eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
'🤎🔗' - - مآنہ‌آنیـم‌ڪہ‌از‌چرخ‌فلڪ‌خـٰآر؎ڪشیم گـرفلڪ‌با‌مـٰآنسـٰآزد‌چرخ‌را‌برهم‌زنیـم..!シ - - 🤎⃟📦¦↜ •ʝσɨŋ↷ 🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 برق توی چشمای محمدحسین نشست _فعلا که بیکارم چه کاری منظورت هست؟ _توی شرکت حسابداری که میتونی؟ _اره میتونم‌انجام بدم _خیلیم عالی فردا بیا تا باهم صحبت کنیم خوشحال سری تکون میده و شربت هاشون رو میخورن مهسا ناراحت به زمین خیره شده و دلیلش رو نمیفهمم دستی به کمر میگیرم که بلند بشم که همون موقع صدای ایفون بلند میشه میرم سمتش اما صفحش سیاه هست و هرچی میگم بفرمایید پاسخی نمیشنوم _کیه سارا جان؟ +نمیدونم هرچی میگم بفرمایید کسی جواب نمیده صفحه مانیتور ایفون هم سیاه شده تعجب میکنه و بلند میشه تا خودش بره و در رو باز کنه همراهیش میکنم تا توی حیاط +محمدحسین اون چرت و پرتا چی بود که داخل گفتی؟ _چیا؟ +راجب قبولی پیشنهاد و از این چرت و پرتا صبرمیکنه و وایمیسه برمیگرده سمتم و با جدیتی که میترسم و انگشت اشاره ای که به سمتم نشونه رفته و تهدید امیز تکون میخوره میگه _برای بار اخرت باشه سارا که توی چیزایی که بهت مربوط نیست دخالت میکنی برای بار اخرت باشه وگرنه کلامون میره توهم تعجب میکنم از این لحن حرف زدنش اروم مینالم +ولی محمدحسین دستشو روی بینیش به نشونه سکوت میزاره و میگه _هیسس هیچی نمیخوام بشنوم کسل به سمت در حیاط میریم و اروم بازش میکنه که چهره بشاش سینا و فاطمه نمایان میشه +عه سلام شمایین ببخشید ایفون خراب بود هرچی گفتم کیه کسی جواب نداد لبخند ژکوند سینا و فاطمه نمایان میشه و میگه _سلام روماهت خواهری و شوهر خواهر عزیزم نه گلم ایفونتون خراب نبود منتها نه که تو و شوهرجانت یکم‌چاق شدین منوفاطمه خواستیم مسبب خیر بشیم و باعث بشیم بیاین دم در استقبالمون وگرنه ایفونتون هیچ مشکلی نداشت چشمام گرد میشه و به برادر مسخرم خیره میشم و اون لبخند دندون نمای فاطمه عجیب رو مخم میره و دلم میخواد کلشو بکوبم تو دیوار دختره لوس ننر عجیب حس خواهرشوهر گریم گل کرده و دلم میخواد شیوه های خواهرشوهری سرش تخلیه کنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
سلام دوستان عزیز من همون ابنباتم مشکلی واسه گوشیم پیش اومده نتونستم پارت بدم و این پارت رو به سختی تونستم تهیه کنم از همه شما عزیزان عذرمیخوام حلال کنید منتظر بمونید ان شاءالله امشب به شرط حیات و توان بازم پارت داریم🌸🌱
🌿|<•✾بسم‌اݪݪھ ..☁️✨•>|🌿
بہ‌قول‌حاجـ حسین یکتآ:✨ تو سه‌راهے 🍃 یسرۍ‌جوونےشونـ رو برآ امامـ زمان(عج) زمینـ زدند 👊🏻 ؟!🙃 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
