تواب
#پارت۹۳
ما تمام های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم
نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت...
که مربی درادامه حرفش گفت:
_ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید نا امید تر از قبل سرشو پایین انداخت گفت:
_چه کار کنم خدایا؟
_ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش
خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم:
_میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟
_بله بفرمایید
درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره
یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد
اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم
_اوجایی که این خانم نشون میده جایخاصیه...؟
اممم.مثلا فروشگاه ؛ مغازه یاهرچیزی که دوربین داشته باشه؟
_ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون.طرفاهست شایداون.دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم...
اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت
مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود.
همین طور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده.
تایکم آروم کنه...
و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت
صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد...
پیامک گوشیمو وقتی.چک کردم نازنین بود
که فقط یک کلمه نوشته بود
_پارک...
تواب
#پارت۹۴
گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم:
_بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید...
لحظه ای.فقط.لحظه.ای.
نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت:
_آره از نشستن بهتره
روجا از تنهایی وحشت داره
سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه دار ها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم:
_ بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره!
_آره یه وقتایی روجا رو میارم به.این.پارک
خودش سریع تر از من سمت پارک رفت.
پارک خلوت بود.
کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و...
ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم.
کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد
_روجااااااعموووو تویی؟
آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت:
_ عمو
عَ...عَ...عمو
_عمو من گم شدم...
من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام
سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت:
_عمو من مامانمو میخوام
_عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش
چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید
روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو.خودشو پرت کرد بغل مادرش.مامآن..
جاآن مامان مامان الهی دورت بگرده هردوشون محکم.همهو بغل کرده بودندو گریه میکردن ودختر.حاجی قربون صدقه دخترش میرفت
روجا از ترساش...
مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن...
تواب
#پارت۹۵
اوووف خدا روشکر بخیرگذشت...
به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش بردو سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که...
_ممنون آقا محمد...
امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد
ولی نمیدونست این آقامحمد گفتنش چی برسردل من بدبخت میاره نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه.
فقط شرمنده و آروم گفتم:
_شما رحمتید
_شما با پدر کار داشتید؟
_نه چه طور؟
_پس با دایی کار داشتید؟
ای خدا این.چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟
_نه با حاجی کار داشتم فکر کردم خونه هست
بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود.
مهم روجا بود که خدا.رو.شکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم
واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود.
بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو
چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهیه.خونه.عمو شدم
تواب
#پارت۹۶
چندروزی از اون ماجرا میگذشت
دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند .
هیچ خبری هم از حاجی نبود
دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم.
دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید.
امشب چقدر این مسجد شلوغ بود.
آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم
من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش
با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم.
یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم
_سلام حاجی قبول باشه
به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ
به طرف خلوت تر حیاط کشید
_سلام مومن کجایی تو؟
گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم
_خیر حاجی کارم داشتی؟
_بله آقا محمد
روجای من رو بهم برگردوندی!
من یه تشکر نکردم ازت
با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم
_حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده
خندید و گفت:
_برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده.
هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه
الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی
راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم.
_اختیار دارید حاجی
کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم.
بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود
حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم
رفتم کنار لب حوض نشستم
_کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟
_عموووووو
_جون عمو
تو که روجای خودمون هستی
بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم
_چرا تنها نشستی عموجون؟
_مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب
_کنجکاو شدم
_اونجای خوب اسمش چیه؟
عمو رو نمیبری؟
تواب
#پارت۹۷
_سلام
وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب حیای دل من.
همین.طورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمیخم شدم
_سلام خانم.
_من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون
_الان خوبید؟
سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته وچی گفتم
_بله؟؟
برای درست کردن گندی.که.زدم روجا رو ازبغلم.زمین گذاشتم و گفتم:
_ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم
_بله الان بعدچند روز امروز. حالم.بهتر.شده.خوبم الحمدالله
همون طور که دستمو.رویموهای.روجا میکشیدم زیر لب خدارو شکری از ته دلم گفتم
_مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟
_روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد.
_نه بیکارم!!!
یعنی
یعنی الان کاری ندارم
اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!!
آه.بابا.چم.شده
_اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره
_ببخشید کجا بایدبیام؟
_پیش دوستای بابا و دایی میریم
از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم:
_اگر مشکلی نباشه مزاحم.نباشم خوشحال میشم بیام
_پس بفرمایید.
