eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
°•{✨🌸بِسمِ رَبِّ فٰاطِمہ…}•°
✨🌸 روزاے قشنگم میرسه هر سر بالایے يه سرازيرے هم داره ˘•˘🚎🦋 •ʝσɨŋ↷ 🌈°•| @shahidane_ta_shahadat
↻<🐼🐾>•• توبیوش‌زَدھ:هَدَفَم‌شھآدَت🖐🏼🌱 بَعْدجنآبِ‌شھیدِ‌آیندھ،نمازهآشون‌🕸 اول‌وقت‌نیست‌وچِھ‌بسآ‌قضآ‌هم‌میشھ🌤 چونْ‌جنآب‌درحآل‌ڪآرفرهنگۍ‌برآآقاست😅 وآجبآتوول‌ڪَرد؎چسبیدۍ‌بھ‌مستحبآت👀 بھ‌ڪُجآچنین‌شتآبآن‌خب!؟🚌 ان‌شآءاللھ‌آدم‌شدن‌قسمتتون😉✋🏻•• بعد‌شھیدشدن‌پیشڪش🌿☁️シ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <🐚>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ 🐾⃟🐼|↣ 🐾⃟🐼|↣ •ʝσɨŋ↷ 🌚°•| @shahidane_ta_shahadat
هر وقت حرف حجاب شد از دخترهاگفتیم ازحفظ چادرفاطمی شون ولی الان میگم از پسری که هرچند توخیابونها پر از عروسکهاست اما اون سَرِش خمِ و سنگ فرش خیابونو میبینه وپیش خدا سرافرازه.. •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]• 🌿 "وددت‌لواننۍ‌وحدي‌الذي‌ينظراليك‌بالعالم" دوست‌داشتم‌دراين‌دنياتنھاكسۍباشم‌كھ‌؛ بھ‌تونگاھ‌ميكند...ꔷ͜ꔷ! ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
•/❬🌿💚❭ - مابندهاے‌پوتینمون‌رو جورے‌بستیم‌ڪه‌تا فتح‌قدس‌قصد‌بازشدن‌ندارند! - - •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
🐚‹⃟💙 🦋|↫ مےشۅدک ڪفنم‌مشڪےباشد؟! آخࢪ تاب‌نداࢪم‌ڪہ‌زسࢪبࢪداࢪمش.. •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
تکیہ‌میدهم‌بہ‌آسمانی کہ خدا روی ابرهایش‌نشستہ…!シ🖤- ...!👀🖐🏻- •ʝσɨŋ↷ 👑°•| @shahidane_ta_shahadat
♥️⃟🌿 🌸|↫ بيخود اَز خويشَم و دور اَز تـو ڪَسی نيسْٺ مَـرا بہ تـ♥️ـو اِی عِشـــق اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ی دور، سـَلاٰم •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱|<•°بسم رب نور°•>|💛
‼️🖐🏻 اۍڪاش‌بعضی‌ها.. عمق‌تفکر‌وتعقل‌و... مسئولیت‌پذیریشون بہ‌ حد : " ولاظالین " هاشون بود! :) !🧨 •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
🍯‹⃟🐝 🌿|↫ 𝓣𝓱𝓮 𝓫𝓲𝓰𝓰𝓮𝓼𝓽 𝓹𝓻𝓲𝓸𝓻𝓲𝓽𝔂 𝓲𝓷 𝓵𝓲𝓯𝓮 𝓼𝓱𝓸𝓾𝓵𝓭 𝓫𝓮 𝓱𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼♥️! بزرگتـرین اولویـتت رو تو زنـدگی شـادۍ قـرار بدھ🌱🎈 •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
「🌸🎈」 . . پوششِ‌زهرایۍ‌ندِهم به‌صد‌پوششِ‌دگرシ.!💕 . . 「🌸」 •ʝσɨŋ↷ 🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
