فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستت دارن آقا همه ...🖤
ای درمان کننده قلب ها
کاش شود نگاهی به قلب دلتنگم کنی...
#آقای_اباعبدالله
نَم،پسنمیدهددلِتنگمبرایتان
جزقطرههایاشککهریزمبهپایتان...
دستیبهچشمِماندهبهراهم
نمیکشید؟!
دستمدخیلِپنجرههایعبایتان...🥺💔
#منتظرانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجحسینیکتا🌱
شهدامیخواستنومیشد
مامیخوایمونمیشه...
چیکارکردیمبادلامون؟🫀
#شهید_بابک_نوری_هریس❤️
فقطدَمزدنازشھداافتخارنیست!
بایدزندگیمان،حرفمان،نگاهمان،
لقمہهایمان،رفاقتمان،بویِشهدابدهد. .
_شهیدسیدحمیدطباطباییمھر
#شهیدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سختاستعاشقشویویارنخواهد
دلتنگحرمشویواربابنخواهد💔!'
مانتوهرچقدرم بلندوگشادباشہ
آخرشچادرنمیشہ...!
میراثخاکیحضرتزهراۜچادره📻🌿!'
#شهیدمحسنحججی
مراقبِچشماییکهواسه
امامحُسیناشکمیریزهباشیم❤️🩹!!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاد_یاران
🥀لحظه به شهادت رسیدن
خلبان علی اقبالی توسط
بعثیها
💔.شهدا شرمنده ایم...
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_نود_و_هشتم 🌈 باز داشت نقش بازی میکر
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_نود_و_نهم 🌈
نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد.کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم.میدونستم که ساعاتی بعد ازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. .
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم.
وارد خیابون شدم.همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟
_نمیتونم همینطوری ولت کنم به امان خدا..با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تا دم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه.یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید:
_چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
_تنهام بزار..
_خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد از دیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
_گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت.
وقتی دید ساکتم بلند شد و گفت:تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:خستم!! دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:اینها امتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند..
_شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
_وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زار گریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
_هرگززز...هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
_فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند...برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی.
او زانوانش را بغل گرفت.
_نظرمنم برات مهم نباشه..تو یک انسانی..احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده.
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه ها باخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
_ من مدتهاست میدونم که تو چقدر درگیر حاج آقایی!
با تعحب پرسیدم.:از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
_معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب از گفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشار رو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
_رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصا در این یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی..نیستی تا ببینی چه قدر بیکسی سخته.تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی پناهم..تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟!
کی منو زد؟
چشمامو به سختی وا کردم
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_نود_و_نهم 🌈 نامه رو در مقابل چشمانش
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_صدم 🌈
در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو داری تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی .اونجایی که عزت هست.آبرو هست.خوشبختی وعاقبت بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه...منو پروازم بده..آهسته نبر..
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
-جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم آروم بگیری.
گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند..نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم.
_چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره! رشد نمیکنه..قد نمیکشه.!
خندید..
_اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.
پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟
گفت: بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمیبینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم...شاید خدا ازت یه درختی بسازه...
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود.چشمهام تار میدیدند.
با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد...داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه ...حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه... چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟
_حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
_سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید حواب بدم..فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم :آقااا..اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:حالت خوبه.؟
خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت:
_آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد .ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم: خوبم آقاااا
چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود.
_حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
_آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد.ایشالا ایشالا. .من مطمئنم!
زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم..فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد..یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
_برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی...
_پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن..
کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟
راستی چرا من اونها رو نمیبینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم!
بالاخره فاطمه ساکت شد.حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم.
خوشحال و شاد وخندانم...قدر دنیا رو میدانم..
اااخ صورتم...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_صدم 🌈 در میان هق هق دردناکم فاطمه گ
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_صد_و_یکم 🌈
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود.
سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود.
_رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه!
رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت.
پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید.
گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری..
تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟
تازه همه چیز به خاطرم اومد.
گفتم:خوبم.
فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟
پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته!
اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟!
پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟
فاطمه دستم و گرفت.
_یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی..من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن ..کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده.
با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟
_چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم.
پرسیدم:ساعت چنده؟
_نزدیکای چهار..
با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه.
_نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت..
چشمش پراز اشک شد.
کمی خودم رو بالا کشیدم.
_معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم!
گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته.
آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد.
پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟
_بیرون با حاج مهدوی نشسته!
قلبم هری ریخت.
گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟
گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!
گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت.سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود.
فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟
نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن.
فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.
دستش رو گرفتم.با بغص گفتم:
چیکارم دارن؟
او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم.
گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم.
فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن.
همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت.
من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم.
حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن.
_میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟
سرم رو تکون دادم.
_خب الحمدالله.او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد.اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا.خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی!
و..نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست.
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_صد_و_یکم 🌈 وقتی چشم وا کردم دو
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_صد_و_دوم 🌈
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم.
او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست.
پرسیدم:چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.
حاج مهدوی گفت:خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم.
ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم.حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم .به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدابیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم.
او لبخندی زد.
گفتم: من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.
گفت:حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز
با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره..
منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه.!! مسجد خودمونه.
دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم.مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور..
همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن:
عمو جون..این دختره..لطیفه..نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش.
گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
قصه ش به اینجا که رسید هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم.
حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی.بعد ازاونروز باهم دوست شدیم.قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:بله..
اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
_با اشک وآه گفتم:رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا..شما ..شما که نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای..
نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم..
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
"چـلـہزیـارتعـاشـوࢪا"
#روز_چهارم
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