eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🕌✨› بین‌‌‌صف‌‌‌منتظرم‌‌‌تاکہ‌‌‌مراهم‌‌‌ببرے.. نجف‌‌وکرب‌‌ُبلاهرچہ‌‌‌مقدّردارے(: ..🖤 🖤°| @shahidane_ta_shahadat
「🥲🚶🏿‍♂」 - - ❃ـتُوڪیستۍڪِہ‌درغَم‌ازدست‌دادَنت ❃ـمَردان‌ماشَبـیہ‌زنان‌گِریہ‌مۍڪُنند..!(꧇💔 این‌حسین‌ڪیست . .🚶🏿‍♂ - - 「🖤」 •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
•{🏴🖤}• شاݪ عزاے ٺۅ بہ عزایݥ ݩشاڹدہ اسٺ ۅقٺ عزایݥاݩ شده صاحݕ عزا بیا امام زمانم العجل 🖤 🌿 •ʝσɨŋ↷ 🌙°•| @shahidane_ta_shahadat
1_994139310.mp3
8.67M
از آخرین زیارتم چقدر گذشته😔💔 دست رو دلم بزار حسین دلم شکسته💔 •🖤• •🖤• •ʝσɨŋ↷ 🌚°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 « يُؤْتِكُمْ خَيْرًا مِمَّا أُخِذَ مِنْكُمْ »🌿 در مقابل آنچه از شما گرفته شده بهتر از آن را عطا می‌کند. :) 🏴|•@shahidane_ta_shahadat
3.49M
• . صلےالله‌علیك‌یاحسین‌؏🖤" - باپای‌ِدل‌بیا‌گوش‌بده؛ چشماتوببند (: التماس‌دعای‌خیر . . 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +چیزی شده؟ _ردیاب و شنودتو گذاشتی؟ +اره _فعاله؟ +اره بابا اره فعاله خوبه ای میگه و تند تند از پله ها پایین میره منم اروم اروم پشت سرش میرم از بلندی اهنگ ابرو در هم میکشم و به گوشه ای میرم و می ایستم پیست رقص پر از دختر و پسر های احمقی هست که خوشی دنیا رو تو این چیزا میدونن دور و اطراف هم ادم های چشم دریده ای که فقط دنبال یه دختر یا پسر هستن تا به قولی تورش کنن فرزاد رو میبینم که به سمتم میاد _چرا اینجا ایستادی نهال؟ همونجور که نگاهم به رو به رو هست میگم +ببخشید توقع داری چیکار کنم؟ _خب برو یه چیزی بخور یا برو وسط برمیگردم سمتش و صورتم رو جمع میکنم +من کی از این کارا کردم بار دومم باشه؟ پوفی میکشه و بعد لبخند شیطونی میزنه دستشو سمتم میگیره و میگه _امتحانش که ضرر نداره افتخار میدید مادمازل؟ دستمو براش تکون میدم و همونجور که دارم ازش دور میشم میگم +برو بابا دلت خوشه میفهمم چقدر عصبی شده و منم خوشحال میرم سمت لاله مشغول صحبت با امیرعلیه اروم میزنم پشت کمرشو میگم +چیکار میکنی خوشگل برنامه چیه اروم سمتم برمیگرده و لبخند دندون نمایی میزنه _نونمون داره تو روغن میافته ۶ تا از دخترا رو که از قبل اماده کرده بودیم توی انبارن عاصف یکی از ادمای شیخ جمال رفت دیدشون همرو پسندید گفت همشون عالین سعی میکنم خیلی خوشحال نشون بدم +این معرکس دختر فقط یه چیزی عاصف کیه کدومشونه؟مورد اعتماده؟ سری تکون میده و همونجور که داره شربت میخوره میگه _اره بابا میشناسیمش پسرخونده شیخ جماله برمیگرده سمتم و همونطوری که داره با شوق تعریف میکنه از عاصف دستمو میگیره _وای نهال نمیدونی +چیو؟ _عاصف از من خوشش اومده تعجب میکنم +از کجا اینقد مطمئنی؟ _خودش بهم گفت بابا گفتش که خیلی جذاب و خوشگلم و چشمشو گرفتم واس خودش میخواد بردارتم حالم بهم میخوره از اینجا و این ادما سری تکون میدم میگم +اهان چی بگم والا محمدحسین از دور نزدیکمون میشه _لاله چیشد؟اینجور که ساسان میگه هنوز طرفای مقابل نیومدن ‌‌قبل از جواب لاله من جواب میدم +چرا اومده عاصف پسر خونده شیخ جمال ۶ تا دختر که تو انبار هستن رو پسند کرده خود شیخ جمال نیومده پسرخوندش اومده بقیه دخترا هم توهمین جمع هستن که یکیشم همین دختره ترلانه ابرو بالا میندازه از اینکه اینجوری بهش اطلاعات دادم و لبخند رضایتی روی لب هاش میشینه _اهان ممنون بانو سری تکون میدم و به گوشه ای میرم که دوباره میبینم فرزاد به سمتم میاد منتها اینبار با دوتا شربت که فکر کنم الکل دار باشه پسرک علاف فکر کرده همه مثل خودش حروم خوار هستن _بفرمایید مادمازل نوشیدنی شادی اور و خنده ای به این حرفش میکنه +من از اینا نمیخورم _بخور دستمو رد نکن برای اینکه از دستش خلاص بشم شربت رو از دستش میگیرم و اونم بعد از اطمینان از من میره سمت دیگری توی همین لحظه ساسان اروم کنارم میاد و لیوان شربت رو میگیره و بدون جلب توجه توی گلدون کنار دستمون خالی میکنه +وا چرا همچین کردی _چون یه بانوی پاک و باوقار از این چیزا نمیخوره خانم پلیسه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مݩ‌ایرانم‌وتوعراقے🖤 چہ فڔاقۍ...💔 چہ فڔاقے...💔 ┄┅┅❈- - - - - - -❈┅┅┄ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
'🐾🖤' - - نَـذرڪَردم‌دورتَسبیـحۍبخوانـم‌اهدَنـٰا تـٰاصِـراطم‌اربَعـین‌اُفتـدبِہ‌سَمـت‌ِڪربلـٰا!シ•• - - ☕⃟🖤¦↜ ☕⃟🖤¦↜ ـ ـ ــ✿ــ ـ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
هرگونه مزاحمت بھ بھانہ ادمین شدن مساوی با ریپورت و شڪایت❌
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با تعجب و بهت و وحشت برمیگردم سمتش +چی میگی واس خودت بلغور میکنی پلیس چی نیشخندی میزنه و کاملا برمیگرده سمتم _شما سروان اگاهی ۱۷۶ شیراز هستی ساحل نواب صفوی وحشت تمام وجودمو میگیره و زبونم قفل میشه دستمو میگیره میکشه به سمتی که نمیدونم و اینقدرش قدرتش زیاده و وحشت زده هستم که قدرت تکلم و جدال ندارم (محمدحسین) انگشتام روی صفحه تایپ گوشی به گردش درمیاد +توخوبی قربونت برم؟ توی صفحه چت منتظرمه و پیامم زود سین میخوره و is tipyng نمایان میشه _توخوب باشی منم عالیم محمدم لبخندی میزنم به میم مالکیتش _محمدحسینم دلم تنگه واست کی میای؟ چقدر دیگه کار داری‌؟ +عمر من منم دلتنگتم فعلا درگیرم خانومم معلوم نیست کی بیام فقط به دعای خیر تو نیازدارم _داری نگرانم میکنیا +نه عزیزم نگران نشو همینجوری گفتم واسم دعا کن _دعای من همیشه سرنمازام فقط سلامتی توعه عزیزم لبخندی میزنم و میخوام جوابشو تایپ کنم و سرمو بلند میکنم که با دیدن مسعود و امیرعلی که به سمتم میان سریع تایپ میکنم +خانومم من باید برم بعدا بهت پیام میدم گوشیو خاموش میکنم و تو جیبم میزارم _چطوری داداش خوش میگذره؟ +عالی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌رب‌الزیـــــنب🏴
Bisimchi Media1.mp3
6.93M
