خوشبِحالاوندلۍکہ
درڪ ڪردبزرگترین
گمشدھزندگیش . . .
"امامزمانشھ :))🌼
#اللهـمعجـݪلولیڪالفرج
#سه شنبه های مهدوی
•¦🌷¦•
#زیبا❤️
دوستداشتن❤️ حد وسط ندارد❌
اگر کسی🤔 را دوست
داشته باشی❤️
غمگین 😔خواهی شد !❌
مگر اینکه خدا🌿 را بیشتر از همه دوست داشته باشی❤️
آنگاه به تعادل میرسی🍃
♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡
❀———{🍒}———❀
@shahidane_ta_shahadat
❀———{🍒}———❀
#رئیسی
#امام_رضا
♬♪.«🦋».♬♪
#روانشناسی
وقتی #اعتماد_به_نفس پایینی داری 🍕🥐
•°••°•
↫در بحث ها سریعا عقب نشینی میکنی!
چون توان متقاعد کردن دیگران را در خود نمیبینی🙇🏼♂🍒
↫با شنیدن نقد دیگران عصبانی می شوی و ناراحتی ات روی بقیه ی کارهایت هم اثر میگذارد🧟♀🌶
↫در هنگام شکست و یا انجام کار اشتباه به جای پذیرفتن آن، مدام برای آن توجیه می آوری.🐙🍥
↫ حتی وقتی که واقعا حق با دیگران نباشد بیهوده با آنها موافقتمی کنی تا نیازی به ادامه بحث نباشد.🦩🪶
♡°•——•|😍|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
#رئیسی
#امام_رضا
•[🌙❤️]•
#حدیث
حضرت امام علی (ع) میفرمایند:
🍁 الكريمُ يَرفَعُ نفسَهُ في كُلِّ ما أسداهُ عن حُسنِ المُجازاةِ
بزرگوار كسى است كه خود را بالاتر از اين داند كه براى نيكی هايش عوض نيكو انتظار داشته باشد
📚 غررالحكم ح 2033
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#رئیسی
#امام_رضا
4_5998889820003239492.mp3
7.96M
•[🌙❤️]•
+محمود کریمی 🎵
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#رئیسی
#امام_رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♬♪.«🦋».♬♪
#رئیسی
میرم🚶🏻♂منزل به منزل
روبه سویش❤️❤️
💚سلام علی ابراهیم❤️
♡°•——•|😍|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
#رئیسی
#امام_رضا
•[🌙❤️]•
#امام_رضا
حضرتِ قرار ؛نگاهَت
ضربانِ زندگی استـ
و خاطر جمعیست ، داشتنَتـــــ ! ꔷ͜ꔷ
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#رئیسی
#امام_رضا
همیشه آرزوهات رو بنویس
چون قراره یه روز جلوش
تیک بزنی :)
#انـگیزشے
•ʝσɨŋ↷
🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_41
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
متوجه فاطمه نشده بود.
فاطمه ماشینش رو جای ماشین افشین پارک کرد و داخل مؤسسه رفت.در اتاق حاج آقا موسوی باز بود.در زد.
-سلام حاج آقا،اجازه هست؟
-سلام خانم نادری،بفرمایید.
بعد از احوالپرسی،فاطمه روی صندلی نشست.میخواست درمورد افشین بپرسه ولی نمیدونست چجوری.
حاج آقا گفت:
-آقای مشرقی رو دیدید؟ الان پیش پای شما از اینجا رفتن.
-فقط دیدم سوار ماشینشون شدن و رفتن.میان پیش شما؟!
-بله.خیلی پیگیر موضوعات مختلف هست. معمولا یک روز درمیان میاد اینجا. سوالهای خیلی سختی میپرسه.بعضی هاشو همون موقع نمیتونم جواب بدم. خودم میرم تحقیق میکنم،بعد میاد جوابش رو میگیره و سوالهای دیگه میپرسه و میره.حق با شما بود،جواب های خیلی تخصصی هم میخواد.حتی به جواب های منم اشکال میکنه.ازش خوشم میاد.منم سر ذوق آورده.
