هدایت شده از تیم تبادلاتـۍِ
بنر هارو بعد از 20دقیقه بپاکین
کسانی ک بنر ندادین اگ بنرتون قرار نگرفت جذبی نبود خدتون بنر ندادین
چون من همه بنر هارو پاک کردم و از اول خواستم ازتون بعضی ها دادین بعضی ها فعلا هیچ
آخرین هشدار بود 🚶🏿♀️❗️❗️
*باحال ترین داستان دنیا*
خیلی قشنگه...😂😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس.😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله! 😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
😆😆😆😆😆😆😆😆
حال كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم براي من و اموات .
اگه خوشت اومد بفرستش واسه دیگران.😊😊
✨💕✨
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!
خشکم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه
منو ومادرو برادر رو کتک میزنه! ، امامشکل مااین نیست!
گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟
گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.
شروع میکنه دست وپاهای همه مون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه.
حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
حاجی دعاکنید پدرم شهیدبشه وبه رفیقاش ملحق بشه...💔
رفقا بعد نمازهاتون برای من و ادمینا و ممبرای کانال حتماااا دعا کنید😊😍❤️
#ٲڶڶۿݥ_عجڶ_ڵۉڵێڪ_ٲڵڧࢪڄツ
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای_بظهور_حجتڪ❤️
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_صد_و_دهم 🌈 کامران مقابلم بود و من ب
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_یازدهم 🌈
فاطمه پرسید تو کامران رو دوست داری؟
گفتم:کامران مرد خوبیه.ولی واسه کسی که فقط دنبال عشق باشه! تازه عاقبت این عشق هم مشخص نیست.چون خیلی چیزا هست که ممکنه به مرور زمان اونو سرد کنه.اول فاصله ی طبقاتیمون ودوم بی اعتمادیش بخاطر گذشته م..
کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم در حالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگه ای..آره من حاج آقا رو دوست داشتم..تا سرحد جنون..ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود.چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حدو منزلتش از من بالاتره..ولی..فاطمه ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم.حالا هرچی داره از عمر توبه م بیشتر میگذره اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه..نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودم و سپردم به بازوی خدا.
من از خدا فقط یک درخواست دارم.اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشته هامو جبران کنم.کامران، اون مرد نیست فاطمه.! کامران خودش، یکی رو میخواد که راهو از چاه نشونش بده..
فاطمه گفت:خب شاید تو بتونی تغییرش بدی..
خنده ی تلخی کردم:این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبه ام چطوری میتونم مردی که خودش تویک خونواده ی مذهبی بوده رو به اعتقاداتم دعوت کنم..
_شاید تونستی..اون عاشقته.
گفتم:آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه..من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم..
واصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم..دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود..حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم!
فاطمه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد.درحالیکه چشمش پراز اشک شده بود گفت:چقدر عوض شدی ...آره کاملا حق با توست.از خدا میخوام قسمتت یک مرد مومن بشه..ان شالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی..تو واقعا نمونه ی یک معجزه ای!
گریه کردم.
_دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم.تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی..شاید اگر این امیدواریهاو اعتماد تو به من نبود کم میاوردم..
اون از ته دل دعا کرد:الهی آمین..
چندروزی گذشت!
پاییز با همه ی دلگیریهاش آغازشده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره.مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد!
دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم.مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! .اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه میداد و امیدم رو به زندگی افزون تر میکرد! من وتسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش موثر بود واین رو من به درستی حس میکردم.
یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم.وقتهایی که فاطمه بی مقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مساله مهمی پیش آمده بود.
طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بش های روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطه ی ازدواجتون بشه!
من از تعجب دهانم وامونده بود .
گفتم:امکان نداره.!
فاطمه گفت:ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج خیلی جدیه.
ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین من وحاج مهدوی رابطه ای وجود نداره!
پرسیدم: حاج آقا چه جوابی دادن؟
فاطمه شماره ی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد .
گفت :حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب وعشا باهاشون تماس بگیری!!
شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!!
فکرم خیلی مشغول بود.
وقتی به خونه برگشتم با دلشوره واضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی.
نفسهام یاریم نمیکردند.کی میشد یادبگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟
او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.
سلام کردم وبا صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب:
_حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟ !
گفتم:بله.