صندوق عقب ماشین رو پراز غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم .
دربین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم.
تواب
#پارت۹۸
بالاخره رسیدیم
چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم.
دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو ازتعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم.
<آسایشگاه جانبازان ثارالله >
یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟
درورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون.اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم.
حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود .
به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند.
تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند.
من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان
شده بودم فقط و فقط به نگاه متعجب مودراطراف.سالن.می.چرخوندم
من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا...
حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده...
متنفر از کسانی تلاش بر گشتن دایی داشتن
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۹۶ چندروزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده
تواب
#پارت۹۹
صدای روجا منو از عالم.
متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید.
_عمو خوشگل شدم؟
نگاهش کردمو...
نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود.
رو دوزانو روبه روش نشستم
_عموجون تو خوشگل که بودی...
ولی الان معرکه شدی
راستی خانم دکتر...
وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت:
_عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم !
_ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟
همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت:
_اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
_خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام...
اصلا انگاری جاش تنگ شده!
روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد
_دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود...
آااخ
آخ دیگه نگم برات...
با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم:
آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم:
ببین
_بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه
باخنده گفت:
_عَموووووو
_جون عمو شیرین زبون
تواب
#پارت۱۰۰
وقتی.سرمو.بلند.کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم
دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:
_آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند
روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند
جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن
از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۹۹ صدای روجا منو از عالم. متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو
تواب
#پارت۱۰۱
صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد
_بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟
_بله بابا امدم
حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت:
_پسرم یه کمک میکنی؟
_روچشمم حاجی
یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم
چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود
سمتش رفتیم
کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید
با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت
حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت:
سلام فرمانده ی خودمون
مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟
صداش به سختی شنیده میشد
خنده ی بی جونی کرد و گفت:
_حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم.
حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند.
حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه
بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه
حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم.
گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت
من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست.
سرم رو پایین بردم و گفتم:
جانم حاجی چیزی لازم دارید؟
تواب
#پارت۱۰۲
صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت:
_تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟
نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت
_منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم.
_قابل میدونه که الان اینجایی
این حرفش چقدر دلگرم کننده بود
با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم
_خدارو شکر
_آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟
نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم:
_چی؟
حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش
با پوزخند به خودم تو دلم گفتم:
_محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد...
آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه
_میشه بدید من شونه کنم؟
_بله حتما
با دادن شونه بهم بیرون رفت
من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد:
_حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده
حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی
قدرخودت رو بدون
آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم...
_حاج اکبر .....
الان نگفتم ماسک رو برندارید؟
دودقیقه نیست رفتم!
آقا محمد ماسکش رو بزنید!
تو دلم گفتم:
چشم سوجان خانم به روی چشمم
ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم
بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم:
_خیلی مخلصیم حاجی
تواب
#پارت۱۰۳
به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم.
آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم
حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم...
آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم
_حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری
با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت:
چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم.
دست رو چشمم گذاشتم وگفتم:
_به روی جفت چشمام
همون موقع که آماده میشدیم برای عکس
پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت:
خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم.
لطفا مراقب خودتون باشید
_حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد.
دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت
_جونم حاجی چیزی میخواستی؟
روبه دختر حاجی گفت:
پرستار من با من عکس نمیگره؟
سوجان لبخند به لب گفت:
_باعث افتخاره حتما
الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم.
دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم
تواب
#پارت۱۰۴
به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم.
فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم
اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده.
_چیه ؛ باور نداری؟
_نه
آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟
یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن!
_چی میگی برای خودت؟
اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد
که بخوان من رو بازی بدن!
من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید!
_به به آقا محمد حرفای جدید میگی!
این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره
تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم.
در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم
دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن.
نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...!
حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
باید فکری میکردم
باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم
ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم.
تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود.
تواب
#پارت۱۰۵
چند روزی از امدن نازنین می گذشت
خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم.
ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم
حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره.
عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم.
صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم.
_سلام شاه داماد
حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله
داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو
خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد.
اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد
بدون هیچ جواب فقط پرسیدم :
_بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟
_یعنی اینکه قراره داماد بشی!
بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت:
_گوش کن ببین چی میگم
هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست
از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری
بعد آزادی...
تواب
#پارت۱۰۶
_صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟
باخنده گفت:
_خیلی دست کم گرفتی!
تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره
_لعنت به شما
لعنت به من که کنار شما کار میکنم
شما معنی حریم رو میدونید؟
چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟
_بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره
منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم
فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم.
قرار شده بری خواستگاری سوجان.
سکوت من رو که دید ادامه داد
تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد
همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد
سوجان یه سوال ازش پرسید
با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد
سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟
روجا هم وقتی گفت:
_اره مامان خیلی...
سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟
اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت:
_ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه !
_محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟
خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری!
همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده...
تواب
#پارت۱۰۷
هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست.
ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود
و من حق انتخاب نداشتم.
فعلا نقش من نقش یه مترسک بود.
به هر حال...
من نمیخواستم با دروغ برم جلو...
دلم نمی خواست یه محمد پوچ رو بشناسن
اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره
پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم.
با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟
_حله دیگه ؟
با سوجان صحبت کنم ؟
_نه
_محمد تو حق انتخاب نداری!
حق مخالفت نداری!
دلت نمیخواد که تهدیدت کنن!
با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن.
با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم :
_محلت بده کمی فکر کنم
خودم بهت خبر میدم
_باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده
بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم
بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم
بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟
بهتره اول به حاجی بگم
نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست.
فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم.
یعنی چه واکنشی نشون میده
کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن
با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم
تواب
#پارت۱۰۸
امروز صبح با هر بدبختی بود
تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت
مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود:
بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست.
یادمه این حرف امام علی بود.
پس نا امیدی جایی نداشت .
منم با تمام وجودم امید داستم به نگاه خدا
از مولا علی"ع" مدد گرفتم رو دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم.
بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه
برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم.
زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش
ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد
سریع خودم رو نزدیکش رسوندم
_سلام
_سلام
شما این وقت !
اینجا چی کار میکنید ؟
_باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟
_بله بفرماید
ولی بابا خونه هست
_خونه نه
اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم
بعد با حاجی
اینجا یه پارک هست.
من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید.
تواب
#پارت۱۰۹
حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم.
کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم.
_اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم
واگر نه که من برم پدر دلواپس میشن.
ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم
اول اینکه نظرتون هر چی بود.لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه .
_راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم.
راستش سوجان خانم من ؛ من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم.
سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم.
_آقا محمد نظر من منفی هست.
با شنیدن این حرفش یخ کردم
حتی نخواست فکر کنه !
پس چی فکر کردی آقا محمد شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه!
به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد
همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم
ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده
میشه بنشینید
_نشست و نشستم.
راستش من هم مثل شما
خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم.
اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست
ولی به کمکتون نیاز دارم
تواب
#پارت۱۱۰
سکوت کرد و این یعنی بهتره ادامه بدم و سریع رفتم سر اصل مطلبو خودم رو راحت کنم.
زیاد طول نکشید که همه چیز رو بهش گفتم
خودم هم.متعجب شده بودم که به این زودی و راحتی تونستم همه چیزو بگم ولی دلم آروم بود از گفتن این حرفها
گفتنم اینکه این یه گروه دنبال اطلاعات هستند
و دایی سوژه هست. و من چه قصدی در مشهد داشتم
گفتنم اینکه شنود تو خونشون هست و من بی خبر بودم
گفتنم: اینکه نازنین خواهر من نیست
گفتنم اینکه دختر عموی من مثل خواهرم هست و من از این دنیا فقط زن عمو و دختر عموم رو دارم و بس
گفتم برای خرج عمل قلبش مجبور شدم از این دارو دسته پول بگیرم و جاش کلی سفته امضا کنم
گفتم بهش خیلی وقته پشیمون شدم ولی راه برگشت ندارم و باید ادامه بدم
گفتم دنبال اینم که پول جور کنم تا بتونم قرضشون رو بدم و خودم رو خلاص کنم
گفتم بهش روجا رو که میبینم بهم آرامش میده
در اخر هم گفتم بهش قرار هست طبق اون نقشه من بیام خواستگاریت
ولی اخر بار از ته دلم گفتم:
من یه اعتراف سنگین کردم این کار رو فقط دل عاشق من میتونست انجام بده واگر نه میدونم عاقبت این کارا چیه
سوجان خانم :
من اینجام بدون هیچ نقشه ای نشستم و ازتون
کمک میخوام تا بدون آسیب بخیر بگذره
تمام مدت بدون حرف به حرفام گوش کرد و
بعد اینکه حرفم تموم شد بلند شد
به محض بلند شدنش چشم هام رو بستم و به خیال خام خودم پوزخندری زدم که چقدر ساده دل بود که فکر می کردم به این راحتی توبه من رو پذیرفته است.