-در عمل چطوره؟!!
-عمل هم میکنه.واجباتش رو انجام میده. کارهای #حرام انجام نمیده.حتی #مستحبات هم سعی میکنه انجام بده.روی #اخلاقش هم خیلی کار میکنه.
فاطمه تو دلش گفت یعنی دیگه مغرور و کینه ای نیست؟!!
-خانم نادری
-بفرمایید
-شما ازش خبری نداشتین؟!
-بعد از اون روزی که آوردمشون اینجا،یه روز کتاب هایی که شما بهش دادین رو بهم داد و دیگه ندیدمش.
حاج آقا تعجب کرد.
تا حدی متوجه علاقه افشین به فاطمه شده بود.
همون موقع برادر حاج آقا وارد شد. فاطمه ایستاد و سلام کرد.
مهدی هم مؤدب و محجوب سلام و احوالپرسی کرد.
فاطمه به حاج آقا گفت:
_با اجازه تون من میرم پیش خانم مومن.
-خواهش میکنم.بفرمایید.
دو قدم رفت،برگشت و گفت:
_دختر خاله ما حالش چطوره؟ دیگه مؤسسه نمیاد؟
حاج آقا با لبخند گفت:
_خداروشکر خوبه.هفته ای یک روز میاد. دخترها اینجا رو میذارن رو سرشون.
-سلام برسونید،بهش بگین همین روزها میرم دیدنش.
-حتما،خوشحال میشه.
وقتی فاطمه رفت،مهدی روی صندلی نشست و گفت:
_داداش.
حاج آقا همزمان که برگه ای رو مطالعه میکرد،گفت:
_جانم.
-نمیخوای برای داداشت آستین بالا بزنی؟
حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
❬💙✨❭
꧇
خوشآ
ملڪۍڪہسلطانشتوباشۍ(:
#السلامعلیڪیاعلۍبنموسۍالرضا✋🏻
꧇
✨⃟💙 ⃦ ⇉ #مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
❬💙✨❭ ꧇ خوشآ ملڪۍڪہسلطانشتوباشۍ(: #السلامعلیڪیاعلۍبنموسۍالرضا✋🏻 ꧇
ڪبوترمیگفٺ:
عاشقآسمانباش-!
اماهمیشہ
روۍگنبدتومۍنشسٺ...🕊
آسمانۍترازتومگرپیدامیشود؟!(:
•ʝσɨŋ↷
💙°•| @shahidane_ta_shahadat
🌈‹⃟☁️
🍭|↫#انگیزشے
مواد لازم برای ساختن خوشبختی:
خودت به مقدارِ بی اندازه:)
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
💛‹⃟🌻
🧚♂|↫#چادرانہ
چادر به سر بگیر و به خود ببال...😌
که هیچـ پادشاهے به بلندی چادر تو ، تاجسر 👑 ندیده است.🦋
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#تلنگرانه🌱
توفضایمجازیکـھماشاءاللـھ
بچـھحزباللھےو
فدایـےرهبروافسرجنگنرمزیاده...
اماتوفضایواقعـےنمازصبحپر..!💔
نمازکـھردبشـھوقبولنشـھ،
همـھاعمالتردمیشہ
رفیق..!🙂🖐🏽
🌈|•@shahidane_ta_shahadat
¦↬📻🌿
•.
هدفیہبسیجےواقعےخدمتہ
وآࢪزوش شہادت..!
حالااگہاینوسطبہآࢪزوشࢪسید
وشہیدشد...🕊
میگہفداسࢪاسلام..((:
•.
