#انگیزشے 🦋
وقتیکسیبهتمیگه:
رویاهاتهیچوقتبراوردهنمیشه!
بهشبگو:
خيلیممنونمکهمنو،واسه
برآوردهکردنشونمصممترمیکنی🤞🏻🌸`
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
••🌤🌈••
#آیھگرافی🌱
.
«لاتَخافاًإنَّنےمَعکُماأسمَعُوَأری/طہ۴۶»
نٺرسیدبندگانِمن…
حواسمبهِٺونهَسٺ،ميبینمٺون،مےشنومٺون...🌿!
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونه💕
❝ࢪفیقجـان!میون این همـھ مشڪلاټ(:
من پشتم گࢪمـھ بھ بودنټ❝
💕|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانه🌱
شهید ابراهیم همت
هر وقت می خواست برای
بچهها یادگاری بنویسه مینوشت:
"من کان لله،کان الله له"
هرکی با خدا باشہ خدا با اوست...😍
شهید ابراهیم همت
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_133
فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد،
ولی اشک هاش بیشتر شد.ناراحت به علی نگاه میکرد.علی اشک های فاطمه شو پاک میکرد.
متوجه معنی نگاهش شد.
دیگه نتونست تحمل کنه،از اتاق بیرون رفت.
فاطمه رو بردن خونه.
نماز صبح شو نشسته خوند و خوابید. علی سرکار نرفت.
تمام مدت کنار تخت فاطمه نشسته بود و نگاهش میکرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد.علی لبخند زد ولی باز هم فاطمه ناراحت نگاهش میکرد.
-علی #راضی باش...من حالم خوب نمیشه..آخرش میمیرم.. تو چه راضی باشی چه نباشی،این سختی ها هست ولی اگه راضی باشی هم تحملش برات راحت تره هم ثوابش برات بیشتره...آدم وقتی به سختی های بزرگتر فکر میکنه، تحمل سختی ای که توش هست،راحت تر میشه..به سختی های امام علی(ع) فکر کن.برای غصه های امام علی(ع) گریه کن..از خدا و امام علی(ع) بخواه تو سختی هات کمکت کنن...علی جانم، راضی باش..به مردن من راضی باش.
علی دیگه نتونست تحمل کنه.
از اتاق بیرون رفت.در رو بست و پشت در نشست.
زینب جلوش ایستاد.
بخاطر بغض باباش،بغض کرد،بعد گریه کرد.زهره خانوم از اتاق بیرون اومد. وقتی علی و زینب رو دید،اونم گریه کرد.زینب رو بغل کرد،به آشپزخونه برد و آرومش کرد.
علی بلند شد و از خونه بیرون رفت.
بی هدف راه میرفت.به اطراف و آدم ها توجهی نداشت.خیلی راه رفت.
صدای اذان شنید.
به اطراف دقت کرد.روبهروی امامزاده ایستاده بود.همون امامزاده ای که افشین،علی شد.
بعد نماز سجده رفت.
خیلی طول کشید.سر از سجده برداشت. همونجایی که برای اولین بار با فاطمه نشسته بود،نشست و به ضریح رو به روش خیره شد.فکر میکرد.به همه زندگیش،به فاطمه،به خدا،به امام علی(ع).
با خدا حرف میزد.
*خدایا،تا حالا هرچی ازت خواستم بهم دادی.پس چرا سلامتی فاطمه رو نمیدی؟!...خدایا،منو با فاطمه امتحان نکن.من بدون فاطمه تنها میشم ... تنهاتر از امام علی(ع)؟ ... خدایا،من امام علی (ع) نیستم.از من #امتحانهایسخت نگیر...
اونقدر اونجا نشست،و فکر کرد که اذان مغرب شد.نماز مغرب هم همونجا خوند.
آخرشب،زهره خانوم مشغول خواباندن زینب بود.حاج محمود به اتاق فاطمه رفت.فاطمه چشمش به در بود.وقتی حاج محمود رو دید لبخند زد.
حاج محمود رفت داخل.
-باباجونم،لطفا درو ببندین.
به سختی یه کم نشست.حاج محمود درو بست و کنار فاطمه نشست.فاطمه گفت:
_علی نیومده؟
-نه.
-بهش زنگ زدین؟
-گوشی شو نبرده.میخوای برم تو خیابان ها دنبالش؟
-نه..بابا،بعد از من علی رو تنها نذارین. خانواده ش باشین،بیشتر از الان.کمکش کنید ازدواج کنه.بهش بگید من ازتون خواستم.
