غیر مستقیم به من گفت به منزلشان نروم، کل انرژی ام فرو ریخت و خستگی ام صد چندان شد. کاش حداقل می گفت با هم بیرون برویم که من هم بتوانم کمی او را ببینم و از دلتنگی ام خلاص شوم اما انگار او از من خسته تر بود. کلید را به در انداختم و وقتی وارد شدم فکر کردم از خستگی، متوهم شده ام. چند بار چشمم را باز و بسته کردم و روی چهره ی غرق در خواب حوریا دقیق شدم. خودش بود. با این پیراهن حریر عروسکی و چهره ی آرایش شده و موهایی که از مبل فرو ریخته شده و شکوفه های سفید از آن آویزان بود. با تردید وارد شدم و فکر کردم شاید مادرش هم باشد. خانه را مرتب کرده بود و بوی غذا توی خانه پیچیده بود اما روی گاز چیزی نبود. در یخچال را باز کردم و با بوی مست کننده ی الویه ای مواجه شدم که به صورت یک قلب زیبا قالب زده شده بود. دوباره سراغ حوریا رفتم. خواب عمیقی روحش را برده و جسمش را اینطور مجذوب کننده روی مبل جا گذاشته بود. چه کرده ای دختر... لبخندم هر لحظه بیشتر کش می آمد. روی لب هایش به آرامی بوسه ای زدم و به سمت اتاق رفتم که لباسم را عوض کنم. حالا که حوریا به خودش رسیده بود، باید من هم زیبا می پوشیدم. ست زرشکی رنگی پوشیدم و رو انداز نازکی از کمد برداشتم که روی حوریا بکشم. جلوی باد کولر با این لباس برهنه، سرما نخورد. همین که رو انداز را رویش کشیدم تکانی خورد و چشم باز کرد و عین برق گرفته ها توی مبل نشست. عاشق این حالت گیجی بعد از بیدار شدنش بودم. عین دختر بچه ها خواستنی میشد. تحمل نیاوردم و با خنده کنارش نشستم و او را به آغوشم کشیدم.
_ دورت بگردم من...
_ ببخشید. نمی دونم کی خوابم برد. اَه... خواستم غافلگیرت کنم.
بینی اش را کشیدم و گفتم:
_ غافلگیر شدم... خیلی هم زیاد. قربونت برم من فرشته کوچولو. چه قدر خوشگل شدی با این تیپ و قیافه...
صورتش گل انداخت و سکوت کرد. بعد دقیق به من نگاه کرد و با اشاره به لب هایم خنده ی خاصی کرد و گفت:
_ ای متجاوز...
منظورش را نفهمیدم. دستم را کشید و مرا جلوی آینه ی میزتوالت اتاق خواب برد. رد رژ لب آلبالوییِ حوریا روی لب های مردانه ام افتاده بود. هر دو می خندیدیم و کسی دوست نداشت به این خنده پایان بدهد.
_ انتظار داشتی بتونم خودمو کنترل کنم؟!
_ انتظار داشتم این بوسه رو برای اولین بار با هم تجربه ش کنیم.
شیطنت آمیز سرم را جلو بردم و گفتم:
_ الانم دیر نشده...
آرام و خجالتی از کنارم گذشت و گفت:
_ بیا توی آشپزخونه که دارم از گرسنگی پس میفتم.
توی چارچوب در شکارش کردم و تا به خواسته ام نرسیدم رضایت ندادم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهفتم نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که ه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وهشتم
_ میشه نری؟
حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان به حسام انداخت.
_ فقط ده روز دیگه تحمل کن حسامم.
حسام از یادآوری ده روز آینده بی قرارتر شد. دوست داشت حوریا را غرق بوسه کند که پیشنهاد داد عقد و عروسی را باهم برگزار کنند و زود سر زندگیشان بروند. دیگر تحمل این دوری و محدودیت را نداشت و دوست داشت حوریا را تمام وقت برای خودش داشته باشد.
_ تو دیگه زحمت نکش خودم میرم. خیلی نگرانی، از بالکن نگاهم کن که برم خونه.
حسام اخمی ساختگی به حوریا کرد و گفت:
_ دیگه چی؟ فحشم میدی؟
_ خب فقط یه کوچه س!
_ تو بگو از این طبقه به طبقه ی پایین. میدونی ساعت چنده؟
حوریا نگاهی به ساعت دیواری انداخت که یک ربع به دو بامداد را نشان می داد. لبش را به دندان گزید و گفت:
_ خیلی دیر شد. نمی دونم چرا مامانم زنگ نزد بگه برگردم.
حسام خندید و گفت:
_ به خدا که برگشتنت بی فایده ست. الان توی خواب عمیقن اصلا نمی دونن برگشتی یا نه...
حوریا گفت:
_ نمی خوام بی اعتماد بشن. فقط ده روز دیگه.
