شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خداجونم🍊 «أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ» آرزو هات رو وقتی منو از ته دل بخونی، برآورده م
#قشنگیجات🍊
• ای کآش . .
• که لبـــ•◡•خــند!
•به غَمت چیره شود . .
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
#آقاۍخوبےها🌱
با اشک قلب خود را آب و جارو کنید و
به امام زمان بگویید:
آقاجان!
خانه ما هم بیا..!
- #حاجحسینیکتا
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_277
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(اراد)
نیم ساعتی میگذره و پارسا همراه اورژانس میره
از نگرانی محمدحسین دلم اروم و قرارنداره اما اجازه رفتن هم ندارم
با دیدن نیروهای اورژانسی که جدید میرسن و با عجله سمت داخل میرن استرس میگیرم و بیخیال اجازه و این چیزا میشم و کنارشون میزنم و با سرعت هرچه تمام ترداخل میرم
در بازه و یه راه پله ماننده
ازش پایین میرم و چراغ قوه روشن میکنم
نیروهای اورژانس پشت سرمن میان
جلوتر میرم و با چیزی که میبینم میخکوب زمین میشم
دوتا جنازه دقیق کنارهم و احمدی که خونین و مالین گوشه ای افتاده
سمتش میرم و فریادم توی اون الونک میپیچه
+اینجا چه خبرهههه
توچرا این شکلی هستی
محمدحسین کو؟
باورم نمیشه اما این مرد با این هیبت و قد و هیکل اشکش رو گونش میچکه و دستشو سمتی دراز میکنه
برمیگردم پشت سرم و ناباورنگاه میکنم و قلبم میریزه
سریع به سمتش میرم
غرق درخون روی زمین افتاده و با یک جنازه هیچ فرقی نداره
دستام یخ کرده و توان هیچ کاریو ندارم
مسئولین اورژانس باسرعت میبرنش و منم ازجاکنده میشم و دنبالشون میرم
حالم دست خودم نیست
سرم گیج میره
با دیدن در ماشین اورژانس که میخواد بسته بشه سریع میگیرمش و بالا میپرم و در رو میبندم
مسئولش میخواد معترض بشه که اجازه حرفیو بهش نمیدم
+حرکت کن سریع
وقت برای تلف کردن نیست
نگران محمدحسین رو نگاه میکنم
دستشو میگیرم
محمدحسین برای من کمتر از برادر نبود و نیست
بادیدنش تواین حال دارم نابودمیشم
توی بازوش تیرخورده و روی شکمش جای چندتا ضربه چاقوهست
نبضش خیلی کندمیزنه و این نگران کنندس
اما بهوشه
با اشاره چشم میفهمونه میخواد حرف بزنه
ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برمیدارم و خس خس کنان زمزمش رو میشنوم
_ا..ار..اراد
م..مرا..مراقب سا..سارا و.ب.ب.بچم ب..اشید
ق..قسم..قسمتون...میدم
ب..به.سارا.ب.بب.بگو..برای..خا..خاک...خاکسپاریم...ت..تر..تربت...کر..کربلا...ب...بریزه...تو..قبرم
بب..بگو...شال...م...مح..محرمم...رو..بن..بندازه...
گردنم...ل...لباس..محر..محرمم...بند..بندازه...روم
اشکش رو گونش میچکه
خودمونیم
کسی که نیست
مامردا هم گاهی کم میاریم و نیازداریم اشک بریزیم تا اروم بشیم
اشکم رو گونم میچکه
_ب..بهش...بگو...ا..اگه...می..میتونه...بیاد..توقبرم...برام...ز..زیا...زیارت...ع..عاشو..عاشورا..بخونه ..یا..روضه..اباعبدالله..و با..روضه اشک...بریزه و ..اشکش.. خیس کنه..خ..خاک..قب..قبرم رو..و..مث..مثل..ش..شهید...مح..محمدخانی...برام...س..سینه..بزنه
اشک بعدش میچکه
_ب..بگو..ح
نفسش کم میاد
اشک های منم امون نداره و ماسکش رو روی صورتش میزنم
بعدازچنددقیقهخودش سعی میکنه ماسک رو برداره
_ب..بهش..بگ..بگو..حلالم کنه
بگو...خیلی دوسش..داشتم..و دا..رم
بگو..منو.ببب..بخشه..خیلی عذابش...داد..م
ح..حلالم...کنید..
نمیدونم چرا اما دستش شل میشه
سرش میافته
چشماش بازه
اما
اما
اما نفس نمیکشه
هل میکنم
مرد هم هل میکنه و دست به کارمیشه
اشکامو پاک میکنم تا تارنباشه جلوی دیدم
همونموقع به بیمارستان رسیدیم
اما..