♬♪.«🦋».♬♪ 🌿 🍀آداب و اعمال ویژه روز بیست و پنجم ذی‌القعده🍀 زمین، گاهواره زندگی انسان و تمام موجوداتِ زنده است، که با تمام کوه‌ها، دریاها، درّه‌ها، جنگل‌ها، چشمه‌ها، رودخانه‌ها، معادن و منابع گران بهایش، نشانه‌ای از نشانه‌های آفریدگار به شمار می‌آید که آن را گسترانیده است. روز دحوالارض روز گسترش زمین روز بسیار مبارکی است و آداب و اعمال ویژه‌ای دارد؛ از جمله: ذکر و دعا. انجام غسل به نیت روزِ دحوالارض خواندن دو رکعت نماز، نزدیک ظهر به این کیفیت: در هر رکعت بعد از حمد پنج مرتبه سوره الشّمس بخواند و آنگاه بعد از سلام نماز بگوید: «لا حَوْلَ و لا قوَّهَ اِلّا بِالله العلی العظیم» و سپس این دعا را بخواند: یا مُقیلَ الْعَثَراتِ اَقِلْنی عَثْرَتی یا مُجیبَ الدَّعَواتِ اَجِبْ دَعْوَتی یا سامِعَ الْاَصْواتِ اِسْمَعْ صَوْتی وَ ارْحَمْنی و تَجاوَزْ عَنْ سَیئاتی وَ ما عِنْدی یا ذَالْجَلالِ وَ الْاِکْرام. ای درگذرنده لغزش‌ها، از لغزشم درگذر! ای اجابت‌کننده دعاها! دعایم را مستجاب کن! ای شنوای آوازها! صدایم را بشنو و به من رحم کن و از بدی‌هایم و آنچه نزد من است درگذر! ای صاحب جلالت و بزرگواری. ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
♬♪.«🦋».♬♪ 💜 فࢪقے ندآࢪد ..💫 ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..🌊 مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،🖤 قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..😇 هࢪ جآے اٻن جہآن ..🌍 از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..😍 ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
🦋 گاهے اوقات دنیا اونقدر سخت میگیره کہ دلت میخواد بمیرے وراحت بشی ..🚶🏻‍♂ ولی رفیـق اینو بدون همہ‌ اینا میگذره پُشت‌ هــر طوفانی‌ یه رنگین‌ڪمون هست که قراره بیاد...(:✨🖇 •ʝσɨŋ↷ 🎵°•| @shahidane_ta_shahadat
'🎀💞' - - •ومن‌یتوڪل‌علۍاللـہ‌فہو‌حسبہ• وهـرڪہ‌برخـداتوڪل‌ڪند‌‌، خـدااوراڪفایـت‌میڪند!ッ - - 🌸⃟💕¦↜ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•🍓🌿• | . . .💎 آنقدرتندمیخونہ‌کہ‌نصف‌کلمات‌هم‌ دُرُست‌ادانمیکنہ🐚 بعدانتظارداره‌رحمت‌ الهی مثل‌سیل‌سرازیربشہ‌توزندگیش🌿 هیچےتوزندگیت‌درست‌نمیشہ ؛ -والسلام !🌻 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شڪر نعمٺ، نعمٺت افزوݩ کند؛✨🌱 ڪفر نعمٺ ؛ از کفٺ بیروݩ کند!🌿☝️🏻
¦↬📞📄 ‌ •. ‌حاج‌قاسم یہ جایےمیگݩ: حتےاگہ‌یہ دࢪصداحتماݪ بدےڪہ: یہ نفࢪیہ ࢪوزےبࢪگࢪدھ وتوبہ ڪنہ حق‌نداࢪ؎ࢪاجبش‌قضاوت‌ڪنے! •. 📄📞¦↫
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 نفس عمیقی کشید تا به اعصاب خودش مسلط باشه رو کرد به منو با لبخند به ظاهر خونسردانه ای گفت _محمدحسین جان خنده ای کردم و گفتم +جان محمدحسین ابروهاشو بالا انداخت و گفت _عزیزم لطف کن از اتاق برو بیرون و جلوی چشمام ظاهر نشو گلم ابرویی بالا انداختم و دستامو تسلیم وار بالا بردم +من تسلیم بای بای خانومم لبخند دندون نمایی زدم و رفتم توی سالن نشستم میدونستم خیلی الان از دستم حرصی شده با صدای زنگ گوشیم از جیبم بیرون اوردمش و اتصال رو لمس کردم +جانم فاطمه _محمدحسین کجایی؟ +من تو اورژانسم _من الان پیش پذیرش ایستادم میای جلو ببینمت دستی به زانو گرفتم و با یه یاعلی بلند شدم +الان میام عزیزم به سمت پذیرش رفتم که فاطمه رو درحالی که کلافه و پریشون احوال بود دیدم با دیدن من بلند شد و به سمتم اومد و دوباره اشکش راه افتاد _محمدحسین سینا کجاست؟؟ +اول سلام دوم کلام ابجی جانم طبقه دومه با عجله از کنارم رد شد که بالا بره ولی با دستم که بازوش رو گرفتم مانع از حرکتش شدم برگشت و کلافه و سوالی بهم خیره شد دستی به صورتم کشیدم و کلافه نالیدم +ولی فاطمه نمیتونی بری پیشش متعجب لب زد _وا واسه چی +چون......چون.....اه. چون توی بخش مراقبت های ویژه بستریه با شنیدن جمله اخرم توانشو برای ایستادن از دست داد و مطمئنن اگر دستم تنشو محاصره نمیکرد روی سرامیک های سرد بیمارستان فرود میومد همونجور که گریه میکرد گفت _یعنی چی چی میگی محمدحسین سینا چش شده تو که گفتی حالش خوبه همونجور که دستم پشت کمرش بود به سمت صندلی ها هدایتش کردم +قربونت برم سینا حالش خوبه فقط به دعا نیاز داره دوباره گریه هاشو از سر گرفت با دستمالی صورتشو پاک کرد و گفت _سارا کو سارا چیشد حالش خوبه؟ لبخندی بهش زدم و همونجور که بلندش میکردم گفتم +اره عزیزم خوبه توی اورژانسه بیا بریم ببینیش سری تکون داد و همراه من بلند شد و رفتیم سمت اورژانس سارا که با دیدن فاطمه انگار جون تازه ای گرفته بود اروم بلند شد و روی تخت نشست فاطمه هم به سمتش پرواز کرد و همدیگه رو در اغوش کشیدن همون لحظه گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم محمودی از اورژانس بیرون اومدم +چیشده محمودی؟ _قربان یه چیزی پیدا کردیم چشمامو ریز کردم و به سمت حیاط بیمارستان راه افتادم +چی؟ _توی کافه اقای فدوی یه زیر زمین هست که ما متوجه وجود نزدیک یک کیلو مواد مخدر شدیم چشمام تا اخرین حد ممکن باز میشه +خود فدوی چی میگه؟ _سکوت کرده و حرفی نمیزنه ولی زنش مدام نفرینش میکنه و میگه تقصیر اقای فدوی بوده که دخترش به قتل رسیده سری تکون میدم و با عجله به سمت ماشین میرم همونجور که سوار میشم میگم +کارتون خیلی خوب بود محمودی من الان میام اداره چشمی میگه و قطع میکنه به فاطمه زنگ میزنم و میگم که من به اداره میرم و مواظب سارا باشه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌿بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
•[🌙❤️]• 🌿 『 - ببین ؛ بو؎ِ‌شڪوفھ‌ها؎ِ گیلاس‌میدھدچادࢪِمن!'🌸🌱°.』 ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 کسی به در اتاقش میزد. در رو باز کرد.مسئول پذیرش بود.یه پلاستیک بزرگ و یه پلاستیک کوچک سمت افشین گرفت و گفت: _اینا رو همون خانمی که پول اتاقتو حساب کرد،برات آورده. پلاستیک ها رو گرفت و تشکر کرد.تو پلاستیک بزرگ رو نگاه کرد.یه پرس چلو کباب و یه پاکت پول بود. به پلاستیک کوچکتر نگاه کرد؛مهر و جانماز و قرآن اندازه متوسط بود.. شرمنده تر شد. روز بعد تو خیابان دنبال کار میگشت، ولی همه ازش ضامن میخواستن.متوجه شد حتی کارهایی که در شان خودش نمیدید هم نمیتونه انجام بده. فاطمه میخواست بره بیرون.زهره خانوم گفت: _منم تا یه جایی برسون. -چشم مامان گلم.حالا کجا میخوای بری؟ -مغازه آقای معتمد. آقای معتمد،شوهرخاله ی فاطمه بود که مغازه پارچه فروشی داشت. زهره خانوم و فاطمه باهم رفتن تو مغازه.نسبتا شلوغ بود.چون آقای معتمد،آدم منصفی بود، همیشه مغازه ش شلوغ بود. فاطمه و مادرش صبر کردن تا یه کم خلوت شد.آقای معتمد متوجه زهره خانوم و فاطمه شد،بعد احوالپرسی عذرخواهی کرد که زودتر متوجه نشد. زهره خانوم گفت: _اینجوری خیلی خسته میشید.کسی رو استخدام کنید،کمکتون باشه. -مدتی هست دنبال کسی میگردم ولی به هرکسی نمیشه اعتماد کرد.چون کار من بیشتر با خانم هاست،باید آدم چشم پاکی باشه. -درسته،حق با شماست. فاطمه یاد افشین افتاد. با خودش گفت نه،آقای معتمد دنبال آدم چشم پاک میگرده ولی افشین... فاطمه، افشین تغییر کرده،اون اصلا به تو نگاه نکرد. چیزی که میخواستن خریدن و رفتن. فاطمه فکر میکرد که چکار کنه بهتره. نمیخواست خودش افشین رو به آقای معتمد معرفی کنه،از طرفی هم مطمئن نبود افشین اونقدر تغییر کرده باشه. وقتی مادرشو به خونه رسوند با حاج آقا تماس گرفت. -سلام حاج آقا -سلام،بفرمایید -وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -الان نه. -بعد از ظهر مؤسسه هستید؟ -بله.اون موقع تشریف بیارید مؤسسه. -بسیار خب،خدانگهدار. -خداحافظ. عصر به مؤسسه رفت.بعد احوالپرسی گفت: _آقای مشرقی باهاتون تماس گرفتن؟ -نه،چطور مگه؟ چیزی شده؟ حاج آقا نگران بود. -شما چرا نگرانشون هستید؟! -چند روز پیش موضوعی پیش اومد. سوالهای زیادی پرسید و رفت.دیگه خبری ازش نشد. -درمورد روزی حلال؟ حاج آقا تعجب کرد. -درسته،شما از کجا میدونید؟! -من دیشب اتفاقی دیدمشون. جریان رو مختصر برای حاج آقا تعریف کرد و بعد گفت: _آقای معتمد،همسر خاله نرگس،دنبال همکار میگردن ولی براشون مهمه آدم و پاکی باشه.به نظر شما آقای مشرقی اونقدر تغییر کردن. -آره،افشین خیلی مراقب نگاه هاش هست. -یعنی شما پیش آقای معتمد ضمانت میکنید؟ حاج آقا یه کم فکر کرد و گفت:... 🌿 ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
. . - شغلت‌چیہ.. ؟🙄 + بسیجي - اَمنیتي.. ♥️! - یعني چیکار میکني .🤔.؟ + روزاي عادي فوش میخوریم💔 ؛ روزاي شلوغ گلولہ ..:) . . 「😎」 「😎」 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
○[☀️🐣]○ •|چادࢪ نھ حࢪیࢪے از بهشٺ اسټ آࢪے آیینھ نوࢪ🎻🍊 •|و سوࢪھ بیداࢪ؁🥨🌻 •|فضݪے ز فࢪۅغ آفټابـ زهراسټ💛🌼 •|ایݩ چادࢪ ࢪۅشنے ڪھ بࢪ سࢪ دارے🚕🏆 ‌‌ •ʝσɨŋ↷ 🐣°•| @shahidane_ta_shahadat