『 🌿🦋』
از پـے هر گریھِ آخر خندھِایست🦋
#انگیـزشـۍ
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
「✨💛」
-
-
منکزینفاصلهغـارتشدهۍچشمتوام
چونبهدیدارتوافتدسروکارمچهکنم؟!🙂♥️
-
-
☁️⃟🌼¦⇢ #عاشقانـه
•ʝσɨŋ↷
💛°•| @shahidane_ta_shahadat
دِلسِپـُردَمبھِخُـدآحسبۍِاللهوَڪَفۍ...🤍⃟!ジ
#مـعـبودانہ😌⃟🤍
🤍°•|@shahidane_ta_shahadat
'💛🌻'
-
-
بۍڪلآماینجـٰآبـٰآش ؛
بـودنتبـٰادلِمنبـےصـداهمزیبـٰآست꧇)!
🌻| #فندقانھ
🌻| #قشنگیجات
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
💛°•|@shahidane_ta_shahadat
دودلبودنفقطاونجاییکهتو
بینالحرمین،نمیدونیبهکدومسوبری:)
#دلتنگ_حرم😢
#قشنگیجات🤩
•ʝσɨŋ↷
🍀°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#تلـنگرآنہ
هرخطبہاۍڪہحضرتزینبمیخوند،
اولشروباحمدوثناۍخداشرو؏مۍڪرد!
اونمبعداونهمہسختۍومصیبت..
حالابعضۍهاموقعمشڪلاتزندگیشونڪہ
میرسہیہجورۍسرخداغرمیزننڪہ
انگارنعمتھاۍدوروبرشونرونمیبینن!
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_109
علی بلند خندید.
-قبلا بهش گفتی؟
-نه،اصلا.
فاطمه گفت:
_چطور؟ درست گفتم؟
علی گفت:
-دقیقا،مثل همیشه زدی تو خال.
بعد مدتی فاطمه به آشپزخونه رفت تا شام آماده کنه.علی به مادرش گفت:
_خب نظرت چیه؟
-تو واقعا الان فقط با اون هستی؟
علی از یادآوری گذشته ناراحت شد.
-آره.
-میدونه قبلا با خیلی ها بودی؟
-میدونه.
-پس چرا حاضر شده با تو ازدواج کنه؟ اونقدر زیبا و خوش اخلاق هست که نمیشه گفت چون خواستگار نداشته با تو ازدواج کرده یا عاشق چشم و ابروی تو شده.از مال و اموال هم که دیگه هیچی نداری..واقعا چرا با تو ازدواج کرده؟!
-خودتون گفتین من تغییر کردم.
-ولی بالاخره یه کارهایی تو گذشته ت انجام دادی که اینا با اون کارها موافق نیستن.
فاطمه گفت:
_بفرمایید،غذا آماده ست.
علی و مادرش به آشپزخونه رفتن.
فاطمه میز زیبایی چیده بود.خورشت قیمه درست کرده بود و خیلی با سلیقه تزیینش کرده بود.سالاد هم مثل تابلو نقاشی بود.حتی ماست هم تزیین شده بود.با احترام برای مادر علی غذا کشید و خورشت تعارف کرد.وقتی اولین لقمه رو خورد،علی گفت:
_چطور بود؟
مادرش گفت:
_خوبه،خوش مزه ست.
به فاطمه خیره شد.گفت:
_چرا با افشین ازدواج کردی؟
-چون خیلی خوبه.
-اون موقعی که با تو ازدواج کرد،خوب بود؟
-بله.
-قبلش چی؟
فاطمه متوجه منظورش شد.
-قبلش هم خوب بود.
-قبل ترش؟
-همه آدم ها ممکنه اشتباه کنن.کسی که متوجه اشتباهش میشه و سعی میکنه درستش کنه،معلومه آدم قوی و عاقل و باجرأتی هست.آدمی که عاقل و قوی و باجرأت باشه،قابل اعتماده.