_خب؟ اجازه میفرمایید بنده شماره ی تماس یا آدرستون روخدمت والده ی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟
مصمم گفتم:خیر حاج آقا.اول اینکه اون آقا آدرس منو داره.و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابم رو میدونن.حالا چرا باز به شما رجوع کردن وهدفشون چیه نمیدونم.
او مکثی کرد وپرسید:میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟
دوباره نفسهام نامرتب شد..چی باید میگفتم؟!
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_صد_و_یازدهم 🌈 فاطمه پرسید تو کامران
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_دوازدهم 🌈
ضربان قلبم تند شد.
گفتم:به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم.
گفت:بنظرجوون خوبی میاد.
با تعجب پرسیدم:ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید.
_بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه..اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست.
حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.
محکم و راسخ گفتم:نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه..خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید.
حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت.
_فاصله بگیرم؟!
حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:ببخشید!
او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه.
پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا.
خداحافظی کردم.مکث کرد..
انگار میخواست قبل از قطع تماس جیزی بگه ولی منصرف شد.
بعد از چندثانیه قطع کرد.
نمیدونم چرا ولی نگران بودم.پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟!
بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.
دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:بفرمایید.
سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:خیرات امواته.بفرمایید.
او در حالیکه در رو میبست گفت:ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم.
قلبم تیر کشید.
خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون.
او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:خب خدابیامرزتشون! بسلامت
و دررو بست.
با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم.
همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم.
با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..سال گذشته هنین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم.
خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد!
یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم.
مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصدصحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟
از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:رقیه جان؟
برنگشتم.مقابلم نشست.
چشمش خیس بود.
گفت:سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون..
نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریه م گرفت.دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه.
او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟
با طعنه گفتم:کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست.
او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_صد_و_دوازدهم 🌈 ضربان قلبم تند شد. گ
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_سیزدهم 🌈
مهری با التماس اصرار کرد:بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک..
خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت:مادرش هستید؟!
مهری جواب نداد.
خانوم مسن گفت:خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون.
لبخند قدرشناسانه ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت.
مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد!
دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد!
گفت:بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقات قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟
از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم.
گفتم:میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم.
به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم.او یا دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید.
مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم.چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد،
گفت:از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده.
بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم ..
با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه!
گفتم:همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟
گفت:بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست!
با عصبانیت گفتم:کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از......
(جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم )
گفتم:استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!!
_بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه.
گفتم:آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم.
با گریه گفت :چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم ! اومد دم خونمون.رباب خانومم با دخترش خونمون بود.
پرسیدم:رباب خانوم کیه؟
گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم!
ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟
اخم کردم..
عذرخواهی کرد :ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی..ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی..
داغ کردم!!! چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم:
چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!!
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_صد_و_سیزدهم 🌈 مهری با التماس اص
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهاردهم 🌈
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. .
گفتم:چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم.
گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟
گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید.من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کارنداریم.اون گفت:هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید.بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره...
تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن..
سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم:ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی..
مهری با عجزولابه گفت:بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی...همین والا.
دلم میخواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود...چقدر ناجنس بود...پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد..
مهری هق هقش بلند شد.قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.
قلبم تیر میکشید..او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود.دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد.
آهسته گفتم سلام. .
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم. .
_من پایگاه بودم حاج آقا...
باتعجب پرسید:این وقت شب؟!
ناله زدم:بله..
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
_حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
او دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!...
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
﴿تبلیغ غدیر﴾
🔰 #پیامبر_اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
🔻فلْيُبَلِّغِ الْحَاضِرُ الْغَائِبَ وَ الْوَالِدُ الْوَلَدَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَة 🔺
📌 (مسئله ولایت امام علی علیه السلام و جریان غدیر را) حاضران به غایبان برسانند و تمامی پدران تا روز قیامت به فرزندانشان این مطلب را بگویند
📝 این حدیث بخشی از خطبه بسیار طولانی رسول الله صلّی الله علیه و آله در جریان آخرین حجشان است. نکته مهمِ روایت این است: وظیفه تبلیغ ولایت امیرالمومنین علیه السلام برای فرزندان، به پدران واگذار شده است. به عبارت سادهتر،
مسلمانان عالم و دوستداران امیرالمؤمنین علیه السلام
وظیفه دارند به بهترین روشی که خودشان میدانند
جریان غدیر را
برای فرزندان خود واضح بیان بکنند.
این جمله پیامبر صلّی الله علیه و آله در واقع به این نکته اشاره میکند که
پدران اکتفا به سخنرانیها، مدارس، مساجد، صدا و سیما و ... نکنند،
بلکه خودشان وظیفه دارند این مطلب را به فرزندانشان بگویند.
هر چند قطعاً کاری که مساجد و هیئت ها برای غدیر انجام میدهند بسیار موثر و با اهمیت است
ولی صحبت و آموزش پدر چیز دیگری است
📚 الاحتجاج شیخ طبرسی، ج 1، ص 62
#غدیر
#عید_غدیر
#غدیر_خم
#عید_غدیر_خم
#من_غدیری_ام
#فضایل_امیرالمومنین
امیرالمؤمنین امام علی(علیه السلام):
ای مالک!
آدم ترسو را،
در مشورت کردن، دخالت نده؛
که روحیهات را سست میکند!
#نهجالبلاغهنامه۵۳
#نهج_البلاغه
#فضایل_امیرالمومنین
#کلام_مولا
#امیر_ملک_سخن
#فقط_به_عشق_علی
#جانم_علی
#مولا
#حیدر
#غدیر
#عید_غدیر
#غدیر_خم
#عید_غدیر_خم
#من_غدیری_ام
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
رفقا لطفا برای ادمینمون نفری سه تا الهی به رقیه بگید همچی خوب پیش بره براش🥲😍❤️ التماس دعا💕 انشاالل
خببببب خبررر خوب بهمونن رسیدد😂😍😍منم شیرینی بهتون رمان میدم😂😍🥳
نقشه دشمن برای زنان-۱.m4a
14.69M
#فایلصوتی😍
💥نقشه دشمن برای زنان•.
👤استاد رائفی پور•.
➕حتما گوش بدین رفقا👍
😎خودسازی❣+دینداریِلذتبخش
➥𝒅𝒂𝒓_𝒔𝒂𝒎𝒕𝒆_𝒕𝒐𝒐◕͟◕
راستگفتہاند؛
عالمازچهارعنصرتشڪیلشده:
آب،آتش،خاك،هوا
آبۍکہازتودریغڪردند
آتشیکہدرخیمہگاهتافتاد
خاڪۍکہشدسجدهگاه
وطبیبدردها
وهواییکہعمریستافتادهدردلها
ترڪیباینچھارعنصر
مۍشود:ڪربلا💔…¡
|#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله🤍|
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
✍ شهیدانه
بوی عطر عجیبی داشت!
نام عطر رو که میپرسیدم جواب سر بالا میداد شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود: به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم هر وقت خواستم معطر بشوم از ته دل می گفتم:
[السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام]
#شهید_حسینعلی_اکبری
#شهدا
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
مـٰاسـٰادهدلیم؛بہدلۍڪارندآریم
جزحـضرتاَربـٰابخریدآرندآریم
#اللہم_عجل_لولیڪ_الفࢪج🥺♥️
هدایت شده از ˓ 𝘌𝘧𝘳𝘢𝘩 - اِفراح ˒
سلام علیکم،
اعزه، اَندکی عضو اینوَر میدین به مٰا.
تگ میذارم.
#فور
ایشان ؟!
یکۍ از جَسور تَرین مردان مبارز
کہ دُشمنآیہ اسلام هر روز یہ سیلۍ ازشون میخورن ، بلہ ـ
شببودوهوایکربلاعالیبود...
درمصرعقبلیجایماخالیبود.!🫀🥺
#دلتنگحرم
بِگَـردیـدیہرِفیـقخُـدآیـۍپِیـدآڪُنیـد✋🏻..!
ڪِهوَسَطمِیـدونِمیـنِگُنـٰاه🚶🏿♂
دَستِتونروبِگیـرھ🔗ツ..
#حاجحسینیکتا
#تلنگرانه
- بهش گفتم :
ببین عزیزم . .
تعجب نکن ؛
آدم بزرگا گاهی از
دوست داشتنشونه که
داد میزنن .
گاهی از دلتنگی بدخلق میشن .
قهر میکنن . .
بعضیا گاز میگیرن !
تو اخماتو وا کن
دلم غروبِ جمعه شد:)!🧡'💭
#عاشقانهتایم
#عاشقانهمذهبی