eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
•••〔🚛🍃〕 ‌• ‌‌گفتـــم خدایا از بین‌ ایــــن ھمہ ‌گناهـےڪہ‌ڪردم! ڪدومشو‌میبخشـے..؟"💔 لبخند‌زد‌وگفت:⇣ ﴿ان‌الله‌یغفرالذنوب‌جمیعا!﴾ヅ💫 • . 🎈|↫ 🌱 ‌‌ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸🌱
🌱 〖 🌿♥️'! 〗 تہ‌صف‌بودم، بہ‌من‌آب‌نرسید. بغل‌دستیم‌لیوان‌آبش‌را‌داد‌دستم. گفت‌من‌زیاد‌تشنہ‌‌ام‌نیست. نصفش‌را‌تو‌بخور. فرداش‌شوخے‌شوخے‌بہ‌بچہ‌ها‌گفتم از‌فلانےیاد‌بگیرید، دیروز‌نصف‌آب‌لیوانش‌را‌بہ‌من‌داد. یکے‌گفت: لیوان‌ها‌همہ‌اش‌نصفہ‌بود... :) ♥️ 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
- 🎈 دَرسٌڪوت‌ِپیرٌوزْشٌو،بِزٰآرفِڪْر ڪٌنَن‌ّهَنٌـوزْیِھ‌ ‌ْبـٰآزندھ ‌اۍ..!ジ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 - - خُدایـٰا‌دِلَـم‌بَہانِہ‌شَہـٰادت‌مـۍگیـرَد نِمـۍشَـوَد‌اِرفـٰاقـۍڪُنـۍبِہ‌این‌عَبد‌ِمَردود‌شُـدِھ؟!• ‌- •ʝσɨŋ↷ 🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌸🌱
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#دلتنگ_حرم🥀 مَـن‌جـٰاموندَم‌..💔 وَلۍنہ‌مِثہ‌،سہ‌سالھ‌اےکہ غَمِت‌ࢪوخَرید... مَـن‌جـٰاموندَم ✋🏻 شَب
•|پیـش هرکـس مےروم، فـوراً جوابـم مےکنـد... •|تـو پناهـم مےدهے! هرچند کہ بےعـارم حسیـن؏😔 •|جـان زهـرا(س) هیـچ وقتــ، از خانہ بیرونـم مکـن! •|مـن کہ جایے را نـدارم، اے کـس و کـارم حسیـن؏💚🍃 ♥️ حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat ‌    
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 ولی با این حال همه میدونستن به وقتش فاطمه کوتاه بیا نیست.بخاطر همین دقت شون بیشتر شد. یک سال گذشت. دختر علی و فاطمه به دنیا اومد. اسمشو {زینب} گذاشتن.چهره ش شبیه علی بود.حاج محمود به مناسبت تولد زینب،یه آپارتمان بهشون هدیه داد.سه دانگش به نام افشین مشرقی و سه دانگش به نام فاطمه نادری. حاج محمود میتونست حتی قبل ازدواج شون این هدیه رو بهشون بده ولی میخواست بچه هاش راحت طلب نباشن. به امیررضا و محدثه هم بعد تولد اولین بچه شون یه آپارتمان هدیه داد. اون روزها بهترین روزهای زندگی علی بود.زندگی علی با فاطمه هرروز شیرین تر از روز قبل بود.فاطمه از وقتی شده بود،عاشق تر و عاقل تر شده بود. رابطه ش با خدا عمیق تر و عاشقانه تر شده بود. دخترشون سینه خیز میرفت، علی و فاطمه با ذوق تشویقش میکردن. زینب غذا میخورد،دوتایی ذوق میکردن. چهار دست و پا میرفت،دوتایی قربان صدقه ش میرفتن. زینب وسط هال نشسته بود، و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.علی روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد. فاطمه با سینی چایی،کنارش نشست و به علی خیره شد.علی با لبخند نگاهش کرد و گفت: _دخترتو ببین چکار میکنه. ولی فاطمه به علی نگاه میکرد. -علی،ازت ممنونم،بخاطر زندگی خوبی که برام ساختی.کنار تو زندگی خیلی خوبی دارم.تو همون همسری هستی که همیشه از خدا میخواستم.یه مرد واقعی..تو هم همسر خیلی خوبی هستی،هم پدر خیلی خوبی هستی. شب شهادت امام محمد باقر(ع) بود. طبق معمول علی و فاطمه و زینب با هم به هیئت رفته بودن.برای کمک تا آخرشب مونده بودن. تو مسیر برگشت زینب آب خواست. علی کنار خیابان توقف کرد.از ماشین پیاده شد و به سوپر رفت. تازه وارد مغازه شده بود که ماشینی چند متر جلوتر،رو به روی بنر بزرگی که به مناسبت شهادت زده بودن،ایستاد.شیشه های ماشین پایین رفت و صدای بلند موسیقی تندی تو فضا پیچید.دو پسر و یه دختر پیاده شدن و شروع به کردن. فاطمه سریع پیاده شد، و سمت دختر رفت.صحبت میکرد که یکی از پسرها از پشت فاطمه رو هل داد. فاطمه که انتظارشو نداشت نتونست تعادل شو حفظ کنه و با سر محکم زمین خورد.زیر سرش پر خون شد. علی از مغازه بیرون اومد. خانمی رو دید که زمین خورده و دو پسر بالا سرش ایستادن. به سرعت سمت شون رفت. دختر و پسرها فرار کردن. وقتی متوجه حال خانم شد،خواست فاطمه رو برای کمک صدا کنه ولی جای خالی فاطمه رو دید...از فکر اینکه اون خانم،فاطمه باشه،لحظه ای قلبش ایستاد...با قدم های لرزان نزدیک رفت. وقتی صورت فاطمه رو دید نفسش حبس شد..با زانو کنارش افتاد...صدای گریه زینب از ماشین شنیده میشد. چند نفری جمع شدن. یکی با آمبولانس تماس گرفت.خانمی زینب رو بغل کرد و سعی میکرد آرومش کنه. روی صندلی بیمارستان نشسته بود.مات و مبهوت...پرستاری نزدیک شد. -آقا ... آقا!! علی سرشو بلند کرد.پرستار گفت: _کسی هست که بیاد دخترتون رو ببره.همش گریه میکنه.بچه گناه داره. تازه یاد زینب افتاد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 یک‌هفته‌بعد _داریم میایم مادرجون باشه حواسمون هست سلام برسونید خدانگهدار به سمتم میاد _بریم؟ مثل این یک هفته سکوت پیشه میکنم و دستش پشت کمرم میشینه و باهم به سمت ماشین میریم دوروز بعد از اون روز نحس و شوم بچمو خاک کردیم پول مراسماتشو دادیم برای خیریه وقتی مامان و بابا فهمیدن انگار دنیا روی سرشون اوار شده بود مامانم پشت تلفن مرثیه خوانی میکرد و من اشک میریختم نمیدونم دست تقدیر بود یا حکمت یا چی که ماشینشون خراب میشه هیچ بلیطی هم گیرشون نمیاد به هردریم که میزنن نمیتونن بیان شیراز و محمدحسین گفت ما میایم اونجا پدر و مادرمحمدحسین به محض شنیدن این خبر به شیراز اومدن درکنارهم عزاداری میکردیم و اشک میریختیم واسه نوگل پرپرم وحالاهم به مقصد شمال توی ماشینیم شیشه رو پایین میدم تا هوای ازاد به صورتم برخوردکنه به یاد چهره مثل ماه ترلان اشک صورتمو خیس میکنه (پارسا) غرق درتفکرآت خودم قدم میزنم باورش واسم سخته خیلی سخت چقدروحشتناکه چقدرمیتونه وحشتناک باشه بچت توی بغلت بمیره با صدای نسرین خانم به سمتش میرم +جانم نسرین خانم اشک صورتشو با لبه روسری مشکیش پاک میکنه _جانت بی بلا پسرم بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم همه هستن پرهام سحر بی بی و اقا مرتضی حتی سینا و فاطمه ابرویی بالا میندازم و کنارشون میشینم _ازتون میخوام توی این مدت هیچ حرفی از ترلان و بچه جلوی سارا نزنید بچم روحیش الان داغونه نباید داغ فرزندشو یاداورش باشیم با این حرفش همه مغموم و ناراحت میشن و نسرین خانم و سحر گریشون میگیره نسرین خانم ادامه میده _سعی کنید بچمو از اون حال و هوا دربیارید سینا مامان بگرد یه ویلایی این اطراف پیدا کن اجاره کن چندمدتی اینجا باشیم تا روحیه بچم عوض بشه شیراز برای سارا سراسر غم و اندوهه بی بی رو دستش میکوبه _وا خدا مرگم بده نسرین این حرفا چیه میزنی مادر؟مگه من مردم که شما برید ویلا اجاره کنید؟همینجا پیش خودم میمونید و همه باهم حال ساراجونو خوب میکنیم نسرین خانم لبخندی تلخ میزنه _دستتون دردنکنه خاله گلاب ولی بخدا.... _ولی و اما و اگر نیار همین که گفتم حالا هم بلند بشید بریم عدس هارو بار بزاریم و اب واسه برنج بزاریم کلی کارداریم فاطمه و سحر جانم دخترای قشنگم شماهم نهارظهر رو باربزارید چشمی میگن و بلند میشن منم بالاجبار بلند میشم _پارسا مادر +جانم بی بی _جونت بی بلا برو اب بزار برای برنج +چشم به سمت دیگ و شلنگ و گاز میرم و درهمون حال صدای بی بی روهم میشنوم _پرهام مادر تو کشمش هارو بیار بده به من تا پاک کنم سینا پسرم توهم مرغ هارو بیار که بار بزاریم اوناهم چشمی میگن و هرکسی به کارخودش مشغول میشه اینقدری سرگرم کارهای مختلف هستیم که متوجه گذرزمان نمیشم و زمانی به خودم میام که هوا رو به تاریکی رفته و همون لحظه سر و صدای پسرا میاد لبخندی میزنم به سمتم میان _چطوری داداش؟ +میگذره سهیل خنده ای میکنه _ان شاءالله که خوب بگذره لبخندی میزنم +ان شاءالله درهمون لحظه صدای اذان بلند میشه از مسجد محل پسرا هرکدوم هرکاری که به دست گرفته بودن رو کنار گذاشتن و به سمت حوض وسط حیاط رفتن لبخندی میزنم و به سمتشون میرم منم کنارشون وضو میگیرم و درکنارهم روی موکت توی حیاط قامت میبندیم زن ها پشت سرما و ما به سید که تازه به جمعمون پیوسته اقتدا میکنیم بعد از نماز همه بلند میشن و دوباره به کارهای قبلشون ادامه میدن که صدای درمیاد و برمیگردم سمت در و لحظه ای میخکوب میشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
"ع‌َـلق‌ِقَلبـِڪ‌بِـآاللہ‌فَـآاللہ‌یا‌یۅذۍ‌اَحَـد" قَلبَـت‌رابـِہ‌خُداۅَند‌گِـره‌بِـزَن‌کِـہ اۅ‌هیچ‌کَس‌را‌نِمۍ‌آزارَد. 🌿 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 عمݪ‌بزࢪگ‌ماندنۍ‌نیسٺ آنچہ‌ماندنۍهسٺ، عمݪ‌مقدس‌اسٺ.... _شہید‌حاج‌قاسم‌سلیمانی •ʝσɨŋ↷ 🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌙
🌱 ‹ در دلِ سَنگ‌ترین جایِ زمین نبضِ یك رویش باش !😌🌱^ᴗ^ › •ʝσɨŋ↷ 🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحی #پیشنهاد_دانلود
مـیاد خاطراتم جلوے چشام😢 من اون خستگے تو ࢪاهو میخوام!💔 میخواستم مثل اهل بیت حسین🥺 با اهل و عیالم، پیاده بیام😭 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
‹☁️☀️› 🧡¦⇢ ـویرـٰانِہ‌دل‌مـٰاست‌کِہ‌با‌هَرنِگَھِ‌دوسـت -|ـصَدبـٰار‌بَنـا‌گشـت‌ودِگـربـٰارفـروریختシ..! ‌- 」 - ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ ☁️ ⃟🧡|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سارا به همراه محمدحسین درحالی که دست محمدحسین پشت کمرش نشسته وارد میشن سری تکون میدم و سرمو پایین میندازم خاله نسرین با شتاب و بدو بدو سمت دخترش میره ساراهم انگار با دیدن مادرش مجوز اشک ریختنش صادرمیشه گریه کنان به سمت مادرش میره دراغوش همدیگر میرن و اشک میریزن سینا و اقا مرتضی محمدحسینو دراغو‌ش میگیرن به سمت محمدحسین میرم دست روی شونش میزارم برمیگرده سمتم +تسلیت میگم داداش اندوهگین تشکر میکنه بعد از نیم ساعتی تقریبا جو متشنج شده اروم میشه عجیب دیگه حتی نگاهمم سمت سارا نمیره و من از این راضیم کم کم مهمون ها داخل میشن و مراسم شروع میشه مثل چندشب گذشته باهمه خداحافظی میکنم و بیرون میرم ازدرپشتی دوباره وارد میشم و توی اتاقک پشت انباری لباس هامو عوض میکنم و چفیه مشکی سفید رو روی صورتم میبندم بیرون میرم و ماشین رو خیابون پشتی پارک میکنم و مجددا برمیگردم پای پیاده امیرعباس با دیدن من به سمتم میاد دستی روی شونم میزنه _سلام برادر گمنام خوبین؟ سعی میکنم با زبان اشاره صحبت کنم لبخندی میزنه و منو راهنمایی میکنه به سمت داخل هیچ کس نمیدونه برادر گمنام همون پارساست به سمت سینی چای میرم و یک دور میگردونم برمیگردم دم در و کفش هارو جفت کرده جلوی درمیچینم استکان های چای رو برمیدارم و توی اشپزخونه میبرم و مثل روال چندشب گذشته گوشه ای تاریک می ایستم و سینه زنی میکنم همراه بامداح و بازهم شرمنده تراز شب های قبل طلب بخشش میکنم از خدا و ازاینکه من چقدر جاهل بودم دستی روی شونم میخوره برمیگردم و محمدحسین رو میبینم _التماس دعا اشک های روان شده روی گونشو پاک میکنه و با شونه هایی افتاده به سمت خروجی میره برای سرو غذا به کمکشون میرم و غذا هارو میکشیم (سارا) سرمو به دیوارتکیه دادم و چادرمو روی صورتم کشیدم مجلس با بسم‌اللهی شروع شد و امان از دل بی قرارم امان از جگر سوختم که امشب روضه علۍ اصغربود ازتمام وجود امسال درک کردم اشک ریختم ناله کردم وبازهم اشک ریختم وبازهم امان از دل‌پاره‌پارم اخرهای مجلس سحر و فاطمه به سمتم اومدن و گفتن بریم کمک برای کشیدن غذا بلند شدم و به سمتشون رفتم تا برای سرو غذا کمکشون کنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
‹🦋💙› قـصہ‌ایـن‌اسـت کھ‌مـا‌بـۍ‌تـو‌نخـواهیم‌حـیات🖐🏻👀!‌• 💙 •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 تازه یاد زینب افتاد. یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از جیبش بیرون آورد.رمزشو باز کرد..شماره حاج محمود رو آورد ولی مردد شد.. خجالت میکشید به حاج محمود بگه نتونست مراقب دخترش باشه..منصرف شد.شماره پویان رو آورد.گوشی رو سمت پرستار گرفت. -میشه شما بهش بگید؟ پرستار که حال علی رو دید قبول کرد. جریان رو برای پویان تعریف کرد و گوشی علی رو بهش داد. -حال خانومم چطوره؟ از نگرانی جوابی که قرار بود بشنوه، صداش میلرزید. -هنوز جراحی تموم نشده.هر خبری بشه بهتون اطلاع میدم. پرستار رفت. نمیخواست باور کنه.فقط میخواست چشم هاشو باز کنه و ببینه همه ی اینا کابوس بوده.زندگی خودشو از وقتی یادش میومد تا چند ساعت قبل مرور کرد. با خودش گفت، زندگی من قبل از فاطمه زندگی نبود.بعد از آشنایی با فاطمه هم زندگی نبود.از وقتی خدا بود زندگی من،زندگی شد. وگرنه با بدی های من،فاطمه حتی نباید نگاهم میکرد... خدایا تو که همه جوره لطفت رو به من کامل کردی،فاطمه رو بهم برگردون. حاج محمود کنارش نشست. آروم و نگران صداش کرد.علی سرشو بلند کرد.وقتی نگرانی چشم های حاج محمود رو دید،شرمنده شد.به زهره خانوم که پشت سر حاج محمود ایستاده بود نگاه کرد.زهره خانوم هم با چشم های پر اشک منتظر شنیدن خبر سلامتی دخترش بود..شرمنده تر شد،سرشو انداخت پایین.. حاج محمود گفت: _حالش چطوره؟ همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _چند ساعته که تو اتاق عمله. بغض صداش حال خرابشو فریاد میزد. خیلی نگذشت که امیررضا و پویان هم رسیدن. مریم پیش زینب بود. همه ساکت بودن.یک ساعت دیگه هم گذشت. پرستاری گفت: _همراه فاطمه نادری. همه به علی نگاه کردن. علی سرشو بلند کرد.به بقیه که داشتن نگاهش میکردن،نگاه کرد،بعد به پرستار. پویان نزدیک رفت و گفت: _جراحی تمام شده؟ پرستار گفت: _آره ولی بیهوشه. -جراحی چطور بود؟ -باید با دکترش صحبت کنید. -کی میتونیم با دکتر صحبت کنیم؟ -دکتر یه جراحی دیگه هم دارن.کارشون تمام شد،بهتون میگم. -میتونیم حداقل از دور ببینیم شون؟ -نه،امکانش نیست.وقتی به هوش بیاد، بهتون میگم. پرستار رفت. بازهم همه ساکت بودن.صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌱 تودیگر‌بہ‌درددوست‌داشتن‌نمیخورے، بایدعـٰاشقت‌شد...!ジ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 پیشونے بندها رو ؛ با وسواس زیر و رو مئ‌کرد پرسیدم: دنبال چی‌ میگردی؟ گفت: سَربند یا زهرا..! گفتم: یکیش رو بردار ببند دیگھ چه فرقی داره؟! گفت: نه اخه من مادر ندارم! :))💙💧🌸💔 •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحے #شب_جمعس_هوایت_نکنم_میمیرم😭💔
دور از تو با اینکه ضرر کردم💔 تو راهو نشون دادی که برگرد😔 کربلا برا من نالایق😭 یه حس جدیدی بود شدم عاشق😢 عشق صفای حرمت غروبا و شبای حرمت🥺 نفس توی هوای حرمت همه رویام🤩 عشق یعنی سینه زنی🙃 یعنی حب الحسین اجننی❤️😭 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
🌻 - - هیچۅَقت‌بَرا؎تَبدیل‌شُدَن‌بِہ‌ڪَسۍ‌ڪِھ میتۅنِستۍبـٰاشۍدیرنیستシ..! ‌- 🌻°•|@shahidane_ta_shahadat