[🦄💜] 💜' قوۍ‌بآش! چون‌خدا‌فقط‌‌ڪسۍ‌رو‌لبہ‌ پرتگاه‌میرسونه🌂' ڪہ‌قدࢪټ‌پࢪواز‌داشتہ‌باشهˇˇ🦋! •ʝσɨŋ↷ 🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
⸀♥️🎞 . . مشڪل اینجاست ڪھ همھ میخوان همدیگرو آدم ڪنن؛ هیچڪس نمیخواد خودشو آدم ڪنھ :)' 🌻°| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 حاج محمود گفت: _الان جدی گفتی؟! -بله،اجازه میدید؟ امیررضا گفت: _تو مثلا به چه عنوانی بری؟!! -داداش،گوش نمیدی ها.به عنوان خواهر داماد دیگه. همه ساکت به فاطمه نگاه میکردن. -بابایی،لطفا اجازه بدید دیگه. -پسره رو چقدر میشناسی؟ -بابا جون،داداشمه ها. -مطمئنی کار درستیه؟ -بله. -فاطمه،من با حاج مروت رودربایستی دارم.نری اونجا آبروی منو ببری. -چشم بابا جونم.برم؟ -کِی هست حالا؟ -پس فردا عصر. با لبخند خواهشی به پدرش نگاه میکرد. -باشه،برو. -ممنون بابا جونم. حاج محمود به امیررضا گفت: _همش تقصیر توئه ها. امیررضا با چشم های گرد شده گفت: _چرا من؟!! -چون تو نمیخوای ازدواج کنی فاطمه عقده ای شده دیگه. همه خندیدن. با پیامک به پویان گفت که میره.پویان پیش افشین بود. -فاطمه ست،میگه میاد خاستگاری. افشین گفت: _خیالت راحت..آخرش فاطمه دست مریم خانوم رو میذاره تو دستت. روز بعد فاطمه قبل از اینکه بره دنبال مریم،با آقای مروت تماس گرفت. -سلام حاج عمو. -سلام دخترم. -حاج عمو اجازه میدید منم فردا با داداشم بیام خاستگاری؟ آقای مروت خنده ش گرفت. -بفرمایید،درخدمت هستیم. -ممنون عموجان..من الان میخوام برم دنبال مریم.اجازه میدید بهش بگم؟ -باشه. خداحافظی کردن و فاطمه حرکت کرد. مریم سوار شد.بعد مدتی گفت: _امروز پویان رو دیدم.باهاش قرار گذاشتم فردا باهم بریم یه جایی. مریم جاخورد. -کجا میخوای بری باهاش؟!! فاطمه با بدجنسی گفت: _یه جای خوب..الانم بهت گفتم که بعدا ما رو باهم دیدی تعجب نکنی. -یعنی چی؟!..همین الان قرار تو بهم بزن. -نمیخوام.اصلا تو که بهش جواب رد دادی دیگه.چه فرقی داره برات. مریم عصبانی شد.گفت: _پویان باید فردا بیاد خونه ما.. فاطمه نگاهش کرد.مریم طلبکارانه گفت: _چیه؟ فاطمه کنار خیابان توقف کرد و جدی گفت: _خیلی نامردی. مریم سوالی نگاهش کرد. -میدونی پویان چه حالی داشت وقتی بهش جواب رد دادی؟ میدونی الان چه اضطرابی رو داره تحمل میکنه؟..تو که دوستش داری چرا اذیتش میکنی؟ مریم خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. -پویان برای من مثل امیررضا ست.حتی بیشتر از امیررضا هواشو دارم.چون امیررضا پدر و مادری داره که اگه منم حواسم بهش نباشه،اونا حواس شون هست.ولی پویان پدر و مادرهم نداره.من میخوام براش خواهری کنم.منم فردا باهاش میام خاستگاری. لبخندی زد و ادامه داد: _درضمن،حواستو جمع کن داداشمو اذیت نکنی که من خوب بلدم خواهرشوهر بازی دربیارم ها. مریم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، لبخند زد.فاطمه حرکت کرد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
'🧡🚌' - - توبیـن‌همه‌ۍچیزاۍتلخ،یہ‌حبّہ‌قند؎🤤🧡••! - - 🍂⃟🚌¦↜ 🍂⃟🚌¦↜ ـ ـ ــ✿ــ •ʝσɨŋ↷ 🚌°•| @shahidane_ta_shahadat
'🍩🧸' - - سوزش‌چشم‌من‌از‌شدٺ‌زیبایے‌توسٺ خیره‌بر‌تو‌کہ‌شدم،‌پلک‌زدن‌یادم‌رفٺ🧸🍩 - - 🍩⃟📦¦↜ •ʝσɨŋ↷ 🍩°•| @shahidane_ta_shahadat
"🌿" • . من‌بہ‌آمـٰا‌ࢪزمیـن‌مشکوڪم..! اگراین‌سـطح‌پࢪازآدمہـٰاست پس‌چـرایوسـف‌زهـࢪٰا[؏ۚ] تنہـٰاست. . !؟ジ💔 • 🖇 . •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
ت واقِعۍ تَرین ࢪویاے زِندِگۍ منۍ🎻🌱 «رفیــق»💞☁ ‌‎‎‌‎‌‎ •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
❲🌱📼❳ در‌تنگاتنگ‌زندگی‌‌نیزخداکنارگوشت زمزمه‌میکند:من‌هستم🖇🖐🏽 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
﴿بسمِ یارِ هَمیشہ همراه🙃﴾
☁️⃟♥️ شایدهم‌عشق‌همین‌باشد.. ڪه‌من‌دلتنگ‌وار، ودلتنگ‌وار! تنها‌به‌دوست‌داشتنت اڪتفا‌ڪنم..(: 🌿⃟♥️¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
🌿⃟🦋¦⇢ 🌿⃟♥️¦⇢ ‌‌☁️⃟🦋⇢ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
🍊⃟⃟⃟⃟ ⃟🧡 اگہ‌ایـن‌گـوشۍبآعـث‌میشہ‌ڪه‌گـنآه‌ڪنۍ‌ بزآرش‌ڪنآردنـبآلہ‌جهـآد‌فرهنگـۍ‌ام‌‌نـبآش‌‌! یآدت‌بآشہ..! تآخـودتـودرسـت‌نڪنۍ‌! نمیتونـۍ‌‌بقیہ‌روهـم‌درسـت‌ڪنۍ🚶🏻‍♂..! ¦🍊⃟⃟⃟⃟ ⃟🧡¦ ¦🍊⃟⃟⃟⃟ ⃟🧡¦ 🧡°•|@shahidane_ta_shahadat
| آنکه شق‌القمرش سوره‌ی قرآن من است بارها گفته علی، شاه‌نجف، جان‌من است♥️ •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
「🤍⃟🚙」 • • چادر‌سرت‌کن ! نه‌از‌روی‌اجبار‌و‌صورتی‌با‌هزار‌قلم‌آرایش.. نه‌از‌روی‌زیباتر‌شدن‌ِچهره‌ات‌با‌هزار‌عشوه... نه‌از‌روی‌خاص‌بودن‌با‌جلب‌ِنگاه‌ِشهوت‌آلود .. از‌روی‌اینکه‌،یادگار‌ِحضرت‌ِمادرھ(:♥️🌱' • • 「🦋」 「🦋」چـادرم‌يـادگار‌مـادرم...! •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°°°🎉🌹••• ‌| 📲✨ "دستِ گرمِ پدرِ فاطمه در دستِ علی‌ست" "بعد از این بارِ نبوت همه در دستِ علی‌ست"💞:) فقط‌حیدر‌امیر‌المومنین‌است😍✋🏻 •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
《🍫🔗》 • . دݪـبرترازآنـــــــے👀♥•• ڪہ‌بگویَم‌ڪہ‌بدانـــــــــے!😻🍂•• . • •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]• ✨ از غصه‌ها دست بکش کمی لبخند به لب‌هایت بزن پاهایت را بردار و راه بیفت زندگی پر از زیبایی‌های بی‌ انتهاست لذت ببر نگران آدم‌هایی نباش که مدام شاخ و برگت را می‌ریزند. تو خدایی داری که از هر کسی به تو نزدیک تر است خودت را نباز خدا درون تو قدرتی گذاشته که از پس هر چیزی برمیای غصه که چیزی نیست...! خدا مهربان است توهم مهربان باش هم با خودت، هم با زندگی ات، هم با اطرافیانت🍂 ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 فاطمه حرکت کرد و هردو ساکت بودن. مریم گفت: _تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟ -موقعیت من با تو فرق داره.جریان پویان و افشین هم باهم فرق داره.اگه حاج عمو بدونه تو راضی هستی،خیلی راحت راضی میشه.بابای من میدونه من راضیم ولی راضی نمیشه. -تو اگه بخوای میتونی بابا تو راضی کنی. -من نمیخوام بابام فقط راضی بشه. میخوام پدر و مادرم برای افشین هم پدر و مادر باشن.میخوام مثل امیررضا باشه براشون.میخوام امیررضا همونقدر که برای من برادر خوبیه برای افشین هم باشه. -تو میتونی گذشته رو فراموش کنی،ولی شاید خانواده ت نتونن. لبخندی زد و گفت: _من که برای خوشبختی تو دعا میکنم.. خب تو هم برای من دعا کن دیگه. -جای داداشت خالی که بگه... فاطمه پرید وسط حرفش و باخنده گفت: _فاطمه تو دیگه خیلی پررویی. هردو خندیدن. فاطمه و پویان جلوی در خونه آقای مروت قرار گذاشتن.وقتی فاطمه رسید، پویان با گل و شیرینی ایستاده بود. وارد خونه شدن. همه ساکت بودن.فاطمه گفت: _راستش..من هیچ وقت قسمت اول خاستگاری رو نبودم.نمیدونم قبل از سینی چایی بزرگترها چی میگن. همه خندیدن. -حالا حاج عمو،خاله جون به ما تخفیف بدید و لطف کنید بگین عروس خانوم زودتر چایی رو بیارن. دوباره همه خندیدن. حاج مروت به همسرش اشاره کرد که بگه مریم چایی بیاره.چند دقیقه بعد مریم با سینی چایی وارد شد.فاطمه گفت: _به به،چه عروس خانوم خوبی،هزار ماشاءالله. همه خندیدن. مریم اول به پدرش،بعد مادرش،بعد به فاطمه چایی تعارف کرد و آروم گفت: -دارم برات. به پویان هم چایی داد و کنار مادرش نشست. بعد توضیحات پویان از پدرومادر و زندگیش و صحبت های آقای مروت، فاطمه گفت: _عموجان اگه اجازه بدید،آقا پویان و مریم باهم صحبت کنن. آقای مروت اجازه داد و مریم و پویان به حیاط رفتن.چهل دقیقه گذشت.فاطمه به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت به اذان بود.به مادر مریم گفت: _خاله جون،اگه حرفهاشون طول کشید، من میتونم همینجا نماز بخونم؟ -آره دخترم. پویان و مریم رفتن داخل.فاطمه نگاهی به پویان انداخت،سردرگم به نظر میومد. -داداش،حرفهاتون تموم شده؟ بریم؟ پویان با خجالت گفت: _تموم که نشده ولی... فاطمه احساس کرد پویان معذبه.مریم رفت پیش خانواده ش ایستاد.فاطمه به پویان نزدیک شد و گفت: _چیزی شده؟ -الان بریم ولی با آقای مروت صحبت کنید که یه قرار دیگه هم بذارن. -میخواین بریم مسجد نماز بخونیم و برگردیم؟یا معذبین همینجا نماز بخونین؟ پویان از اینکه فاطمه اینقدر خوب فهمیده بود،لبخند زد. -فکر کنم زشت باشه بگم میخوام اینجا نماز بخونم. -باشه،یه کاریش میکنم. برگشت سمت بقیه و گفت: ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