eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾🎗﴿ • . غیبت‌ڪہ‌میڪنۍمیگۍ ... دیدم‌ڪھ‌میگم ! ࢪفیق‌من👀 اگہ‌ندیدھ‌بودےڪہ‌تهمت‌بود=/ اگہ‌چیزےهم‌میدونۍ،نگو ... مثݪ‌خداستارالعیوب‌باش🙃•• • . (✨ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ "🌻💛✨" ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
-باوࢪت میشھ !؟ +چی ؟! -پࢪوانھ ها هم بہ دنیا؎ رفاقتمون حسودی میڪنن🦋💕 🍋|•@shahidane_ta_shahadat
❗️ دلم این روزها عجیب گرفته برای غربت امام زمانم برای چشم های بدون کنترل مان برای این فضای مجازی مان که هیچ چارچوبی ندارد♨️ ❄️تو دلت نگرفته❓ تو خسته نشدی از این همه تصاویر پر از گناه🔞 تو دلت برای امام زمانت نسوخته😔 ✨بیا رفیق❕ بیا شده یک قدم برای ظهورش برداریم 🔴من ک میدانم ته دلت مُهر تایید میزنی بر حرف هایم بیا از این ب بعد کنترل کنیم نگاهمونو بیا دست از شیطنت جلوی نامحرم برداریم بیا دل مان را از غیرخدا و هرچه لیاقت ندارد پاک کنیم بیا.... این راه تهش فقط و فقط ب نفع خودته💫 . بیا اینقدر نگوییم آقا بیا...😭 بایدبرای آمدنش ازخودمان شروع کنیم... ʝơıŋ➘ ❥|• @shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سردار دلها، ما راضی هستیم از تو .. اما تو راضی هستی از ما ؟! .
☁️⃟🌵 ᷎᷎ 🌿⃟🦋¦⇢Ꮺــــو گاهے تمآمـِ جمعیتــِ شهـر همآن یڪ نفرے‌ستـ کہ نیستــ :))🕊 🍭|• @shahidane_ta_shahadat
🖐🏻‼️ اگررأی‌نمیدی ... خب‌تشکرمیکنم‌ازت‌ که‌اونقدری ‌بقیه‌روقبول‌داری‌که‌به‌جات‌تصمیم‌بگیرن‌ بچه‌خوشگل :) | ⛅️|•@shahidane_ta_shahadat
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ‼️ تعجب رهبری ‼️ احمدی نژاد که دیگر گوش به سخن رهبری ندارد .. اطرافیان ایشان موضع خود را در مورد شفاف کنند
🌿من رای میدهم چون ... شرکت یا عدم شرکت من مسیر کشور را تغییر می دهد ✨ 👍🏼 🗳
زندگی میگذره‍ گاهی بابـ دلتـ گاهی بر خلاف آرزوهاتـ گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیتـ گاهی میوفتی تو گرفتاریاتـ کهـ فقط خدارو یادتـ میاد یاد بگیریم کهـ زندگی چهـ بابـ دلمون بود چهـ بر خلافـ آرزوهامون یادمون بمونهـ یکی بهـ اسم خدا همیشه هوامونو دارﻫـ😍 ❥•ʝσɨŋ↷ 🍋°•| @shahidane_ta_shahadat
.•🌸🐚•. هیچوقت امیدت را از دست نده، شاید آن زمان که امیدت را از دست می‌دهی دو ثانیه قبل از خوشبختی باشد!👑🤩 🐥|• @shahidane_ta_shahadat
👑 تابه سر چادر وبه دل حیاداری😍 باخودت عطر وبویی از خدا داری🌿🌈 چادری گشتن من قصه نابی دارد ✧‎‌‌‎┅┅═❁💞❁═┅‎‌‌‎‌‌┅‎‌‌‎‌‌✧ ❥•ʝσɨŋ↷ ☂°•| @shahidane_ta_shahadat
|♥️ 🌱 | مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی …🌿🦋 💫 @shahidane_ta_shahadat 💫
🚶🏻‍♂ ‏درابتذال‌و‌تباهی‌ِاینستاگرام‌ همین‌بس‌که‌پیج"جنین"یه‌مفسد‌فی‌الارض یك‌میلیون‌فالوورداره ... !!! 『 @shahidane_ta_shahadat
بعد از جوانی، هیچی نیست! اگر در جوانی خدا را عاشق نشویم، در پیری خواهیم مُرد..✨🧡 🧡 @shahidane_ta_shahadat
♥️🌿 «رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» «خدایا سختیا ناراحتم کرده ولی میدونم که تو از همه مهربون تری!کمکم کن..✨» ʝơıŋ➘ 🌸|• @shahidane_ta_shahadat
اولین وظیفهٔ منتظران ◽️ ‌‌‌‌‌‏موانع ظهور، بیرون از ما نیست. قدرت بیرون، هرگز به پای قدرت درون نمی‌رسد و دشمنان بیرونی، قدرتی دربرابر دشمنان درونی ندارند. اگر موانع اصلی ظهور در درون ما برداشته شده و درونمان قدرت بگیرد بر تمام دشمنان بیرونی، غلبه خواهیم کرد. چه خوب گفته‌اند: اولین وظیفهٔ منتظر است. 👤 محمد