اما چه دیر به بیمارستان رسیدیم و من برادر از دست دادم😭😭
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حالخوب🌿
‹زندگیسبزترینآیهمیباشدمرا♥️🌿›
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#حالخوب🌿 ‹زندگیسبزترینآیهمیباشدمرا♥️🌿› 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
«بـررویما، نگاهخداخندهمـیزند🌱»
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_278
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با عجله بیرون میبرنش
سمت سالنی میبرنش و اجازه ورود بهم نمیدن
نالان روی صندلی میشینم
پنج دقیقه بعد دکتر بیرون میاد
با عجله سمتش میرم
+چیشد؟
_متاسفم.تسلیت میگم
کاری ازدست ما برنمیومد
تقریبا سقوط میکنم روی صندلی
یاصاحب الزمان
خودت به دادمون برس
خدایا من چجوری این خبر رو به سارا بدم
چیکارکنم خدا
میدونم تا یه عمر عذاب وجدان دست ازسرم برنمیداره که چرا نرفتم همراهش
دوباره چشمم خیس میشه و دستی به صورتم میکشم که گوشیم زنگ میخوره
اتصال رو میزنم
باصدایی که دورگه شده و از ته چاه درمیاد جواب میدم
+جانم
صدای نگران مهسا بلندمیشه
_آراد
آراد جان خوبی؟کجایی عزیزم؟هرچی زنگ میزدم از دیشب تاحالا جواب نمیدادی
سرهنگم جواب درست و حسابی بهم نمیداد
سرمو به سرامیک سرد سالن تکیه میدم
+درگیربودم
_اراد
اقا محمدحسین خوبه؟سارا خیلی نگران و پریشونه
مثل مرغ سرکنده از این سربه اون سرمیره
بغض بیخ گلوم گیرمیکنه
نه راه پس داره نه راه پیش
گوشیو ازگوشم فاصله میدم و توی پیشونیم میکوبم چندین بار
بغضی که توی گلوم گیرکرده داره خفم میکنه
اشکم میچکه و بلندمیشم
گوشیو به گوشم نزدیک میکنم
+ساراخانم پیشته؟
صداش نگران میشه
_نه چیشده؟!
داری نگرانم میکنی بقرآن
بگوچیشده آراد
به حیاط بیمارستان میرسم
یهو بغضم میشکنه
+بدبخت شدیم مهسا
صدای گریه اونم توی گوشی میپیچه
_آراد توروقران بگو چیشده
داری دقم میدی
اراد توداری گریه میکنی؟
پنجه هام توی موهام میشینه و لب برهم میفشارم و سعی میکنم اروم باشم
+مهسا
مهسا محمدحسین
نمیتونم ادامه بدم
حالا که به گوشه ای خلوت رسیدم باصدای بیشتری اشک میریزم
_آراد بگو ببینم چه خاکی توسرمون شده
+محمدحسین..محمدحسین رفت
محمدحسین...ت..توی عملیات...به شدت مجروح شد و ...
_یا فاطمه زهرا
یا قمر بنی هاشم
هق هقش توی گوشی میپیچه
_یازهرا
بمیرم برا دل خواهرکم
بمیرم برا نوزادش
بمیرم برا مظلومیتش
یاحسین
هق هق میکنه و اون از اونحا ومن از اینجا
داغونیم
(سارا)
مشکوک به مامان خیره میشم
+مامان حالت خوبه؟ازصبح دم به دقیقه داری گریه میکنی؟
هول میشه و خودشو جمع و جورمیکنه
_خوبم مادر
دلم هوای مادرمو کرده
بغض توگلوم نشسته هی میشکنه
اهی میکشم و غمگین سمتش میرم و دراغوش میکشیم همو
تابغلش میکنم هق هقش توی فضای اشپزخونه میپیچه و بی قراری میکنه
روی صندلی میشونمش و لیوان ابی بهش میدم
باهاش حرف میزنم و اینقدر از این در و اون درمیگم تا اروم بشه
اما هنوزهم چشماش خیسه و فکرش درگیر
پوفی میکشم و سریع شکلات داغی برای خودم درست میکنم و توی اتاق میرم
توی این مدتی که محمدحسین ماموریته
اومدم خونه مامانم
محمدحسین قبل رفتنش سفارش کرد بعد از اینکه ازشمال برگشتیم بریم خونه مامانم اینا
تامحمدحسین ازماموریت برگرده و بعدش باهم بریم خونه
ازروی دراور گوشیمو برمیدارم
از دیروز ظهرتقریبا سرش نرفتم و خاموشش کردم
روشنش میکنم و بعد از روشن کردن نت داخل واتساپ میرم
با دیدن پیامهای جدیدی که محمدحسین داده با شوق و ذوق بازش میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#عاشقانہ🌸
⊰وَوَصْلُكَ مُنَي نَفْسِیوَ إلَيْكَ شَوْقِي...⊱
همھداستاݩهمیناست‹طُ›آࢪزویمنی🖇
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_279
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دیروز ظهر اینارو فرستاده
ویسشو بازمیکنم و صداشو بلندمیکنم و گوش جان میسپارم به صداش که برام مسکنه درهرحالتی
_سلام خانومم
خوبی عزیزم؟
دلم برات خیلی تنگ شده ها
اراد میگفت سینا زنگ زده گفته سارا خیلی نگرانه کجایی خبری نیست ازت
اول که همون موقع کلی قربون صدقت رفتم تودلم که چقدرخوبه یکی اینجوری نگرانته
دوم که
خانومم فداتشم توی ماموریت بودم یعنی الانم هستم
منتها چون قراره فردا شب پیشت باشم گوشیمو بهم دادن