و حسام با بوسه ی کوتاهی غافلگیرش کرد و هر دو از آپارتمان بیرون رفتند. محله غرق سکوت و خواب بود. حوریا که به داخل رفت، حسام هم به آپارتماپش بازگشت. حوریا که لباسش را عوض کرده بود، پیراهن عروسکی طرح آلبالویی را توی حمام آویزان کرده بود که سر فرصت آن را بشوید و دوباره به کمد لباسها برگرداند. خواب از سر حسام پریده بود. دلش بی قرار حوریا بود. این چه عطشی بود که هر چه او را می دید بیشتر او را می خواست و هر چه بیشتر به او می رسید و غرقش میشد بیشتر او را تمنا می کرد. حسام دوست داشت هرگز از تب و تاب حوریا نیفتد و زندگی اش در آینده یکنواخت نشود. این بی قراری را دوست داشت و می دانست تا به وصالِ کاملِ حوریا نرسد، عطش خواستنش سرد نمی شود و حسام دوست داشت تا روزی که زنده است در این عطش بسوزد و هر لحظه بی قرار تر از قبل باشد و عاشق تر از پیش. صندل های حوریا که کنار مبل جا مانده بود را توی جاکفشی گذاشت و رفت پیراهن را از حمام آورد و عطر تن حوریا را با تمام وجودش بویید. ذهنش همین چند ساعت گذشته را کاوید. دست به عصا بودنِ حوریا یک حسن داشت آن هم هر بار یک وجهه را عیان می کرد و در دسترس قرار می داد و این باعث می شد که همیشه یک چیزی برای تازگی و چشیدن لذت اولین ها، وجود داشته باشد. خودش را روی تخت انداخت و پیراهن را به آغوش کشید. شاید عطر تن حوریا خواب و آرامش ربوده شده را به او بر می گرداند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهشتم _ میشه نری؟ حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_ونهم
تیم فیلمبرداری که انتخاب کرده بودند، همگی خانم بودند. این باعث می شد حوریا خجالت را کنار بگذارد و راحت، با هر پوششی و با هر ژستی موافقت کند و ثبت خاطره انگیزترین روزهای زندگی شان بدون دغدغه ی محدودیت ها باشد. به کوه های خارج از شهر رفته بودند که فیلم های مختص کلیپ فرمالیته را بگیرند. به خواسته ی حسام همان پیراهن حریر سفید آلبالویی و همان مدل آرایش مو با ریسه های شکوفه ای را انجام داد. حسام می گفت از این به بعد عاشق آلبالو و هر چه مربا و شربت و کمپوت و غذای محصولات آلبالوییست. با هزار شوخی و خنده کارها را انجام دادند و عکس و فیلم تهیه شد و برای آنها روزی فراموش ناشدنی رقم خورد. به آپارتمان بازگشتند و حوریا یک راست به حمام رفت. چیزی به وقت کلاسش نمانده بود. باید زود موهایش را خشک می کرد و به مرکز مروارید می رفت. حسام موهایش را سشوار کشید و خودش حوریا را به مرکز رساند. نیم ساعت دیر کرده بود و از بدقولی اش خجالت زده بود. بعد از توضیح شرایطش برای خانم هاشمی، همراه خانم عزتی به کلاس رفت. انگار بچه ها هم از این انتظار کلافه بودند که چهره های منتظرشان دمق و بی حوصله به نظر می رسید.
_ سلام سلام... ببخشید می دونم دیر کردم. نمی خواستم اینجوری بشه.
بهار گفت:
_ مثلا نبخشیم چیکار می کنی؟
حوریا گفت:
_ خب من خلف وعده کردم و این حق الناسه که منتظرتون گذاشتم. باید از دلتون در بیارم.
چند نفرشان گفتند اشکالی ندارد و بقیه سکوت کردند. بهار گفت:
_ خب از دلمون دربیار.
حوریا گفت:
_ چیکار کنم که دلتون راضی بشه؟
بهار نیشخندی زد و گفت:
_ بیا وسط کلاس قر بده
چند نفر خندیدند و بقیه بدون واکنشی به حوریا و خانم عزتی نگاه می کردند که عصبانی بود. حوریا چشمش را بست و نفسی کشید.
_ اینکه مقدور نیست. قر دادن هم بمونه برای عروسی و جشن و مهمونی. هرچند فلسفه حرام بودن اونم جداست.
خندید و گفت:
_ یه چیز دیگه بگید.
بهار گفت:
_ دعوتمون کن عروسیت. مگه نگفتی نتُرشیدی و داری عروس میشی؟ ثابتش کن.
حوریا با دلسوزی به چهره ی پر کینه ی بهار نگاه کرد و گفت:
_ خب من دعوتتون هم بکنم شما که نمی تونید بیاید.
بهار گردنش را به دوطرف پیچاند و صدای ترق و تروق آن بلند شد.
_ اون دیگه به خودمون مربوطه. تو اگه راست میگی دعوتمون کن از دلمون در بیاد.
حوریا سکوت کرد و بعد از مدتی گفت:
_ بریم سر مبحث بعدی مون.
انگار بهار هم کوتاه آمده بود و از اینکه حوریا نمی توانست خواسته اش را برآورده کند، لبخندی پیروزمندانه به لبش نشاند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal