هدایت شده از فاطمه معصومه سلام الله
♬♪.«🦋».♬♪
#چادرانہ 🌿
حِجـٰآب
مـٰآنَنـداَوَلیـنخـٰآڪریزِجِبـھہاَسـٺ
ڪهدُشمـَنبَـرآےِتَصَـرُفسَـرزَمینۍ
حَتـمابـٰآیَـداَوَلآنرآبِگیـرَد!
حواسمان خیلی باشد..
🌿
♡°•——•|😍|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
#امام_رضا
#ایران_قوی
#آیھگرافے🌱
اِنَّ اللّٰهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْ وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ
خداوند با ڪسانے است ڪھ تقوا پیشہ ڪرده اند،و ڪسانے ڪه نیکو کارند🌿🌸
{128نَحݪ}
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_56
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت:
_از خدا چی خواستی که خانم نادری رو فرستاد؟
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
_اتفاقا تنها کسی که نمیخواستم منو تو اون موقعیت ببینه،فاطمه نادری بود.
-هیچکدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.
بعد مدتی سکوت حاج آقا گفت:
_حالا کار پیدا کردی؟
-هنوز نه.
-دنبال چه کاری هستی؟
-هر کاری.واقعا دیگه برام فرقی نداره.
-به فکرت هستم.حالا اگه کارت داشتم چطوری پیدات کنم؟
-هرجا برم شب برمیگردم مسافرخونه.
-باشه.پس الانم میرسونمت اونجا.
افشین متوجه نشد که حاج آقا از قبل خبر داشته.
روز بعد حاج آقا با همسرش،
به مغازه آقای معتمد رفتن.بازهم شلوغ بود.آقای معتمد بعد احوالپرسی گفت که دنبال کسی میگرده که کمکش کنه.
حاج آقا از فرصت استفاده کرد،
و افشین رو معرفی کرد.وقتی حاج آقا تأییدش کرد،آقای معتمد خیالش راحت شد و گفت:
_از همین فردا بیاد سرکار.
حاج آقا و همسرش پارچه ای خریدن که آقای معتمد فکر کنه برای خرید رفته بودن.
صبح زود حاج آقا به مسافرخانه رفت. افشین بیرون میرفت.وقتی حاج آقا رو دید تعجب کرد و گفت:
_چیزی شده؟!
حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_صبح به این زودی کجا داری میری؟
-دنبال کار دیگه.
-الان فقط کله پزی ها بازه،میخوای کله پز بشی؟
افشین هم لبخند زد.
-سوار شو.کله پزی مناسب روحیات لطیف شما نیست.
افشین سوار شد و حاج آقا حرکت کرد.
-افشین جان،هرچی داری که حرام نیست،حتما یه بخشی ازشه.اون بخش رو جدا کنی بقیه ش حلاله.
-من اوضاعم خیلی خراب تر از این حرفهاست.قبلا ازتون پرسیدم،جزء به جزء،همش حرامه.
-خب اینجوری هم باشه با کنار گذاشتن شون که مشکل حل نمیشه.
-چشم حاج آقا.یه کار پیدا کنم از این وضع در بیام،بعد به حساب کتاب هرچی قبلا داشتم رسیدگی میکنم.
باهم رفتن پیش آقای معتمد.حاج آقا به افشین گفت:
_ایشون آقای معتمد،باجناق پدرخانم من هستن.
بعد افشین رو به آقای معتمد معرفی کرد.
آقای معتمد نگاه دقیقی به افشین کرد و لبخند زد.افشین گفت:
_ولی من از پارچه ها هیچی نمیدونم.
-کم کم یاد میگیری.
درمورد حقوق و ساعت کار صحبت کردن.حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
افشین خیلی خدا رو شکر میکرد.
بعد مدتی آقای معتمد سطل و تی به افشین داد و گفت:
_زمین رو تمیز کن.
افشین جا خورد.
با خودش گفت من؟! جارو کنم؟! تی بکشم؟! ... ولی اگه اینکارو نکنی همین کارهم از دست میدی.
یاد مسافرخونه افتاد،یاد فاطمه.
خیلی براش سخت بود ولی تی رو برداشت و زمین رو تمیز کرد.با خودش میگفت حاج محمود دخترشو به شاگرد پارچه فروشی که زمین تی میکشه نمیده..افشین دیگه باید فاطمه رو فراموش کنی.
خودش میدونست ازدواجش با فاطمه شدنی نیست ولی نمیتونست امیدوار هم نباشه.
فاطمه یاد یکی از دوستانش افتاد،
که گفته بود پدربزرگش تنهاست و یه سوئیت کوچیک تو حیاطش داره و میخواد به آدم خوبی اجاره بده که تنها نباشه.
با دوستش تماس گرفت و رفت خونه رو دید....
🌿
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
- #پروفایل🎈
- #دخترانه👸🏻
- #چادرانه🖤
ھٻـــس!
وقٺے مےشنو؎ مےگن اُمُل!
وقٺے مےشنو؎ مےگن ڪلاغ سٻآه..
وقٺے مےشنو؎ مےگن چآدࢪنشٻن..
ســڪوٺ نشآنہ؎ وقــآࢪ و آرآمشِ ٺوسٺ..
چآدُࢪ یا جآ دُࢪ؟!
بہ نظࢪ مےࢪسد ٺلفظ اصلے و صحٻحِ چآدر ، جآ دُࢪ بوده اسٺ!
"جآ دُࢪ" ٻعنے جآ؎ دࢪّ و گوھࢪ...
•ʝσɨŋ↷
🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
'💛🐣'
-
-
هَمہ؎ِقـآفیہهآتـآبعِزُلفَـشبـودَند،
چآدُرَشرآڪہبہسَرڪَردغَزَلریخـتبِهَـمシ!••
-
-
🐣⃟☁️¦↜ #چادرانـہ
•ʝσɨŋ↷
☁️°•| @shahidane_ta_shahadat
از بس که غم تو قصه در گوشم کرد
غم های زمانه را فراموشم کرد
یک سینه سخن بـه درگهت آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
#فریدون_مشیری
🦋واقعا این پست قشنگه🦋
از خدا:
پرسیدم چرا فاسد ها خوشگل ترن؟!
چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال ترن؟!
چرا با اونایی که دیگران رو مسخره میکنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟
چرا اونایی که خیانت میکنن، تهمت میزنن، غیبت میکنن، دروغ میگن موفق ترن؟!
چرا همیشه بدا بهترن!؟
پرسید: …. پیش من یا پیش مردم؟
دیگه چیزی نگفتم...
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
•|ولآتحزن اِنَّاللهمـعنــٰا|•
-غمگین نشومنکنارتمـ..:)
#معبودجانم
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•|♥|•
#انگیزشیجات 😌
اگہ بهش فکࢪ مے کنئ💡
پس....قطعاً میتونے😉💞
•ʝσɨŋ↷
🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_115
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستم ناخود اگاه روی میز مشت میشہ
سری تکون میدم و میگم
+ادامه بدید لطفا
با دستمال صورتشو پاک میکنه و دوباره ادامه میده و من بیشتر به ذات کثیف فدوی پی میبرم
_دیگه وقتی فهمیده بود من میدونم وقیحانه تر عمل میکرد
حتی بعضی جاها.... بعضی جاها از من میخواست ک ..کمکش کنم
و دوباره گریه سر میده
_بچه هایی هم سن و سال بارانم که از خانواده های ابرومند و پولدار بودن رو میدزدیدن
بعضی جاها من رو وارد عمل میکردن
اگه دختر بچه خیلی دیگه ناارومی میکرد میکشتنش
اگه هم رام میشد میفرستادنش اون ور تا تربیت بشه و وقتی یکم بزرگ شد بتونن بفروشنشون به شیخای عربی
چشمام از تعجب گرد شده بود و با عصبانیت و خشم به حیوون های به ظاهر ادم فکر میکردم
_اون دختر بچه هایی که میکشتن رو قلب و کلیه و این چیزا رو میفروختن و خب مابقی رو رد میکردن
دخترم به دنیا اومد
دیگه منم جزوی ازشون بودم
با دخترای کم سن و سال دوست میشدم و میکشیدمشون توی مسافرت و پارتی های مختلف
البته من تنها نبودم
ساناز هم بود
اخمی میکنم و میگم
+ساناز؟
_اره
با پوریا کار میکردن
ساناز و پوریا عاشق هم بودن
تا اینکه خانواده پوریا میخوان واسش زن بگیرن که پوریا هم نمیتونه مخالفت کنه و مجبور میشه ازدواج کنه
ساناز میخواس بینشون رو بهم بزنه
ولی نتونست
خلاصه
وقتی پوریا ازدواج کرد ساناز هم دوباره سر کارش برگشت