🌿📻¦↫ #چࢪیکی
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🌻⃟📒
مَرآعَھدیستبآمآدَر💛🔗
بآیدبایادگارشریحانھۍخآلقمـ🌻🌙
وعلمدآرِدخترشباشمـ🖐🏻🌼
🌼|↫#چـادࢪانهـ
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_104
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
توی ماشین نشستیم و محمدحسین هم سریع نشست و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
دستمو توی دستش گرفته بود و روی دنده گذاشته بود
میدیدم محمدحسین کلافه دستشو توموهاش میکنه ولی نمیدونستم دلیلش چیه
دیگه طاقتم داشت تموم میشد که محمدحسین توی بزرگراه افتاد
به محض اینکه وارد بزرگراه شدیم محمدحسین سرشو از شیشه بیرون کرد و فریاد کشید
_خدایاشکرتتتتت
شکرت خداجوننن
به این دیوونه بازیاش بلند بلند میخندیدم و محمدحسین هم قهقهش توماشین پیچیده بود
اینقدر خوشحال بود نمیدونست چیکار کنه
تندتند دستمو میبوسید و وقربون صدقم میرفت
منم غرق لذت میشدم
ماه اول بارداری بودم و طبعا حالت تهوع زیادی داشتم
ولی سعی کردم نسبت بهش بیخیال باشم
رومو کردم سمت پنجره و بیرون رو تماشا کردم
شدت حالت تهوع و سرگیجم خیلی بالا رفته بود و طاقت فرسا بود
با زحمت صندلی رو خوابوندم و روش دراز کشیدم محمدحسین که این عکس العمل های من رو دیده بود با نگرانی سمتم برگشت و گفت
_ساراجان
خوبی عزیزم؟
میخوای بریم درمانگاه ؟
چشمامو بستم و همونجور گفتم
+نه عزیزم خوبم یکم سرگیجه و حالت تهوع دارم که اونم طبیعیه
فقط یکم ضعف کردم از صبح چیزی نخوردم
سری تکون داد و همونجور که دستم رو نوازش میکرد گفت
_باشه خانومم
الان میریم یه رستوران یه نهار خوشمزه مهمونت میکنم
ولی دفعه بعد نوبت توعه ها
خنده ای کردم و گفتم
+توخواب ببینی من مهمونت کنم
شیطون خندید و گفت
_عه نه بابا
خواهیم دید کی مهمونمون میکنه
ابرویی بالا انداختم و سعی کردم یکم بخوابم تا برسیم
ولی حس شوق و ذوق خانواده سه نفرم این اجازه رو بهم نمیداد
بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم
و دوشادوش همدیگه به داخل رفتیم
رستوران شیک و درعین حال جمع و جوری بود
یه جورایی هم کافه بود هم رستوران
بیشتر دختر و پسرهای جوون دیده میشدن و زوج هایی که با لبخند باهم صحبت میکردن
جای دنجی رفتیم و نشستیم پشت میز دو نفره ای
رو به روی همدیگه نشستیم رو به روی همدیگه
داشتم اطراف رو میکاویدم که با چیزی که دیدم از بهت و تعجب و ترس و وحشت زبونم بند اومد و باترس به روبه رو زل زدم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
‴[<🎀💒>]‴
~|ڪافیہهدفداشتہباشۍ!💌📕
~|اونوقتدنیا🌱⛓
~|بہاختیارِتومۍچرخہ!🔖🥛
~|تویڪحرڪتڪوچڪڪن🍡☄
~|حرڪتدومۍشروعمیشہ🖇♻️
•ʝσɨŋ↷
🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
•|🌙🕊|•
#تلنگرانه
ۅخُدادڔبارهٺمامـ
قلبـ ـ❥ۿاٻےڪہ
ۺِکسٺے💔
ازٺُــــۅ
خُۅاۿد|❛ݐُرسٻد...
