eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
پر‌و‌فایل‌چریکی‌😎! @shahidane_ta_shahadat
📝📷 بانو...♡ چادُر بہ سر بگیر و بہ خود ببالـ.... ڪہ هیچ پادشاهے!!! بہ بلندے ♡ چادر تو ♡ تاج سری ندیدھ است ...☺️ 😌🌸🍃  🌺|• @shahidane_ta_shahadat
صَدام وجَنگ و ميـن و تَركش🔥 هَمه اش بَهانه بود... ⇦شَهيـ💞ـد⇨فَقط خواست ثابت كُند ⇦چـ❤️ـادر⇨در اين سرزَميـن تـا بخواهـےفَدايےدارد 🦋❣🦋❣🦋 ❤️ ʝơıŋ➘ ❤️|• @shahidane_ta_shahadat
-کاش‌عکاس‌ظھورت‌باشم‌آقا-⛅️♥️- ای چشم‌به‌راهت‌هستیم !(: ʝơıŋ➘ 🌥|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با یاداوری علی و زهرا جوشش اشڪ رو توی چشمام حس کردم و اجازه روانه شدن بهشون دادم ↯فلش بڪ 30سال قبل↻ (زهرا) باخنده دست یاس رو گرفتم و کشیدمش سمت در کلاس _بیا بریم بابا چقدر حرف میزنی خنده ای کرد و دستی به مقنعش کشید و صاف و صوفش کرد کیف چرمی کوچیکشو دست راستش داد و راه افتاد با نزدیک شدن به در مدرسه چادرم رو روی سرم تنظیم کردم و جلوش رو با دستم جمع کردم کیفم رو به اون یکی دستم دادم و بعد از اینکه گونه یاس رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم به سمت خونه راه افتادم برای خودم خوش و خرم میرفتم یهو کیفم از پشت کشیده شد با ترس برگشتم که اسد کچل رو دیدم با ترس و چشمایی که از حدقه بیرون زده بود اب دهنم رو به سختی قورت دادم و قدم به عقب برداشتم با هر قدم من اون یک قدم جلو میومد با ترس برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ببینم راهی واسه فرار دارم یانه اسد کچل مدتی بود که تظاهر میکرد بهم علاقه داره و هرچی نخ میداد من پا نمیدادم من عقیده هایی برای خودم داشتم و حتی صحبت با ادمی مثل اسد برای خودم و عقایدم گرون تموم میشد یه قدم دیگه برداشتم که به دیوار خوردم با ترس و نگرانی به اسد نگاه میکردم که با نگاه مرموزی و قدم های ارومی به سمتم میومد یک قدم دیگه مونده بود بهم برسه که در مدت زمان یک ثانیه یک نفر از پشت کشیدش و انداختش روی زمین و شروع کرد به مشت و لگد زدن به اسد اصغربامرام و نوچه هاش بودن بعد از اینکه اسد خوب کتک خورد به سمت من اومدن و اصغر جلوم ایستاد سرش رو پایین انداخت و گفت _شما حالتون خوبه همشیره؟؟ سری تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم اشک هام رو پاک کردم گوشه چادرم رو گرفتم و با صدای خش داری گفتم +خیلی ممنون اصغر اقا اگه شما نبودین من نمیدونستم باید چیکار کنم متواضعانه سرپایین انداخت و گفت _نفرمایید ناموس حاج محمود ناموس ماهم میشه بفرمایید خونه اکبر، صمد دنبال خانوم برید و مطمئن بشید میرن خونشون _چشم اوسا چادرمو تکوندم و به سمت خونه رفتم به جلوی در رسیدم و برگشتم سمت اکبر و صمد +خیلی ممنون زحمت کشیدین بفرمایید اکبر جواب داد _خواهش میکنم.همشیره شما بفرمایید داخل اوس اصغر سفارش کرده حتما برید تو سری تکون دادم و بعد از تشکر برگشتم و کلون قهوه ای رنگ در رو به صدا دراوردم صدای لخ لخ دمپایی اومد و بعد از اون در توسط یه پسر بچه که از چهرش تخس بودن میبارید باز شد با تعجب بهش نگاه کردم دیدم اونم داره منو نگاه میکنه +سلام گل پسر شما کی هستی توخونه ما؟ سری کج کرد و گفت _سلام شما کی هستی؟ خنده ای کردم و موهاشو بهم ریختم که چهرش عبوس شد خندم شدت گرفت که یکهو با دست زدم رو دهنم از این حواس پرتیم که توی کوچه با صدای بلند میخندم باهم داخل رفتیم و در رو پشت سرم بستم مثل همیشه حوض وسط حیاط دوتا هندونه داخلش بود و گل های کنار حوض اب پاشی شده بود مامان صدیقه و ابجی نسرین همراه خواهر شوهرش مینا و پسرش که تازه به دنیا اومده بود و اسمش ارسان بود روی تخت نشسته بودن با لبخند چادرمو از سر برداشتم و به سمتشون رفتم +سلام خوش اومدین ابجی نسرین و مینا جون با روی باز ازم استقبال کردن و مامان صدیقه لبخند پر محبتش خستگی از جونم به در کرد با صدایی با تعجب به پشت سرم برگشتم که ...... ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
میدونی‌‌چیھ‌رفیق؟- اگه‌ رأی‌ مـآ‌ تَأثیر نداشت، این همه‌ شبڪه‌های معاندو"بی‌بی‌سی‌‌و‌‌منوتو" تلاش نمیکردن برای رأی ندادنِ مـآ؛ پس‌قطعا رأی مـا تأثیر دارھ ڪه اونا اینجوری خودشونو به آب وآتیش میزنن':/ ✌️🏼'! 🗳 🖐🏽 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
[💙]°• جُلوۍبَعضۍ‌اَز خآطِرِه‌ها بآیَدنِوشٺ : 💔°/ آهِستِه‌ٺَر بِہ یآدآوَردِه‌شَوید😔°/ « خَطَــرِ ریـزِشِ اِشڪ » های امام رضایی❤️ ʝơıŋ➘ ❤️|• @shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
⚠️⚠️ تشکر عجیب همتی از روحانی بابت برجام‼️ ⚠️⚠️
🌿|<•✾بسم‌اݪݪھ ..☁️✨•>|🌿
🍃بُزرگ فكر كُن ، بُزرگ باور كُن، بزرگ عَمل كُن، و نتيجه هم بُزرگ خواهد بود.. 🍒 •ʝσɨŋ↷ 🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
پرید اونڪہ🦋• بالـش ڪمے زینبے بود🕊• خوشـا دخٺرے🙋🏻‍♀️•ڪہ دلش زینبے بود😌• نذار✋🏻• چادر از سر بیفٺھ رھـا شہ بذار آخـرش با شہادٺــ❤️• ٺمـوم شہ ❣|• @shahidane_ta_shahadat
میگم حواست به تنها مخاطب همیشه در دسترس زندگیت هست؟! همون که آخر معرفت و رفاقتِ... همون که تا آخرش پای همه چی وایساده تو چی!؟پای بندگیش وایسادی؟! یه وقت واسه همچین رفیقی کم نزاریا:) -------◦◌᯽👑᯽◌◦------- 👑|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 علی برادر شوهر نسرین و برادر مینا رو دیدم _سلام زهرا خانم سرم رو پایین انداختم و باشرم سلام کردم برای خلاصی از این مخمصه سریع تر به داخل اندرونی رفتم و به سمت اتاقم رفتم لباس هام رو دراوردم و توی صندوقچه مخصوص لباس هام گذاشتم دفتر کتابام رو دراوردم و نشستم پای درس و مشقام بعد از فکر میکنم یک ساعت که درسام به پایان رسید بلند شدم از توی صندوقچه یه پیرهن بلند و شلوار پوشیدم و روسریم رو روی سرم انداختم و زیر گلوم گره زدم لبه هاشو درست کردم و بعد از اینکه از لباسام اطمینان پیدا کردم بیرون رفتم میون جمعشون نشستم و سرم رو زیر انداختم سنگینی نگاهی رو حس میکردم سرم رو بلند کردم که سریع سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت خنده ریزی کردم و خودم رو با دید زدن اطراف سرگرم کردم با صدای گریه نوزادی سرم رو به سمت ارسان پسر مینا خانم برگردوندم خیلی پسر نازی بود سال اول ازدواجش بود و ارسان اولین فرزندش بود اجی نسرین هم ازدواج کرده بود با اقا مرتضی ولی بچه نداشت با صدای مینا خانم سرم رو به سمتش برگردوندم _خب زهرا خانم گل چندسالته؟ +من ۱۶ سالمه مینا خانم _به به ماشاءالله برای خودت خانمی شدیا لبخند شرمگینی زدم و سرم رو پایین انداختم هنوزم سنگینی نگاه علی رو حس میکردم مامان صدیقه صدامون کرد و من و نسرین رفتیم کمک کنیم تا سفره رو بچینیم با وسواس برنج زعفرونی رو روی برنج ساده ریختم و تزیینش کردم لیوان ها رو با سلیقه تمام توی سفره چیدم و دیس های برنج رو دو سر سفره گذاشتم روی ماست رو با گل محمدی و نعنا تزیین کردم و کاسه خورشت هارو سر سفره گذاشتم همه سر سفره جمع شدن و نشستن منم کنار مامان صدیقه نشستم اون پسربچه کوچولو که حالا میدونستم اسمش محمدرضا هست و بچه خواهرشوهر مینا خانم بود کنار من نشست و علی کنار محمد رضا نشست مینا خانم و علی خیلی از سلیقم تعریف کردن اما نمیدونم چرا این تعریف های علی بدجور زیر زبونم مزه میکرد و طعمش خوب بود روز ها پشت سرهم میگذشت و من توی این مدت چندین بار علی رو میدیدم توی این ملاقات ها نگاه های زوم شدش رو روی خودم میدیدم و حس های جدیدی رو درونم احساس میکردم میفهمیدم که وقتی علی رو میبینم تپش قلب میگیرم و از خجالت گر میگیرم اما وقتی ازش دورم دوست دارم نزدیکش باشم و ببینمش دوستام خیلی از این چیزا میگفتن و ادعای عاشقی میکردن اما من نمیتونستم یعنی حسی درونم این اجازه رو بهم نمیداد ∞∞∞∞∞∞ زمان حال {سارا} برق لب زدم و بعد از اینکه از لباس هام اطمینان پیدا کردم چادر سفیدم رو روی سرم انداختم امروز قرار بود بین منو محمدحسین صیغه یک هفته ای بخونن تا بتونیم مابقی کار ها رو انجام بدیم و هفته اینده عقد کنیم در رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم جمع زنونه بود و فقط خانوم های فامیل بودن مامانم و سحر و سارا و فاطمه با دیدن من کل کشیدن که بقیه هم حواسشون به سمت من جمع شد و صدای کل زدن خانوم ها فضای خونه رو در برگرفت از خجالت سرخ سرخ شده بودم یواش یواش صدای یاالله گفتن اقایون اومد و سینا و بابا و محمدحسین و پدرش و عاقد وارد شدن بااشاره مامانم به سمت مبل دو نفره ای که گذاشته بودن رفتم و گوشه ایش نشستم محمدحسین با رعایت فاصله کنار من نشست مامانم پارچه سبز رنگی رو روی سرم انداخت و سینا قرآنی که از سوریه باخودش اورده بود رو به دستم داد با توکل برخدا قرآن رو باز کردم که سوره نور اومد بعد از گفتن چند جمله عربی عاقد منتظر شنیدن کلمه از ای از زبون من بود تا من محرم مردی بشم که مرد تر از همه مرد ها بود ولی چه میکردم با دلم لحظه ای فقط لحظه ای از ذهنم گذشت که کاش به جای محمدحسین الان پارسا کنارم نشسته بود اما سریع به خودم لعنت فرستادم و استغفار کردم میفهمیدم که محمدحسین چقدر استرس داره چون صدای زمزمه {الابذکرالله‌تطمئن‌القلوب} که زیر لب میگفت رو میشنیدم با توکل برخدا خواستم کلمه قلبت رو بگم که ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
حق الناس یعنی... با بدحجابی تو دل کسی زلزله ۱۰ریشتری به پا کنی ولی آواربرداریش بیفته گردن همسرش •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
هَمیشه بِه شوخی بهش میگفتم: اگه بدونِ ما بِری گوشِتو میبُرم... وَقتی جِنازشو اوردن برام دیدم اَصلا سَری در کار نیست..💔 -------◦◌᯽💔᯽◌◦------- 💔|• @shahidane_ta_shahadat
🌱 ‏شرافت‌يعنى‌اگه‌واقعا نميتونيدكسى‌رودوست‌داشته‌باشيد ... الکی‌هم ‌به‌خودتون‌‌وابسته‌اش‌‌نکنید ؛ همین !! @shahidane_ta_shahadat
- می آید - نمی آید - می آید - نمی آید تا تسبیـــح به دست می گیرد شروع می کند می آید ، نمی آید و ... و این آمدن و نیامدن‌های هر روزۀ پدر و مادر "شهید گمنـام" است!🥀 •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
. |👤| . . |📸| . . |🧕🏻| . . |🧔🏻| . شهدا یہ ټیپۍ زدݩ ☁️^] ڪہ خـ♡ـدا نگاهشوݩ ڪرد! دنبال این بودݩ ڪھ.. خوشگل خوشگلا ‌🥰^] یوسف زهرا امام زماݩ نگاشوݩ ڪنہ..🌱^] حالا ټو برو هرټیپۍ😖-] ڪہ میخواۍ بزݩـ... اما . . . حواسټ باشہ{☝🏻} ڪے داره نگات میڪنہ..!🍁 ↯🌙 . . -------◦◌᯽💛᯽◌◦------- 💛|• @shahidane_ta_shahadat
•|🌙🕊|• _ بین الحرمین یعنی چه؟! ~ب:باز~ ~ی:یک~ ~ن:ندای عظیم~ ~ا:از~ ~ل:لبیک یا~ ~ح:حسین~ ~ر:رسید و~ ~م:مهدی~ ~ی:یار~ ~ن:ندارد😔~ تا به حال اینطوری فکر کرده بودی؟ ــــــــــــــــــ°•[♥️]•°ـــــــــــــــــــ   ❀•----••❁✿🦋✿❁••----•❀ @shahidane_ta_shahadat  ❀•----••❁✿🦋✿❁••----•❀
•|🌙🕊|• _ _ چادر یک سبک زندگی ست...! ما از سبک زندگی چادری ها میگوییم😌 چادر که سرت میکنی، زندگی ات هم باید چادرانه بشود.😍 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ ــــــــــــــــــ°•[♥️]•°ـــــــــــــــــــ ❀•----••❁✿🦋✿❁••----•❀ @shahidane_ta_shahadat   ❀•----••❁✿🦋✿❁••----•❀