#شاعرانه💖
•
گفتھ بودم چو بیایـﮯ غم دل با تو بگویم . .
چھ بگویم که غم از دل برود چون تو بیایۍ
•
📝|• @shahidane_ta_shahadat
#عشقجٰان🌱
بودنٺشیرینہ
داشتنٺشیرینتر
لبخندٺشیرینہ
آغوشٺشیرینتر:)
#مدیرنویس✍🏻🌸
♥️|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🤤
|تومرجآنےتودرجآنے♥️
|تومرواریـدغلتآنے🌱
|اگـرقلبمصدفبآشـد🐚
|میـآنآنتوپنہـآنے🐥
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#عشقجٰان🌱 بودنٺشیرینہ داشتنٺشیرینتر لبخندٺشیرینہ آغوشٺشیرینتر:) #مدیرنویس✍🏻🌸 ♥️|•@shahida
splus.ir/reyhanehaye_asemani
کانال ریحانه های اسمانی که از این پست ما کپی زدید
بنده درشرایط کانالمم نوشتم که راضی نیستم پست های ادمین نوشت کپی بشه
حق الناس دارید میکنید و بنده اصلا راضی نیستم
عزیزانم اینو اینجا مطرح کردم تا ادمینش مشاهده کنه و من ازمحضرشما قشنگا عذرمیخوام♥️🌼
و نکته لازم به ذکر دوباره
#هرگونهکپیبرداریازرمانعشقبهشرطعاشقی
#حراموپیگیریقانونیوالهیدارد❌
من به راحتی میتونم از کسی که کپی میکنه شکایت کنم
که این موضوع حبس داره و هم جریمه نقدی💯
#پسلطفاقوانینرورعایتکنید🌱🌼
#شایداندڪیتݪنگر🌱
میگفت:
وقتےاونےکہدوستشداری
بہحرفٺگوشندهخیلےناراحٺمیشے..
+ راستےخداماروخیلےدوسٺداره...!
بیمعرفٺنباشیم..
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_225
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(پارسا)
گوشیو قطع میکنه و سمتم برمیگرده
_خب اینم از این
صبرکن کاراوناروهم بسازیم
بلندمیشیم و بیرون میره
کناردرمنتظرمیمونم که اشاره میده بیا بیرون
اروم بیرون میریم
کلا دوتا نگهبان دیگه بودن
به سمت نگهبان سمت راستی میرم و صدرا نگهبان سمت چپی
ازپشت غافلگیرش میکنم و دستمو دورگردنش سفت میکنم و تا بخواد به خودش بیاد ضربه ای به گردنش میزنم که وزنش روی دستم سنگین میشه
زمین میندازمش
باکمک صدرا جیباشونو کامل خالی میکنیم و دست پا و دهنشونو میبندیم و توی اتاقی که من توش بودم میندازیم
درب روهم قفل میکنیم
به سمت راهرویی میره
مضطرب میگم
+کجا داری میری صدرا؟
دیره بیا بریم وقت نیست
به حرفم اعتنایی نمیکنه و به سمت اتاقی میره
پشت سرش میرم که دراتاق رو باز میکنه و گذرا نگاهی بهش میندازه
با دیدن چادری که کناردرافتاده متعجب خم میشم و چادر رو برمیدارم
خاکی شده
اروم زمزمه میکنم
+این مال کیه؟
تاچشمش به چادرمیافته چشماش گردمیشه و درکسری از ثانیه عصبی به چادرخیره میشه و زیرلب میگه
_کثافت چادرشو گرفت ازش
عصبی میگم
+جریان چیه حرف میزنی یانه؟
_این چادرسارا خانمه
اون پوریای عوضی ازش گرفته
و بازهم میشم مثل کوه اتشفشان
+کثافت عوضی
باهمین دستای خودم میکشمش
به سمت درمیرم
_چادرو کجا میبری
+لازم میشه
به سمتم میاد و سوارماشین توی حیاط میشیم و به سمت مقصد حرکت میکنیم
میخوان با لنج برن و ماامیدواریم بهشون برسیم
{سارا}
اروم اشک میریزم و سوارلنج میشم
که صداش از کنارگوشم بلندمیشه
_صدات بلندبشه یا ضایع بازی دربیاری یا دست از پاخطاکنی زندت نمیزارم
