شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_143
سه هفته گذشت.
خانواده حاج محمود،مهمان داشتن.پویان و مریم و یکی از دوستان مریم. پویان و مریم بعد از ازدواج علی و فاطمه،زیاد میرفتن خونه حاج محمود،مخصوصا بعد از مرگ فاطمه.پویان برای حاج محمود و زهره خانوم،مثل امیررضا بود و برای علی و امیررضا برادر بود.
اون مهمانی برای آشنایی علی با سحر، دوست مریم بود.اما تمام مدت مهمانی، علی بهش نگاه هم نکرد.جواب سؤالات سحر رو هم مختصر میداد.سحر با زینب رابطه خوبی داشتن.پویان و مریم و دوستش رفتن.
زهره خانوم به علی گفت:
_پسرم،نظرت درمورد سحر خانوم چیه؟
-سحر خانوم کیه؟!
همه خندیدن.زهره خانوم گفت:
_دوست مریم خانوم دیگه،الان اینجا بودن.
علی تعجب کرد.
-نظری ندارم چون اصلا بهشون توجه نکردم.دلیلی هم نداشتم که بخوام توجه کنم.
امیررضا گفت:
_مامان جان،من بهتون گفتم قبلش به علی بگین..خب داداش من محجوب و سربه زیره،معلوم بود اصلا به اون خانوم دقت نمیکنه.
علی که تازه متوجه قضیه شده بود،
با تعجب به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا که با لبخند نگاهش میکردن،نگاه کرد.
حاج محمود گفت:
_علی جان،ما میخوایم برای پسرمون آستین بالا بزنیم.میخوایم خانواده مون بزرگتر باشه.
زهره خانوم گفت:
_سحر خانوم،خانم خیلی خوبیه.بخاطر مشکلات اخلاقی شوهرش،ازش جدا شد.الان بچه نداره ولی بچه ها رو خیلی دوست داره،مخصوصا زینب رو.زینب هم خیلی دوستش داره.مطمئن باش من هر کسی رو لایق پسرم نمیدونم.
امیررضا گفت:
_داداش جان،ما دلمون عروسی میخواد.
علی سرش پایین بود و هیچی نمیگفت ولی تو دلش با خدا حرف میزد.
*خدایا اینم باید بخاطر تو انجام بدم؟! من نمیتونم مسئولیت زندگی کسی رو به عهده بگیرم که هیچ حسی نمیتونم بهش داشته باشم.همه قلب و احساس من مال فاطمه ست.ازدواج با هرکسی خیانت به احساس و قلب اون آدمه..میدونم تو هم به خیانت و تظاهر و دل شکستن راضی نیستی.
سرشو آورد بالا.با چشم های پر اشک به بقیه نگاه کرد و گفت:
_من نمیخوام ازدواج کنم.لطفا دیگه این بحث رو ادامه ندین.
به حیاط رفت.روی صندلی نشست.حاج محمود کنارش نشست.علی گفت:
_من دوست داشتم زندگی من و فاطمه، مثل شما و مامان باشه.کنار هم پیر بشیم.دختر عروس کنیم.پسر داماد کنیم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم فاطمه تنهام بذاره،اونم به این زودی..ولی حالا که فاطمه رفته..تنهام گذاشته،من با عشقش زندگی میکنم،به امید دوباره دیدنش.به امید بهشت با فاطمه روزهامو میگذرونم...این حرف ها فقط داغ دلمو تازه تر میکنه.نمک به زخم قلبم میزنه.
-علی جان،خواسته ی ما آرامش توئه، خوشحالی توئه...
علی با خودش گفت آرامش من زندگی کنار قبر فاطمه ست ولی خدا راضی نیست.
حاج محمود گفت:
_فاطمه ازم خواست کمکت کنم ازدواج کنی..
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#خدایزیبایےها🌱
[ فَفـِرُّوا إِلـَى اللَّهِ ]
ازسختۍهاومشکلاتدنیـا
فـرارکنیدبھآغـوشخـدا...🌱'
#خدایامیشھبغلمونکنۍ؟(=
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانہ🌸
وقتےمیومدخونہ
دیگهنمیذاشتمنکارکنمـ🙈
زهرارومیذاشتروپاهاش
وبادستبہپسرمونغذامیداد
میگفتم : یکےازبچہهاروبدهبہمن!
بامھربونےمیگفتـ :
نہشماازصبحتاحالا
بہاندازهکافےزحمتکشیدی؛🌻🖇
دوستاشبہشوخےمیگفتن :
مهندسکہنبایدتوخونهکارکنہ!
میگفت: منکہازحضرتعلے؏
بالاترنیستم؛مگہبہحضرتزهرا
کمكنمیکردند✨؟!