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +ببخشید نتونستم خوب مراقبت کنم شوکه شده با تته پته پرسید _یعنی چی ؟ با بغض نالیدم +به خواستگارش جواب مثبت داد داداش هیچ صدایی ازش نشنیدم اروم سرم رو بلند کردم که دیدم به رو به رو زل زده و هیچ چیزی نمیگه دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم +قربونت برم لابد قسمت نبوده نکن با خودت اینجوری سرش رو پایین انداخت چیزی نگفت بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت بیرون و بعد از اون صدای در ساختمون بلند شد و این خبر از این میداد که سینا از خونه زده بیرون با ناراحتی به سمت جزوه هام رفتم تا کمی درس بخونم اما هیچی نفهمیدم بعد از اینکه نآامید شدم از درس خوندن به سمت تختم رفتم تا کمی استراحت کنم اما انگار خواب هم با چشم هام قهرش گرفته بود کلافه نشستم و به رو به رو چشم دوختم نگاهم رو دور تا دور اتاق میچرخوندم که روی قابی که سینا بهم هدیه داده بود ثابت موند خودش نوشته بود با خط خوش 🌻|•الابذکرالله‌تطمئن‌القلوب•|🌿 قطعا با یاد خدا دلها ارامش میابد درسته همینه بلند شدم و اروم از اتاق بیرون رفتم وضو گرفتم و به سمت اتاق خودم اومدم بعد از پهن کردن جانماز و پوشیدن چادر نماز و زدن عطر معروفم به نماز ایستادم نماز های پنج گانه یه چیز بود و نماز شب یه چیز دیگه ارامش زیادی بهم میداد در ارامش قلب و ذهن شروع کردم حرف زدن با خدا سلام نماز رو دادم و قرآن کوچولوم رو برداشتم سوره نور رو اوردم و خوندم بعد از کسب آرامش بلند شدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 3 شب بود اما سینا هنوز نیامده بود با صدای در از جا پریدم به سمت در رفتم و قبل از اینکه در رو باز کنم درباز شد و سینا تو چارچوب درظاهر شد با دیدن ریخت و قیافه سینا شوکه شده بهش خیره شدم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 چشماش قرمز قرمز بود و موهاش اشفته و کمی خاکی با نگرانی دستشو گرفتم و گفتم +چیشده داداش؟ چرا این شکلی هستی؟ سرشو زیر انداخت و اروم زمزمه کرد _لابد قسمت نبوده بعدم دستشو از دستم بیرون کشید و رفت سمت اتاقش به سمتش قدم برداشتم اما با خودم فکر کردم نیاز داره که کمی فکر کنه پس به سمت اتاق خودم رفتم ساعتمو کوک کردم تا واسه نماز صبح بیدار شم و بعد از اون لامپ رو خاموش کردم و در عالم بی خبری فرو رفتم با صدای زنگ ساعت گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم بلند شدم و بعد از اینکه وضو گرفتم نمازمو خوندم نشسته بودم و توی فکر بودم که در اتاقم زده شد بله؟ دراروم باز شد و سینا اروم وارد اتاق شد +سلام داداش صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توهم بخیر تیپ و قیافه ای که الان داشت با ظاهر دیشب صد درجه متفاوت بود امروز یه پیراهن کرم رنگ به همراه شلوار قهوه ای سوخته به تن داشت و مثل همیشه شیک پوش بود با استرس پرسیدم +خوبی؟ عادی سرشو بالا پایین کرد و گفت _عالیم واسه چی؟ +مطمئنی خوبی؟ _اره بابا خوبم تو خوبی؟ +خداروشکر که خوبی منم خوبم _حالا چرا میپرسی مگه باید بد باشم؟ با استرس سر تکون دادم و گفتم +نه منظورم اینه که به خاطر دیشب... دستشو بالا اورد به معنی سکوت و رفت روی تخت نشست به کنارش اشاره زد که من برم کنارش بشینم بلند شدم و کنارش نشستم +جونم داداش _سارا +جونم _ببین درسته یه زمانی مهسا خانم رو دوست داشتم خب اما الان این که بخوا به خاطرشون قصه بخورم درست نیست چون درواقع دارم بهشون فکر میکنم پس از امروز مهسا خانم برام حکم خواهر رو دارن باشه؟ من خوبم عزیزم +شرمنده داداش _دشمنت شرمنده عزیزم قسمت این بوده خوشبخت بشن ان شاءالله بعد از این حرف دست انداخت دور شونم و به خودش نزدیکم کرد و بعد از اون بوسه نرمی بود که روی پیشونیم زد با خجالت سرم رو پایین انداختم که سینا خنده ای کرد و گفت _نه بابا خجالت کشیدنم بلدی؟ هردومون خندیدیم و من حس کردم گونم از لحظه پیش سرخ تر شده _امروز میای برێم شاهچراغ مراسم امشبم اونجا باشێم؟ +اوممم اره خیلیم عالیه راستی داداش _جانم +این مدت کجا بودی؟ چرا یهو غیب شدی؟ اهی کشید و سرش رو پایین انداخت _به موقعش همه چیو واست تعریف میکنم +امروز میری شرکت؟ _نه امروز خونه هستم تا اومدم حرفی بزنم یهو در باز شد و یه کله از میون در نمایان شد و بعد از اون تازه تونستم کله سحر رو که لبخند دندون نمایی زده بود تشخیص بدم هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم +ای سوسک بیافته دنبالت بخوری زمین چلاغ شی پرهام نیاد بگیرتت بترشی دلم خنک شه این چه وضع داخل اومدنه؟ نمیتونی یه در بزنی تو؟ بعد از این حرف من صدای قهقهه سحر و سینا بلند شد سحر درو باز کرد و اومد داخل _اووووعههه چته تو هی پشت سر هم نفرین میکنی 😂😂 خب خب وایسا ببینم جریان خلوت خواهر برادری چیه؟ منم اینجا چغندر قندم نه؟ سینا خنده ای کرد و گفت _داشتیم برنامه میریختیم چطوری سوسک بندازیم به جونت که پات چلاغ شه پرهام نیاد بگیرت ولی به این نتیجه رسیدیم جناب پرهام خان زن زلیل تشریف دارن تو ترشی لیته هم بشی میاد میگیرت سحر جیغی کشید و اومد طرف سینا که سینا قهقهه ای زد و فرار و برقرار ترجیح داد و از اتاق رفت بیرون سحر از تو راه پله داد زد _سینا خونت حلاله سینا خنده ای کرد و صداشو نازک کرد و از همون پایین گفت _اوا خواهر خدا مرگم بده مگه دروغ میگم؟ با جیغ دوم سحر صدای خنده منو سینا بلند شد سحر عینهو لبو سرخ سرخ شده بود یه نگاه حرصی به من انداخت و تا اومد طرفم منم سریع بلند شدم و فرار کردم و رفتم پایین خنده ای کردم و رفتم اشپزخونه رو کردم به سینا +سینا نظرت راجب نیمرو چیه؟ فکری کرد و گفت _اوم خوبه راستی مامان اینا کجان؟ چرا صبح به این زودی نیستن؟ +صبح زود کجا بود برادر من بعدم عمه مریم امروز نذری رشته داشتن مامان رفت کمکشون بابا هم که رفته شرکت دیگه اهانی گفت و نشست رو صندلی وسایل صبحانه رو روی میز گذاشتم که دیدم سحر هم با قیافه حرصی وارد شد خنده ای کردم و گفتم +هوووو چقد حرص میخوری پوستت چروک میشه اقا پرهام نمیاد بگیرتتا خوددانی سینا بلافاصله گفت _نچ نچ . من که گفتم . این پیرزن هفتاد ساله هم بشه پرهام زن زلیله میاد میگیرتش به زور جلوی خندم رو گرفتم سحر حرصی یکی زد پس کله سینا و گفت _این زن زلیلی نیست اسمش عشقهههههه منو سینا پقی زدیم زیر خنده که با نگاه اتشین سحر رو به رو شدیم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سینا با چشم و ابرو بهم فهموند که یعنی دیگه نخندم لبمو تو دهنم کشیدم و ریز خندیدم که از چشم سینا دور نموند و اخم مصنوعی کرد خودمو کنترل کردم و نشستم رو صندلی +اینقدر حرص نخور سیر میشی بیا صبحانه بخور سحر نگاه اتشینی حوالم کرد و پشت میز نشست داشتیم صبحانه میخوردیم که صدای زنگ گوشیم اومد بلند شدم و رفتم از اتاق گوشیمو برداشتم شماره ناشناس بود رفتم پایین و نشستم پشت میز تلفن هنوز زنگ میخورد سینا کنجکاوانه نگاهی بهم انداخت و گفت _کیه ؟ چرا جوابشو نمیدی؟ شونه بالا انداختم و گفتم +ناشناسه جواب نمیدم لبخندی زد و دستشو به سمتم گرفت _بده من جواب میدم لبخند ملایمی زدم و گوشیمو به سمتش گرفتم گوشیو گرفت و از چهره مهربونش خارج شد و جدی شد قربون جذبت بشم عزیز برادرم دکمه اتصال رو زد و گرفت در گوشش گذاشت _بفرمایید در عرض یک ثانیه صورتش سرخ شد و تند تند و هول شده گفت _سلام سلام خوبین شما بله گوشی دستتون سلام برسونید گوشیو به سمت من گرفت دست بردم ازش گرفتم و اروم لب زدم +کیه؟ متقابلا لب زد _کیمیا ابرویی بالا انداختم و گوشی رو در گوشم گذاشتم و صدای تو دماغی کیمیا پیچید توگوشی _سلام سارا جون خوبی عزیزممممم بالاجبار گفتم +سلام گلم ممنون شما خوبی _شکر خدا منم خوبم سارا جونم چرا نیومدین خونه ما؟ مامان مریم خیلی سراغ تو و سحر جون و سی .. اقا سینا رو میگرفت نیشخندی به تپق زدنش زدم و گفتم +شرمنده از قول ما از عمه جون عذرخواهی کن _واسه نهار بیاین اینجا بعد از این حرف از پشت گوشی داد زد _ماامااااآن سحر و سارا و اقااااا سینا واسه نهار میان اینجا صورتمو جمع کردم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم د اخه یکی نیست بگه دختر خوب چرا تو گوش من بدبخت جیغ میزنی بعدشم با شنیدن این حرفش چشمام شد اندازه توپ گلف من کی بهش گفتم که ما میریم اونجا سریع گوشیو گذاشتم در گوشم +کیمیا جان ما نهار نمیتونیم بیایم اونجا که سریع جواب داد _اوا چرا؟ +درگیریم بخدا ان شاءالله عصر میایم فهمیدم حالش گرفته شد _بد شد که حالا میاین واقعا؟ لبخند کلافه ای زدم و گفتم +اره عزیزم میایم خنده ای کرد و با شوق گفت _باشه بیاین منتظرتونیم خداحافظی که کردیم پوف کلافه ای کشیدم توخواب ببینه که بزارم به سینا برسه دختره رو مخ نگاهم به سحر و سینا افتاد که سرشون پایین بود و ریز ریز میخندین زیر لب گفتم +ای مرض ای درد چتونه هر هر میخندین با این حرف من صدای خندشون بلند شد منم خندیدم و صبحونه رو در فضای شاد و مفرحی خوردیم یکی از عادت های خوب سینا این بود که همیشه کمکمون میکرد تو همه موارد حتی تمیز کردن خونه میز صبحونه رو با کمک هم جمع کردیم و سحر ظرفاش رو شست گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سحر دستشو خشک کرد و منم با حوله پارچه ای مخصوص روی میز رو تمیز کردم سینا اومد تو اشپزخونه _خواهرای گرامی هر دو همزمان گفتیم _ها _ها چیه بی ادبا شما مگه ادب ندارید بگید جانم منو سحر همزمان برگشتیم و نگاه مخصوصمونو حوالش کردیم به تته پته افتاد _یعنی چیزه میگم که اصلا جانم چیه همون ها بگید منم معذب میشم هر سه باهم خندیدیم _خب خواهران گرام امروز من میخوام بهتون نهار بدم لطفا از اشپزخونه تشریف ببرین بیرون سریع جبهه گرفتم +لازم نکرده لازم نکرده میزنی اشپزخونه رو میترکونی من بدبخت باید تمیز کنم خودمون درست میکنیم سحر سریع گفت _اصلا یه کاری کنیم میخواین سه تایی باهم بپزیم؟ کیفم میده سینا سریع گفت _راست میگه خیلیم عالیه میدونستم اشپزخونه قراره به معنای واقعی کلمه منفجر بشه اما خب ناچار قبول کردم +خب چی میخواین درست کنید؟ سحر و سینا همزمان گفتند _پیتزا خندیدم و سمت کشو اشپزخونه رفتم سه تا پیشبند دراوردم یکی خودم یکی سینا یکی سحر 😂😂پیشبند سینا گل گلی قرمز بود😂😂 یه بسته سینه مرغ و گوشت چرخی از یخچال برداشتم و گذاشتم روی کانتر سینا سوسیس هارو برداشت و حلقه حلقه کرد البته حلقه حلقه که چه عرض کنم هرکدوم یه اندازه بود نصفشم خودش ناخونک زد سحر فلفل دلمه رو نگینی خورد کرد پیاز تفت دادم و مرغ هارو ریختم توی قابلمه مقداری اب ریختم روش تا خوب مغز پخت بشه رفتم یه سوسیس از ظرف بردارم تا دستمو بردم پشت دستم سوخت با تعجب سرمو بالا اوردم که دیدم سینا محکم زده پشت دستم تا سوسیس برندارم و در کمال تعجب خودش یکی برداشت خورد داشت دیگه رو مخم میرفت با عصبانیت دوباره دست بردم که خونسرد تر از قبل دوباره محکم زد پشت دستم اینقد از دستش عصبی و حرصی بودم دلم میخواست کلشو بکوبم به دیوار نگاهمو به اشپزخونه دوختم تا یه چیزی پیدا کنم باهاش تلافی کنم که چشمم خورد به کاسه سس که گذاشته بودیم واسه روی نون پیتزا لبخند خبیثی روی لب هام نشست توی یه حرکت کاسه رو برداشتم دستمو کردم داخلش و محکم کوبیدم رو صورت سینا و روی قسمت های مختلف صورتش پخشش کردم سینا که از این حرکت من شکه شده بود نفس حبس شدشو آزاد کرد و یه نگاه به من کرد دستشو زد به صورتش و یه نگاه به صورت سسیش کرد حرصی لیوان اب رو میز رو برداشت تا اومد بریزه رو من به خودم اومدم و جاخالی دادم دیدم لیوان دست سینا خالیه اما لیوان پر اب بود برگشتم پشت سرم که دیدم سحر دستاش تو هوا خشک شده و دهنش باز مونده اب از سر و روش میچکید نفسش که سر جا اومد برگشت و یه نگاه به سینا کرد و یه لبخند ملیح زد یا قمر بنی هاشم این یعنی ارامش قبل از طوفان اروم و با ارامش به سمت یخچال رفت درش رو باز کرد دوتا تخم مرغ برداشت و در یک حرکت برگشت و سمت سینا پرت کرد تخم مرغ صاف خورد تو پیشونی سینا زرده و سفیده تخم مرغ از سر و روش میچکید😂😂😂🙄 هنوز به خودش نیومده بود که تخم مرغ دوم سحر رو موهاش فرود اومد قیافش بمب خنده بود با چندش چشماشو باز کرد و نگاه خبیثی بهمون کرد و بعد یهو داد زد +میکشمتوننننننننننننننن من و سارا جیغی زدیم و خندیدیم و به سمت اتاق من دویدیم ما بدو سینا بدو تو این گیر و دار ایفون به صدا دراومد اما کی بود که بره جواب بده همینجور که داشتیم میدویدیم و جیغ میزدیم یه لحظه نفهمیدم چیشد که پام به لبه فرش گیر کرد و محکم افتادم زمین درد بدی تو کمرم و پاهام پیچید سحر هینی کشید و سینا با نگرانی پا تند کرد سمتم اصلا نمیتونستم پای راستمو تکون بدم کمرمم به شدت تیر میکشید این میون زنگ در خونه بود که پشت سرهم زده میشد _سارا خوبی عزیزم؟ چیشدی خواهری؟ سحر سریع به سمت ایفون رفت و با گفتن پرهامه به سمت اتاقم رفت تا برای من روسری بیاره لباسم خوب و بلند بود و فقط روسری نداشتم سریع روسریمو اورد لباس و روسری خودشم درست کرد و رفت ایفون رو زد و رفت توی حیاط سینا کمک کرد بشینم چون یکم نادرست بود که خوابیده باشم و پرهام وارد خونه شه از درد اشکام راه خودشونو روی گونم پیدا کردن بعد از چند دقیقه سحر همراه پرهام وارد خونه شدن با دیدن فرد بعدی که وارد خونه شد زبونم بند اومد پارسا پشت سر پرهام وارد خونه شد سحر سریع به سمت ما اومد که توجه پارسا و پرهام هم جلب شد پرهام پا تند کرد سمت من اما پارسا همونجوری اونجا ایستاده بود و مات و با بهت من رو نگاه میکرد حلقه زدن اشک رو به وضوح توی چشماش دیدم با صداش دست از کنکاش کردنش برداشتم گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