و بازهم شکستن غرورم و حرمتم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خداےجان♥️
|و کل صباح أقول لک أنا لک..|
و هر #صبح به تو مےگویم:
من از آنِ تو هستم....! ♥️"☕️
#سݪامࢪفقاࢪوزتـونبخیࢪوشادێ☕️
☕️|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:محمدبلباسی
متولد:¹فروردینماهسال¹³⁵⁸
زادھ:قائمشھر
وضعیٺتاهل:متاهل
تاریخ شھادٺ:¹⁶اردیبهشتماهسال¹³⁹⁵
محلشھادٺ:منطقهخانطوماندرسوریه
《ازاین شهید بزرگوار⁴فرزند بانام های فاطمه،حسن،مهدی و زینب به یادگارماند که اخرین فرزند او،زینب بانو،⁶ماه بعد از شھادت وی متولد شد💔》
شھیدروزهشتم
شھیدمحمدبلباسی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_226
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستمو بسته اما جوری بسته که معلوم نیست
کنارخودش میکشتم و جوری وانمود میکنه که ما درکنارهم داریم قدم میزنیم
می ایستیم و به دریا نگاه میکنیم و من چقدر دلم میگیره از بی پناهیم
بعد از چندساعتی بالاخره به اسکله میرسیم
میکشتم همراه خودش و بیرون میریم
خورشید داره خودشو پنهان میکنه توی اسمون و اسمون نارنجی رنگ شده
پرنده های ساحلی پرسر و صدا از این سو به اون سو میرن و صدای سوت کشتی ها و لنج ها توی فضا پیچیده
سوز سردی به تنم میشینه که لرز میکنم
اطراف رو نگاه میکنم که مرد هیکلی و قدبلندی به سمت ما میاد
با پوریا دست میده و به سمت ماشینی راهنماییمون میکنه
دار و دسته پوریاهمون قبل از سوارشدنمون به لنج توی اسکله موندن و فقط منو پوریا و یه مرد دیگه به اینجایی اومدیم که میدونم اگر نجات پیدا نکنم قطعا اینجا سرزمین بدبختی منه
به سمت ماشین میریم
روی صندلی عقب پرتم میکنه و خودش کنارم میشینه
و بازهم چشمه اشکم میجوشه و اشکم سرازیرمیشه
توی این شهر به ظاهر زیبا
با برج های سربه فلک کشیده و خانه هایی شاهانه
با خیابون های رنگارنگ و ماشین های مدل بالا و مردم به ظاهر خوشحال
واسه من بودن دراینجا عذاب اورترین چیز ممکنه
بعد از مدتی ماشین متوقف میشه و طناب دستمو میکشه و پایین میبرتم
همونجور کنارگوشم زمزمه میکنه
_چموش بازی دربیاری و نزاری معامله صورت بگیره
اونموقعست که خودم کارتو میسازم
و به اجبار باید عقدم بشی
با لحنی هیجان زده میگه
_و چه چیزی بهتر از این برای من
منزجر خودمو جلو میکشم و برمیگردم سمتش و توی صورتش میگم
+توخواب ببینی روزی که بزارم دست یکی از شما اشغالا بهم بخوره
پوزخندی میزنه و میخواد چیزی بگه که صدای باعث میشه به پشت برگردم و لرز به تنم بشینه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر،
اطلسیهایی تر.
رستگاری نزدیڪ
لای گلهای حیاط.
نور در ڪاسهٔ مس،
چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند،
صبح را روی زمین میآرد ..🌿
#سݪامࢪفقاےشہیدانہࢪوزتونبخیࢪ✋🏻🌸
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
مادرم ریحان می چیند. نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر، اطلسیهایی تر. رستگاری نزدیڪ لای گلهای حیاط
همین امروز صبح
خیلیها نتونستن چشمشون رو باز کنن .