وگرنه قبلش به خاطر سیستمای ردیابی و اینجورچیزا نمیشد ازگوشی استفاده کرد
خیلی دوستت دارما
مراقب خودت باش نفس خانومم
و زیرش عکسی که ازخودش فرستاده بود
لبخندی که به لبهام نشسته شیرینیش تاعمق وجودم رسوخ کرده
شیرینی حرفاش
اومدنش
ابراز علاقه هاش
چه پنهان و چه نهان
سریع تایپ میکنم
+سلام عزیزم
خسته نباشی دورت بگردم
اره خیلی نگرانت بودم
پس من میرم خونه
یه فسنجون خوشمزه هم درست میکنم برات
منتظر شوهرجانم میمونم
دوستت دارم
ارسال میزنم و سریع نت رو خاموش میکنم و لباس هامو میپوشم و لباس های فاطمه زهرا روهم تنش میکنم و ساک دستی کوچیکمونو برمیدارم و بعداز بغل کردن فاطمه زهرا به سمت پذیرایی میرم
_کجامیری مادر؟
+مامانی جونم محمدحسین داره میاد
ویس داده دیروز ظهر که امشب میادخونه
من برم خونه رو تمیز کنم و غذا درست کنم
نمیدونم چرا اما یه لحظه حس کردم سرش گیج رفت
+خوبی مامان؟
با صدای گرفته ای و بغضی که نمیدونم.برای چی بود گفت
_خوبم مادر
نمیخواد بری
بشین بعدا برو
سمت درمیرم و کفشامو میپوشم
+نه مامان
نمیخوام بیاد و ببینه خونه کثیفه و خستگی توتنش بمونه
کلی کاردارم
دستت درد نکنه
شاید شب بامحمدحسین اومدیم یه سراینجا بعد شام
فعلا مامانی جونم
فرصت حرف دیگه ای رو بهش نمیدم و سریع بیرون میرم و برای اولین تاکسی دست بلندمیکنم و ادرس دروازه کازرون رو میدم تا برم کمی خرید کنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_280
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
راننده که مرد سن و سال داری بود جلوی بقیة الله می ایسته
+ببخشید اقا
من میشه ساک دستیم توی ماشین بمونه برم وسایلامو بگیرم و بیام؟
هزینه توقف روهم پرداخت میکنم
دودل نگاهی به من و ساک میکنه و سری تکون میده
_باشه کاکو فقط زودی بیو کلی کاردارم
+ممنونم
فاطمه زهرا رو همونجورکه بغلمه سفت تردراغوش میگیرم و اون طرف خیابون میرم
ازپولای ماهیانه ای که پس انداز کرده بودم استفاده میکنم و میوه و سبزی و مرغ میگیرم و کمی هم از مغازه های اطراف خشکبار میگیرم
و به سمت ماشین میرم
مرد که میبینه دستم سنگینه پیاده میشه و خرید ها رو صندوق عقب میزاره
سوارمیشم و به سمت ادرس خونه که بهش دادم حرکت میکنه
پلاستیک هلو رو که بغل دستم گذاشتم تا له نشه رو بازمیکنم و سه تا هلو از داخلش برمیدارم و روی صندلی جلومیزارم
+بفرمایید اقا اینم قسمت شماشد
_دستت درد نکنه کاکو راضی به زحمت نبودیم
+نوش جان
دعامون کنید
چیزی زیر لب میگه و بعد از بیست دقیقه جلوی خونه می ایسته
کرایش رو پرداخت میکنم و خرید ها رو توی حیاط میزاره و میره
سریع در خونه رو بازمیکنم و فاطمه زهرا رو توی گهوارش میزارم و خرید هارو ازتوی حیاط برمیدارم و داخل میرم
بعد از عوض کردن لباس هام با سرعت مرغ هارو میشورم و میزارم بپزه
برنج پاک میکنم و میزارم خیس بخوره و سمت گردو ها میرم و میشکونم و خوردشون میکنم و توی ظرفی میزارم
بعد از دم کردن برنج مرغ ها رو ریش ریش میکنم و با پیاز و گردو و رب انار و پودر کنجد و شکر تفت میدم و اب مرغ رو توی دیزی سنگی میریزم وگلاب و زعفرون هم بهش اضافه میکنم و زیرشو کم میکنم
نگاهی به ساعت میندازم
۷ بعد از ظهره
چقدر زود گذشت
ازنمازمم گذشت
سریع وضو میگیرم و سمت سجادم میرم و نمازم رو میخونم
مفاتیح پالتویی صورتی رنگمو برمیدارم و زیارت عاشورا رو بازمیکنم و شروع میکنم به خوندن
لحظه سلام به اباعبدالله می ایستم و نمیدونم چرا اما ناخودآگاه بغضی توی گلوم میشکنه و اشکم روون میشه
بعد ازسجده اخر زیارت عاشورا با دیدن سالا سریع بلندمیشم و سالاد درست میکنم و توی یخچال میزارم
سریع برمیگردم نماز عشامو میخونم وبعد از جمع کردن سجادم زیرتلویزیونی و اینه و میزها رو تمیز میکنم و دوشی میگیرم
لباس اراسته ای میپوشم و نگاهی به ساعت میکنم
ساعت ۹ هست و هنوز نیومده
سمت اتاق میرم و لباس های فاطمه زهرا روهم عوض میکنم
دلشوره میاد سراغم
میرم سمت گوشی بخوام زنگش بزنم که صدای ماشین توکوچه میپیچه
با ذوق چادرمو سرمیکنم و فاطمه زهرا رو بغل میکنم و بیرون میرم و توی حیاط می ایستم
کلید توی در میافته و دربازمیشه
باذوق قدم برمیدارم اما با دیدن سینا یکه ای میخورم و می ایستم
+سلام داداش
تواینجا چیکارمیکنی؟
پریشون احواله
دلم اشوب میشه
_سلام
اومدم حرف بزنیم
+چیزی شده؟
_نه بیا بریم تو
بهت میگم
به در اشاره میکنم
+اخه محمدحسین..
محکم ترمیگه
_گفتم بیا تو
نگرانی به سمتم حجوم میاره و باهم داخل میریم
بچه رو توی کریر میزارم و سمت اشپزخونه میرم و لیوان شربتی براش میارم
سمتش میرم که کلافه چنگ تو موهاش میندازه
+سینا میگی چیشده یا میخوای دقم بدی؟
هی میخواد حرف بزنه اما حرفشو میخوره
دراخر مشتی کف دستش میزنه وبا گوشیش به کسی زنگ میزنه
_من نمیتونم
خودتون بیاین
گیج نگاهش میکنم
ده دقیقه ای که برای من ۱۰ سال طول کشید میگذره که در بازمیشه و سحر و مامان و بابا وارد میشن
ترسیده بلندمیشم
+مامان
بابا
اجی
چیشده؟
دارم دق میکنم د بگید چیشده
همشون به من من میافتن
دیگه قطع به یقین مطمئنم اتفاقی برای محمدم افتاده
اشکم میافته روی گونم
+محمدحسین طوریش شده؟
هیچ کس چیزی نمیگه
نمیگن و منوتوی برزخ میزارن
ناگهان درباز میشه و صدای فاطمه توی سالن میپیچه
_اره ابجی
اره شده
بدم شده
اره اتفاق افتاده
بدم اتفاق افتاده
هق هقش جون ازم میبره
روی زمین میافته و چادرشو چنگ میزنه با دستش
با دست دیگش قلبشو چنگ میزنه و صداش توگوشم مثل ناقوس مرگ میپیچه
_داداشم رفت
داداشم پر پرشد
پشت و پناهم رفت
جونم رفت
هق هقش بلندمیشه و صدای گریه مامان و سحر و بابا و سینا توی سالن خونه میپیچه
اما
اما من
اما من ساکتم
ثابتم
قلبم
مغزم
روحم
جسمم
همه فقط متوجه یک جمله هستن
جمله ای که بارها توی گوشم میپیچه
و جیغی که ازگلوم با نام قمر بنی هاشم خارج میشه و اشکی که روی گونم میریزه و زانویی که شل میشه و دستی که روی سر و صورت فرود میاد
هق هقی که تمومی نداره
جیغی که تمومی نداره
و چنگ به صورتی که تمومی نداره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#قشنگیجات🎡
یه روزی،
نه خیلی دور بلکه نزدیک
به تمومِ
غصههای الانت میخندی
چه سخت، چه آسون میگذره
پس با لبخند بگذرون(:🍭
🎡|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_144
با تعجب به حاج محمود نگاه کرد.
-..گرچه اگه فاطمه هم نمیگفت من اینکارو میکردم ولی گفت که بهت بگم خودش گفته...پسرم،شما با ازدواج کردن چیزی رو از دست نمیدی.نه ما رو،نه فاطمه رو،نه بهشت با فاطمه رو...در موردش بیشتر فکر کن.
حاج محمود رفت.
علی یه کم تو حیاط نشست.بعد سوار ماشین شد و رفت پیش فاطمه.حالش مثل روزهای اول مرگ فاطمه بود.
با غصه و بغض گفت:
خدایا تا حالا خیلی کارها بوده که دوست داشتم انجام بدم ولی چون تو دوست نداشتی انجام ندادم.خیلی کارها بوده که دوست نداشتم انجام بدم ولی بخاطر تو انجام دادم..حالا هم هرچی تو بگی..اگه تو میخوای ازدواج کنم...هرچی تو بگی.... ولی من نمیفهمم چه کاری درسته،تو چه کاری دوست داری..خودت یه جوری بهم بفهمون.
نماز شب و نماز صبح هم همونجا خوند. هوا روشن شده بود.علی قرآن میخوند. حاج محمود رو دید که بهش نزدیک میشد.ایستاد و با احترام و محبت سلام کرد.حاج محمود هم با مهربانی جوابشو داد.هردو نشستن.حاج محمود برای فاطمه،فاتحه خوند.بعد گفت:
_خواب فاطمه رو دیدم.گفت بهت بگم مجبور نیستی ازدواج کنی.
علی نفس راحتی کشید،
و برای اولین بار بعد مرگ فاطمه از ته دلش لبخند زد.چشم هاشو بست و از خدا تشکر کرد که امتحان سخت تری ازش نگرفت.وقتی چشم هاشو باز کرد،حاج محمود رو دید که داشت میرفت.به سنگ قبر فاطمه نگاه کرد و گفت:
*از وقتی رفتی،یک بار هم به خواب من نیومدی..دلم برات تنگ شده فاطمه،خیلی تنگ شده.
دیگه کسی درمورد ازدواج علی چیزی نگفت.روزها میگذشت،روزهای بدون فاطمه.علی تو پیاده رو راه میرفت.
خانمی داد زد:
_دزد..دزد..
پسر نوجوانی به سرعت از کنارش دوید. علی رفت دنبالش.پسر میدوید،علی هم میدوید.تا اینکه پسر زمین خورد.حدود شانزده ساله بود.معلوم بود ترسیده و ذاتا شرور نیست.علی بهش نزدیک شد. دست شو گرفت و بلندش کرد.لباس هاشو براش تمیز کرد.هرچی پول تو جیبش داشت،بهش داد.شماره تلفن و آدرس خودش هم روی کاغذ نوشت و بهش داد.بغلش کرد و گفت:
_من علی هستم.هروقت پول خواستی بیا پیش من.اگه خواستی کار کنی،من کمکت میکنم.فقط دیگه اینکارو نکن.
کیف اون خانوم رو از روی زمین برداشت، دوباره با مهربانی نگاهش کرد،خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
علی مشغول کار بود که یکی سلام کرد.
نگاهش کرد.لبخند زد.نزدیک رفت.دست شو آورد بالا و گفت:
_سلام.
همون پسر نوجوان بود.
مؤدب و شرمنده ایستاده بود.سرشو آورد بالا و به علی دست داد.علی راهنماییش کرد بشینه.
-من علی هستم.شما اسمت چیه؟
-بهزاد.
-بهزادجان،از دیدنت خوشحال شدم. چکاری میتونم برات انجام بدم؟
-چرا میخوای کمکم کنی؟
-چون یه روزی یکی به من کمک کرد.
هنوزم از یاد لطف فاطمه شرمنده میشد.
با لبخند به بهزاد نگاه کرد و گفت:
_بهزاد جان،کافیه لب تر کنی.هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم.
بهزاد نصف پولی که علی بهش داده بود، روی میز گذاشت و گفت:
_مشکل من با نصف اون پول حل میشد. بقیه ش هم پس میدم.
علی با لبخند نگاهش میکرد.
-گفتین اگه کار بخوام،کمکم میکنین.
-چه کاری؟
-فرقی نداره.
-نیمه وقت؟
-نه،تمام وقت.
-مگه مدرسه نمیری؟
-دیگه نمیخوام برم.
-به پولش نیاز داری؟ یا...
-پول لازم دارم ولی صدقه نمیخوام.
-قرض چی؟ قرض هم نمیخوای؟
-خب باید کار کنم تا پس بدم.
-چقدر لازم داری؟
-پنج میلیون.
دقیق تر به بهزاد نگاه کرد...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#شهیدانھ🌻
بهش گفتم راضیام شهیـد بشے
ولی الان نه؛ تو هنــوز جوونی!
تو جــواب بهم گفت:
لذتی که علی اکبر از شهــادت برد
حبیــب ابن مظاهر نبرد.
راوے: همسر شهید🌱
_شهیدمحمدحسینمحمدخانی❤️✨
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانہ🌱
شهدا
میخواستنومیشد
ما
میخوایمونمیشه...
چیکارکردیمبادلامون؟...💔:)
- حاج حسین یکتا!
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🎡 یه روزی، نه خیلی دور بلکه نزدیک به تمومِ غصههای الانت میخندی چه سخت، چه
#حالخوب🎨
اونےکہخداواسمونمیخوادخیلےخوشگل
ترازاونیہکہخودمونمیخوایم🤍🎨!>.<
"بهشاعتمـٰادکن:)💕"
🎨|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_281
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
حتی سوزش کف پاهام هم نمیتونه جیغامو کم کنه
درد قلبمو کم کنه
اشکامو خشک کنه
بابا و سینا سعی در اروم کردنم دارن
اما دل من مگه ارومی داره؟
شوهرم رفته ها
عشقم بی وفایی کرده ها
بعد توقع دارن اروم باشم؟
چقدر بی انصافن
یهو ساکت میشم
سریع بلندمیشم و با وجود خونی که از کف پاهام زروی فرش رنگ روشن جهیزیم میچکه به سمت اتاق میرم و گوشیمو برمیدارم
توی پذیرایی میام و ویسشو بازمیکنم
اشک میریزم با شنیدن دوباره صداش
صدایی که برای اخرین بارازش شنیدم
ویس رو که پلی میکنم مامان و سحر هق هقشون اوج میگیره و فاطمه داغ دلش تازه میشه و جیغ های داداش داداش گویانش تمومی نداره
رومیکنم سمت بابام
+بابا مگه تواین ویس نگفت میام امشب
مگه نگفت؟
سینا مگه نگفت تو بهش زنگ زدی و گفته میتم نگران نباش؟
برمیگردم سمت مامانم
+مامان مگه بهت نگفتم شب با محمدحسین یه سرمیایم؟
زانوهام شل میشه
جیغ گوشخراشم توان ازخودمم میبره
+پس چرا الان قاصد ازش اومده و خودش رفتهههههه؟؟؟
اشکم تمومی نداره و چشمام خشک نمیشه
مهسا پانسمان پام رو عوض میکنه و سرم جدیدی برام وصل میکنه
اروم اروم اشک میریزه و توی نگاهش شرمندگی موج میزنه
کم کم ارامبخشی که توی سرم زده اثرمیکنه و پلکام روی هم میافته
(مهسا)
بازوشو میگیرم و میخوام با سحرببرمش سمت ماشین اما مقاومت میکنه
نالان لب میزنه
_ولم کنید
+سارا قربونت برم پاشو
پاشو دورت بگردم بریم توماشین داری ازدست میری
اشکش میچکه و با دستش قلبشو چنگ میزنه
_داره میره
دارم بدرقش میکنم
هق هق میکنه و مثل بچه ها سرشو بالا میگیره و چشم منم دوباره خیس میشه
مظلومانه میگه
_بدرقش نکنم؟
برا اخرین بارنبینمش
با دست دیگش مشت به پاش میزنه و چنگ میزنه
سرش روی شونه سحرمیافته
_ابجی بدرقش نکنم؟
داره میره بی معرفت
اما خودش گفت میاد
خودش گفت فردا شب اونجام
الان سه روز گذشته پس چرا هنوز نیومده؟
چشمه اشک منو سحر دوباره میجوشه و خواهرکم مظلومانه اشک میریزه
باعصبانیت میتوپم بهش
+میفهمی چی میگی؟این همینجوریش داره ازدست میره
چشمای قرمزش نشون از کلافگیشه
چنگ توی موهاش میزنه و متقابلا باعصبانیت جواب میده
_محمدحسین خودش خواست
مطمئنن یه چیزی میدونسته
برو زودباش بهش بگو بیاد
با کلافگی سمت سارا میرم و موضوع رو باهاش درمیون میزارم
صدای هق هقش توان از منی که جانم برای رفیقم میره میگیره
کیسه کوچیکشو برمیداره و فاطمه زهرا رو بغل میکنه و همراهم میاد
میخوام دستشو بگیرم که مانع میشه و با اشک سمت مزارمیره
(سارا)
اشک جلوی دیدمو تارکرده و سرم گیج میره
اقایون کنارمیرن و جلومیرم
با دیدن قبر چیزی توی دلم فرو میریزه
بابا جلومیاد و بچه رو ازم میگیره
اشکم میریزه دوباره و لباس محرمشو از توی پلاستیک درمیارم و سینا دستمو میگیره و کمکم میکنه
میترسم
اما باکمک سینا اروم پایین میرم
هق هقم اوج میگیره و دستمو جلوی دهنم میزارم و اشکم مانع از درست دیدنم میشه و همه چی جلوی چشمم تاره
خم میشم و پارچه کفنی رو از روی صورتش کنارمیزنم
همینکه صورتش نمایان میشه ترسم میریزه
حتی با دیدنش
حتی با دیدن صورت رنگ پریدش حس امنیت وجودمو میگیره
دیگه توان ایستادن ندارم و دستمو به دیواره قبرتکیه میدم
زیرلب زمزمه میکنم
+چقدر دلم برات تنگ شده بود بی معرفت
هق هق میکنم و خم میشم و لباس رو روی تنش پهن میکنم
شال گردنشو و چفیشو درمیارم و باکمک سینا دور گردنش میندازم
اشکم لباس سیاه محرمشو صورتشو خیس میکنه
مفاتیحمو ازسینا میگیرم و با اشک شروع به خوندن میکنم زیرلب
مداح هم میخونه همراه من
لحظه سلام به اباعبدالله
دلم خون میشه با حرف مداح و صدای گریه های خانوما بلندمیشه و من اشکم شدتش بیشترمیشه
_سلام میدیم به اقا اباعبدالله
پدرشهیدان
نیت کن
به نیت شهید بزرگوار امروزمونم سلام بده
بگو به نیت شهید محمدحسین گنجویی
به اینجای حرفش که میرسه صدای گریه همه بلندمیشه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_282
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
آخ محمدم
میبینی دارم برات اشک میریزم؟کجایی بگی اشک نریز
چشماتو اشکی نکن که دلم تیکه تیکه میشه
اشکامو پاک میکنم و مداح شروع میکنه به خوندن روضه ای سوزناک برای اباعبدالله
سعی میکنم به هیچی فکرنکنم
حتی محمدحسین
و اشکم برای روضه اقا بریزه
طبق وصیت خودش
_میگه زینب بالای قتلگاه ایستاده بود و میدید به عینه
شمری که بالای سر عزیزبرادرش نشسته بود و شمشیر برگردن برادر گذاشتع بود
موهای برادر رو چنگ زد و سرشو به عقب خم کرد
دیدین وقتی میخواین چیزی بکشین تکون میخوره و اروم قرارنداره؟
اخ بمیرم برا اقا اباعبدالله که زیر دست شمر دست و پا میزد
حالا توفکرشو کن
برادرتو تواین حال ببینی
چه حالی میشی
هق هقم اوج میگیره و اشکام یکی پس از دیگری خاک رو نمناک میکنه
بمیرم برات بی بی چه کشیدی تو
با شروع مداحی و سینه زنی
اشک میریزم و دستمو روی سینش میزارم و براش سینه میزنم
سرم گیج میره اما دلم نمیخواد ازقبربیرون برم و دیگه نبینمش
با صدای سینا برمیگردم سمتش
_بریم بالا عزیزم
همینجوریشم خیلی طولش دادیم
چرا من هق هقم تمومی نداره
چرا اشکام تمومی نداره
برمیگردم سمت محمدحسین
+محمد
محمدم
محمدحسینم من پیش توام و میگن بیا بریم معطل شدیم
انصافه؟من زنتم و نمیزارن پیشت باشم
اشک دیدم رو تارکرده
دستمو به صورتم میکشم
تربت رو از توی جیبم درمیارم و روی خاکش و روی صورتش میریزم
خم میشم و دستی به صورتش یخ زدش میکشم
زیرلب زمزمه میکنم
+قربونت برم دلم برات تنگ میشه
فداتشم منو یادت نره ها
عشقم نکنه فراموش کنی منو بچمو
میبینی فاطمه زهراتو؟داره گریه میکنه برا باباش
با اشک خم میشم و پیشونیشو میبوسم
با کمک سینا بالا میرم و سینا کفنیشو درست میکنه
سنگ لحد رو که میزاره فشارم میافته و بابای محمدحسین زیر بازومو میگیره
بااینکه خودش دیگه نانداره
کمرش خم شده و به اندازه صد سال پیرشده
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
حلال کنید دیرشد
من خودم اشک ریختم و این چندپارت رو که مربوط به شهادت محمدحسین هست نوشتم
امیدوارم تونسته باشم حس و حال سارا رو به شماهم منتقل کنم چون واقعا تمامی همسر های شهدا همچین حالی و حتی بدتر داشتن
ولی خودمونیما
یکی مثل سارا اینقدر بی قراره که همسرشو ازدست داده
بعد یه ادم بی انصاف بیاد و بگه شوهرت به خاطر پول رفته و شما ساپورت میشید از طرف سازمان
چه حس و حالی میشید؟!
شنوای نظراتتون هستم🌸❣
https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
‹ آدمک ! آخرِ دنیا همینجاست، بخند•◡• ›
#قشنگیجات🍫
آرزویت را برآوردھ میکُند، خداییکه آسمان
را بِخاطر خنداندن گُلۍ میگریاند ^.^ 🚌💜.!
🍫|•@shahidane_ta_shahadat
سلٰـام عزیزانم🙈❣
امروز رونمایۍ داریم
رونمایۍ ازدومین رمان و دومین اثر از خانم حیدرپور
رمانے براساس واقعیٺ و برگرفتھ از دل
رمانۍ برگرفتھ از احساساتے نو و تازھ
رمان تسڪین دل یار
ڪھ خیلے وقت بود قولشو دادھ بودن🙊😜
https://eitaa.com/joinchat/3816816802C0736396a9f
خوشحال میشیم همراهیمون کنید🌱🌙
#نـےنـےگونھ👼🏻
صرفاً جہتدلضعفہ🥺🤤💛
🐣|•@shahidane_ta_shahadat
#شهیدانھ🦋
”اگرازدستکسےناراحتهستید،دورکعت نمازبخوانیدوبگویید:خدایا!اینبندهےتو
حواسشنبود . منازاوگذشتمـ توهمبگذر“
شهید حسن باقری
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_283
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_باباجان اروم باش دخترم
بیا بیا بریم
پریساو پونه به سمتم اومدن و دستمو گرفتن
+ولم کنید
نمیخوام بیام
پریسا با بغضی که توی صداش مشهود بود دستمو نوازش کرد
_الهی قربونت برم بیا بریم توماشین
داری ازحال میری
بیحال و سمج مینالم
+میخوام پیش محمدم باشم
شب اینجا ترسناکه
میخوام پیشش باشم و تنهاش نزارم
هق هقم بلندمیشه و نالان تر از قبل روی زمین میشینم و به خاکی شدن چادرم اهمیتی نمیدم
با عجز اشک میریزم و ناله میکنم
+میخوام پیش شوهرم باشم
مثل همیشه
ولم کنید
اطرافیان همه اشک میریختن و خانوما سعی دربلندکردنم داشتن
سعی دراروم کردنم داشتن
اما محال بود
بابا و سینا به سمتم اومدن و بلندم کردن
سرگیجه و ناتوانیم باعث شد نتونم مقاومت کنم و همراهشون بشم
اما هنوز چندقدمی نرفته بودم که پیش چشمام سیاهی رفت و دنیای تاریک و سیاهی که ارزو میکردم توش بمونم و هیچ وقت برنگردم
دستمو روی پیشونیم میزارم
_خوبی؟
+سرم درد میکنه
_خیلی خب الان برات مسکن میزنم بگیربخواب
مثل برق گرفته ها میشینم
+امروز منو محمدم میخوایم همو ملاقات کنیم
من بخوابم؟
اشکم دوباره روون میشه
تقه ای به درمیخوره و با بفرمایید مهسا دربازمیشه
سرمو به تخت تکیه دادم و چشم هام بستس و فقط نم اشک نشون از بیداریم میده
بوی عطر خوشی توی اتاق میپیچه
بوی عطراشنا
اما
چطورممکنه؟!
بیخیال میشم
ممکنه دارم اشتباه میکنم
اما
اشتباهی نیست
سریع چشم بازمیکنم و با دیدنش که دست هاش بازشده برای دراغوش کشیدنم هق هقم اوج میگیره و به اغوش امنش پناه میبرم
نوازش دست هاش روی سرم و بوسه هاش ارامش به دلم تزریق میکنه
ارامشی که چندین مدته دنبالش گشتم و پیداش نکردم
اشک میریزم و محکم تربغلش میکنم
+فداتشم دیراومدی
شکستم
بد شکستم
دیراومدی قربونت برم
چون شکستم
بد شکستم
اشک میریزه و بوسه میزنه به سرم
+دیراومدی بی بی
محمدم رفت
بی پناه شدم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_283
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
(سه ماه بعد)
لبخند تلخی روی لبم میشینه
اروم دستشو نوازش میکنم
+ماشاءالله
یه ون یکاد بزن کنارلباسش
همراه خودت اوردی؟
کمی خودشو روی تخت جا به جا میکنه و از درد چهرش جمع میشه
_اره مامان برام گذاشته بود تو ساک
+بهش شیرخشک میدی؟!
_پرستارا میگن نده
مامان پرهام میگه بده و از شیرخودت بهش نده
چون بچت زردی میگیره
بچه رو بغلش میدم ومیرم سمت ساک لباسیش
همونجور که زیر و روش میکنم تا ون یکادشو پیداکنم میگم
+محمدحسینم سر فاطمه زهرا نزاشت شیرخشک بدم بهش
یعنی دادما ولی کم دادم
آخه بیشترشو خودش میخورد😅
میگفت قدیما که شیرخشک و این چیزا نبوده
شیرمادرفقط بوده
پس وقتی اونا طوریشون نشده بچه ماهم طوریش نمیشه
بچم فاطمه زهرا یکم زردی داشت اما زود خوب شد شیرخشکم نخورد
یعنی خورد
ولی کم خورد
ون یکاد رو پیدامیکنم و میبرم و به لباسش وصل میکنم
همزمان زمزمشو میشنوم
_خدابیامرزدش خوب میگفت
مآت و مبهوت میمونم
چیزی درونم فرومیریزه و میرم سمت در
نگران اسمم رو صدامیزنه
_سارا
باصدایی امیخته با بغض جواب میدم
+جانم
_بخدا نمیخواستم ناراحتت ..
+میدونم ابجی
من خودم دلم هنوز عادت نکرده به این روال و این اتفاق و این حرفا
اشکم میچکه و سریع بیرون میرم
پله ها رو یکی پس از دیگری پایین میرم و وارد محوطه میشم
هوای ازادکمی ارومم میکنه
روی صندلی میشینم و سرمو پایین میندازم و غرق درگذشته ها میشم
گذشته ای نزدیک اما دور
تندتندتایپ میکنم
"عیدت مبارک اقامون😍"
انلاینه و سریعis typing نمایان میشه
"عید توهم مبارک قربونت برم.میدونی کجام الان؟!"
دستام روی صفحه گوشی حرکت میکنه تندتند
"کجا؟!"
دقایقی میگذره که عکسی میفرسته
سریع دانلود میکنم
عکس خودش کنار مزارشهید محمدخانی
"التماس دعا دارما.منو یادت نره😭"
ویس میفرسته و صداش میشه ابی روی اتیش دلم
هنوزم با یاداوری صداش دلم زیر و رو میشه
"تو اولین و اخرین دعای من توی تموم لحظاتمی سارابانو"
نمیدونم کی اشکم روون میشه اما با صدای یک نفر از اون خلسه شیرین بیرون میام
با دیدن پارسا ابروم بالا میپره و سریع صورتمو پاک میکنم و می ایستم
_سلام سارا خانم
+سلام آقای سلمانی
نگاهی به ساعت محمدحسین که دستم انداختم میکنم
+ده دقیقه دیگه تایم ملاقات تموم میشه.اتاق 304طبقه سوم هستند
اطرافو نگاهی میندازه و درهمون حال میگه
_بله میدونم ممنون که گفتین
برمیگرده سمتم
_مزاحمتون شدم بگم تایم ثبت نام کلاسای دانشگاه تا فرداست فقط
اما امروز لیستا رو نگاه کردم اسم شمارو ندیدم
سرپایین نمیندازم اما نگاهم به زمینه
+بله درسته قصد ادامه تحصیل ندارم
متوجه تعجب توی نگاهش میشم
_میتونم بپرسم برای چی؟
+تایمشوندارم
ببخشید من بچم توماشینه میترسم بی قراری کنه
فعلا با اجازتون
اجازه صحبتی بهش نمیدم و سمت ماشین میرم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#عشقولانہ😍
خَندھهـٰایَٺآنچنـٰانجٰـادوڪُندجٰـانِمَـرا
هَـرچِھغَـمآیَدسرَمهَـرگزنَبینۍآفتۍ^^..!
💍|•@shahidane_ta_shahadat