#شھیدعباسبلباسے♡
#روایتعاشقانہ
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
بھناماوڪھاینروزهاآسمانشعزادار بھترینبانوۍعالماسٺ:)
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:احمدمشلب
متولد:³¹آگوستسال¹⁹⁹⁵
زادھ:نبطیهلبنان
وضعیٺتاهل:مجرد
تاریخ شھادٺ:²⁹فوریهسال²⁰¹⁶
محلشھادٺ:منطقہالصوامعادلب
کتابهاۍمربوطبھوی:ملاقاتدر ملڪوت
مزار:روضةالشهداشهرنبطیهلبنان
شھیدروزهجدهم
شھیداحمدمشلب❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_269
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نهار رو درکنارهم خوردیم
اما درواقع خوردنی درکارنبود
فقط صدای قاشق و چنگال هایی بود که بهم میخورد تا تظاهر کنه هرکدوم ازماها دلمون ارومه و حالمون خوب و داریم غذا میخوریم
اما هممون خوب میدونستیم ازحال و احوال دلمون
قرآن کوچیکشو بوسید و گذاشت کیفش
مامانم با چشم خیس به سمتش اومد و کیسه ای که براش از میوه خشک و کشمش و گردو و بادوم و کلی خوراکی دیگه پرکرده بود توی ساکش گذاشت و سینا تحمل نکرد اشک روان شده روی گونه مامان رو
هممون با چشم اشکی زل زده بودیم به سینایی که روی زمین زانو زده و دست مامان رو میبوسه و بو میکنه و مامانم که هق هقش کل ساختمون رو گرفته
دراغوش میکشتش و میشنوم صدای ارومشو
_مرگ مامان برگرد
فقط برگرد
ازخدامیخوام سالم برگردی
اما اگه حضرت زینب قبولت کرد و پرکشیدی
فقط برگرد جون مامان
هق هقش بلندتر شد و سریع برگشت و به اشپزخونه پناه برد
حرفای مامان داغ دل همه رو تازه کرد که فاطمه بیحال روی مبل افتاد و هق هق سحر و مامان مخلوط شد و سینا بهم ریخته ترشد
اما قوی تر از قبل
بی صدا اشک میریختم و کلافه دور خودم میچرخیدم
_سارا جان
برمیگردم سمت محمدحسین که مغموم و ناراحت زمزمشو که صدام کرده بود شنیدم
+جانم
_برو پیش فاطمه حالش خوب نیست
بایاداوری فاطمه هول زده به اشپزخونه میرم و لیوان ابی برمیدارم
مشتی قند از توی قندون برمیدارم توش میریزم و با قاشق همش میزنم و روش میکوبم تا قندها خورد بشه
_برای کی میبری سارا؟
+فاطمه حالش بد شده واسه اون میبرم
هول زده دستی به گونش میکوبه
_یافاطمه زهرا
سارا بدو برس به داد بچه
متعجب به مامان که اینجوری هول کرده خیره میشم
اب قند رو برای فاطمه میبرم و سینا لیوان رو ازم میگیره و اروم اروم به خوردش میده
یکم جون میگیره اما هنوز معلومه توان بلندشدن نداره
باکمک سینا و محمدحسین به اتاقی میبریمش و روی تخت میخوابه و محمدحسین بیرون میره
سینا اروم کنارش میشینه و دستشو توی دست میگیره
اما فاطمه از شدت حال بدش نای بازکردن پلک هاشم نداره
بیرون میرم تا راحت باشن و محمدحسین رو میبینم که کناردر روی زمین نشسته و دستاش که سرش رو باهاش گرفته
دست روی شونش میزارم
+چی اینجوری بهم ریختت کرده؟
_وقتی منم خواستم برم طاقت ندارم اینجوری بی طاقتی کنی
میدونم پای رفتنم سست میشه
برمیگرده سمتم که حالا رو به روش روی زمین نشستم
_پس تو مراعآت منو کن و بی طاقتی نکن
دستشو میگیرم و با سری پایین افتاده میگم
+روز اولی که پای سند ازدواجو امضا کردم
یعنی حواسم بوده چه روزایی درانتظارمه
حواسم بوده خودم باید بند پوتینتو ببندم و راهی ماموریتت کنم و خودم شب تا صبح و صبح تاشب خونه رو متر کنم با قدم هام تا تو کلید بندازی و از در وارد شی و من یه نفس عمیق بکشم و بگم خدایا شکرت
دوباره فرداش پس فرداش روز از نو روزی از نو
من همه اینارو میدونم
بی قراریم از نگرانیم نیست
از دلتنگیمه
پس نگرانم نباش
خودم راهیت میکنم
لبخند شیرینی که روی لبش نشسته نشون از این میده که حرفام به مزاقش خوش اومده و خوب پیاده کردم رسم همسرداریو
اخرین نفرمنو محمدحسینیم که میخوایم خداحافظی کنیم
دراغوشش میرم و رفع دلتنگی میکنم و بوسش پیشونیمو گرم میکنه
زمزمش توی گوشم نجوامیشه
_مواظب فاطمه باش
بعدازخدا به توسپردمش
هم فاطمه رو
هم جانمو
بااستینم اشکامو پاک میکنم و سرتکون میدم
محمدحسین رو هم دراغوش میگیره و زمزمشون ترس به جونم میندازه دوباره
_مواظب باش محمدحسین
اگرمن رفتم و برنگشتم
لااقل توبرگرد
سعی کن برگردی
اون کثافت با هیچ کس شوخی نداره و ناموس و زن و بچه براش بی معنیه
مواظب باش داداش
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🌱
زندگی فردا نیست، زندگی امروز است !
زنـدگـی قـصـهیِ عـشـق اسـت و امــیـد؛
صــــحـــــنــــــهیِ غـــمهــا نــــیــســــت.
به چه میاندیشی؟ نگرانی بـیـجـاسـت،
چون خدایی اینجاست🧡
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجقاسم🖤
دلم ثانیه ای بند نشد:)🖤
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
وقتی توی نمونه سوالایی که داری حل میکنی جوابا رو اشتباه مینویسی
کلا نبند بزار کنار و بگو من نمیتونم پس بیخیال
ببین اشکال کارکجا بوده
۲۰۰ تا تست کار کردی ۲۰۰ تاشو اشتباه زدی بدرک
این شد تجربه برات
دفعه بعد سعی کن ۱۰ تاشو درست بزنی
ناامید نشو پس و به راهت شک نکن
اینو یادت باشه که هر راهی سختی خودشو داره
#ناامیدیبراتمعنینداشتهباشه🙊
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
#توییت
#آگاه_باشیم🌱
《بعد از اینکه اجازه نداریم عکسی از سردار دل ها تو صفحه شخصی اینستاگرام مون بارگزاری کنیم، الان پلان بعدی رو شروع کردن اون هم به روش مسدود سازی هشتگ ها....》
واسه ما یکی از آزادی بیان غربی دم نزنید خواهشاً:)
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجقاسم🖤
جبران نمیشوی...
حتی به گریه های عمیق...💔😭
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایمهربانےها🍭
رویِ دیوار دلِ خود بنویسید خدا هست،
نه یکبار و نه ده بار که صد بار، به ایمان
و تواضع بنویسید ‹خدا هست› :)🖇
.
.
اصلا میدونین چیہ بچها؟ هرکی غصہ
میخوره، خداش بزرگ نیست☹️💔'!
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خدایمهربانےها🍭 رویِ دیوار دلِ خود بنویسید خدا هست، نه یکبار و نه ده بار که صد بار، به ایمان و
﴿وخـدانابتریـنلیلےدنیایمناست🌸🌿﴾
#حاجـــے🖤
بہچِہمـٰانَندڪُنَمدَرهَـمِہآفـٰاقتُـۅرا..؟!
آنچِہدَرۅَهمِمَـنآیَدتُـۅاَزآنخـۅبتَـرۍシ..!
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حاجـــے🖤 بہچِہمـٰانَندڪُنَمدَرهَـمِہآفـٰاقتُـۅرا..؟! آنچِہدَرۅَهمِمَـنآیَدتُـۅاَزآن
#حاجقاسم🌻
حاج قاسم میگفت:
همراه خود، دو چشم بسته آوردهام...!
که آن در کنار همه ناپاکیها،
یک ذخیره ارزشمند دارد و آن:
گوهر اشک بر حسین فاطمه است...
گوهر اشک بر اهل بیت است...!
گوهر اشک دفاع از مظلوم ،یتیم،
دفاع از مظلوم در چنگ ظالم
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_270
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
محمدحسین ریز سرتکون میده و دستی به شونش میزنه
_حواسم هست داداش نگران نباش
بروخدا به همرات
واس ماهم دعاکن
سینا باخنده درجوابش میگه
_توهم دعاکن ماشهید شیم برگردیم
فین فین میکنم و همونجورمیگم
+داداش نگران نباش تولیاقت شهادت نداری
برو زودی کلی کاردارم
میخنده و سری تکون میده و میره سمت در
فاطمه جلومیاد و کاسه ابو ازم میگیره
سینا خداحافظی جمعی میکنه و از در بیرون میره و فاطمه کاسه ابو پشت سرش میریزه
درهمون حال زیرلب زمزمه میکنه
_جانان برفتی و نفس نَگذاشتی ز ما
باشونه های پایین افتاده داخل میره و بقیه ناراحت بانگاهشون همراهیش میکنن
داخل میاد و سر از سجده برمیدارم
تشهد و سلام رو میدم و دوباره به سجده میرم و بوسه برمهر میزنم
میشینم و دانه های تسبیح بین انگشتام بالا و پایین میشه
_قبول باشه
+قبول حق
ساکتو بستم گذاشتم روتخت
از دیواری که بهش تکیه داده بود فاصله میگیره و کنارجانمازم میشینه
_گفتم مراعاتم کن نگفتم با سردیت داغونم کن
اشکم پایین میچکه و یکی از دانه های تسبیح توی دستم خیس میشه
+من تازه باید بفهمم و هرلحظه تنم بلرزه و یخ بزنه دست و پاهام تا روزی که توبرگردی؟
سربالا میارم و اشک هام یکی بعد از دیگری روی گونم میافته و مراعات نمیکنم دیگه
+تازه باید بفهمم تو داری میری برای به دام انداختن اون عوضی؟
بخدا قسم که اگه میدونستم همون چندروز پیش نمیزاشتم حتی مقدمات رفتن جورکنی
بلندمیشم و چادرمو تامیکنم و توی جانماز میزارم
صاف می ایستم و هق هقم اتاقو میگیره
+من نگرانم محمدحسین میفهمی؟
نگران تو و زندگی تازه رو به راه شدم
نگران دخترکم که مبادا اتفاقی واسه خودشو پدرشو مادرش که من باشم بیافته
نگرانم ازهمه چی
بیشتر از همه نگران تویی هستم که کوه دخترمی
پدرشی
پشت و پناه منی و من باید تنم بلرزه تا برگردی
هق هقم بلندترمیشه و توان از زانوهام میره
روی زمین میشینم و دست به سینم میکوبم
+من نگرانم محمدحسین
سرم پایین میافته و اشکام یکی بعد از دیگری روی گونم می افته
تازه امروز صبح فهمیدم محمدحسین برای گرفتن پوریا به این ماموریت میرفت که دوباره شروع کرده بود به گند کاری
و ازهمون لحظه دلم اشوب شده بود و بامحمدحسین سردبرخورد میکردم چون بهم نگفته بود زودتر تا جلوشو بگیرم
ثانیه هایی به سختی میگذره و دراغوشش فرومیرم
اشکام باشدت بیشتری میریزه و محمدحسین کلافه تر
_الهی قربونت برم برای همین کارات بهت نگفتم تا امروز
تورو قرآن اینجوری نکن
نگران نباش
اشک نریز اینجوری و بیشتر از این داغونم نکن
تا چشم رو هم بزاری برگشتم پیشت بعدشم باهم میریم یه سفر پابوس اقا امام رضا
بوسه ای روی پیشونیم میزنه
_باشه فداتشم؟
باسرانگشت اشکامو پاک میکنه و سرپایین میاره و نگاهم میکنه
_خانومم
باشه؟
گریه نکن جون محمدحسین
مشتم روسینش فرودمیاد
+جون خودتو قسم نده
لبخندشو حس میکنم
_چشم
باشه؟
دستام دورش حلقه میشه و اشک هام پیرهن سورمه ایشو خیس میکنه
+جون سارا مراقب خودت باش
باشه؟
میخنده و سرتکون میده
_چشم
اینقدرم ابغوره نگیر
نگاهش میکنم و نگاهش میکنم
و بازهم نگاهش میکنم
_چیه خانم خوشگل ندیدی؟
سرتکون میدم
+چرا دیدم
ابروبالا میندازه
_خب معلومه دیگه
جلوت نشسته یه اقای خوشگل و خوشتیپ
میخندم و سرتکون میدم
+نچ اشتباه برداشت کردی
خوشگل دارم میبینم توی اینه چشمات
و با دست به خودم اشاره میکنم
میخنده و گونمو میبوسه و دستمو میگیره بلندم میکنه
_اون که بلهههه
خنده هامون کنارهم شیرینه و میدونم تلخیش وقت دلتنگی زیاد تره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خدایجان🌱
بزࢪگتریننعمتدرعالمھستیچیه!؟🙊
-خدابھتونلبخندبزنھ😌
یھکاریکنیدخدابهتونلبخندبزنہ"!
-استادپناھیان🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خدایجان🌱 بزࢪگتریننعمتدرعالمھستیچیه!؟🙊 -خدابھتونلبخندبزنھ😌 یھکاریکنیدخدابهتونلبخندبزنہ"!
#خدایمہربانیها🦋
بـٰار الھا هر کسـے را سر چیزی و تمنای کسـے استـ ما بھ غیر از تو نداریم تمنـٰاۍ دگـر (:🌱
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
⛔توجه توجه⛔
بسیجیای پای کار و فعال
کوچیک و بزرگ
پیر و جوون
🔊این یه اعلامیه هست و اطلاعیه برای #شروععملیات🔊