اما به من و تو فرصت زندگی دادن رفیق :)
#خداێاشڪࢪت🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🍒
مثل بارون باش ! رنج جدا شدنٰ از آسمون رو در سبز کردن زندگـے تحمل کن^^
🍒|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_227
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_اقای مهندس
بفرمایید شیخ داخل منتظر هستند
اینو خانم نسبتا جوانی گفت که لباس فرم پوشیده بود و فکرمیکنم ازخدمه بود
و برام عجیب بود با زبان فارسی صحبت میکنه و کامل بهش مسلط هست
و بازهم توسط پوریا کشیده میشم و به سمت اون قصر پراز شکوه
اما پر از شیاطین میریم
حیاط بزرگی که با درختان ثمری و برافراشته تزیین شده و
ساختمان بزرگ با نمای سفید رنگ میانش مثل مروارید میدرخشه
هوا تاریک شده اما اینجا همه چیز مثل روز روشنه
نور پردازی که توی نمای ساختمان به کاربرده شده اجازه وجود هیچ تاریکی و خاموشی رو به فضای خونه نداده
آبنما و حوضچه ای که وسط حیاط هست و زنی رو به نمایش میزاره که قصدش دلبریست و نور های طلایی و سفید رنگ کنار مجسمه اون رو روشن تر و فریب انگیز ترش میکنه
وحشت تمام وجودم رو دربرگرفته
به سالن میریم که یه خانم دیگه به محض دیدن من به سمتم میاد و بازوم اسیر دست هاش میشه
پوریا سوالی نگاهش میکنه که میگه
_شیخ گفتن فعلا این دخترو ببرم دستی به سر و روش بکشم و امادش کنم بعد ببرمش پیش شیخ
و گفتن توی این مدت زمان شما برید پیششون و کمی پذیرایی بشید
لبخند رضایتی روی لب های پوریا و اون مرد همراه از اول سفر میشینه و سری تکون میدن و به اون طرف سالن میرن
داخل خونه خیلی بیشتر از بیرون مجلل هست
خانه ای با دکوراسیون طلایی و سفید رنگ
پله مارپیچی طلایی رنگ و استیل که به طبقه دوم میخوره و و اشپزخونه ای که پشت پله واقع شده
سالنی که به ۴ قسمت تقسیم شده و هرقسمت رو یک دست مبلمان پوشش داده
مبلمان سلطنتی طلایی و سفید رنگ که هرقسمت مبلمانش متفاوته
و هزاران وسیله و دکوراسیون دیگر که مجال دیدنش رو پیدا نکردم و توسط همون زن که بازوم اسیر دست هاش شده بود کشیده شدم به سمت راه پله ها
بالا هم دو دست مبلمان اسپرت و چندین مجسمه و گلدان بود و بیش از ۱۰ در اتاق
ما داریم افرادی رو که از زور فقر حتی یک فرش برای توی خونشون ندارن و داریم افرادی که این همه تجملات درخونشون به کاربردن
افسوس میخورم براشون چون کارشون سخت تره
پاسخگوییشون اون دنیا سخت تره و مطمئنا کسی هست که از اینها بپرسه با اون همه مال و اموال و تجملات
ایا دست فقیر و نیازمندی روهم گرفتی؟
ایا بچه یتیمی رو لباس پوشاندی؟
با دستی که به روسریم میخوره از فکربیرون میام و وحشت زده به فرد رو به روم نگاه میکنم
زن سعی داره روسریمو از سرم خارج کنه
دستشو با خشونت پس میزنم که عصبی تر بازومو میگیره و روی تخت توی اتاق پرتم میکنه
کی به اتاق اومدیم و من نفهمیدم
روسریمو ازسرم میکشه و بلندم میکنه و هلم میده به سمت دری که توی اتاق هست و حدس میزنم حمام باشه
_زود باش برو یه دوش بگیر اینقدر چموش بازی درنیار
اینجا دیگه راه فراری نداری
متعجب و سوالی نگاهش میکنم
پوزخندی میزنه
_اوازه تو و چموش بازی های خودت و شوهرت همه جا پیچیده
حتی اینجا که امارت شیخ جمال هست
هلم میده توی حمام و با لحن ترسناکی زمزمه میکنه
_هیچ کس نمیتونه به اموال شیخ جمال دست برد بزنه و کارشو خراب کنه
و کسیم که اینکارو کنه
مجازاتش مرگه
مرگ دخترجون
درست مثل شوهر تو
من مات و مبهوتم و اون زن درحمام رو میبنده و به درمیکوبه و صدای نحسش رو میشنوم که میگه
_تا ده دقیقه دیگه باید کارت تموم شده باشه
حواست باشه وقت نداریم امشب شیخ محفل داره و قراره برای خرید تو از شیخ بیان امارت
قهقهه ترسناکی میزنه و میره و من گوشه حمام سرمیخورم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#عاشقانہ💕
لـبـخند نازڪ بر لـبت دارۍ همیشـه
جان بر لبِ ما مۍرسد، ڪامل بخندۍ♥️:)
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشی🌱
روز خوبے میشه
فقط کافیه که لبخند بزنےジ
.
.
.
لبخندت کو؟
☺️
✨😍|• @shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
خَندھهـٰایَٺآنچنـٰانجٰـادوڪُندجٰـانِمَـرا
هَـرچِھغَـمآیَدسرَمهَـرگزنَبینۍآفتۍ^^..!
⛱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_228
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
اشک هام روی گونم سر میخوره و ناخودآگاه صدای هق هقم توی فضای حمام میپیچه
ترس تمام وجودم رو گرفته
ترس از عاقبتم
ترس از اینده
ترس از دخترکم
دستمو روی دهنم گذاشتم تا هق هقم خفه بشه
جنینم به شکمم لگد پرتاب میکنه و این نشون از هیجانشه
میدونستم قراره به کجا برم و این بیشتر ترس به تنم مینداخت
اشک هام روی گونم میریختند و با قطرات اب که از دوش روی سرم میریخت مخلوط میشدند
مشت های پی درپی به درمیخوره
و صدای نحس اون زنک بلند میشه
_های دختر
کجایی؟داری چه غلطی میکنی؟
زودباش
حوله رو دور خودم میپیچم و اروم بیرون میرم
زن شاکی نگاهم میکنه و بازومو میگیره و به سمت تخت میبره
_زودباش بپوش
به تخت نگاه میکنم که لباس مجلسی فوق العاده بازی رو میبینم
اخمام توی هم میره
زیرلب به زرگری زمزمه میکنم
+توزو خوزو دز توزو بُزُکُزُ شیزی مزن ایزی لزبازاس روزو نزمیزیپوزوشزم
گیج نگاهم میکنه
به سمت کمد توی اتاق میرم و درش رو باز میکنم
پوشیده ترین لباسش رو برمیدارم
شال مانندی روهم برمیدارم
میخواد بیاد جلو مانع بشه که میگم
+به جون بچم اگه نزاری اینو بپوشم قدم از قدم برنمیدارم
تهدیدم کارسازه و لباس رو میپوشم و نمیزارم حتی کوچکترین قسمتی از بدنم مشخص باشه
اخمو به سمتم میاد و دستمو میگیره و بیرون میبره
استرس توی وجودم سرازیر میشه
اروم از اتاق بیرون میریم که صدای فریاد بلندی به گوش میرسه
_جمیلهههه
جمیله کدوم گوری رفتی؟؟
میخواستی واسه من اون دختر رو بیاری خیرسرت
زن که حالا میدونستم اسمش جمیلس هول شده دستمو میکشه
منی که از فریاد ترسیدم
ایستادم و جم نمیخورم
اما زور اون زن چاق و چله بهم میچربه و منو دنبال خودش میکشه
به سمت پله ها میریم
با زور ندیمه پایین اومدم. با شتاب مقابل شیخ روی زمین پرتم کرد.
دستمو حائل شکمم کردم تا یادگار محمدحسینم اسیبی نبینه
پیر سالخورده ای که لباس عبا مانندی به تن داشت و شکم بزرگش زیادی توی چشم بود با اون دو چشم هیزش من رو رصد میکرد
لبخند کثیفی روی لبش نشست و بلند شد و رو به پوریا که با پوزخندی که بی غیرتیش رو فریاد میزد و شاهد این معرکه بود گفت
_مرحبا پسر .مرحبا که شاه ماهی تور کردی.احسنت
کارت حرف نداشت
جلوی پام زانو زد و میخواد دستشو زیرچونم بزاره که عقب میکشم و غضب ناک نگاهش میکنم
اول متعجب میشه
اما بعدش صدای قهقهش توی سالن میپیچه
دروغ چرا
مثل بید به خودم دارم میلرزم
_خیلی چموشی دخترجان
ولی من ادمت میکنم
رامت میکنم
تو مال منی
واست پول دادم
تو برده منی
پس خودم ادبت میکنم گربه کوچولو
قهقهش به هوا میره و من از زور بیچارگی فقط اشک میریزم
خدایا کاش بشه معجزه بشه
کاش بشه همین الان بلای اسمونی سر این عمارت و ادماش بیاد
نگاهم میکنه
_گریه میکنی خوشگل تر میشی
رو به پوریا میکنه
_مگه نه؟
پوریا سری تکون میده
شیخ همونجور که نگاهش به منه
رو میکنه به ندیمه
_جملیه این گربه کوچولوی چموش رو ببر بالا
یه دستی به سر و روش بکش
دوساعت دیگه مهمون دارم
دستش به سمت گونم میاد که صدای فریادی کل سالن رو دربرمیگیره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
و از صبح درس قشنگی گرفتم ..
ِغروب کرده ها ؛
روزی باشکوه تر طلوع میکنند :)🌱
#سلامنوࢪچشمےھاێشہیدانہروزتوݩبخیࢪ✋🏻🍊
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🌿
قرآن روڪہنگاهمیڪردم..
دیدمڪہسورهتوبہ بسماللہ نداره
انگارڪہمیخواےبفهمونے
نیازنیستـــــ ڪارےبڪنے
فقطبرگرد... :)🌿♥
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#شاھخراسٰان🌱
⌝تُ⇨
تمناےمن ویاࢪمݧ وجآنمنۍ '))
🌸|• @shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👶🏻
خبرت هست ڪه از خوبی خود بی خبری؟
به خدا خوب تر از خوب تر از خوب تری:)
🐣|•@shahidane_ta_shahadat
#منتظࢪانہ🌱
وَقتـئمـئگؤیَـم: مَـنلـٕئغَیرُڪیَعنـئ
بُـریده ٱمٱزایـندُنیـٱیبـئأرزش
ٱزایـٓندُنیٱئبـئمهـٓدی...
#اینجمعہهمگذشـتتوامانیامدے🥺
🌱|•@shahidane_ta_shahadat