تواب
#پارت۱۱۱
سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.که گفت:
_من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم
حتما راه حلی پیدا میکنه
روزنه ی امیدی در دلم جان گرفت تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره.
با خداحافظی کردنش و رفتنش.
منم به طرف ماشین رفتم.
بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه... وفکر کنه..
سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم
با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد ازگفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم.من امیدوار بودم.
حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت
خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم
ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم.
کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم
نه پدر خونه بود و نه دایی الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد انگار امنیتی که قبلا داشتم رو دیگه ندارم
پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت کاری یه خواب می چسبید.
با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم
ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود
وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟
تواب
#پارت۱۱۲
از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی رو درست میکرد
پیششون رفتم و بعد از سلامی که دادم نگاه منتظرم رو به جعبه ها دوختم
بابا مثل همیشه با همون خوشرویی گفت:
_بابا واسه چند خانواده بسته ی کمکی تهیه کردیم داریم با روجا آمادشون میکنیم.
حدود پنجاه تا کارتون بود که داخلشون موادغذایی گذاشته بودند و آماده میکردند.
منم بعد از کمک به بابا راهی خونه شدم تا یه لقمه بخورم با هم به مسجد بریم
بهتر بود با پدر و دایی بیرون از خونه صحبت کنم بهترین گزینه هم مسجد محله بود
الان هم نزدیک نماز هست بهتر بود برم مسجد و اونجا حرفهام رو بهشون بگم
بعد از نماز مغرب کنار حوض مسجد منتظر ایستاده بودم که پدر و دایی همره هم به سمتم امدن
نگذاشتم روجا بیهد اون رو کنار زینب خانم گذاشتم تا راحت تربتونم در مورد عمو محمد این روزهای دخترکم حرف بزنم.
_بریم بابا!
_بابا میشه حرف بزنیم ؟
من با شما و دایی حرف دارم ولی نمیتونم تو خونه صحبت کنیم.
هر دو متعجب نگاهم میکردند
_بابا مسجد خالی شده میشه بریم اونجا و حرف بزنیم؟
حالا نگاه بابا کمی نگران شد که نزدیکم شدم گفت:
_سوجان چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_نه ؛ به قول خودتون خیر ان شاالله
_ان شاالله
وارد مسجد شدیم و در مسجد رو بستم کنارشون نشستم و شروع کردم به تکرار تمام حرفهایی که صبح شنیده بودم و از صبح با روح و روانم بازی میکرد
همه رو گفتم و گفتم به جز قسمت خواستگاری که نمیخواستم فعلا در موردش صحبت کنم.
نگاهم به چهره ی پدر و دایی رد وبدل میشد
نمیتونستم از نگاهشون بفهمم حالشون مثل من داغونه یا نه...
تواب
#پارت۱۱۳
بابا آروم گفت:
این که اومد و خودش همه چیز رو گفته
یعنی از کارش پشیمونه!
تازه بابا سوجان خودت ام گفتی که گفته چاره نداشته و تهدیدش کردن.
_ولی بابا یه مشکل دیگه هم هست.
سرم رو پایین انداختم و آروم تر از قبل گفتم:
ازش خواستن بیاد خواستگاری من...
دایی که تا حالا سکوت کرده بود با عصبانیت گفت:چی!!
بابا جا خورده بود و چند باری دست روی صورتش کشید و زیر لب ذکر<استغفرالله >
رو زمزنه میکرد .
_بابا حالا من نمیدوم چکار کنم!
سوجان دایی
چند وقت پیش همینا روجا رو دزد اند.