به سه تا دفتر تو قفسه کتاب هاش اشاره کرد و به حاج محمود گفت:
_لطفا اونارو بدید.
حاج محمود دفترها رو به فاطمه داد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#خداجانم
میدونی، :):
استادپناهیانمیگه:
¤گیࢪٺۅگناهاٺنیسٺ!↓↓
گیࢪٺۅڪاࢪایخوبیه...🥣
ڪهانجاممید...🦋
ولی نمیگی"خدایابهخاطࢪٺۅ"...
اخلاصیعنی
خدایافقطٺۅببینحٺیملائڪههمنہ
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ💕 نَڪُنَدفِڪرڪُنِۍدَردِلمَـنیآدِتـونِـیست
گُـوشڪُننَـبضِدِلَـــمبآتـویِڪِیستシ..!
💕|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🍭
ـازخـویشگـریزآنَـمـوسو؎تـوشِتـٰابانシ..!
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشی🦋
.
چمدون آدما
فقط اندازه ی آرزوهاشون جا داره...
این همه حسرت و غصه رو جمع کردی که چی؟♥️😉
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
سلامرفقٰا
جمعتون سرشار از انرژی مثبت و برکت انشاء الله🌱
من تصمیم گرفتم یه برنامه زیبا اجرا کنم توی کانال و مطمئنم با استقبال خیلی گرمی رو به رو میشیم😍🙈
اسم کانال ما هست شهیدانه تا شهادت ما هدفمون این بود تا مطالبی رو دراختیار شما بزاریم که مسیر زندگی تک به تکمون رو تغییر بده و ختم به شهادت بشیم ان شاء الله🤲🏻🌼
حالا ما تصمیم گرفتیم
به یه مدت زمان مشخص
هر روز یک شهید رو اتفاقی انتخاب کنیم و راجبشون صحبت کنیم
شھداۍمدافع حرم
شھداۍمدافع وطن
شھداۍدفاع مقدس
صحبت هاشونو میزاریم
زندگی نامشونو به طور خلاصه
خلاصه هر روزمون رو بانام یکی از شهدا و ائمه متبرک میکنیم:)
بعد از مدت زمانی که تعیین کردیم
یه خلاصه از شهدایی که باهاشون اشنا شدیم تهیه میکنیم و هرکدوم اونموقع میتونیم از بینشون یھ رفیق شهید پیدا کنیم😍👌🏻
داشتن رفیق و برادر شهید خیلی خیلی میتونه تاثیرات قشنگی توی زندگیمون داشته باشه
میدونیم که تنهامون نمیزارید توی این راه و امیدداریم دست خدا و شھدا و اهل بیت توی این راه به یاریمون بیاد🤲🏻🌱
#منتظرنظراتقشنگتونهستمهمتویپیامناشناسهمتویپیوی🌸♥️
@Aroosha14
پیامناشناسمونھ👑🌱
payamenashenas.ir/Abnabatbanooo
هدایت شده از شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#عشقجٰان🌱
تا اطلٰاعِ هَمیـٰشگیِ طِبق قانونِ عِشقِ
قَلبَم به «طُـ♥ـــو» مَحکومه..
وَچـِهاِحسـٰاسِنَجیبیستکِهبـٰادیدَنِ
"تــُـ♡ـــو"طَلَبِعـِشقزِبیگـٰانِهنَدارَمهَرگِز •⊱ 💍
♥️|•@shahidane_ta_shahadat
#بھوقتسوپرایز😻🌱
امشباولینپارتازفصلدوم
رمانعشقبهشرطعاشقی
بارگذاریمیشه🍊😌
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم_پارت_1
#پارت_206
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
گاهے باید صبر کرد و دید خدا چه نوشته!
خدا نویسنده رمان زندگیست،
قلمش از جنس محبت و عشق است و اطمینان بھ توانمندی قلم نویسنده میتواند تورا درخواندن و دیدن و منتظر اتفاقات پیش رو بودن توانمندتر سازد:)
گاهی تلخ است
گاهی شیرین،
گاهی هولناک و گاهی نیز سرشار از عشق و امید و زندگی!