باهم مخ دخترای جوون رو میزدیم و به پارتی و مسافرت میبردیم و از اونور میفرستادیمشون اون طرف
پوریا هم این بین بهمون کمک میکرد
با اسم شرکت تبلیغاتی کارای ما رو انجام میداد
یه چیزایی تو ذهنم رژه میرفت که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم ولی مجبور بودم
چشمامو ریز میکنم و میگم
+اسم و فامیل پوریا و همسرش؟
_پوریا اکبری و مهسا الماسی
چشمام گرد تر از این نمیشه
پوریا شوهر مهسا
صمیمی ترین دوست سارا
توی قاچاق دختر ها دست داشته
باورم نمیشه
{پارسا}
...
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_57
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
رفت خونه رو دید.
پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن.
خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود.
نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود.
با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده.
با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت:
_اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون.
-پس بقیه ش چی؟
-من میدم.
حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه.
از پدربزرگ خوشش اومد.
حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد.
فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت:
_اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن.
حاج محمود آدم دست به خیری بود.
سه ماه گذشت.
زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود.
هنوز هم به فاطمه فکر میکرد،
ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست.
فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت:
_خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید!
-دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه.
-فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم.
-چشم.ان شاءالله.
چهار روز بعد به مؤسسه رفت.
حاج آقا گفت:
_ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه...
-ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
-یعنی نمیخواین ببخشید؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#صبحتبخیرمولایمن
🕊یابنالحسن ...
یک سلامم را اگر
پاسخ بگویی میروم
لذتش را
با تمام شهر
قسمت میکنم🕊
⚘وَ زَلْزِلْ أَقْدَامَهُمْ وَ خُذْهُمْ جَهْرَةً وَ بَغْتَةً وَ شَدِّدْ عَلَیْهِمْ عَذَابَكَ وَ أَخْزِهِمْ فِی عِبَادِكَ
و قدمهايشان را لرزان و ناتوان گردان و آن مردم فاسد را آشكار و ناگهان بدست قهر بگير و به عذاب سخت معذب ساز ودر ميان بندگانت آن دشمنان را خوار و ذليل گردان⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#انگیزشے🌸
فراموش نكن هميشه با رويا بخوابى و با هدف بيدار بشى🌱
🍋|•@shahidane_ta_shahadat
بی راه نرو ساده ترین راه حسین است... ♥
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#انگیزشی🌱
_زندگـے
چاۍ تازھ دمۍ است
کھ دیر بجنبۍ از دهن میافتد !☕🍫..
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#غدیر
•¦🌷¦•
#انتظار🍁
میـٰانِمَـטּوشُمآ،گَرچٖہرآھبِسیـٰاراَستْ
اِجٰازھهَستْکٖہاَزدوُرعآشِقَتبـٰاشَم ؟!
جآنَمبٖہلَبرِسیٖدِھبیـٰآシ¡
🥀|↫#امیدغریبانتنهاکجایی؟
♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡
❀———{🍒}———❀
@shahidane_ta_shahadat
❀———{🍒}———❀
#امام_رضا
#ایران_قوی
「♥️🍎」
.
.
روزها؎سختهمیشہ
برا؎امتحانکردنمانیست!
گاهۍواسہکمککردنبہمابرا؎
شناختآدماۍاطرافمونہ...!シ♥️••
.
.
「📕」 #عـارفانھ
•ʝσɨŋ↷
🍒°•| @shahidane_ta_shahadat