•
.
#راھعاشقے🌱
پدرشمیگفٺاولينڪتابغیردرسۍڪه خوند ڪتابمقتلامٰامحسین؏ بود
«وارداینراھ شد وتمٰاممسیرۍڪهطے کرد در رابطہ بااینمقٺلوراھ امامحسین؏ بود وبودن دراین مسیربھ مراٺبباعثرشدمحسنشد.»
شھیدمحسنحججۍ:)
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_256
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
زیپ ساک رو میکشم و گوشه دیوارمیزارمش
با گریه فاطمه زهرا به سمتش میرم و بغلش میکنم و روی تخت میشینم بهش شیر میدم و صبرمیکنم بخوابه
روی یکی ازدستام درازمیکشم و کنارم میزارمش و اروم به کمرش میزنم و زیرلب لالایی زمزمه میکنم تا خوابش ببره
بعد از بیست دقیقه که خوابش میبره بلندمیشم و بعد از بستن موهام به اشپزخونه میرم
همونجور که ازتوی کابینت سیب زمینی برمیدارم به فاطمه و سحر و مامانم صوتی زنگ میزنم
گوشیو روی بلندگومیزارم و سیب زمینیا رو توی سینک میریزم بشورم که صدای فاطمه بلندمیشه
_به سلام ساراخانم
چطورمطوری؟
سحرصداش بلندمیشه
_فاطمه زشته عیبه
با این سنت اینجوری حرف میزنی؟
میخندن که صدای مامانم بلندمیشه
_سلام مادر
خوبین؟
باخنده میگم
+سلام مامان خوبی؟
شما دوتا چتونه هی تا همو میبینید یادتون میافته دعوا کنین
میخندن و میگم
+مامان نهار توراهی پختی؟
_نه مادر میخواستم زنگت بزنم ببینم اگه نپختی واس توهم بپزم
سحر هم پررو پررو میگه
_مامان واس منم بپز
جیغ فاطمه بلندمیشه
_پس من چی
مامان جون میشه واس عروس و گل پسرتم بپزی؟
صدام بلندمیشه
+چقدرپررویین شمادوتا
بابا مامانم میخواس واس من بپزه که دستم گیر بچس
نه شما دوتا که اسوده و بیخیالید
مامانم میخنده
_راس میگه شما دوتا خودتون بپزید سارا بچه داره بچه اوله کلا درگیره
+نه مامان جون خودم میپزم شماهم مهمون من باشید
مامانم معترض میگه
_نه مادر تو دستت گیر بچس
+اشکال نداره مامان فاطمه زهرا تازه خوابیده دارم درست میکنم
فاطمه_چی میخواین بپزید خب؟
+من دارم کوکو سیب زمینی درست میکنم
گفتم بگم اگه میخواین شماهم درست کنین
سحر_وای کوکو خیلی دردسر داره
کلیم روغن میبره
فاطمه_اتفاقا سینا عاشق کوکو سیب زمینیه
منم کوکو درست میکنم مامانجون واسه شماهم درست میکنم
مامانم که فکرکنم داره ظرف میشوره و همزمان حرف میزنه میگه
_دستت درد نکنه مادر سارا که گفت میپزه
سحرمعترض میگه
_بابا کوکو سخته
صدای سینا ازپشت خط فاطمه بلندمیشه
_چقدر توتنبلی دختر
بلندشو ببینم
انگارباید به پرهام بگم بیاد کمربند چرمی بابارو بیاد ببره یکم گوشمالی واس تو لازمه
سحرعصبی میگه
_سینا میام میزنم توسرتا
فاطمه یکم اینو ادبش کن
فاطمه_حتمااااا
مامانم میخنده
_سینا مادرتویی؟
سینا درجواب باخنده میگه
_اره قربونت برم
سلام خوبین؟بابا خوبه؟
_خوبیم مادر خوبیم
شماها که خوب باشین مام خوبیم
یک ساعتی صحبت میکنیم و هرکدوم حرفی میزنیم
قرارشد سینا و فاطمه برن خونه سحر تا باهم غذا بپزن
منم واسه مامانم نهاربپزم
مواد کوکو رو ذره ذره با دستم شکل میدم و توی ماهیتابه میندازم
نگاهی به ساعت میندازم که ۱۲ ظهر رو نشون میده
دستمو میشورم و به محمدحسین زنگ میزنم
_جانم عزیزم
لبخندی روی لبم میشینه
+سلام عزیزم خوبی؟خسته نباشی خداقوت
_سلام خانووم
بخوبیت