ـــــــ ـــــــ🌿
حۅاسمۅنبهقلبِخلقِخداباشہ|❗️✋🏻
ــــــــــــــــــ°•[♥️]•°ـــــــــــــــــــ
❀•----••❁✿🦋✿❁••----•❀
@shahidane_ta_shahadat
❀•----••❁✿🦋✿❁••----•❀
♬♪.«🦋».♬♪
#آیہ_گرافے
-
“وَإِنِّيعُذْتُبِرَبِّيوَرَبِّكُمْ“
هَـرقَدرهَـمدُنیـٰآرابِـگَردَم••
آخَـربِہآغـوشِتـوپَنآھمِـۍآوَرَم
مَـنڪِہجُـزتـوپَنـٰآهِـۍنَدآرَم¡ッ
♡°•——•|😍|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
•¦🌷¦•
#تلنگرانه
بزرگترین حسࢪٺ قیامت🌿
اینه که میفهمی
با نمـاز✨
تا کجـاها میتونستے بالا بر
و نࢪفتے😔
از هࢪجهنمے بیشتࢪ آدمو عذاب میده😓
هنوز دیࢪ نشدھ
نمـازٺ ࢪو دࢪیاب🙃❤
♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡
❀———{🍒}———❀
@shahidane_ta_shahadat
❀———{🍒}———❀
❤️ چـادرت میتواند قـشنگـتریـن
سر خط خبرها باشد🌱
وقتی تُ می توانی قـشنـگـترین
تیتر دیدن خدا باشی 😍🌸
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_42
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ما که از خدا میخوایم.تا حالا هزار بار بهت گفتیم،خودت همیشه میگفتی نه.. حالا کسی هم درنظر داری یا بریم سراغ مورد هایی که مامان برات پیدا کرده؟
مهدی سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت:
_خانم نادری.
حاج آقا جاخورد.یاد افشین افتاد.
دو روز بعد بازهم افشین رفت مؤسسه. وقتی سوالهاشو پرسید و جواب گرفت،
حاج آقا گفت:
_افشین جان میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟
-بفرمایید حاج آقا.
-تا حالا کسی بوده که بخوای باهاش ازدواج کنی؟
افشین موند چی بگه.
نمیدونست اگه بگه عاشق فاطمه ست حاج آقا درموردش چه فکری میکنه.
حاج آقا خنده ای کرد و گفت:
_رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.. اگه دوست داری درموردش حرف بزنی، من گوش میدم.
افشین به دستهاش نگاه میکرد.
-فعلا نه...شاید یه وقت دیگه ای بگم.
حاج آقا سکوت کرد.نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت:
_باشه،هرجوری خودت راحتی.
با خودش گفت ولی خدا کنه اون موقع دیر نشده باشه.
مادر مهدی با زهره خانوم تماس گرفت.. و برای هفته بعدش قرار خاستگاری گذاشتن.
شب خاستگاری رسید.
افشین نماز مغرب مسجد بود.بعد از نماز با حاج آقا صحبت میکرد که مهدی نزدیک شد.با افشین احوالپرسی کرد.به حاج آقا گفت:
_خانواده تو ماشین منتظرن.
افشین گفت:
_مزاحمتون نمیشم.فردا میام مؤسسه درمورد بقیه ش صحبت میکنیم.
به مهدی گفت:
_خبریه؟ تیپ دامادی زدی؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
_اگه خدا بخواد میخوام قاطی مرغا بشم.
افشین هم خندید و گفت:
_مبارک باشه.
-البته فعلا خاستگاریه.اگه جوابشون مثبت بود،برای عقد حتما دعوتت میکنم.
-پسر به این خوبی،از خداشون هم باشه.
-اینجوری هام نیست افشین جان.تا حالا به بهتر از من جواب رد دادن.
-سراغ دختر شاه پریون رفتی؟
-آره تقریبا..میشناسی شون،خانم نادری.
حاج آقا به افشین نگاه میکرد.لبخند افشین خشک شد.رنگش پرید.حاج آقا به مهدی گفت:
_شما برو،من الان میام.
مهدی خداحافظی کرد و رفت.حاج آقا گفت:
_من ازت پرسیدم که اگه قصدت برای ازدواج با خانم نادری جدیه،مهدی رو منصرف کنم.ولی تو حتی نخواستی درموردش حرف بزنی.حالا هم چیزی معلوم نیست.بسپر به خدا.ان شاءالله هرچی خیره پیش میاد.
افشین با خودش گفت
*مهدی پسر خیلی خوبیه.حتما فاطمه بهش جواب مثبت میده.خدایا پس من چی؟ حواست به من هست؟
اینبار پدر حاج آقا صداش کرد.
-چشم،الان میام.
به افشین گفت:
_افشین جان،آخرشب باهات تماس میگیرم.حتما جوابمو بده..فعلا خداحافظ.
حاج آقا رفت.افشین همونجا نشست.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_105
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
این پوریا بود که اینقدر راحت داشت با یه دختر صحبت میکرد و بگو بخند میکرد؟؟؟
پوریایی که الان که زنش که مهسا صمیمی ترین دوستمه 5ماهه بارداره؟
باورم نمیشه
صدایی از درون بهم نهیب زد
_زودقضاوت نکن
با ضربه ای که به دستم خورد حواسم به محمدحسین جمع شد
با کنجکاوی و نگرانی بهم خیره شد و گفت
_چیشده قربونت برم حواست کجاست؟
لبخندی میزنم و میگم
+خدانکنه جانم
بعد که دوباره موضوع یادم میاد با نگرانی و ناراحتی بهش خیره میشم و میگم
+محمدحسین
_جون محمدحسین
+جونت بی بلا
محمدحسین
پوریا
اخمی رو پیشونیش میشینه و متفکر میگه
_پوریا کیه؟؟؟
کلافه دستی به لبه روسریم میکشم و میگم
+بابا محمدحسین ای کیوتو بکار بنداز
پوریا شوهر مهسا دوستم
اخمی تظاهری میکنه و میگه
_عجب زمونه ای شده
زن به شوهرش میگه ای کیوتو به کار بنداز
نچ نچ نچ واقعا که زشته ساراخانم
بعدا اگه سه طلاقت کردم داداشای گردن کلفتت رو نفرست سرم که بهش میگم چی گفتی به شوهرت ضعیفه
حرصی نگاهش میکنم که خنده ای میکنه و میگه
_خب بابا حرص نخور پیر میشی زشت میشی میرم سرت هوو میارما
دستش که توی دستم هست رو از زور حرص نیشگونی میگیرم که دادشو توی دهنش خالی میکنه و دستشو از زیر دستم بیرون میکشه و مالشش میده
_بابا چرا اینقد خشنی تو
اخ مامان کجایی ببینی عروست گل پسرت رو کشت
با حرص با پام از زیر میز روی کفشش میکوبم که اخی میگه و زور میزنه داد نزنه
با حرص میگم
+محمدحسین دارم جدی باهات حرف میزنم
دو دقیقه جدی باش اینقد من حامله رو حرص نده
لبخندی مهربون میزنه و میگه
_جون دلم خانومم
بگو
ببخشید حواسم نبود حامله ای
میخواستم یکم حرصت بدم بخندم
اتیشی نگاهش میکنم که نگاهی به سقف میندازه و دستشو سمت یقش میبره و میگه
_هوا چقد گرم شده امروز
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
غم مخور، دادرس عاشق مظلوم خداست!💚
“ملک الشعرای بهار”
°🌱| @shahidane_ta_shahadat
#تك حࢪف✨
شب ِعملیات
تا که فهمیدن رمزِ عملیات
'یا ابوالفضل'هستش،
قُمقُمههاشون رو خالی کردن ...
تا با لبِ تِشنه
بزنند به دل ِدشمن . . 🚶🏿♂
- ای کاش یه ذرھ شبیهشون باشیم، خب؟!
🌱#شھیدآنہ
🌱#شادۍروحشونصلوات'
🥀|•@shahidane_ta_shahadat
#به نام خدا همیشه دوستت دارم نقطه ته قلب♾️♥️
🌱|°. @shahidane_ta_shahadat