پس سپردن و صبوری را یاد بگیر تا بتوانی قدم به قدم
لحظه به لحظه
و ثانیه به ثانیه با نویسنده رمان زندگیت پیش بروی و مطمئن باش اتفاقات خوبی رو رقم زدهシ
چون هیچ نویسنده ای دوست نداره جوری بنویسه که مخاطبش ناراضی باشه
پس مطمئن باش نویسنده زندگی توهم همین اعتقاد رو داره:)
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
+خسته نباشید
جلسه اینده از همین مبحث امتحان میگیرم
امیدوارم با امادگی کامل سرکلاس حاضر بشید
صدای اعتراض ها بلند میشه
کیف و ماژیک رو برمیدارم و بیرون میرم
وارد پارکینگ میشم و دنبال سوییچ میگردم که گوشیم زنگ میخوره
بین گوش و شونم قرارمیدم
+بفرمایید اقای مقتصدی
مشکلی پیش اومده؟
_پارسا جان یه لحظه بیا دفتر جلسات
یه کار مهم پیش اومده
+بله الان میرسم خدمتتون
راه رفته رو برمیگردم و به سمت اتاق جلسات میرم
تقه ای به در میزنم و با شنیدن بفرمایید وارد میشم
+با من کاری داشتین؟
اشاره ای به صندلی های ردیف شده کنار میز میکنه
_بشین پسرم
میشینم و منتظر بهش خیره میشم
_پارسا جان یه کنفرانس داریم میان استادان دانشگاه های علوم پزشکی مقطع دکتری دررشته هایی که تو داری تدریس میکنی
در سطح کشوری هست و پس فردا صبح ساعت ۱۱ توی مشهد برگزارمیشه
ما از بین استادان دانشگاهمون توروانتخاب کردیم
خب نظرت چیه؟
تعلل میکنم برای رفتن
چون اگر من برم مامان و بابا هم تنها میشن
سحر و پرهام برای سفر رفتن و کسی پیش مامان و بابا نیست
بابا هم که این روزا قلبش اذیت میکنه
_پارسا این کنفرانس برای ما خیلی مهمه
اعتبار دانشگاهمون به این کنفرانس برمیگرده
+کی باید حرکت کنم؟
نگاهی به ساعت استیل توی دستش میندازه
_حدودا دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی
چشم گرد میکنم
+ولی این مدت زمان کمیه اقای مقتصدی
_بله میدونم
واسه همینه اصراربه رفتن تو دارم
ناچارا سری تکون میدم
+باشه میرم
_خوبه
کشوی میزشو باز میکنه و پاکتی رو خارج میکنه
از پشت میزش بلند میشه و به سمتم میاد
_این بلیط و مدارکت واسه ورود به کنفرانس هست
و باقی توضیحات هم داده شده
بلند میشم و پاکت رو برمیدارم
_برو علی به همراهت
دستی به شونم میکوبه و لبخندی میزنم و خداحافظی میکنم
سریع به سمت خونه میرم
هیچ کس خونه نیست
وسایلمو جمع میکنم و لحظه اخر نگاهی به اتاق میندازم که چیزی جانگذاشته باشم
نگاهم روی میز ثابت میمونه
حداقل میتونم توی مدت زمان پرواز ازش استفاده کنم
به سمت نهج البلاغه کوچیک رو میز میرم و برش میدارم و توی کیفم میزارم
با تاکسی به سمت فرودگاه میرم و به محض رسیدنم شماره پرواز رو میخونن
بعد از تهیه کارت پرواز و سوار شدن به هواپیما
بعد از ۲۰ دقیقه تاخیر بالاخره از روی زمین بلند میشه
کتاب نهج البلاغه رو از کیفم بیرون میارم و با حوصله هرچه تمام تر شروع به خوندن میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خداےخوبم🌿
دَرتَمآمِنآاُمیـد؎هآیَـمخدآیۍدیـدَم
ڪِہبِھمَـناُمیـدشڪوفآشُـدَنمیـدآدジ••
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
سلـٰامرفقٰا
خداروشکر استقبالزیادی شد طبق چیزی که انتظار داشتیم🤲🏻🌼
و از امروز معرفے داریم و سخن از همون شھید مخصوص امروزمون
امروزمون رو همراه میشیم با شھید بزرگوار و مدافع حرم
#شھیدمحمودرضابیضایی🌱
باماهمراه باشید عزیزانم🍊🧡
•
.
#شهیدانہ🌱
#رفیق شهیدم🍊
به پوسٺر حٰاج همت روی كمدش اشاره کرد و گفت:
وصیت من همان جملہ حاج همت است!
با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن، آرام و قرار نگیرم:)
شھیدروزاول
شهید محمودرضا بیضاہے🌸❄️
🌼l•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_207
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
اروم بیرون میرم و هوای شهر عشق رو نفس میکشم
صدای چرخ های چمدونم که روی زمین کشیده میشه سکوت بین منو اطراف و اسمونو میشکنه
به سمت تاکسی های زرد رنگ میرم و دستمو بلند میکنم
+دربست؟؟
_کجا میری داداش؟
+هتل اتنا
به سمتم میاد و چمدون رو ازدستم میگیره
_بیا داداش بیا
سوارمیشم
به سمت مسیر ناآشنایی حرکت میکنه
به خیابون های پر از عابر و رهگذرخیره میشم
دم دمای غروبه و پیاده رو ها پر از عابری هست که مقصدشون حرم هست
از دور گنبد رو میبینم
گردن میکشم به سمت بالا تا بتونم بهتر گنبد رو ببینم
دست برسینه میزارم و زیرلب زمزمه میکنم
+السلام وعلیک یا علی بن موسی الرضا
با توقف ماشین به خودم میام
کلافم
انگارحالم خوب نیست
دوست ندارم برم هتل
ناخوداگاه چیزی به ذهنم میرسه
رو میکنم به راننده
+اقا همینجا صبرمیکنی من یه لحظه چمدونمو بزارم و بیام منو ببری حرم؟
لبخند پرارامشی میزنه
دست میکنه زیر پارچه مخملی که روی داشبوردش انداخته و کاغذی درمیاره
باخودکارش چیزی مینویسه و کاغذو سمتم میگیره و برمیگرده سمتم
_معلومه خیلی عجله داری واسه زیارت
مام مخلص زائرای آقا هستیم
شما برو چمدونتو بزار
یه غسل زیارت انجام بده
تک زنگ بزنی من سه سوته اینجام
+ولی اخه..
_داداش من که از مشتری خوب بدم نمیاد
منتها واسه اقا و زائراش خیلی احترام قاعلم و براین عقیدم باید تمیز و مرتب و شیک بری زیارتش
شمام توی هواپیما بودی پیرهنت کمی چروک شده
برو یه غسل زیارت کن اماده شو
زنگ بزنی سه سوت درهتلم
لبخندی میزنم
راست میگه.باید برم و مرتب برگردم و برم زیارت
دستی رو شونش میکوبم و زمزمه میکنم
+دمت گرم
و پیاده میشم
چمدونمو هم میبرم و بعد از تحویل گرفتن کلید اتاق بالامیرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
دست برسینه میزارم و سرتعظیم فرودمیارم
ناخودآگاه گنبد طلایی رنگ با اون جلال و جبروت پیش چشمام تارمیشه و حاله اشک چشمامو میگیره
دستمو روی صورتم میکشم و بازم گونم خیس میشه
نمیدونم چرا
اما دلم انگار با دیدن گنبد
تازه فهمیده چی کم داشته
با دیدن گنبد تازه میفهمم که چقدر دلتنگ این صحن و سرا بودم
که اخرین بار ۱۴ سالگی با مامان و بابا و پرهام اومدیم
سرمو پایین میندازم و گوشه ای میشینم برای خوندن ادعیه
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
با شنیدن صدای گوشیم از جیبم خارجش میکنم
+به سلام تازه داماد
چطوری؟
صدای خندش توی گوشی میپیچه
_بابا ۶ ماهه از عروسیمون میگذره دیگه پیر پسرشدیم
+نه داداش گلم نه
توهنوز تازه دامادی
باهم میخندیم
+خوش میگذره سفر؟
_خداروشکر میگذره
اومدیم چند روزی زیرسایه اقا امام رضا
چشم گرد میکنم
+واقعا؟مشهدین؟
صدای متعجبش توی گوشی میپیچه
_اره خب
مگه نمیدونستی؟
با سینا و خانومش،اراد پسرعمه سحر و همسرش با دختر عمه سحر و همسرش،مامان و بابای شوهر سارا خانم و مادرجون پدرجون و سارا خانم و محمدحسین
ابرو بالا میندازم
+ماشاءالله نفس کن نیاری یه وقت
چقدرم جمعتون جمعه
میخنده
_چرا مگه تو کجایی؟
بلند میشم و درحالی که کتاب رو توی قفسه ها میزارم
+با اجازت مشهد
_چیی؟مشهد؟جدی میگی؟
+اره خب
_مشهد چیکارمیکنی تو؟
+یه کنفرانس داشتم
اومدم
_خب پاشو بیا اینجا
+الان که دیگه دیر وقته
صبح میام ان شاءالله
_باشه منتظریم
+اوکی فعلا سلام برسون
_سلامت باشی
فعلا
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
هدایت شده از شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_208
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
جلوی اینه موهامو مرتب میکنم و بعد از برداشتن کیف پول و گوشیم بیرون میرم
کلید رو تحویل میدم و به سمت خیابون حرکت میکنم
دکه روزنامه فروشی مقابلم میبینم و به سمتش میرم
+حاجی ببخشید
این اطراف قنادی هست؟
_اره پسرم
دوتا خیابون بالاتر یه قنادی هست
قنادی شیرین
+دستت درد نکنه
به سمت ادرسی که داده بود میرم
میخوام وارد قنادی بشم که چهره اشنایی خارج میشه
کمی که دقت میکنم میبینم محمدحسین شوهر سارا خانمه
متعجب میشم از این اتفاق
خندم میگیره
در قنادی رو باز میکنم برم داخل
لحظه اخرنگاهی به سمت محمدحسین میندازم که به سمت تاکسی زرد رنگی میره
همون لحظه موتوری با سرعت درجهت خلاف به سمتش میاد
متعجب میشم و سریع میگیرم که جریان چیه
با سرعت هرچه تمام تر از خیابون رد میشم و از روی جدول ها میپرم
تفنگی که توی دست موتورسوارهست وحشت به جونم میندازه
میخوام محمدحسین رو کناربندازم که موتور سوارزودتر عمل میکنه و صدای شلیک تفنگ توی فضا میپیچه
فریاد از درد محمدحسین توی فضا میپیچه
خودمو به محمدحسین میرسونم و زیربازوشو میگیرم روی زمین میافتیم و محمدحسین از دردبه خودش میپیچه
مردم دورمون جمع شدن
اما به جای اینکه زنگ بزنن به اورژانس یا کمک کنن یه دوربین دستشونه
از بی فرهنگیشون عصبی میشم
و فریاد میکشم
+یکی زنگ بزنه اورژانسسسس
یکی دست به تلفنش میبره
صدای ناله محمدحسین بلندمیشه
_پارسا
پارسا سارا درخطره
پارسا سارا
با شنیدن اسم سارا وحشت زده به محمدحسین خیره میشم
به سختی میگه
_پارسا سارا
سرشو زمین میزارم و با سرعت بلندمیشم
و دختر چادری رو میبینم هم قد و قواره سارا که مردی سیاه پوش بازوشو گرفته و به سمت ماشینی به زور میبرتش
لحظه اخر نگاهش به سمتم میاد
ماشینی اون اطراف نمیبینم و وحشت تموم وجودمو گرفته
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#عاشقـانہ💕
••| ٺا جان در بدن دارم
••| ٺویے ♥️
••| هَمان دُردانہ مَـــــردِ عاشقِ دنیاے من..!
💕|•@shahidane_ta_shahadat
#حاݪخوب☕️
وِلڪُنجَھـٰانرآ؛زِنـدگۍچـٰایِتـٰازھدَمۍاَست ڪِہدیـربِـجُنبۍازدهَـنمۍاُفتَـد...!シ
⛱|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:نویدصفری
متولد:¹⁶تیرمٰاهسال¹³⁶⁵
زادھ:تھران
وضعیٺتاهل:متاهل،تازهدامادی که خطبه عقدش توسط رهبرمعظم انقلاب خوانده شد:)
در⁵آذرمٰاهسال¹³⁹⁶ درشھرالبوکمالپیکرپاکشون شناسایی شد
شھیدمدافعحرم🌱
شھیدروزدوم
شھیدنویصفری❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
•
.
#شھیدانہ🌱
#رفیقشھیدم🍊
آقانوید خیلے بهسفر هاۍ زیارتے علاقھ داشت و تاجایی کہ شرایط اجازه میداد به سفر قم،ڪربلٰا،مشھدو... میرفٺ:)
علاوه براینکه خودش به سفرزیارتےمیرفت
شرایط رفتن به زیارت نیازمندان واطرافیان روهم فراهم میکرد!
شھیدروزدوم
شھیدنویدصفری🌼❄️
🌿|•@shahidane_ta_shahadat