توهم خسته نباشی عزیزم
من دارم میام خونه
اماده ای؟
+اره امادم
فقط یکم خرید دارم
سرراهت بگیر بیا
_جانم بگو
+اول پوشک واسه فاطمه زهرا
بعد خیارشور و گوجه و کاهو و نون ساندویچی هم بگیر با سس و دوغ
_ایول نهار کوکو داریم؟
میخندم و همونجور که کوکو هارو جا به جا میکنم میگم
+اره
_دستت درد نکنه خیلی وقت بود دلم کشیده بود
میگم سارا
واسه مامانت ایناهم درست کن
مهمون ما باشن
لبخندم وسعت میگیره از اخلاق و رفتارش
+اره واسشون درست کردم خواستم بگم یکم نون و این چیزا بیشتربگیر
میخنده و باشه میگه
خداحافظی میکنیم و زیرماهیتابه رو خاموش میکنم و بالا میرم تا اماده بشم
اول دوشی میگیرم
موهامو خشک میکنم و همونجور که حوله روی سرمه
لباس های ست ورزشی خودمو محمدحسین رو بیرون میارم و مال محمدحسین رو روی تخت میزارم و مال خودمو میپوشم
بلند و پوشیدس
روسریمو هم میپوشم و لباسای فاطمه زهرا رو اماده میکنم وتنش میکنم
سریع پایین میرم و سبد مسافرتی رو بیرون میارم و وسایل مورد نیاز رو توش میزارم و گوشه اشپزخونه میزارم
دیگه چیزی واسه اماده کردن نیست
همون لحظه صدای کوبیده شدن درمیاد و محمدحسین واردمیشه
_سارا سارا بدو دستم شکست
سمتش میرم و باخنده میگم
+سلام علیکم اقا
نصف وسایلو میگیرم
میخنده
_سلام روماهت خانومم
وسایل رو تواشپزخونه میزاریم و میخوام گوجه خیارشور رو بشورم و خورد کنم که دستمو میگیره و به سمت خودش میکشه
پیشونیمو میبوسه
_اها حالا شد یه سلام درست و حسابی
میخندم
+خسته نباشی
_تورو دیدم دیگه خسته نیستم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸
#خدایجانم🌸
در مقابل تقدیر خداوند مثلِ کودک
یک سـاله بـاش، وقتی او را به هـوا
می انـدازی میـخـنـدد؛ چـون ایمـان
دارد او را خواهی گرفت👼🏻🌿'!
+ وقتی خدا حواسش هست غصه
چیو میخوری؟ :)♥️
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_257
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
میخندم و به سمت سینک میرم
+سبدوببر توماشین تا منم اینارو خورد کنم بزارم ظرف
همونجور که سبد رو برمیداره میگه
_بابا توخدای احساسیا سارا
میدونستی؟
میخندم و سرتکون میدم
+اره میدونستم
توکه گفتی مطمئن ترشدم
حرصی بیرون میره
_رو تو برم بخدا
+همینی که هست
میخوای بخوا
برگشت و منتظر نگاهم کرد
+نمیخوای هم...
گوجه بغل دستمو بردارم و سمتش پرت میکنم و میگم
+غلط میکنی نخوای
باید بخوای
گوجه رو میگیره و گازی بهش میزنه
میخنده و میگه
_دیگه مجبوریم بخوایم
مگه جز این راهیم هست؟
سریع بیرون میره و نمیزاره حرصمو سرش خالی کنم
میاد و ساک هارو هم میبره و من هم تواین مدت میوه هایی که گرفته رو میشورم و چای دم میکنم و گوجه خیارشور توی ظرف پیرکس میچینم
استکان و ظرف حلوا خرمایی که دیروز عصر درست کردم با گردو و کنجد رو با چاقو و نمک و میوه های شسته شده توی سبد کوچیک دستی میچینم و روی اپن میزارم
محمدحسین رفته دوش بگیره
نگاهی به ساعت میندازم
اذان رو گفتن
وضو میگیرم و میخوام قامت ببندم یه لحظه پشیمون میشم
میرم توی اتاق و با دیدن محمدحسین که جانمازش پهنه و داره زیپ لباس ورزشیشو بالا میکشه لبخندمیزنم
+پس به موقع رسیدم
بی معرفت تنها تنها؟!
میخنده
_میخواستم صدات کنم اگرنخوندی باهم بخونیم
پشت سرش می ایستم و باهم نماز میخونیم وبعد از تسبیحات حضرت زهرا(س) بلندمیشیم و هرکدوم وسایلی رو برمیداریم
چادرمو میپوشم و فاطمه زهرا رو برمیدارم و بعد از برداشتن کیفم بیرون میرم
+محمدحسین اون سبد رو اپن رو هم بیاربزار جلوی صندلی من
_باشه
سوارمیشیم و زیرلب ایت الکرسی زمزمه میکنم
مامانم همیشه وقتی ازخونه بیرون میومدیم بلا استثنا ایت الکرسی میخوند و روی ما و خونه فوت میکرد بعد حرکت میکردیم
منم ایت الکرسی خوندم و حرکت کردیم
صندلی کودک فاطمه زهرا رو روی صندلی عقب تنظیم میکنم و روی صندلی کودک میزارمش و پتو رو روش مرتب میکنم
محمدحسین صوت تلاوت یک صفحه قرآن روزانمونو توی ماشین میزاره
از روزی که ازاون ماجرای لعنتی خلاصی پیدا کردیم این ماجرا رو داشتیم برای شکرگذاری ازخدا
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خدایجان💙
گاهیهمباید
تمامدلواپسیهایدنیارو
کناربزاریموبهآغوشخدا
پناهببریم💙☁️
💙|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانہ🌱
اینجور؎استرآحتڪردن..!💔
ڪهبعضیـٰا
لممیـدنروتختِگرمونرمشـونو
بـٰارلشونچتمیڪنن...!!
+بهخودمونبیایم
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#عشقولانہ😍
توسهمِمنۍ؛اگرچہخیلۍسختاست
دلبردناَزَت؛ولۍخیالمتختاست؛
توڪفترِجَلدِبندھهستۍآقا!
ازڪارگذشتہڪار،خیلۍوقتاست🙊
💍|•@shahidane_ta_shahadat
#نینیگونہ👶🏻
ڪہبِہغیرباتوبودَن،دلمآرزونَدارد
💜|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_258
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
توی جاده افتادیم و باهم ازهرچیزی حرف میزنیم و میخندیم
خیارنمک میزنم و دهنش میزارم
_دستت درد نکنه
+نوش جونت
_میگم سارا
+جانم
_در داشبورد رو باز کن
چندتا فیلم و سی دی گرفتم توراه نگاه کنیم
+فیلم غمگین و ترسناک نباشه ها
شیرین میخنده
_نه نگران نباش طنز گرفتم
سی دی هارو بیرون میارم و توی ضبط ماشین میزارم و دکمشو میزنم و منتظرمیشم مانیتورش بیرون بیاد
فیلم رو پخش میکنم و هردو مشتاق فیلم طنزی که برای اولین باربود پخش میشد رو نگاه میکنیم
بالاخره بعد از چندین ساعت متوقف شد
پیاده میشم و با خستگی دستامو به جلومیکشم
+آخ کمرم خشک شد محمدحسین
_حالا خوبه من رانندگی کردما
پشت چشمی نازک میکنم و سمت ماشین میرم و چادرمو برمیدارم سرمیکنم
+منم بغل دستت نشستم هی خوراکی دادم خوردی
کم کاری نکردما
میخنده و دستشو دورشونم میندازه
_چقدرنق میزنی توآخه
بیا بریم بابا
باحالت قهر رو ازش برمیگردونم
(سحر)
+وای پا درد گرفتم بسته تورو بخدا فاطمه
_اه چقدرنق میزنی تو دختر
برو بشین خودم درست میکنم باقیشو
ازخداخواسته میرم و رو مبل میشینم
سینا همونجور که فوتبال نگاه میکنه میگه
_پاشو خجالت بکش ما اینجا مهمونیم
پاشو برو کمک زنم
+ایش ایش چقدر زن ذلیلی تواخه
صاف میشینه و سیبشو توبشقاب میندازه
_عه؟؟زن ذلیلم؟
یادت رفته تو و اون شوهر چلغوزتو؟!
بعد ما میگفتیم زن ذلیل
خانم چی میگفتن؟
صداشو زنونه میکنه
_زن ذلیلی نیست
عشقه عشق
متعجب و خندان نگاهش میکنم
پرهام با بهت میگه
_چلغوز؟داداش من اینجاما
سیناهمونجور که سیبشو گازمیزنه میگه
_چون اینجایی جلوخودت گفتم
اگه نبودی که نمیگفتم
غیبت میشد
پرهام میخنده و سری متاسف تکون میده
اذان میگن و من و فاطمه پشت سر سینا و پرهام می ایستیم
بعد ازنماز
با انگشتم تسبیحات میگفتم که سینا میگه
_میگم پرهام
تووضو گرفتی واس نماز؟!
ندیدم بگیری فکرکنم باید از اول بخونی
لبخندی به لبم میشینه
پرهام میخواد جواب میده که زودتر میگم
+داداش پرهام همیشه دائم الوضو هست
معتقده وقتی وضو داری پاکی
وقتیم پاکی دلت نمیاد با گناه چرکش کنی
واس همینم دائم الوضو هست
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
شدید ترین بارون ها...!
از تاریک ترین ابرها میباره
کارای خدا رو با نگاه ظاهری نمیشه
فهمید! تو تلاش کن میشه🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحی🥺 #حضرتمادر💔😢
انگـارنھانگـاردیـروزیهبچھشھیدشدبامسمار💔😭 . . .
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونہ 👑
خداخنـدھهـآتروآفـرید
تـازیبـاییهـآ؎دنیـآتڪمیلشھ😌😁💜
👑|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#عشقولانہ😍 توسهمِمنۍ؛اگرچہخیلۍسختاست دلبردناَزَت؛ولۍخیالمتختاست؛ توڪفترِجَلدِبندھهستۍآقا!
#عاشقانہ💍
تھمـتڪفـربہعـٰاشـقنزنـید
عـٰاشقۍپاکتریـنآییـناسـت...!シ
♥️|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
و امشب که پارتی هیجانی داریم😌😍🙈
بمونید کنارمون♥️🌱
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_259
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
صورت پرهام از اینکه این موضوع رو توی جمع گفتم خشمگین و سرخ میشه
ازحرفم پشیمون میشم ولی کار از کارگذشته
بالاخره وسایل رو جمع میکنیم و راه میافتیم
تو ماشین میشینیم که طبق پیش بینیم شروع میکنه
_چرا؟چرا؟واس چی دقیقا هرچی داریم و به بقیه میگی؟
برمیگردم سمتش و بالحن شرمنده ای میگم
+ببخشید بخدا اصلا حواسم نبود
پوفی میکنه و شیشه رو پایین میکشه و دستشو لب پنجره تکیه میده
کامل برمیگردم سمتش
+پرهام
قهرنکن دیگه
ببخشید
چیزی نمیگه
دستمو روی دستش که روی دندس میزارم
فشاری به دستش وارد میکنم
+اقا پرهام
_جانم
+ببخشید
لبخندی میزنه
_اشکال نداره
میخندم و ضبط رو روشن میکنم و آهنگ زیبای بی کلامی توی ماشین میپیچه
(سارا)
_بیا اینجا زیرانداز بندازیم تا اونام بیان
باشه ای میگم و باکمک هم زیرانداز رو میندازیم
+محمدحسین بروفاطمه زهرا رو بیار گریه میکنه نمیفهمم
بچه رو میاره
خانوم خانوما هنوز خوابه
همون لحظه سینا و اقا پرهام و ماشین مامانمم اینا هم میرسن
سلام احوال پرسی میکنیم و نهارمیخوریم و کمی اطراف رو گشت میزنیم
و دوباره حرکت میکنیم
(؟؟؟!!!)
_رفتن سمت شمال
+خوبه
بزار دوسه روز خوش باشن
بعدش خوب میدونم چجوری حالشونو بگیرم
_فقط یه چیزی
+چی؟
_یه پسره بود
شیخ ازش خیلی کینه داشت و عصبی بود
با تحقیقات فهمیدیم اون باعث این اتفاقا شده
+خب؟
_استاد دانشگاس توی دانشگاه علوم پزشکی شیراز
ابرو بالا میندازم
_باید یه جوری اونو یا سمت خودمون بیاریم یا ازدور خارجش کنیم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
درعوض این پارت کوتاه
فردا دوپارت داریم با اینکه جمعه هست🙏🏻😉♥️
#دخترونہ🌱
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#فاطمیه🖤
چادرت را بتکان روزی مارا بفرست❤️✨
ای که روزی دو عالم🖤❣همه از چادر توست
🖤|• @shahidane_ta_shahada
#شهیدانہ🌿
گاهیوقتابهشوخیمیگفت
درجهبرایآبگرمکناست..
"بهدرجهاعتقادینداشت
ودنبالشهمنمیرفت
رویلباسشهمنمیزد"
میگفتدرجهروبایدخدا
بدهتاشهادتنصیبتبشه...♥️
#شهیدجوادمحمدی🌱
🌿|•@shahidane_ta_shahadat