باید قلبم برا تو حرم باشہ دائم بساط روضه ے تو علم باشہ...🖤 وقتے زندگیم شدھ عاشقیو دلبَرم حسینہ روز و شب ندارم حرف اَوّلو آخرَم حسینہ(؏) •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🖤🖇› • ـچرخ‌رازده‌ام ـآمده‌ام‌خـٰانہ؎تو ـخودمآنیم‌ڪسی‌جزطُ‌نفھمید‌مرآ..!シ✵ ...💔🚶🏻‍♂! • - - - - - - - - - - - - -✽ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
「🔗📻」 - - خُدآ‌ࢪا‌چہ‌دیدۍ‌؛‌شایَد‌هَم‌ࢪوزی‌‌خیآل‌بافۍ‌هاۍدِل‌عآشِق‌پیشہ‌ام‌ بہ‌حَقیقٺ‌بِپیوَ‌ندد...! وَ‌مَن‌در‌بِین‌ُ‌الحَرمینٺ‌؛،قَدم‌زَدمシ•• ‌اݪسَلآم‌عَݪَیڪ‌یـا‌ابـاعَبدِاللہ - - 🖤°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 خجالت کشید و لبخند زد. -باید از آقای معتمد اجازه بگیرم... آقای معتمد پرید وسط حرفش و گفت: _تازه شروع شد.کارت در اومده دیگه... باشه برو. زهره خانوم هم صدای آقای معتمد رو شنید و لبخند زد.آدرس و شماره افشین رو گرفت و خداحافظی کرد. روز بعد فاطمه و مادرش، دنبال افشین رفتن.فاطمه طوری به آدرس و خیابان ها نگاه میکرد که انگار خونه افشین رو بلد نیست. فاطمه رانندگی میکرد. زهره خانوم کنارش نشسته بود و افشین صندلی عقب نشست.تمام مدت فاطمه ساکت بود و زهره خانوم با افشین صحبت میکرد.مادرانه حال و احوالشو میپرسید و برای مراسمات هماهنگی میکرد و آداب و رسوم براش توضیح میداد. به آزمایشگاه رسیدن. اول افشین برای خون دادن رفت.وقتی کارش تمام شد بهش گفتن به فاطمه بگه بیاد.نمیدونست چطوری بگه.نمیخواست با فاطمه صحبت کنه. فاطمه که اصلا نگاهش نمیکرد، ولی زهره خانوم حواسش به افشین بود. متوجه سردرگم بودنش شد.افشین نزدیک رفت و بافاصله کنار زهره خانوم نشست. -آقا افشین چیزی شده؟ -نه چیز خاصی نیست..گفتن شما هم برید برای گرفتن آزمایش. زهره خانوم تعجب کرد. -من برم خون بدم؟!! -نه،شما که نه.... زهره خانوم خندید و به فاطمه گفت: _پاشو برو،نوبت توئه. وقتی کار فاطمه تمام شد بهش گفتن به افشین بگه بره پذیرش.کنار مادرش نشست و با خجالت گفت: _گفتن آقای مشرقی برن پذیرش.. زهره خانوم لبخندی زد، و پیغام رو به افشین گفت.وقتی کارشون تمام شد و از آزمایشگاه بیرون رفتن، افشین به زهره خانوم گفت: _اگه امر دیگه ای نیست من خودم میرم. زهره خانوم که میخواست برای بله برون هم خرید کنن،منصرف شد و خداحافظی کرد. با فاطمه سوار ماشین شدن. -فاطمه چرا اینجوری رفتار کردی؟بیچاره معذب شد ترجیح داد خودش برگرده. -نه مامان جان.خودشم با نامحرم همینجوری رفتار میکنه.تازه خاطر شما عزیز بوده که باهاتون صحبت میکرد. -ولی حداقل انقد خشک باهاش رفتار نمیکردی... به شوخی گفت: -پشیمان شده فکر کنم. -خیالتون راحت،پشیمان نشده.قبلا همیشه باهاش دعوا میکردم.اگه میخواست پشیمان بشه قبلا میشد.تازه الان خوشحالم شده دعواش نکردم. خندید.زهره خانوم هم خندید و گفت: _پررو بازی هات فقط برای ماست دیگه. قبل از اومدن مهمان ها، حاج محمود به فاطمه گفت: _میخوای مراسم عقد و عروسی چطوری باشه؟ -هرچی زودتر و ساده تر باشه بهتره. چجوری بودنش برام فرقی نداره. -مهریه چی؟ ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 -مهریه چی؟ سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت: _یعنی هرچی خودم بگم؟!! -نه.نظرتو بگو،من بالا و پایین میکنم. -من فقط یه سفر کربلا میخوام که باهم بریم. مهمان ها رسیده بودن. پدربزرگ ها و مادربزرگ،دایی،خاله ها، عموها و عمه های فاطمه بودن.صاحب خانه افشین، آقای معتمد،حاج آقاموسوی، پویان و مریم هم از طرف افشین اومده بودن. بعد از پذیرایی، درمورد مراسم عقد و عروسی صحبت کردن.تصمیم گرفتن برای عقد،جشنی خونه ی آقای نادری بگیرن و بعد فاطمه و افشین برن سر زندگی شون.زمانش هم یک ماه بعد،روز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) تعیین شد.افشین و فاطمه بخاطر این مناسبت خیلی خوشحال بودن. بحث مهریه شد. آقای معتمد نظر آقای نادری رو پرسید. حاج محمود گفت: _مهریه فاطمه یه سفر کربلا ست،که البته باید باهم برن. همه ساکت موندن. فاطمه از اینکه پدرش نظرشو قبول کرد،خوشحال شد.آقای معتمد گفت: _درسته که من الان از طرف داماد اینجا هستم ولی حاجی،تعدادی سکه هم تعیین کنید. حاج محمود گفت: _این مهریه نظر خود فاطمه ست.الان من و شما هزار تا سکه هم بذاریم کنارش، وقتی فردای روز عقد همه شو ببخشه،چه فایده ای داره. فاطمه با خودش گفت، بابا چه خوب منو میشناسه.دقیقا میخواستم همین کارو بکنم.البته همون روز عقد،نه فرداش.هرچی افشین و بقیه اصرار کردن که تعدادی سکه هم تعیین بشه،حاج محمود چون میدونست فاطمه راضی نیست،قبول نکرد. به پیشنهاد صاحب خانه افشین، همون شب تا زمان عقد،صیغه محرمیت بین افشین و فاطمه💞 خونده شد. افشین و همه مهمان ها رفته بودن. فاطمه و مادرش و امیررضا مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی بودن.حاج محمود به اتاق رفت.فاطمه در زد و پیش پدرش رفت. -بابا،ازتون ممنونم،برای همه چی. خم شد،دست پدرش رو ببوسه،حاج محمود اجازه نداد.سرشو بوسید و گفت: _تو همیشه عاقل بودی و شرایط رو خوب درک میکردی.نیاز نبود من خیلی چیزها رو بهت بگم.ولی الان میخوام یه چیزی رو بهت بگم،نه برای اینکه خودت نمیفهمی،میخوام بدونی برای منم مهمه... افشین خیلی تنهاست.جز خدا کسی رو نداره.ازت میخوام جای خالی همه رو براش پر کنی.براش همسر باش ولی به وقتش مادر باش،خواهر باش،برادر باش،پدر.... -نه باباجون.من نمیتونم براش پدری کنم.شما براش پدر باشید. حاج محمود لبخندی زد و گفت: _باشه،پس حواست باشه اذیتش نکنی وگرنه با من طرفی. -اوه..اوه..دیگه جرأت ندارم بهش بگم بالای چشمت،ابرو. هردو خندیدن. روز بعد حاج محمود به مغازه آقای معتمد رفت. به آقای معتمد گفت: _آقا رضا،اومدم امروز برای افشین مرخصی بگیرم..اگه اجازه بدی از فردا هم تا یه ماه نیمه وقت بیاد،باید کارهای عروسی رو انجام بده. آقای معتمد دست افشین رو گرفت و پیش حاج محمود برد. -بفرمایید حاجی،اینم داماد شما.از الان تا یه هفته بعد عروسی مرخصی داره... امروزم تعجب کردم اومده. حاج محمود و افشین سوار ماشین شدن. یک ساعت بعد حاج محمود جلوی بیمارستانی که فاطمه کار میکرد،نگه داشت و با لبخند به افشین نگاه کرد. افشین گفت: _چرا اینجا؟!! -چون فاطمه اینجاست. خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•[🌙🖤]• 🍭 ـ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ✋🏿 ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤨 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ...!⚡️ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟😐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ،🚫 ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.😊 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.🙊♥️ ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ...🌱 ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟🤨 •| ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ .🙂 ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.🖇🌙 ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ + ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:🌸 ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🧐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.😅💞 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ...!🌿 ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند. ------•°✦.{🖤}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
☁️⃟🥀 سَلـٰام‌مۍ‌دهَم‌از‌بـٰام‌خانہِ‌سَمت‌حَرم بِبَخش‌نوکَرتـٰان‌را‌بِضـٰا‌عَتش‌این‌اَست...! بہ‌توازدورسَلـآم… 🕊⃟🖤¦⇢(؏)‌ 🕊⃟🖤¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🕊°•| @shahidane_ta_shahadat
اگر الان امام زمان ازت گوشیتو بخواد بگیره✨ یه نگاهی توش بندازه ...🔍 روت میشه گوشیتو بهش بدی؟؟!(:💔 ؟؟! اللّهُــم عجل الولیک الفرج 🍁🍂 ---(🌹♥️)--- •ʝσɨŋ↷ ♥️🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
رفیق‌یه‌سلام‌خوشگل‌بدیم‌به‌مهدی‌فاطمه؟!🤨😌 بلند‌شو...🚶‍♂ آفرین👏😌 حالا‌دست‌راستت‌رو‌بذار‌روی‌سینه😁🤭 وبگو:🤩 [اَلسَّلامُ‌عَلیکَ‌یا‌اَبا‌صالِحَ‌الْمَهدیْ‌ادْرِکْنیِ]🧡 •ʝσɨŋ↷ ♥️🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
[📗🍀] - - رفــیق! وقتی‌بہ‌دلت‌میفتہ‌ڪہ‌برگـردی! وقتی‌شوق‌پیدا‌می‌ڪنی‌برای‌ترڪ‌گناه‌ همش‌ڪارخداست...!🙂 مگہ‌میشہ‌خدایــی‌ڪہ‌شوق‌توبہ روبہ‌دلت‌انداختہ؛ نبخــشہ..!؟🙂⁉️ •ʝσɨŋ↷ ♥️🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
‹❤️📕› - - من‌عوض‌شدم‌ولی... تو‌حسین‌بچگیمےッ🖐💔•• - - •-----------------᯽-----------------• •ʝσɨŋ↷ 🌙°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مسعود_کسی چشمتو نگرفته واست تورش کنیم‌؟؟؟ همون لحظه پوریا از راه میرسه و محکم میزنه پس گردنش پوریا_خفه بمیر بابا محمدحسین خودش زن داره بچشم تا چندوقت دیگه بدنیا میاد و خنده میکنه و منم میخندم امیرعلی و مسعود_نههههههه پوریا_ارههههه امیرعلی_بابا پیش فعال قهقهه میزنیم که فرزاد میاد و میگه عاصف سالن پشت منتظره سری تکون میدیم و میریم همه هستن ساسان امیرعلی فرناز مسعود لاله سعید فرزاد ساناز و سهراب و منو پوریا و چند نفر مرد غریبه شیک پوش که نمیشناسمشون نبود یک نفر رو حس میکنم و وقتط کمی چشم میگردونم متوجه نبود ساحل میشم نگرانی تمام وجودمو میگیره و میخوام برم دنبالش بگردم که بازوم توسط پوریا محاصره میشه _بشین دیگه چرا ایستادی مینشینم اما تمام فکر و ذکرم پیش ساحله سعی میکنم حواسمو جمع کنم وبعد از کار های اینجا برم دنبالش بگردم پوریا_خب عاصف راضی بودی؟ خوشت اومد؟ با لحجه ای غلیظ با اب و تاب ‌شروع به صحبت میکنه _عالی عالی حوریه حوریه زیبا بودن زیبا همه را برد پولشم کامل پرداخت خواهم کرد سری تکون میدم اینبار من به جلو خم میشم +خوبه حالا میریم سر مسئله دوم نگاهی به پوریا میندازم و بعد از تایید نگاهش میگم +من اسلحه امریکایی اصل هم دارم با این حرف چشماش برق میزنه _بله بله من اسلحه خریدارم اسلحه خرید مخصوص امریکایی پوریا نگاه رضایت مندی میندازه و من ادامه میدم ‌+کی اماده تحویل گرفتن هستی؟ _پس فردا پس فردا تحویل گرفت خوبه ای میگم و بعد از مابقی صحبت ها بلند میشم و توی سالن گشت میزنم و چشم میگردونم تا به جفت چشم های اشنای ساحل برسم توی حیاط میرم و کلافه قدم میزنم و نگاه میندازم میون درخت های سربه فلک کشیده باغ اما اثری ازش نمیبینم میون درختا میرم تقریبا ته باغ هستم چشم میگردونم لای درختا که از پشت دستم محکم کشیده میشه و به دیوار کوبیده میشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱 نظرات‌پیشنهادات‌انتقادات‌خودتون‌راجب‌رمان‌عشق‌به‌شرط‌عاشقی‌درلینک‌ناشناس‌ بیان‌کنید🌙🏴 payamenashenas.ir/Abnabatbanoo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• . دوستِ خوبم یه لحظه! تو به دیدن این کلیپِ اختصاصی دعوت شدی..🖤 حساب شدس که الان این فیلمو ببینی! - هیچ‌اتفاقے،اتفاقےنیست :) |
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
• . دوستِ خوبم یه لحظه! تو به دیدن این کلیپِ اختصاصی دعوت شدی..🖤 حساب شدس که الان این فیلمو ببینی! -
امشب قسمتم نشد برم هیئت دلم شکست گفتم حالا که از هیئت عقب موندم یه روضه خونگی واسه خودم بگیرم اومدم تواتاق توی تنهایی با یه هندزفری استوری های محرم رو نگاه کردم و دلم شکست ولی به اندازه ای نبود که توهیئت میشکست رفتم تو گالری هرچی داشتم نگاه کردم بازم دلم شکست ولی کافی نبود دلم رضایت نمیداد راضی نشده بود اومدم توی کانالا گشتم مداحی هارو گوش دادم بازم خالی نشدم یه لحظه رفتم تویه کانال چندشب پیش یه روضه ازش فرستادم اینجا مطالبش اکثرا خیلی ناب و قشنگه گفتم شاید امشبم چیز قشنگی فرستاده باشن با این کلیپ برخوردم دلم لبخند رضایت زد 🌱🖤
بسم‌رب‌الطفل‌الصغیر🌱