تا همشون دستگیر نشن اصلا آرامش نداریم
_دایی باید چکار کنیم ؟؟؟
من اصلا واسه خودم نگران نیستم فقط به فکر روجا ام اگر بلایی سر دخترم بیاد چه کار کنم؟
الان دیگه جون همه در خطره و اونا با دزدیدن روجا نشون دادن هر کاری از دستشون برمیاد
دایی با خونسردی ادامه داد:
_خدا بزرگه هیچی غلطی نمیتونن بکنن
فقط سوجان تو آرامش خودت حفظ کن .
احتمالا امروز یا فردا زنگ بزن خونه برای قرارخواستگاری!
هیچ تغییری نباید تو رفتارت نشون بدی
انگار هیچ اتفاقی نیفته!
این دختره نازنین دخار باهوشیه پس خیلی مراقب باش.
_چشم دایی
حاجی شمار محمد رو بده واسه همکاری بهش نیاز داریم
نمیدونم چقدر میشه رو این پسر حساب باز کرد اما همین جور حاجی گفت این یه قدم مثبت هست ولی باید مطمئن بشیم چقدر درست میگه
من در مورد محمد بیشتر تحقیق میکنم.
سوجان بهتر همراه حاجی برید خونه
امام قبلش حاجی شما یه زنگ بزن بهش بگو بیاد مسجد بگو برای پخش بسته های خیریه بهش نیاز داریم کاملا عادی رفتار کن .
تواب
#پارت۱۱۴
از صبح حالی نداشتم
اول صبح بد حالم گرفته شده بود الان هم که یه نیم ساعتی بود نازنین امده بود و یه ریز حرف میزد
میدونستم احتمالا تحت مراقبت هستم
برای همین خودم سریع به نازنین گفتم :
_صبح رفتم و با دختر حاجی صحبت کردم اونم بعد از شنیدن حرفام بدون جواب رفت.
نازنین هم کلی حرف زد که بلد نبودم و کارم رو درست انجام ندادم ولی من فقط نگاهش میکردم ذهنم آشفته تر از این حرفا بود که بخوام به چرت و پرت های او گوش کنم.
گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن اسم حاجی رنگ از رخم پرید.
دل تو دلم نبود ولی جرئت وصل تماس رو هم ندلشتم بالاخره با چشم وابرو شدن نازنین بود که تماس رو وصل کردم
_سلام حاجی
_سلام مومن حالت چه طوره؟
خوب احوالی نمیپرسی؟
_شرمنده نیکنید حاجی من که همیشه مزاحمتون هستم
_چه مزاحمتی!
دلگرمی ما هم شما جوونا هستید
آقا محمد وقت داری یه امشب رو بیای کمک بچه های هیئت ؛ برای پخش بسته های کمکی نیاز به نیرو داشتیم
گفتیم بهتره خودم بهت زنگ بزنم.
_روچشمم حاجی الان راه می افتم یاعلی خدانگهدار
بعد قطع گوشی سریع راه افتادم تا به مسجد بدم مثل اینکه دخترش چیزی بهش نگفته بود
_چی شد؟
_هیچی گفت بیام مسجد کمک بچه های هیئت
_خب خوبه برو یه کم استعداد نشون بده خودت رو تو دل این حاجی مهربون جا کن
_باشه بیا برو تا منم زودتر برم
بعد رفتن نازنین به طرف مسجد راهی شدم
تواب
#پارت۱۱۵
حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد
_سلام باید باهم صحبت کنیم
لحن خشک و جدیش من رو یرجای خودم میخ کوب کرد و آروم گفتم:
_سلام بفرمایید
اشاره کرد که بنشینم و من نشستم
نزدیکم نشست و گفت:
_سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت
سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته
ولی الان میخواهی چه کار کنی؟
مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم
پس شروع کردم
_من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم
من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن
الان من باید از شما بپرسم چه کار باید بکنم
من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدم کش نیستم
_آدم کش؟
_بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از به دست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شمارو بکشم!
اما من حق نمک رو میدونم
من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم
الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی ها خلاص بشم
_جالب شد سوجان این رو نگفته بود.
_من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید
بدونید من با صداقت پا پیش گذاشتم و نیت من با اونا فرق داره منم یه قربانی هستم و در هیچ کدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم .
دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۳ بابا آروم گفت: این که اومد و خودش همه چیز رو گفته یعنی از کارش پشیمونه! تازه بابا سو
تواب
#پارت۱۱۶
_ادامه بده!!!
به کارت ادامه بده نگذار شک کنند
من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم
فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر می افته
تو کمک کن تا سردسته ی این باند رو بگیریم
من کمکت میکنم.
_باشه
_پس فردا شب بیایید خواستگاری
بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان.
الان دوساعتی هست روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛ به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم
سلام...
فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن
خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم
وبلند شدم راهی خونه ...
هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بی خوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین...
_از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟
شب قرار هست بریم نه الان!
_پاشو بابا...
باید کلی خرید کنیم!
فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟
کلافه گفتم
_برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم
نازنین با خنده ی مسخره ای که متنفر بودم ازش رو به من گفت:
_درد عاشقیه دیگه
بی خوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟
اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی
یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام
محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم
_انگشتر برای چی ؟
_برای سوجان!!!
باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم
اصلا چه طوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟
فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه
تواب
#پارت۱۱۷
خرید ها تا عصر طول کشید
کل خرید ها یک طرف اون قسمتی که قرار بود انگشتر بخرم یک طرف
تمام ذوقم رو براش خرج کردم
هرچه نازنین گفت که انگستری درشت و گرون بخریم قبول نکردم.
به جاش انگشتری ظریف و زیبا که خوشه ی گندمی روی اون بود رو برداشتم
دختر حاجی نقش همین خوشه گندم رو داشت اون خود زندگی بود
وقتی با از خودگذشتگی مادرانه هاش رو واسه روجا خرج میکرد حتما همسفر عالی برای زندگی بود
افسوس که ثانیه ای به پیشنهاد من فکر نکرد
ولی حالا که من دارم نقش داماد رو بازی میکنم بگذار برای خوشی دلم خودم حس کنم واقعیت داره و واقعا داماد امشب هستم
ساعت نزدیک هفت بود که بعد یه دوش و سشوار و پوشیدن کت و شلوار دامادی تقریبا آماده بودم
نازنین هم رسیده بود
وقتی در رو براش باز کردم
نازنین مثل همیشه سرخوش گفت:
_به به شاه داماد هم که اماده هست
پس پیش به سوی متاهلی ....
جلوی خونه ی حاجی بودیم به انتخاب خودم یه دست گل بزرگ و قشنگ خریدم و با یه جعبه شیرینی که دست نازنین بود
_نازنین مراقب باش شیرینی رو نریزی!
_باشه بابا
من چه جوری هم این چادر رو جمع کنم هم این شیرینی هارو بیارم!
_کم نق بزن بیا بریم
آیفون رو زدم که صدای حاجی امد
_بله
از اینکه اهل این خونه از همه چیز خبر داشتند خجالت میکشیدم
درسته وجدانم راحت بود ولی روم نمیشد نگاه تو چشمای حاجی کنم
تو این مدت جز اعتماد و مهربونی حاجی چیزی برام نداشت والان فقط و فقط من شرمنده بودم .
صدای نارنین بود که من رو از فکر و خیالم بیرون کشید
_حاج آقا مهمون نمیخواهید؟
_بفرمایید خوش آمدید
تواب
#پارت۱۱۸
بعد از ورودمون دم در با دایی و حاجی سلام و احوال پرسی کردیم منتظر بودم تا گل رو جایی بگذارم و بنشینم که نازنین دختر حاجی رو صدا زد
_عروس خانم نمیای گل رو از داداش بگیری؟
سرم رو بالا اوردم تا با اخم بهش بفهمونم که زیادی جلو نره ولی همون موقع دختر حاجی نزدیکم ایستاد و بعد از سلام کردن گل رو بهش دادم
لحظه ی اول غافل گیر شدم و ثانیه ای نگاهم بهش ثابت موند که بعد سریع خودم رو جمع کردم.
_سلام عمو
روجا بود که امشب مثل فرشته ها لباس پوشیده بود و چه مظلوم سلام میکرد
_سلام قربونت برم خوبی عمو
امشب چقدر قشنگ شدی ؛ شدی یه پرنسس
از تعریفم ذوق کودکانه ای کرد و با تعارف حاجی به پذیرایی رفتیم
همه چیز عادی بود
دایی بیشتر از خودم سوال میکرد منم صادقانه جواب تک تک سوالاتشون رو میدادم
انگار که واقعا امده بودم خواستگاری و قرار بود دخترشون همسرم باشه
گاهی نازنین وسط حرف میپرید و سعی میکرد بحث رو عوض کنه چون فکر میکرد که من سوتی بدم یا حرفی بزنم که براشون مشکل ساز بشه ولی زیاد موفق نبود به جز اخر بار که گفت:
_عروس خانم یه چایی نمیاری
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
حاجی هم صداش رو بلند کرد _سوجان بابا یه سینی چایی بیار زیاد طول نکشید که سینی چایی جلوم گرفته شد آر
تواب
#پارت۱۱۹
وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خودش هم کمی آن طرف تر روی صندلی نشست.
منتظر نشسته بودم
نمی دونستم چی باید بگم که با سوال دختر حاجی جا خوردم
_آقا محمد میشه بگید چرا من رو انتخاب کردید؟
اول شوکه شدم و فقط نگاه کردم ولی جدیت دختر حاجی نشون میداد سوالش رو الکی نپرسیده
منم دلم میخواست همین فکر رو بکن پس جوابش رو با جون دلم دادم
_تو زندگیم مادرم یه زن پاک و مومن بود
تا وقتی پدر و مادرم بودن من تو دامنش جوری بزرگ شدم که الان راحت متوجه ی حجب و حیای شما ؛ آرامشی که به اطرافیانتون انتقال میدید میشم.
شاید دلیل مهمش آرامش شما بود.
_ولی من یه بچه دارم!
_من سعی میکنم اول پدر روجا باشم بعد همسر شما!
من اول پدر بودن رو تمرین میکنم بعد همسرداری...
من روجا رو مثل دخترم دوست دارم
تلاش میکنم روجا هم بتونه مثل یک پدر به من تکیه کنه...
من خودم یتیم بزرگ شدم کمبود و نداشتن پدر و مادر رو خوب میدونم
تلاش خودم رو میکنم که روجا این کمبود رو احساس نکنه
ولی همه ی این مواردی که گفتم اول اجازه ی شمارو میخواد که من رو به حریم خودتون و دخترتون راه بدید.
بعد از اجازه ی شما هست که من میتونم خودم رو ثابت کنم.
_یعنی برای شما فردا روزی مشکلی پیش نمیاد که من یه بچه دارم و یه زندگی و همسری...
ولی شما هنوز ازدواج نکردید حتما موقعیت های بهتری میتونید پیدا کنید.
تواب
#پارت۱۲۰
کمی سکوت کردم و بعد حرف دلم رو راحت و بدون خجالت گفتم
_سوجان خانم خانمی و نجابت شما حرفی برای گفتن نمیگذاره
آرزوی هر مردی هست همسری پاکدامن داشته باشه چه بهتر که شما نمره ی مادری رو هم به نحو عالی گرفتید.
_آقا محمد بهتره یه راز رو بهتون بگم تا بهتر بتونید تصمیم بگیرید
منتظر کمی نگاهم رو از گلهای چادرش بالاتر بردم که ادامه داد
روجا دختر من نیست
من تا حالا ازدواج نکردم
گیج سرم رو بالابردم که ادامه داد
_روجا دختره خواهرم هست
خواهرم اون رو باردار بود که تصادف کردند
دکتر مجبور شد بچه رو ۳ هفته زودتر برداره
روجا چند هفته تو دستگاه بود
مادرش ۳ روز بعد از تولد دخترش فوت کرد شوهرش هم چند روز بعد
من و پدرم موندیم با یه نوزاد و یه داغی که روز به روز داغون ترمون میکرد.
خانواده ی پدری روجا حاضر نشدند بچه رو قبول کنند گفتن از پاقدم این بچه بوده و هزار حرف دیگه ...
قرار نبود از خاله بودن به مادرش تبدیل بشم ولی هر چه بزرگتر شد وابسته تر شدیم وقتی برای اولین بار گفت مامان بهش قول دادم مادرش بمونم
نمیخواستیم نبود پدر و مادر رو باهم تجربه کنه تحمل نبودن یکی هم براش سخت بود
چه بریه به هردو
خود روجا نمیدونه من خاله اش هستم و تا زمان مناسب هم نمیخوام بدونه ولی شما که اینجا به عنوان خواستگار هستید باید بدونید
و همچنین باید بدونید که هرگز برای ثانیه ای من دخترم رو از خودم دور نمیکنم.
شاید این گفته ها در تصمیمتون تاثیر داشته باشه
لبخندی از سر رضایت زدم.
با قلبی که به تک تک حرفهاش دل خوش بود گفتم:
_اگر فرصتی باشه بارها و بارها دلم رو به دریا میزنم و خواستگاری مامان روجا میام چون میدونم نمونش تو دنیا زیاد نیست
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۱۹ وارد اتاق شدیم مبل تک نفره ای گوشه ی اتاق بود که با بفرمایید دختر حاجی به طرفش رفتم خ
تواب
#پارت۱۲۱
وقتی باهم بیرون رفتیم
نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم.
حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم.
_خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟
بعد از مکث طولانی گفت:
_هرچه پدر و دایی صلاح بدونن
_حاج آقا شما چی میگید ؟
ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟
حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت:
_خیر ان شاالله
نازنین خوشحال رو کرد به من گفت:
_مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید
بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت:
به نظرتون بهتر نیست یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن ؟
خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم
_نازنین !!!
این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن !
ولی در کمال ناباوری حاجی گفت:
_اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره
من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست.
با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت:
_مدت محرمیت رو چهار ماه باشه
آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟
_هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم
حاجی نگاهی به سوجان میکنه...
آروم با حیایی که در صداش بود گفت:
_چهارده شاخه گل رز
_آقا محمد شما موافقی؟
__بله
حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد
دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم.
انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم
نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم
تواب
#پارت۱۲۲
راهی خونه شدیم
در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم
_خب چی گفت تو اتاق ؟
_هیچی
هیچی و شش ساعت طول کشید؟
_نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست
اصلا قبلا ازدواج نکرده
روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه
_جدی میگی؟
با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو
_اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن
_برای چی؟
_برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه !
نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره
امروز اولین روز متاهلی من بود
ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم
حتی شمارش رو هم سیو نکردم
چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت
پیامی از نازنین امد که حامی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم
گوشی رو گوشه ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم
صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود
باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت
پیامی با محتوای
سلام صبحتون بخیر
سوجان هستم
دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد
نهار منتظرتون هستیم.
چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه.
سریع در جواب نوشتم
سلام صبح شماهم بخیر
چشم خدمت میرسم
تواب
#پارت۱۲۳
یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه
منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم
فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانداده ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود وفعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم
و این برگ برنده ی من بود.
نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم.
برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی
راه افتادم
نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟
فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل فروشی شیک ایستادم
بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل لود و جانمازش همیشه بوی گلهای یاس میداد
کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم
{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست}
از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه
کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم.
به محض ورودم روجا به استقبالم امد
_سلام عمو
_سلام عموجون خوبی
ببین عمو برات چی خرید
با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند
_عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟
بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم:
_برو عموجون
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۱۲۱ وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی ن
تواب
#پارت۱۲۴
به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد.
سلام خوش امدید بفرمایید
چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد
چادرش نبود...
ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود
مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود.
نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت:
_بفرمایید آقامحمد
من هنوز جواب سلامش رو ندادم
بعد با این آقا محمد چه کنم
کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم
کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم:
_سلام سوجان خانم
بفرمایید...
فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم.
کادو رو گرفت...
نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود.
روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم.
بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن...
تواب
#پارت۱۲۵
حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم حرفهاش بوی پدر نداشتم رو میداد ....
از وضعیت کسب کار پرسید
گفتم خداشکر ...
اخه من تعمیر کار ماشین بودم....
در مورد کارام براشون کلی حرف زدم
سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید:
_چرا زن عمو ودختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟
_کمی گیج شدم ولی سریع گفتم:
_دختر عموم تازه عمل قلب داشته
برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم.
احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم.
حاجی رو به سوجان گفت:
_عیادت از بیمار واجب هست
حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا
_چشم بابا
من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم:
_اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم
با ناباوری گفت:
_امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم.
من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود.
موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند
با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم
بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم
بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت
زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت
کاش مادرم هم بود حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد .
تواب
#پارت۱۲۶
داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم
دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند
نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم
سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود
صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم
_سوجان بابا
کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید
_چشم بابا
حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به یمت خونه ی رن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه
اینجا دیگه شنود نبود چون دایی بدای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم
_سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید
_اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم
اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود
نگاهش سمتم چرخید ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم
_بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه ی عذاب من شد
عمو معتاد و مواد فروش ...
بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم.
الان هم فوت کرده
چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم.