eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
793 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
_به عمق رژیم اشغالگر است
_زیبایی🌱
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
اثرات اجرای عدالت بر روی زمین 🔻الإمامُ الكاظمُ عليه‌السلام: «يُحْيِي الأَرْضَ بَعدَ مَوتِها» ـ: لَيسَ يُحيِيها بِالقَطْرِ، و لكِنْ يَبعَثُ اللّه ُ رِجالاً فيُحيُونَ العَدلَ فتَحيا الأرضُ لإحياءِ العَدلِ، و لاَءقامَةُ الحَدِّ للّه ِِ أنفَعُ في الأرضِ مِنَ القَطرِ أربَعينَ صَباحا امام كاظم عليه‌السلام درباره آيه «زمين را بعد از مرگش زنده می‌كند» فرمود: منظور زنده‌كردن زمين با باران نيست، بلكه خداوند مردانى را مى‌فرستد كه عدالت را زنده می‌كنند و با زنده شدن عدالت، زمين نيز زنده می‌شود. بی‌شک، برپاداشتن حدود خدا (احکام) در روى زمين، از باران چهل روز سودمندتر است. الكافي : ۷/۱۷۴/۲
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'از عمرِ من آن چه است بر جای ؛ بستان و به عمر رهبر افزای'!
رفتنی‌است!
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت‌۱۲۱ وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی ن
تواب به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. سلام خوش امدید بفرمایید چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد چادرش نبود... ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود. نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت: _بفرمایید آقامحمد من هنوز جواب سلامش رو ندادم بعد با این آقا محمد چه کنم کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم: _سلام سوجان خانم بفرمایید... فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم. کادو رو گرفت... نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود. روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم. بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن... تواب حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد .... از وضعیت کسب کار پرسید گفتم خداشکر ... اخه من تعمیر کار ماشین بودم.... در مورد کارام براشون کلی حرف زدم سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید: _چرا زن عمو ودختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟ _کمی گیج شدم ولی سریع گفتم: _دختر عموم تازه عمل قلب داشته برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم. احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم. حاجی رو به سوجان گفت: _عیادت از بیمار واجب هست حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا _چشم بابا من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم: _اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم با ناباوری گفت: _امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم. من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود. موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت کاش مادرم هم بود حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد . تواب داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم _سوجان بابا کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید _چشم بابا حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به یمت خونه ی رن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه اینجا دیگه شنود نبود چون دایی بدای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم _سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟ _بله بفرمایید _اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود نگاهش سمتم چرخید ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم _بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه ی عذاب من شد عمو معتاد و مواد فروش ... بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم. الان هم فوت کرده چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم.