eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بابا با خونسردی خندید و گفت _جونم بابا چرا جیغ میزنی؟؟ با حالت قهر رومو برگردوندم و کیفمو برداشتم همونجور که بیرون میرفتم و کفشم رو میپوشیدم گفتم +محمدحسین به نفعته شب خونه نیای وگرنه با چماق بیرونت میکنم لبخند حرص دراری زد و گفت _وا خانوم شما چه خشن شدی چشم خونه نمیام خونه مادرزن جان میمونم اتفاقا بیشترم خوش میگذره با جیغ من ساکت شد و ادامه نداد با حرص بیرون رفتم و توی ماشین نشستم و درو محکم کوبیدم بهم پسره پررو حالا که خرش از پل گذشته واسه من زبون درازی میکنه حالتو جا میارم اقآ محمدحسین با خنده سوار ماشین شد که با قهر رومو به سمت شیشه برگردوندم خنده ای دوباره کرد که بیشتر حرصم گرفت کیفمو برداشتم و محکم توبازوش کوبیدم و درهمون حین گفتم +نخنددد نخند محمدحسین میزنم لهت میکنما بازم با خنده دستشو بالا برد به علامت تسلیم و ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه مامانش اینا راه افتاد توی فکر بودم که سینی شربت توسط فاطمه جلوم گرفته شد با شیطنت نگاهش کردم و چشمکی بر‌اش زدم و با چشم و ابرو به سینا اشاره کردم که سرخ شد از خجالت و با چشماش واسم خط و نشون کشید ریز خندیدم که سقلمه ای به پهلوم خورد با اوقات تلخی برگشتم که دیدم محمدحسین بوده درگوشم خم شد و گفت _اینقدر خواهرمو اذیت نکن خانوم خانوما بهش میگم جواب مثبت به سیناتون نده ها بی حواس بلند گفتم +غلططط کردییی با حس موقعیت و سرخ و سفید شدن محمدحسین تازه فهمیدم کجام و چی گفتم دو دستی پشت دهنم کوبیدم و با مظلومیت تمام گفتم +ببخشید تقصیر این شد و د انگشت اشارم به سمت محمدحسین گر‌دش خورد که سرش پایین بود و ریز ریز میخندید جمع با صدای بلند خندید که من بیشتر خجالت کشیدم فاطمه با هزارسرخ و سفید شدن سینارو به اتاقش راهنمایی کرد تاباهم صحبت کنن ماهم اینجا پشه میپروندیم بعد از حدود نیم ساعت هر دو شاد و خندون بیرون اومدن دستم به سمت دیس شیرینی رو میز رفت که از اول مجلس بدجور چشمک میزد همونجور که دستم به سمت دیس بود گفتم +دهنمونو شیرین کنیم فاطمه جون؟؟ سحر با چشم و ابرو اشاره کرد دستمو عقب ببرم ولی کو گوش شنوا فاطمه با هزارسرخ و سفید شدن گفت نیاز داره فکر کنه و من با چشمایی اتیشی و وحشی برگشتم سمت محمدحسین که داشت ابرو بالامینداخت ناامید دستمو از سمت شیرینی عقب برگردوندم و با حسرت بهش زل زدم با خستگی وارد خونه بابا اینا شدیم اخرشم یادشون رفت شیرینی جلومون بگیرن و من ناکام برگشتم خونه با خستگی چادرمو دراوردم و چادر رنگی روی سرم انداختم سینا مثل ببر وحشی اماده حمله به محمدحسین بود و محمدحسین هم بیخیال سوت میزد و میخندید اینقدر حرصی شده بودم که دلم میخواست یه بلایی من امشب سر این بشر بیارم با فکری که به سرم زد رفتم اشپزخونه و سینا رو صدا زدم اومد توی اشپزخونه و گفت _جانم سارا +جونت بی بلا بیا جلو کارت دارم اومد جلو و اروم در گوشش نقشمو گفتم سینا که فکر انتقامی سخت از محمدحسین بود با روی گشاده پیشنهادمو پذیرفت و هردو با خنده شیطانی از اشپزخونه خارج شدیم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
یِ‌روزمیرسـھ‌فقط‌میان‌بالاسرت‌فاتحـھ میدن‌ومیـرن..🚶🏿‍♂️ ولـےشایدیِ‌روزی‌☀️باشـھ‌کـھ‌جـٰای‌فاتحـھ دادن‌ورفتن‌🌑بیان‌برای‌رفاقت‌👥کردن.. اینوتومیتونـےتعیین‌کنـے😌 منتھا💔باشـھادت🥀' •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
‌☁️⃟🌻 🌿⃟🧚‍♂¦⇢ 🌸ـبانۅ|•♡ ←♥️[‹چادُر بہ سر بڱـیر ۅ🍃 بہ خود∞🌙| بِبالـ“ ˝ڪ ⚠️ـهِیچ 🕶👌🏼«پادۺاهے بہ بلندۍِ |• ۰ٺو •|💎 ٺاجِ سرۍ♥ ندیدھ اسـ ـٺـ ؛)👑 •ʝσɨŋ↷ 💎°•| @shahidane_ta_shahadat
•¦🌷¦• اگردخترهامیدونستݩ همشون‌ناموس‌امام‌زمان‌هستݩ🌿 شاید دیگه‌آتیش به وجود مهدی‌فاطمه‌نمیزدن!💔 شایدعکساشون‌رواز دست وپای نامحرم‌جمع‌میڪردݩ...😞 شآیدحجابشوݩ‌و رعایت‌میکردݩ... اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدۍ💚 ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
•[🌙❤️]• «مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ» که پروردگارت هیچگاه تو را رها نکرده.. هر وقت فکر کردی خیلی تنهایی یادت باشه اون همیشه مراقبته❤️🍀 ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
🍊.🌿. خوشبخت ترین مخلوق خواهی بود🍭.✨. اگر امروزت را آنچنان زندگی کنی🍓.🖇. که گویے نه فردایے وجود دارد برای دلهره و نه گذشته ای برای حسرت🐻.💕. •ʝσɨŋ↷ 🍊°•| @shahidane_ta_shahadat
‌.•°‌♡‌°•.🔍💡‌.•°‌♡‌°•. 🧠🌱 هیچ‌وقت‌از‌گذشته‌؁یڪ‌نفࢪ❗️ علیه‌ش‌‌ا‌ستفاده‌نڪن؛🖐🏻 چون‌ممکنه‌خدا‌♥️ گذشتهٔ‌اون‌آدم‌ࢪو🚶🏻‍♂🕳 تبدیل‌به‌آیندهٔ‌تو‌ڪنه…🍃 …!🌏 •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟♥️ 🌿⃟🌻¦⇢ معبودم! تنها‌تو‌هستی‌ڪه‌میتوانی تلنگرۍ‌بزنی‌بر‌این‌دل‌درمانده‌تا شاید‌بداند از‌دست‌دادن‌تو . . سخت‌ترینِ‌ا‌ز‌دست‌دادنهاست . . ! •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
•• قشنگ ـترین قربانے فقط اونجایے کہ بهش میگے : الھے منـ بھ قربونت.. :)♥️ •ʝσɨŋ↷ 🍃°•| @shahidane_ta_shahadat
【یک‌جمله‌و‌تمام】 ↫ ❥ به چادر‌ داده‌ام ↬ •ʝσɨŋ↷ 🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
°•{✨🌸بِسمِ رَبِّ فٰاطِمہ…}•°
〔🌸💓〕 ꧇ درد‌هـآ‌زیـآد‌هسـت‌ولـۍ‌... یهـ‌خُـداۍ‌بـزرگ‌تَـر‌از‌هـمشـون‌داریمツ... ꧇ 💓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⃟🌸 ⃦ ⇉ ـ ـ ـ ـــــꕥـــــ ـ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 💓°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟🌻 🌿⃟¦🦋⇢ هواٰۍٖ‌جھــاٰن.. بۍٖ‌تو‌خس‌خس‌مۍٖ‌کــند،تو رابہ‌جان‌نفس‌هاٰۍٖ‌بۍٖ‌کسان زودتر‌برگرد..•🍃 •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
💙☘ +خدآ‌‌چـه‌دلبرونـه‌میگه: ولآتحزن اِن‌َّالله‌مـعنــٰا :)🌱 -غمگین ‌نشو‌‌من‌کنارتمـ🙃 •ʝσɨŋ↷ 🍓°•| @shahidane_ta_shahadat
😶 ❗️ چرا‌نمیخواید‌قبول‌‌ڪنید خـداۍفضای‌مجازے و‌خدای‌فضاۍ‌واقعے،یڪیه؟/: طرف‌‌تو‌دنیاۍ‌واقعے هر‌چی‌بگۍُداره! تقوا‌داره‌‌ادب‌‌داره‌‌حجـاب‌‌داره‌‌سر‌بہ‌زیره‌ نمازش‌‌اول‌‌وقتھ،‌ با‌نامحرم‌‌در‌حدِ‌سلام‌‌علیڪ‌صحبٺ‌میڪنه‌‌و .. اما ڪافیه‌ یڪے تو فضاے مجازے بهش‌ بگه: داداش/ابجـے :| ازخود‌بیخـود‌میشه‌انگاری‌قنـد‌تو‌دلـش‌آب‌میشه‌...‌نشد‌دیگه! یا‌نمیخوای‌بگیری‌ڪه‌‌خدا‌حواسش‌‌بهت‌‌هست یا‌داری‌بخاطره‌‌بنده‌های‌خدا‌بندگۍمی‌ڪنے :) ! •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت: _همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم. افشین سرشو انداخت پایین و گفت: -چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم... حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد. خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد. تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن. اصلا امام حسین(ع) کی هست؟ تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد. از خودش تعجب کرد. قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت. تمام شب بیدار بود و میکرد. نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم. تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد. دیگه دانشگاه نمیرفت. بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه. دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه. روزها میگذشت... و افشین هرروز و به خدا قوی تر میشد. سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه. خیلی ناراحت شد. تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد. سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش. حدود شش ماه... از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله. یک روز که رفت مؤسسه، ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت. متوجه فاطمه نشده بود... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
✨🥀 "🌿یہ‌ࢪوزم‌من‌مۍ‌گم؛ آسون‌نبود‌ ولۍ‌انجامش‌دادم‌‌(꧇ «🌸💕» •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🖤 ڇاڐࢪےکھ ݕاشێ🐣😌 میدونی‌بااࢪزش‌ترین🍒🍓 امانت‌حضࢪت‌زهراࢪو‌دارۍ🍐💕 چادࢪےکھ باشے💕👛 اول‌اسمت‌خانم‌میاد،نه‌خانمی💞😏 چادࢪےکھ باشی😍✋ باافتخارسرتوبالامیگیری☺🍓 چون‌اون‌بالایی‌بالاسرتھ💜😋
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 محمدحسین مشکوک نگاهی بهمون انداخت که بیخیال از کنارش گذشتم مامان واسه شام صدامون کرد همه دور میز نشستیم و سینا گفت میره تا نوشابه بیاره منم با لبخند شیطانی خیره بهشون بودم محمدحسین کنار دست من نشست و این خیلی خوب بود با لبخند به سینا نگاه کردم که چشماشو به نشونه اطمینان روی هم گذاشت داشتیم غذا میخوردیم که نوشابه رو برداشتم و الکی روش زور زدم تا بازش کنم وقتی مثلا بی نتیجه بود به سمت محمدحسین گرفتم و گفتم +محمدحسین اینو بازش کن سفته لبخندی بهم زد و نوشابه رو ازم گرفت و روش زور زد تا بازش کنه اما همین که باز شد نوشابه بود که از سر و روی محمدحسین چکه میکرد و منو سینا و پرهام و سحر از خنده زمین رو گاز میزدیم محمدحسین با نگاهش واسم خط و نشون کشید و منم بیخیال رومو به اون سمت کردم با ببخشیدی بلند شد ورفت تا لباساشو تمیز کنه تا رفت دستمو روی دلم گذاشتم و د بخند رو به سینا کردم و گفتم +دستت طلا داداشی گل کاشتی مامان با حرص نگاهمون میکرد و بابا هم با ته مایه های خنده بهمون خیره شده بود اون شب هم با حرص خوردن محمدحسین و خندیدنای منو سینا تموم شد داشتم توی اشپزخونه غذا درست میکردم که حالت تهوع شدیدی بهم دست داد و سریع خودمو توی سرویس بهداشتی انداختم درطول روز چندین بار این اتفاق واسم افتاد ولی بیخیالش شدم و گفتم لابد مسموم شدم داشتم غذا توی دیس میکشیدم و میزاشتم روی میز که بازم حالم بد شد و به دستشویی رفتم محمدحسین نگران پشت در ایستاده بود و مدام صدام میزد در رو باز کردم و بیحال توی راهرو نشستم روی زمین محمدحسین هم کنارم نشست و گفت _سارا عزیزم حالت خوبه؟ چیشدی یهو؟؟ پاشو بریم دکتر پاشو خانومم به سختی بلند شدم و به اولین درمانگاه توی مسیر رفتیم و اونشب بهترین خبر عمرم رو شنیدم و فهمیدم خانواده کوچیک و دونفره منو محمدحسین حالا داره سه نفره میشه اینقدر منو محمدحسین ذوق کرده بودیم که نمیدونستیم کجا بریم و چیکار کنیم از خوشحالی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا