•[🌙❤️]•
#مناسبتی 🦋
🕊امام صــادق(علیهالسلام) :
✨هرچه میخواهے
برای خود دعـا بخوان
و در دعا ڪردن بڪوش ڪه
روزعـــــرفه روز دعـــــا و درخــواست است.✨
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#عرفه
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_74
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
امیررضا گوشی رو به پدرش داد.حاج محمود عصبانی گفت:
_فاطمه،کجایی؟
-سلام بابا،تو خیابان.
-سلام..کی میرسی؟
-اول مریم رو میرسونم،بعد میام.حدود دو ساعت دیگه.چیشده؟!
-امشب مهمان داریم،بهت گفته بودم که.
-کی میخواد بیاد مگه؟..خب شما هستین دیگه!
-فاطمه! حاج توسلی و خانواده ش میان، برای خاستگاری.یادت رفته؟!!
تازه یادش افتاد.
-بابا،خواهش میکنم...
حاج محمود وسط حرفش پرید.
-من حرف مو بهت گفتم.مریم رو بیار اینجا،با حاج مروت تماس میگیرم،خودم آخرشب میرسونمش.فقط زودتر بیا.
بی خداحافظی تلفن قطع کرد.فاطمه دلش گرفت.مریم گفت:
_همینجا نگه دار،من با تاکسی میرم.
-من میرم خونه،بعد تو با ماشین برو.فردا صبح بیا دنبالم.
هردو ساکت بودن.فاطمه گفت:
_با پویان حرف زدم.گفت حاج عمو بهش جواب رد داده.چرا؟
-قبلا که بهت گفتم.
-حاج عمو از گذشته پویان خبر داره؟
-آره.تحقیق کرد و همه چیز رو فهمید.
-نظر تو چیه؟ تو هم نمیتونی گذشته رو فراموش کنی؟
مریم دلخور گفت:
_میدونی چیه،تو درک نمیکنی.همیشه خاستگارهات بهترین بودن.هیچ وقت نمیتونی خودتو جای من بذاری.من از اینکه قبلا با دخترهای زیادی بوده،بدم میاد،میفهمی؟
-میفهمم.
-نه..درک نمیکنی.مثلا همین حاجی توسلی.خودشون آدم خوب و دست به خیر،خانومشون مشغول خیریه.بابا میگفت بچه هاشون یکی از یکی دیگه بهتر.بعد تو میتونی منو درک کنی؟!!
فاطمه نفس عمیقی کشید و چند ثانیه سکوت کرد.
-افشین مشرقی یادته؟..شش ماه پیش اومده بود خاستگاریم..دورادور میدونستم خیلی تغییر کرده.تصمیم گرفتم بیشتر بشناسمش.وقتی شناختمش،تونستم گذشته رو نادیده بگیرم.فکر میکنم تو نمیتونی با گذشته پویان کنار بیای چون تغییراتشو ندیدی؛چون نمیشناسیش.پویان همون موقع هم پسر خوبی بود، الان خیلی بهتر شده. ارزش شو داره که برای شناختنش وقت بذاری.
فاطمه پیاده شد، و مریم با ماشین فاطمه رفت.
به زور لبخند زد و وارد خونه شد.
همه آماده بودن و روی مبل نشسته بودن.
-سلام..خب یادم رفته بود دیگه..ببخشید.
امیررضا گفت:
_باید دو هفته ظرفها رو بشوری.
-چشششم خان داداش.
زهره خانوم گفت:
_چرا اینقدر خسته ای؟
-امروز روز پرکاری داشتم.چند ساعت هم جای یکی از همکارام موندم.
-برو یه آبی به دست و صورتت بزن و سریع آماده شو.الان میرسن.
-چشم مامان مهربونم.
به اتاقش رفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
☕️🍩|••
~|خۅشبخٺےࢪۅبایدبینِ:🖇
~|قشنگیا؎دنیاپیداڪرد::⛓
~|لابهلا؎برگِدࢪخٺها::🌿
~|ࢪۅ؎گلبࢪگها؎نࢪمبنفشه🌸
~|تۅ؎آسمونآبےツ:::💙
.🦋⃟🌤 ⃦|↫#انگیزشے
•ʝσɨŋ↷
👑°•| @shahidane_ta_shahadat
.°•.🚌🎨.•°.
↻|اینحجمازجیگربودن🎻🍂
↻|آخهواسہۍچیہ📙🎭
↻|ڪھاینجورینازمیکنےودل🌋🚧
↻|رومیبر؎کوچولو🎁🏖
#فندقانھ 😍
#قشنگیجات😍
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#زیبایی 𐀶<🍓👩🏻🦱>
⟮ ماسک نرم کننده موهای وز و مجعد⟯
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🥚یک عدد تخم مرغ
🍯یک قاشق سوپخوری عسل
🥣دو قاشق سوپخوری سس مایونز
مایونز با موادی که داره باعث احیا، آبرسانی و نرم شدن موهای مجعد میشه. تخم مرغ پوست سر و ریشهی موهات رو کاملا تغذیه میکنه و به همراه عسل موهاتو ابریشمی میکنه!❤️
نکته:
✅قبل از استفاده از ماسک، موهاتو خیس کن و با حوله گرم بپوشون تا فولیکولهای مو کامل باز بشه.
✅بعد از استفاده از ماسک، موهات رو به طور کامل بشویید.
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#روانشناسی <🌼💛>
❁────┈━❖━┈────❁
" نشانه های کمبود اعتماد به نفس 📈🥲 "
◍ نیاز به تایید ↯
آیا مردم فکر می کنند که من خوبم؟
◍ عدم شفقت با خود ↯
من می دانم که موفق نخواهم شد
من می دانم که به هیچ دردی نمیخورم
◍ کمال گرایی ↯
من می خواهم بهترین باشم اما نمیتوانم، بنابراین هیچ تلاشی نمی کنم
◍ ترس از شکست ↯
من فقط میدانم که نمیتوانم آن را انجام دهم
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_75
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
به اتاقش رفت...
خدایا حالا چکار کنم؟ نمیخوام بیخودی با نامحرم حرف بزنم.مجبور بود آماده بشه.
تو آشپزخونه نشسته بود.امیررضا هم روی صندلی نشست.
-فاطمه
فاطمه نگاهش کرد.
-میشه فراموشش کنی؟
-نه،نمیتونم.
-یادت رفته با ما چکار کرد؟
-تو هم که تلافی کردی دیگه.اون شب،تو کلانتری،با کفش زدی تو دهانش.
-مطمئنی نقشه نیست برای انتقام گرفتن؟
-مطمئنم.
-بابا مخالفه.
-تو چی؟
-نظر من برات مهمه؟
-آره.
-من ازش متنفرم.
-منم از افشین سابق متنفرم.ولی افشین الان با گذشته ش خیلی فرق داره.تو هم اگه بشناسیش نظرت عوض میشه.
امیررضا با تعجب گفت:
_تو عاشق شدی؟!!
فاطمه یه کم مکث کرد و گفت:
-آره.
-فاطمه،اون پسره مگه چی داره؟
-اون پسر چیزی داره که خدا هواشو داره.وقتی خدا هواشو داره،همه چی داره.
ناراحت به فاطمه نگاه میکرد.
صدای زنگ آیفون اومد.امیررضا هم به پذیرایی رفت.بعد یه کم صحبت،گفتن فاطمه چایی ببره.چایی رو تو لیوان ها ریخت و گفت:
خدایا،خودت یه کاریش بکن.
سینی رو برداشت و رفت.
میخواست پذیرایی کنه که امیررضا بلند شد،سینی رو گرفت و خودش پذیرایی کرد.تا حالا سابقه نداشت امیررضا اینکارو بکنه.حاج محمود و زهره خانوم و فاطمه تعجب کردن ولی کسی چیزی نگفت.فاطمه کنار مادرش نشست.یه کم بعد،فاطمه و محمد توسلی رفتن تو حیاط که صحبت کنن.فاطمه هیچ حرفی نداشت.آقای توسلی هم خجالت میکشید. کمی درمورد خودش توضیح داد و رفتن داخل.
وقتی خاستگارها رفتن،فاطمه به امیررضا گفت:
_چرا سینی چای رو ازم گرفتی؟
-میخواستم کمکت کنم کاری که دلت نمیخواد،انجام ندی.
-ممنون،کمک بزرگی بود.
روز بعد امیررضا به مغازه پدرش رفت.
-بابا،درسته که شما و من از اون پسره خوشمون نمیاد ولی بخوایم یا نخوایم فاطمه جز با اون ازدواج نمیکنه.هر دومون هم خوب میدونیم تصمیمش از رو احساسات نیست.به نظر من بهتره باهاش صحبت کنید.یا شما قانع بشید یا فاطمه رو قانع کنید..نمیشه اینجوری به این وضع ادامه داد.بهتره زودتر تکلیف معلوم بشه.
حاج محمود هم با امیررضا موافق بود.
بعد از شام فاطمه به اتاقش رفت.حاج محمود به امیررضا گفت:
_فاطمه رو صدا کن بیاد.
امیررضا به فاطمه گفت:
_بیا،بابا باهات کار داره.
فاطمه نزدیک پدرش ایستاد
-جانم بابا جون.
حاج محمود به مبل اشاره کرد و گفت:
-بشین.
فاطمه هم نشست.
-نظرت درمورد محمد توسلی چیه؟
سرشو پایین انداخت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•[🌙❤️]•
#قشنگیجات 🌿
یا رب،
دعای خسته دلان
مستجاب کن...
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#غدیر
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_128
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستی به چونه میزنه و میگه
_پس چی؟؟
اخمی میکنم و به سمت مبل میرم و میگم
+ بشین تا بگم
کنجکاو میشینه و کیک رو روی میز میزارم
با تعجب نگاهی به من و کیک میندازه و چشم هاش گرد میشه
با عجله به سمت من برمیگرده
_وای خدا
سارا بچه دختره؟؟
چشم به تایید میبندم و لبخند میزنم
(مھسا)
دستی به کمر میگیرم و اروم بلند میشم از روی تخت
نگاهی به ساعت مقابل میندازم
۱۲ شب رو نشون میده و پوریا هنوز نیومده خونه
دقیقا مثل اون شب نحس
شبی که باعث شد زندگیم از این رو به رو بشه
اروم از اتاق بیرون میرم و پایین میرم
ضعف کردم ولی دلم نمیخواد هیچی بخورم
اینقدری نخورم تا بمیرم
صدای اسانسور میاد و بعد از اون دری رو که صبح موقع رفتن قفل کرده بود با کلید باز میکنه
کفش هاش رو درمیاره و وارد میشه
_سلام
بیحال میگم
+کجا بودی تا الان که نمیگی یه زن پا به ماه توخونه دارم
عصبی کیفشو رو مبل میندازه و میگه
_زیادی داری ور ور میکنی
یه چای بیار شام بیار بعدشم از جلو چشمام گمشو
بغض میکنم از بخت شومم و اروم اروم بلند میشم و خودمو به اشپزخونه میرسونم
چای توی فنجون میریزم و خورشت سرد شده رو گرم میکنم
سعی میکنم به خاطر بچمم که شده راه بیام باهاش
غذاشو روی میز میچینم و صداش میکنم بیاد واسه شام
میاد و نگاهی به میز میندازه
از دیدن خورشت کرفس تعجب و برق رو توی چشماش میبینم
لابد تعجب کرده غذای مورد علاقش رو براش پختم
ولی من فقط خواستم نرمش کنم تا بتونم برم
بتونم سایشو از روی زندگی خواهرم عقب بکشم
سارا کم از خواهر برای من نداره
میشینه و با ولع شروع به خوردن میکنه
لیوان دوغ رو برمیداره و به من که به یخچال تکیه دادم نگاهی میندازه و میگه
_چرا تونمیخوری؟
اروم زمزمه میکنم
+میل ندارم
چشماشو ریز میکنه و میگه
_اصلا غذا خوردی؟
میترسم ولی میدونم دروغ بدتره
واسه همین اروم و مظلوم سربالا میندازم و میگم
+نه
عصبی لیوان دوغ رو روی زمین میندازه که متلاشی میشع و بعد عربدش باعث میشه توی خودم جمع بشم
_د اخه نفهم
مگه تو خودت تنهایی که واس خودت تنها تصمیم میگیری؟؟؟
بیشعور بچه منم تو شکم تو داره شکل میگیره
به خودت فکر نمیکنی به اون پدرمرده فکر کن
گوله گوله گرما روی گونم روان میشه و بعدش صداش
_بتمرگ غذاتو بخور
بی حواس میخوام جلو برم که دوباره داد میزنه
_نهه
کورم که هستی
نمیبینی شیشه خورده رو زمین ریخته؟
بعد خودش بلند میشه و از پشت میز میگذره
دستمو میگیره و دوباره به این سمت میز میاد
میشونتم روی صندلی و بشقاب غذایی برام میکشه و جلوم میزاره
_بخور
+میل ندارم پوریا
پوفی میکشه و میگه
_اون روی سگمو بالا نیار غذاتو کوفت کن
اروم غذامو میخورم والحق که چقدر گشنه بودم
سعی میکنم از در دوستی وارد شم و اروم صداش میکنم
+پوریا
درسکوت بهم خیره میشه که دستپاچه و کمی هول میگم
+د د دست دست از سر زن..زن...زندگی سارا بردار
دست از سرشون بردار
_تموم شد؟؟
سر تکون میدم که دوباره مشغول خوردن میشه و بهم توجه نمیکنه
دقایقی میگذره و دوباره خطاب قرارش میدم ایندفعه با ترس و لکنت
+خ..خب..خب بزار من برم
قول میدم...قول میدم بچه که بدنیا اومد بهت تحویلش میدم
پوفی میکشه و سکوت میکنه
+من..منو تو باهم اخرش خوشبخت نمیشیم
بزار من برم
توهم برو با اون دختره
دست هاش مشت میشه و بی توجه ادامه میدم
+قول میدم بچه رو بهت بدم
فقط بزار بر..
جملم تموم نشده که عصبی بلند میشه و سمتم میاد
من میترسم
میترسم از این حالتش
بازومو میگیره و همراه خودش میکشه
امتناع میکنم از رفتن اما زور من کجا و زور اون کجا
از پله ها بالا میریم و ترس توی تنم رخنه میکنه
توی اتاق پرتم میکنه و کمربندش توی کمد رو در میاره
و درهمون حین میگه
_تو ادم بشو نیستی
باید یه بار تا سر حد مرگ ببرمت تا دیگه در گوشم زر زر نکنی
رسما به غلط کردن افتادم و هق هقم همه جا رو گرفته
دستمو حائل بچم میکنم که اولین ضربه کمربند روی کمرم فرود میاد و اشک های من سوزان تر فرود میاد
میزنه
میزنه و عربده میکشه و جیغ میکشم
میزنه و فهش میده و درد میکشم
و ضربه اخر رو میزنه و نفس نفس زنان بیرون میره و در اتاق رو میبنده و قفل میکنه و میفهمم اینبار حتما میمیرم
چون زخما شدیده و میدونم عفونت میکنه
توی خودم جمع میشم گوشه تخت و اشک میریزم به بخت شومم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
پارت جدید🙊😌
جریان مهسا چیه به نظرتون؟
「💙🦋」
•-
•-
•
「طُ」دربآزارپررفتآمدقلبمـ
غࢪفھےعشقثآبتداریࢪفیق
#رفیقونه
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
˼ما حاضریم جان به قربانت کنیم
آقا بیا..
اَللهُمَعَجِللِوَلیِکَالفَرَج🤍🌿˹
#عیدکممبروک:)💚
°🌱| @shahidane_ta_shahadat
امروز پیش خدا زانو بزن و اسماعیلِ نفستو بهش ببخش... بگذر از یوسفِ تعلقاتت...
تو این حال قشنگت، منم یاد کن🌻
°🌻| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#مناسبتی 🌻
چنان عید غدیرش
دلربا افتاده در عالم✨
که یکهفتهجلوترمی
رومازخودبهقربانش🌹
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#عید_قربان❤️
♥️⃟⃟🌸
عیدقـربانشدهودرعـوضقـربانۍ
مابہقـربانتورفتیماباعبدالله…ツ
🖐🏻|↫ #السݪامعلیڪیااباعبدالله
♥️|↫ #عیدسعیدقربانمبارڪ
🌸|↫ #عید_قربان
•ʝσɨŋ↷
🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
#چادرانه
بٻخود بَࢪآٻَم دَلٻل و مَدࢪَڪ نَٻآوࢪٻد.
مَن دُخٺَــࢪَم..
مےدآنَم ڪہ صَلآحِ مَن..
دَࢪ «حِجآب» اَسٺ..
بَࢪآ؎ِ مَن..
دَلٻلے بُزُࢪگٺَـࢪ اَز..
سُخَنِ خُدآٻَم نٻسٺ..
مَن حِجآبـــ مےڪُنَم..
چون خُدآ؎ِ مَن..
اٻنگونہ مےخوآهَد..ッ
#پروفایلــ
•ʝσɨŋ↷
☘°•| @shahidane_ta_shahadat
°•|~🍊💛🦊~|•°
↯فࢪاموشنڪنهࢪٺغییࢪےدࢪزندگے🦒🍑
↯ابتدادࢪافڪاࢪذهنشڪلمیگیࢪد🍜🧘🏻♂
↯پسبہهرچہبیندیشےهمان🚡🧀
↯ࢪامتجلےخواهےساخٺ...🚌🐡
#انگیــزشـۍ
🍊°•|@shahidane_ta_shahadat
رفیق یعنے...🌿
روزایی ڪه برات سختہ رو با خنده هاش آسون ڪنه...😍🌿
#رفیقونہ
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
⸀•🌻✨.˼
-اَلابِذِڪرللّٰهِتَطْمَئِنُالقُلوب-
منبراۍرسیدنبهآرامش
تنهابهتڪراراسمتوبسندهخواهمڪرد..🙃♥️
#معبودانه 🍃
•
•ʝσɨŋ↷
🍃°•| @shahidane_ta_shahadat