eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 به غصه‌هاتون رو ندین ! رو که دادید کارتون تمومه؛ تو قلبتـون ریشه میکنه، دردش میزنه به لباتون و خنده هاتونو از کار میندازه😷🌿'! بقولِ نیچه: بشر تنها موجودی‌ست که تواناییِ خنده دارد . شاید این مرهمی کوچک بر تمـامیِ رنـج‌ هایی بـاشد که می‌کِشَد :)💚؛ 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
• . 🌱 بھ‌رعایٺ‌حلال‌وحرام‌اهمیٺ‌زیادۍ‌میداد روزی که فردای آن عازم سوریه بود، خمس مالش را حساب کرد در رابطه با امر به معروف و نھی از منکر فعال بود یکی از دوستانش می‌گفت 《بعد رسول کسی نیست که به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن》 شھیدرسول‌خلیلے🌙❣ 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🌸 - چطور آرام باشیم🌱 از رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧـﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍنقـدر ﺁﺭﺍمی ؟! گفت: ﺑـﻌـﺪ ﺍﺯ ﺳﺎل‌ ها ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑـﻪ، ﺯﻧﺪگیِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘـﻨـﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨـﺎ ﮐﺮﺩﻡ : دانستم ﺭﺯﻕ ﻣـﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ نميخورد ﭘـﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ، دانستـم ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ميبينـد ﭘـﺲ ﺣﯿـﺎ ﮐـﺮﺩﻡ، دانـسـتـم ﮐﻪ ﮐـﺎﺭِ ﻣـﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ نميدهد ﭘﺲ ﺗﻼﺵ‌ ﮐﺮﺩﻡ، دانستم ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥِ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﭘـﺲ ﻣﻬﯿﺎ، دانستم ﮐﻪ نیکی ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ نميشود ﻭ ﺳﺮﺍﻧـﺠـﺎﻡ ﺑـﻪ ﺳﻮـﯼ ﻣﻦ ﺑـﺎﺯ می‌ گـردد ﭘـﺲ ﺑـﺮ ﺧﻮبی ﺍﻓـﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ !☕️ 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 باصدای دراتاق هردو به سمت دربرمیگردیم سینا کلافه توی چارچوب درظاهر میشه با اشاره چشم به فاطمه فاطمه بیرون میره و سینا سمتم میاد دستم رو توی پنجه هاش میگیره و دراغوش میکشتم زمزمشو میشنوم _شرمنده سرت داد زدم حلالم کن ببخشید اشکم رو پاک میکنم و نگاهش میکنم +دشمنت شرمنده باشه فقط داداش توروجون من برو دنبآل محمدحسین دارم دق میکنم پیشونیم ازبوسش گرم میشه _چشم تو نگران نباش من خودم پیگیر میشم (محمدحسین) سوارماشین میشه فریادم توی ماشین میپیچه +گفتم بهت برو پایین خودم میرم دنبالش زودباش وقتو تلف نکن _ولی خطرناکه نمیتونم بزارم تنها بری دختردایی بیچارم اونجا نگرانه توعه و تواینقدربیخیالی زودباش برو دیره مشتم روی فرمون میشینه و با سرعت حرکت میکنم جلوی در انباری می ایسته و پشت دیوارماشین رو پارک میکنم بیسیم رو برمیدارم و جلوی دهنم میگیرم _شاهین بگوشم +پشتیبانی کنید بسم‌الله صدای سرهنگ توی بیسیم میپیچه _خدا به همرات برو پسر گوشیمو روشن میکنم عکسی که لحظه اخر از خواب فاطمه زهرا انداخته بودم روی صفحه گوشی نمایان میشه لبخند به لبم میشینه و دلم ضعف میره برا دیدنش و گرفتن دستای کوچیکش لذت دراغوش گرفتنش و بوسیدن لپ سفیدش وارد گالری میشم و عکسا رو نگاه میکنم مامان بابا فاطمه سینا مامان نسرین و بابا مرتضی و سارا روش زوم میکنم و خوب نگاه میکنم لبخندم وسعت میگیره و در دل عاشقانه خرجش میکنم من دل و قلب و جون و روحم برای این دختر میره گوشیو خاموش میکنم و به دست اراد میدم +اگه اتفاقی برای من افتاد اینو بده به سارا رمزشو میدونه بگو حتما یه سر به گآلری بزنه میخنده _اونوقت اگه سالم برگشتی؟ ابروبالامیندازم و میخندم +میدیش به خودم قرآن رو از توی داشبورد برمیدارم و بوسه میزنم بسم‌اللهی میگم و پیاده میشم +الهی به امید تو ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بـسم‌ࢪب‌خاڵق‌ز‌ێبایے‌ھا🍊
🌱 نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ “از رگ گردنش به او نزديک تريم” ♥👀 . . خدا خودش میگه نفس به نفس همراهته پس از چی میترسی رفیق؟🙂 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
👑 ‌در دلم جایی برای هیچ کس غیر تو نیست... گاه دنیا فقط با یک نفر پر میشود♥️ 🌙 👑|•@shahidane_ta_shahadat
تو دختری دختری ازجنس لطافت ازجنس زیبایی درخشندگی اری منو تو زیباترین خلقت خداییم🙈😍:) پس یادبگیر و غرور داشتہ باش وقتی برایت سر و دست میشکنن تو پشت چشم نازک کن و روبرگردان مراقب باش دخترجان! آخر توجان پدر و دلدار مادری🌸🙊 ✍🏻❣ 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
امشب پارت داریم🙈😍
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 (پارسا) دستامو به جلو میکشم و رفع خستگی میکنم ایمیلی که تازه برام اومده نظرمو جلب میکنه کلیک میکنم و بازش میکنم _کارزیادی باهات نداریم فقط یه همکاری کوچولوهست درعوضش ماهم کاری میکنیم به اون چیزی که میخوای برسی دستام روی کیبورد لپتاب حرکت میکنه تند و سریع +شما؟! عجیب بود اما با سرعت جواب داد _غریبه توکاری نداشته باش من کیم پارسا سلمانی یا موافقت میکنی یاهم... مخالفت نمیتونی کنی یا موافقت یا گرفتن جون یه پیرزن توی یه ده کوره اطراف رشت ورم کردن رگ گردنمو حس میکنم لپتابو خاموش میکنم و بعد از برداشتن سوییچ و گوشیم ازاتاق بیرون میرم _کجا میری مادر؟ +مامان من یکم میرم بیرون یه هوایی به سرم بخوره سردرد گرفتم نگران توگونش میزنه _خدامرگم بده سردرد برا چی مامان؟ +نگران نباش قربونت برم میرم زود میام منتظر صحبت دیگه ای نمیمونم و بیرون میرم ماشین رو از حیاط بیرون میزنم و به سمت مقصد نامعلومی حرکت میکنم ازاینه نگاهی به عقب میندازم بازهم اون ماشین سیاه رنگ سری از کلافگی تکون میدم و سرعتمو بیشترمیکنم سرعتش بیشترمیشه با فکری که به سرم میزنه تو یکی از خیابون های نسبتا خلوت میپیچم و ترمز میکنم و بعد از برداشتن قفل فرمون پیاده میشم درست پشت سرم ترمز کرده عصبی سمتش میرم و فریادی که میزنم درد سرم رو بیشترمیکنه +چه مرگتهه؟؟ چی میخوای؟ کی هستی که میخوام ابم بخورم پشت سرم ظاهرمیشی؟ هانننن؟ ازدر عقب پسر قد بلند و کت شلواری پیاده میشه تقریبا هنگ میکنم جلومیاد نگاهی به اطراف میندازه و دستش توی جیب شلوار اتوکشیده خاکستریش میره _داد و قال نکن چیز زیادی نیست ما فقط ازت میخوایم باهامون همکاری کنی چشمم ریزمیشه و ابروم بالا میپره +همکاری؟چه همکاری؟چه زهرماری؟اصلا شما بی سر و پاها کی هستین چندروزه دنبال من افتادین و خواب و خوراک ازمن گرفتین؟ پسر دیگه ای که از سمت راننده پیاده شده بود عصبی قدم برمیداره سمتم _اووو بفهم چی زر زر میکنی و با کی حرف میزنی پسرکت و شلواری که فکرکنم رییسش بود دستش بالامیاد _بیا عقب میلاد خودم حلش میکنم جلو میاد _ببین اقا پسر من چیز زیادی ازت نمیخوام کافیه فقط خوب گوش کنی درازاشم پول خوبی میگیری و به چیزی که میخوای میرسی +چی میخوای؟ _جنازه اون پسره محمدحسین و برادر زنش سینا و سارا چشمام گرد میشه و انگشت اشارش بالامیاد _البته سارا باید سالم و زنده و سرحال باشه میفهمی که چی میگم؟ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌رب‌الزهرا🌱🌙
🦋 خدایا فرمون‌ِ زندگیمون‌ رو به سمتی‌ که خِیر و‌ صلاحِمونھ بچرخون !🚌💞 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 یجایی‌‌استاد‌پناهیان‌میگفت: بعضیـٰاوقتی‌گرفتار‌میشن‌میگـن: خدایـا..! مگه‌من‌چیڪارڪردم‌ڪہ‌بـاید انقدربدبختی‌بڪشم...؟! اینابـاید‌درست‌حـرف‌بزنن! بـایدبگن: خدایا..! مگه‌من‌بدنمـٰازمیخونم ڪہ‌انقدرگرفتارمیشم‌..!؟(: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +درازاش چی گیرم میاد؟ چشمکی میزنه _راضیت میکنیم چنگی توموهام میزنم +من باید فکرکنم دست راستشو بالا میاره و روی ساعتش میزنه _اوکی پنج دقیقه ابرودرهم میکشم +حالت خوبه؟چی داری سرهم میکنی واسه خودت؟! تو داری به من پیشنهاد میدی دختر خاله و پسرخاله خودمو بکشم شوهر دخترخالمو بکشم و برات جنازشونو بیارم اونوقت پنج دقیقه فرصت فکر؟ _بحث نکن دودقیقش رفت با فکری که به سرم میزنه سرتکون میدم +اوکی قبوله ابروش بالا میپره _چه زود قبول کردی الان جنازه پسرخاله و شوهردخترخالتو جلو ما پهن کنی و ناموستو بفرستی سمت ما؟ دستام ناخوداگاه مشت میشه +اره قبول کردم _عجب یالا سوارشو +کجا؟! _پیش خانوم زودباش +باماشین خودم میام انگشت اشارشوتهدید امیز سمتم تکون میده _دست از پا خطا کنی خودم خلاصت میکنم بی توجه بهش سوارماشین میشم و اونام پشت سرم و یه ماشین که نمیدونم ازکجا اومد ازجلوم حرکت کرد (سارا) +چیشد سینا؟! تلفن رو روی میز میزاره و بلندمیشه سمتم میاد _نگران نباش زنگ زدم به اراد مهسا خانم جواب داد و یه شماره دیگه بهم داد زنگ زدم به اون شماره ظاهرا مافوقشون بوده که با بابا هم دوسته سرهنگم گفت توماموریت هستن نگران نباش (محمدحسین) بچه های نوپو از داخل در رو باز میکنن و داخل میشیم اشاره میکنم و به پشت دیوارمیرن اطراف رو نگاه میکنم و با احتیاط سمت گاراژ میرم این ناحیه رو بچه های نوپو پاک سازی کردن اشاره میکنم و اراد و دوتا از بچه ها از پشت میان سمتم و اون طرف در گاراژ میرن با صدایی که توی گوشم میپیچه ازدر فاصله میگیرم _قربان سه تا ماشین دارن به سمت گاراژ میان +فرد مورد نظر؟! _ماشین وسطی همونموقع سه تاماشین نمایان میشن و هرکدوم پشت یکی از بشکه هایی که به صف شده پناه میگیریم پسری از ماشین پیاده میشه و فریادش توی محیط میپیچه _اکبر کدوم گوری هستیی؟! مرد قد بلند و هیکلی بیرون میاد _درخدمتم اقا پسره به اطراف اشاره میکنه _این بی مصرفا کجان پس؟اینجا چرا خالیه؟ اکبرنگاهی به اطراف میندازه و رنگ از روش میپره _نمیدونم بخدا اقا نگران نباشیدخودم گوششونو میپیچونم _زودتر اگه اقا ارسلان بفهمه همتونو زنده به گورمیکنه اکبر چشمی میگه و سریع به سمت مخالف انبارمیره پارسا به همراه پسر کت و شلواری و دوتا مرد هیکلی دیگه به سمت گاراژ میان نگاهش دور تا دور گاراژ میچرخه انگار منتظر دیدن نشونه ای از ماهست با نقطه ای برای چندثانیه ای خیره میشه و سریع به خودش میاد و همراهشون میره نگاهی میندازم و میبینم اراد بهش علامت داده کاملا واضح نفس عمیقی میکشه و داخل محیط سربسته گاراژ میشن (پارسا) با دیدن اراد خیالم راحت میشه وارد محیط سربسته ای میشیم میز بزرگی وسط سالنش هست و صندلی اطرافشه اتاقک اتاقک شده انگار اطراف رو میکاوم که باصدای دربرمیگردم عقب با دیدن دختری که از یکی از اتاقک ها بیرون میاد مات ومبهوت میمونم اونم با دیدن من ابرو بالا میندازه صدای پاشنه های کفشش توی محیط سرد سالن میپیچه _پس میخوای جنازه محمدحسین و سینا رو تو برامون بیاری و سارا رو تو بهمون بدی اره استاد؟؟!! ازعمدو با طعنه کلمه استاد رو میگه سمت میز میره و پشت یکی از صندلی ها میشینه دستی رومیز میکشه _ولی اونجور که یادمه تو عاشق سارا بودی نبودی؟! مات و مبهوت نگاهش میکنم و نگران غیرت مردیم که اون بیرون ایستاده و تمام صحبت های مارو میشنوه و مطمئنن راجب عشق و علاقه گذشته من به زنش هم با خبرمیشه دندون برهم فشارمیدم +زرمفت نزن الانم فقط و فقط برای یه خصومت شخصی اینجام که به توام هیچ بطی نداره شیرفهم شد؟ پوزخند ساناز رو مخم میره اما قبل از اینکه بخواد هرحرفی بزنه صدای شلیک و تیر اندازی توی محیط میپیچه و رنگ از رخشون میپره ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بـسم‌ࢪب‌خاڵق‌ز‌ێبایے‌ھا🍊
🌱 ❣امام باقر علیه السلام: 💕برای زن نزد خدا هیچ شفاعت کننده ای کار سازتر از خوشنودی شوهرش نیست. 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ساناز و اون پسره میخوان فرارکنن که نگاهی به اطراف میندازم و سریع صندلی اهنی رو برمیدارم و با دو به سمتش میرم و محکم توی کمرش میکوبم فریاد پردردی میکشه و روی زمین میافته ساناز با دیدن این صحنه جیغ گوشخراشش توی کل محیط میپیچه و اسلحش سمتم نشونه میره و صدای پر از نفرتش توی گوشم میپیچه _کثافت اشغآل خودم خلاصت میکنم تلاش میکنم اسلحه رو از دستش بگیرم اما بی فایدس و درآخر درد شدیدی که توی پام میپیچه توان از زانوهام میگیره و روی زمین میافتم (اراد) میخوام به سمت یکی از اتاقکا برم که همون لحظه صدای شلیک بعدی توی فضا میپیچه و بعد از اون ناله پر درد پارسا سریع به عقب برمیگردم میخوام به سمت پارسایی که تیر خورده برم اما توجهم به پوریایی جلب میشه که به سمت ساناز رفت و دستشو کشید و به سمت دری که گوشه سالن بود رفت دستی به شونم میخوره و صدای محمدحسین _برو پیش پارسا بقیه بچه ها روهم فرستادم انبار هارو بگردن من میرم دنبآلش +ولی.. _اما و اگرنیار زودباش برو دستی به شونم میکوبه و سریع به سمت درمیره دو دلم.اما میدونم ازپسش برمیاد به سمت پارسا میرم که ازدرد به خودش میپیچه بیسیم میزنم و درخواست اورژانس میکنم زیربازوشو میگیرم و بلندش میکنم و سمت بیرون گاراژ میریم احمدی جلوم ظاهر میشه و احترام میزاره _قربان کل انبار و گاراژ رو پاکسازی کردیم چیز جدیدی جز چند دست لباس دخترونه پیدانکردیم +خوبه برو با چندتا از بچه ها دنبآل سرگرد گنجویی _اطاعت صدای نالان پارسا بلندمیشه _اراد داره جون ازم میره دیگه نمیتونم نمیتونم راه بیام کناردرگاراژ کمکش میکنم بشینه (سارا) باجیغی ازخواب میپرم دراتاق بازمیشه و سینا و فاطمه سراسیمه وارد اتاق میشن و فاطمه زهرا ازخواب میپره و صدای گریش بلندمیشه اشکام بی امون روی گونم میریزه و فاطمه درکنارم اشک میریزه _اروم باش قربونت برم نگران نباش +فاطمه فاطمه خواب بد دیدم فاطمه محمدحسین غرق درخون بود هیچ وقت هیچ وقت وقتی میرفت ماموریت اینجوری نمیشدم اما الان تموم جونم شده ترس و نگرانی هق هقم کل اتاقو میگیره و سینا کلافه فاطمه زهرا رو برمیداره و بیرون میره قلبم داره ازجاکنده میشه تصویر جسد خونی محمدحسین از ذهنم بیرون نمیره و عرق سرد روی تیره کمرم نشسته خدایا تورو به تمام مقدساتت قسمت میدم بی پشت و پناهم نکن محمدحسین پشت وپناه من و دخترکمه تورو به تمام مقدسات به تمام شهدا قسمت میدم بی پشت و پناهم نکن هق هق منو فاطمه توی اتاق میپیچه و دراغوش هم اشک میریزیم او برای برادرش و ناارومی من من برای شوهرم و دل ناارومم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍊 «أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ» آرزو هات رو وقتی منو از ته دل بخونی، برآورده میکنم🧡🍊:) 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
• . 🌱 با اشک قلب خود را آب و جارو کنید و به امام زمان بگویید: آقاجان! خانه ما هم بیا..! - 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 (اراد) نیم ساعتی میگذره و پارسا همراه اورژانس میره از نگرانی محمدحسین دلم اروم و قرارنداره اما اجازه رفتن هم ندارم با دیدن نیروهای اورژانسی که جدید میرسن و با عجله سمت داخل میرن استرس میگیرم و بیخیال اجازه و این چیزا میشم و کنارشون میزنم و با سرعت هرچه تمام ترداخل میرم در بازه و یه راه پله ماننده ازش پایین میرم و چراغ قوه روشن میکنم نیروهای اورژانس پشت سرمن میان جلوتر میرم و با چیزی که میبینم میخکوب زمین میشم دوتا جنازه دقیق کنارهم و احمدی که خونین و مالین گوشه ای افتاده سمتش میرم و فریادم توی اون الونک میپیچه +اینجا چه خبرهههه توچرا این شکلی هستی محمدحسین کو؟ باورم نمیشه اما این مرد با این هیبت و قد و هیکل اشکش رو گونش میچکه و دستشو سمتی دراز میکنه برمیگردم پشت سرم و ناباورنگاه میکنم و قلبم میریزه سریع به سمتش میرم غرق درخون روی زمین افتاده و با یک جنازه هیچ فرقی نداره دستام یخ کرده و توان هیچ کاریو ندارم مسئولین اورژانس باسرعت میبرنش و منم ازجاکنده میشم و دنبالشون میرم حالم دست خودم نیست سرم گیج میره با دیدن در ماشین اورژانس که میخواد بسته بشه سریع میگیرمش و بالا میپرم و در رو میبندم مسئولش میخواد معترض بشه که اجازه حرفیو بهش نمیدم +حرکت کن سریع وقت برای تلف کردن نیست نگران محمدحسین رو نگاه میکنم دستشو میگیرم محمدحسین برای من کمتر از برادر نبود و نیست بادیدنش تواین حال دارم نابودمیشم توی بازوش تیرخورده و روی شکمش جای چندتا ضربه چاقوهست نبضش خیلی کندمیزنه و این نگران کنندس اما بهوشه با اشاره چشم میفهمونه میخواد حرف بزنه ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برمیدارم و خس خس کنان زمزمش رو میشنوم _ا..ار..اراد م..مرا..مراقب سا..سارا و.ب.ب.بچم ب..اشید ق..قسم..قسمتون...میدم ب..به.سارا.ب.بب.بگو..برای..خا..خاک...خاکسپاریم...ت..تر..تربت‌...کر..کربلا...ب...بریزه...تو..قبرم بب..بگو...شال...م...مح..محرمم...رو..بن..بندازه... گردنم...ل...لباس..محر..محرمم...بند..بندازه...روم اشکش رو گونش میچکه خودمونیم کسی که نیست مامردا هم گاهی کم میاریم و نیازداریم اشک بریزیم تا اروم بشیم اشکم رو گونم میچکه _ب..بهش...بگو...ا..اگه...می..میتونه...بیاد..توقبرم...برام...ز..زیا...زیارت...ع..عاشو..عاشورا..بخونه ..یا..روضه..اباعبدالله..و با..روضه اشک...بریزه و ..اشکش.. خیس کنه..خ..خاک..قب..قبرم رو..و..مث..مثل..ش..شهید...مح..محمدخانی...برام...س..سینه..بزنه اشک بعدش میچکه _ب..بگو..ح نفسش کم میاد اشک های منم امون نداره و ماسکش رو روی صورتش میزنم بعدازچنددقیقه‌خو‌دش سعی میکنه ماسک رو برداره _ب..بهش..بگ..بگو..حلالم کنه بگو...خیلی‌ دوسش..داشتم..و دا..رم بگو..منو.ببب..بخشه..خیلی عذابش...داد..م ح..حلالم...کنید.. نمیدونم چرا اما دستش شل میشه سرش میافته چشماش بازه اما اما اما نفس نمیکشه هل میکنم مرد هم هل میکنه و دست به کارمیشه اشکامو پاک میکنم تا تارنباشه جلوی دیدم همونموقع به بیمارستان رسیدیم اما.. اما چه دیر به بیمارستان رسیدیم و من برادر از دست دادم😭😭 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
「🌱بسم‌اللّٰہ‌الࢪحمن‌الࢪحیم🌸」
🌿 ‹زندگی‌سبزترین‌آیه‌می‌باشدمرا♥️🌿› 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با عجله بیرون میبرنش سمت سالنی میبرنش و اجازه ورود بهم نمیدن نالان روی صندلی میشینم پنج دقیقه بعد دکتر بیرون میاد با عجله سمتش میرم +چیشد؟ _متاسفم.تسلیت میگم کاری ازدست ما برنمیومد تقریبا سقوط میکنم روی صندلی یاصاحب الزمان خودت به دادمون برس خدایا من چجوری این خبر رو به سارا بدم چیکارکنم خدا میدونم تا یه عمر عذاب وجدان دست ازسرم برنمیداره که چرا نرفتم همراهش دوباره چشمم خیس میشه و دستی به صورتم میکشم که گوشیم زنگ میخوره اتصال رو میزنم باصدایی که دورگه شده و از ته چاه درمیاد جواب میدم +جانم صدای نگران مهسا بلندمیشه _آراد آراد جان خوبی؟کجایی عزیزم؟هرچی زنگ میزدم از دیشب تاحالا جواب نمیدادی سرهنگم جواب درست و حسابی بهم نمیداد سرمو به سرامیک سرد سالن تکیه میدم +درگیربودم _اراد اقا محمدحسین خوبه؟سارا خیلی نگران و پریشونه مثل مرغ سرکنده از این سربه اون سرمیره بغض بیخ گلوم گیرمیکنه نه راه پس داره نه راه پیش گوشیو ازگوشم فاصله میدم و توی پیشونیم میکوبم چندین بار بغضی که توی گلوم گیرکرده داره خفم میکنه اشکم میچکه و بلندمیشم گوشیو به گوشم نزدیک میکنم +ساراخانم پیشته؟ صداش نگران میشه _نه چیشده؟! داری نگرانم میکنی بقرآن بگوچیشده آراد به حیاط بیمارستان میرسم یهو بغضم میشکنه +بدبخت شدیم مهسا صدای گریه اونم توی گوشی میپیچه _آراد توروقران بگو چیشده داری دقم میدی اراد توداری گریه میکنی؟ پنجه هام توی موهام میشینه و لب برهم میفشارم و سعی میکنم اروم باشم +مهسا مهسا محمدحسین نمیتونم ادامه بدم حالا که به گوشه ای خلوت رسیدم باصدای بیشتری اشک میریزم _آراد بگو ببینم چه خاکی توسرمون شده +محمدحسین..محمدحسین رفت محمدحسین...ت..توی عملیات...به شدت مجروح شد و ... _یا فاطمه زهرا یا قمر بنی هاشم هق هقش توی گوشی میپیچه _یازهرا بمیرم برا دل خواهرکم بمیرم برا نوزادش بمیرم برا مظلومیتش یاحسین هق هق میکنه و اون از اونحا ومن از اینجا داغونیم (سارا) مشکوک به مامان خیره میشم +مامان حالت خوبه؟ازصبح دم به دقیقه داری گریه میکنی؟ هول میشه و خودشو جمع و جورمیکنه _خوبم مادر دلم هوای مادرمو کرده بغض توگلوم نشسته هی میشکنه اهی میکشم و غمگین سمتش میرم و دراغوش میکشیم همو تابغلش میکنم هق هقش توی فضای اشپزخونه میپیچه و بی قراری میکنه روی صندلی میشونمش و لیوان ابی بهش میدم باهاش حرف میزنم و اینقدر از این در و اون درمیگم تا اروم بشه اما هنوزهم چشماش خیسه و فکرش درگیر پوفی میکشم و سریع شکلات داغی برای خودم درست میکنم و توی اتاق میرم توی این مدتی که محمدحسین ماموریته اومدم خونه مامانم محمدحسین قبل رفتنش سفارش کرد بعد از اینکه ازشمال برگشتیم بریم خونه مامانم اینا تامحمدحسین ازماموریت برگرده و بعدش باهم بریم خونه ازروی دراور گوشیمو برمیدارم از دیروز ظهرتقریبا سرش نرفتم و خاموشش کردم روشنش میکنم و بعد از روشن کردن نت داخل واتساپ میرم با دیدن پیامهای جدیدی که محمدحسین داده با شوق و ذوق بازش میکنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