-یعنی نگران نیستی بازهم بره سراغ یکی دیگه؟
فاطمه لبخند زد و گفت:....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_163
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سارا روی مبل بیهوش افتاده
اراد به خودش میاد و هولم میده سمت جلو
_برو دیگه دختر
الان یه اتفاقی واسش میافته
برو تا زنگ بزنم اورژانس
به خودم میام و تند میرم سمتش
سعی میکنم بلندش کنم اما ماشاءالله به جونش اینقدری سنگین شده حتی یه میلی متر هم تکون نمیخوره
با رسیدن اورژانس با اراد سوار ماشین میشیم و به سرعت به سمت بیمارستان میریم
هنوز اراد ماشین رو متوقف نکرده که سریع میپرم پایین و به داخل بیمارستان میرم
داخل اتاقی میبرنش و اجازه ورود بهم نمیدن
چندین دور راهروی بیمارستان رو طی میکنم که اراد داخل میشه درحالی که داره با تلفن صحبت میکنه
نزدیک تر که میشه میتونم صداشو تشخیص بدم
_داداش نگران نباش ان شاءالله که چیزی نیست
نمیدونم فرد پشت خط چی میگه که عصبی دستی پشت گردنش میکشه و اروم ولی عصبی میگه
_محمدحسین ماموریتو خراب نکن
گفتم ما اینجا هستیم نگران نباش
داد محمدحسین رو از پشت گوشی میشنوم اما نمیفهمم چی میگه
اراد عصبی میشه و گوشیو قطع میکنه سعی میکنم کناری وایسم تا خشمش حداقل منو نگیره
دکتری که از اتاق بیرون میاد باعث میشه بیخیال خشم و این چیزا بشم و با سرعت برم سمتش
_چیشد خانم دکتر؟
اشاره ای به اراد میکنه
_شوهر این خانم شما هستین؟؟؟
خنده ای میکنم
+نه خانم دکتر
ایشون پسر عمش هست
شوهرش مسافرته
دکتر عصبی رو میکنه به ما
_یعنی شوهرش اینقدر بی فکره که زن حامله رو تنها میزاره میره؟؟
این خانم شوک عصبی بهش وارد شده
ظاهرا تازه وارد ۸ ماه شده
بچه و مادر در خطرن
ما فوق فوقش بتونیم یه هفته بچه رو نگه داریم
به شوهرش بگید
باید زودتر اجازه عمل رو بده
گرچه ۹۰درصد احتمال داره بچه نمونه
هینی میکشم و دستمو روی دهنم میزارم
اراد با تته پته میگه
_و..ولی خانم دکتر سا...سارا که توی ماه های اخرشه
چرا بچه نمیمونه؟
پسردوست من هفت ماهه بدنیا اومد و سالم بود
همونجور که دکتر داره از راهرو خارج میشه میگه
_بچه ای که هفت ماهه بدنیا بیاد تقریبا تکمیله
وقتی مادر وارد ماه هشتم میشه
به قدرت خدا
ریه های بچه باز میشه
و دوباره با وارد شدن به ماه نهم
ریه ها بسته و بچه کامله
بچه ای که هشت مآهه بدنیا بیاد احتمالش خیلی خیلی کمه که زنده بمونه
بغضی میکنم
من سارا رو خیلی دوست دارم
سارا خواهر نداشتمه
بچشو که از خودشم بیشتر دوست دارم
اصلا نمیتونم تصور کنم همچین اتفاقی واسش بیافته
با دستی که روی گونم میشینه نگاهمو بالا میارم
اروم با دستش اشکامو پاک میکنه و پیشونیمو گرم و برادرانه میبوسه و میگه
_نگران نباش توکل برخدا
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
「🦋🐬」
﹝خوشبخٺآنھ خـدآ
خیلۍبزࢪگٺࢪازدݪوآپسۍها؎
مآهسٺ🌱﹞
-آࢪومتکـࢪاࢪکنباخودٺ
[یہخداییهسٺ،دوسِٺداࢪھ💕🌸]
#انگیزشی
•ʝσɨŋ↷
💕°•| @shahidane_ta_shahadat
‹ 🌱 ›
درکوچهکوچههایدلم
مثلبویعطرگلنرگسپیچیدهای
پسکِیقراراستدلبهوصالیاربرسد؟
#سه_شنبه_های_مهدوی
•ʝσɨŋ↷
🍀°•| @shahidane_ta_shahadat
لـبـخند نازڪ بر لـبت دارۍ همیشـه
جان بر لبِ ما مۍرسد، ڪامل بخندۍ♥️:)
#عاشقانه_مذهبی😍
•ʝσɨŋ↷
♥️°•| @shahidane_ta_shahadat
•|🌷|•
#رهبرانه❤️
حسرتۍگربہدلمهست،
هماندیدنتوست،منپرستوۍخزان
دیدھۍچشمانتوام..!シ
♡–-–♬-•[💚]•-♬–-–♡
❀———{🍒}———❀
@shahidane_ta_shahadat
❀———{🍒}———❀
#محرم
#گاندو
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_110
فاطمه لبخند زد و گفت:
_وقتی یه فرشته ی خوشگل و خوش اخلاق مثل من داره،چرا بره سراغ یکی دیگه؟
علی و مادرش بلند خندیدن.
-افشین،زنت خیلی هم پرروئه.
دوباره هر سه تاشون خندیدن.
با شوخی های فاطمه و علی با خنده شام خوردن.بعد از شام همونطوری که صحبت میکردن،فاطمه میوه ها رو پوست میگرفت. و زیبا تزیین میکرد.با چنگال جلوی مادر علی گذاشت و گفت:
_نوش جان کنید.
مادر علی از این همه مهربانی و مهمان نوازی و خوش سلیقه گی فاطمه،هم تعجب میکرد،هم خوشش اومد.فاطمه با علی،هم با احترام و محبت رفتار میکرد، هم خیلی باهاش شوخی میکرد که هرسه تاشون بلند میخندیدن.
مادر علی چشمش به ساعت دیواری افتاد. به ساعت مچی ش هم نگاه کرد. تعجب کرد که اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.فاطمه گفت:
_پیش ما بمونید.
-نه.باید برم.دیر وقته.
وقتی داشت میرفت،فاطمه گفت:
_بازهم تشریف بیارید.از دیدن تون خیلی خوشحال میشم.
مادرعلی با اینکه از مهربانی های فاطمه خوشش اومده بود،فقط لبخند کوتاهی زد و رفت.فاطمه کت علی رو بهش داد و گفت:
_تا پایین برو باهاشون.
علی لبخند زد،کتش رو گرفت و رفت.
-لازم نبود بیای پایین
-دستور خانومم بود.
-دستور هم میده بهت؟
خندید و گفت:
-نه.
علی جلوی در ایستاده بود و مادرش سوار ماشین شد.شیشه رو پایین داد و صداش کرد:
_افشین.
علی جلو رفت و گفت:
_جانم
-قدر زندگی تو بدون.
و رفت...
فاطمه همراه دکتر مستان برای ویزیت بچه ها وارد اتاق شد.تلفن همراه دکتر شروع به زنگ زدن .
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
♬♪.«🍒».♬♪
#انگیزشی✨
چـهزیباست
زندگےکـردݩباامید...
نـه امیدبهخود؛کہغروراست!
نـه امیدبهدیگران؛کہتباهےاست!
بلکـہامیدبهخدا؛کہخوشبختياست!..
♡°•——•|❤️|•——•°♡
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
@shahidane_ta_shahadat
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
#گاندو
#محرم
•[🧡🍁]•
#بیو 🍂
یِڪ؏ُـمربَـرآۍِتـوغَـزَلگُفتَـمواَفسـوس
شِعـرےڪهسِـزآوارتـوبآشَـدنَسـرودَمシ..!
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#محرم
#گاندو
°•「🥀💔」•°
شبنمےدرحرمٺ
طعنھبھدریازدهاسٺ
هرڪھآمدحرمٺ
قیدِدودنیازدهاست (:
- یاابآعبدلݪـھ♥️
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
•<💖🍭>•
-
-
بۍتوایندیدھکجامیلبھدیدندارد،
قصھیِعشقمگربۍتوشنیدندارد؟!🙂💕
-
-
ـ ـ ـ ــــــ❃ــــــ ـ ـ ـ
🍭║↷ #فندقانھ
🍭║↷ #قشنگیجات
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_111
تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد. جواب داد.همزمان که با تلفن صحبت میکرد،از شرح حال بچه دو ساله میپرسید.
فاطمه صبر کرد،تماس دکتر تموم بشه. ولی دکتر مستان میخواست زودتر بره. کمی بچه رو معاینه کرد،
دستورات لازم رو نوشت و رفت.هنوز هم با تلفن صحبت میکرد.فاطمه برگه شرح حال بیمار رو روی میز پرستاری گذاشت و به سرپرستار گفت:
_خانم پناهی،لطفا یه نگاه به این بندازین.
سرپرستار نگاهی به برگه ها و مهر دکتر مستان کرد و گفت:
_من هرچی تلاش میکنم مریض های دکتر مستان به تو نیفته،نمیشه.
-مشکل همکاری من و دکتر مستان نیست.مشکل بی مسئولیتی و بی دقتی جناب دکتره که باعث میشه تشخیص اشتباه بده و نسخه اشتباه تجویز کنه.
-حواست به حرف زدنت باشه.زبان سرخت،سر سبزت رو به باد میده ها.این هزار بار.
به پرونده بیمار اشاره کرد و گفت:
_من الان با این چکار کنم؟!!
-طبق دستور دکتر مستان عمل کن....
پرید وسط حرفش و گفت:
_که اون بچه بیشتر از این اذیت بشه!!!
-تو برو.به یه پرستار دیگه میسپارمش.
فاطمه پرونده رو برداشت و گفت:
_نیازی نیست.یه درس درست و حسابی به جناب دکتر میدم.
-فاطمه،با دکتر مستان درنیفت.اون عضو هیئت رئیسه بیمارستانه.دنبال دردسر میگردی.؟!
-من دنبال دردسر نیستم ولی جلوی حرف زور و اشتباه می ایستم،هرکسی که باشه.
-از کار بیکار میشی ها..منکه میدونم تو تازه ازدواج کردی و به این حقوق نیاز داری..
-فوقش یه خونه کوچکتر،چندتا خیابان پایین تر میگیریم.بهتر از اینه که قبر تنگ و تاریک داشته باشم.
به اتاق همون بچه دو ساله رفت.به پدر بچه گفت:
_آقای رستمی،وقتی شیفت من تمام شد، لطفا تشریف بیارید لابی بیمارستان.باید باهاتون صحبت کنم.
آقای رستمی روی صندلی نشسته بود. نزدیک رفت و سلام کرد.بلند شد و جواب سلام شو داد و گفت:
_مهتا از وقتی به دنیا اومده مریضه و هرچند وقت یه بار بیمارستان بستری شده.تو این مدت شما بهترین پرستاری هستین که ما دیدیم...خانم نادری،خدا وکیلی این دکتر مستان،دکتر خوبی هست؟..آخه چند روزه اینجاییم حتی یک بار هم درست و حسابی مهتا رو معاینه نکرده.
-ازتون خواستم بیاید اینجا تا درمورد همین موضوع باهاتون صحبت کنم...این بیمارستان،بیمارستان خوبیه.پزشک خوب هم کم نداره اما دکتر مستان پزشک خوبی نیست.بهتون پیشنهاد میدم دخترتون رو با رضایت شخصی مرخص کنید و ببریدش یه جای دیگه.
-یعنی چی؟!!....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
<💛⃟💭›
•
•
اگر از بلندای آسمان بترسی، نمیتونی مالکِ ماه بشی! 🌖✨
•
🌕| #انگیزشی
•ʝσɨŋ↷
🌕°•| @shahidane_ta_shahadat
'📷🔗'
-
-
مِثـلِغَـزَلپُختِھسَـعدۍسـتنِگاهَـت؛
هَـربٰارمُـرورَشبُڪُنَمبـٰازقَشَنگاَسـتنِگاهَـت..!シ
-
-
📓⃟🐚¦↜ #عاشقانه_مذهبی
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]•
#فندقیجات 😍
اونبالایی↻
حواسشبھتهست
توفقطزندگيکن:)🦋
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•
#محرم
#گاندو
•|🌷|•
#انگیزشی🌸
زمـٰانمیـگذَرِهوَمـٰانِمیتونیـممُتَوَقِفِـشڪُنیم؛
قَـدرلَحظِہهـٰاےِزِندِگـۍروبِدونیـم...!
♡–-–♬-•[💚]•-♬–-–♡
❀—————{🍒}—————❀
@shahidane_ta_shahadat
❀—————{🍒}—————❀
#محرم
#گاندو
•[🌙❤️]•
#آرامشانه🌿
نَـہیِڪبآرونَـہدَھبـآرڪِہصَدبآر؛
بِـہایمـآنوتَواضـعروۍِدیـوآرِدِلِخـود،
بنـویسـیدخُـدآهَسـتシ••
------•°✦.{💛}.✦°•------
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦
@shahidane_ta_shahadat
❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
#محرم
#گاندو
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_164
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
لبخندی بهش میزنم که متقابلا لبخندی میزنه
هردو روی صندلی های فلزی توی راهرو بیمارستان میشینیم
من باید یه جوری شماره محمدحسین شوهر سارا رو گیر بیارم
چون اراد بهش زنگ نمیزنه
من باید خودم بهش بگم
اینجوری نمیشه
کلافه همینجوری فکر میکنم که یه لحظه گروه خانوادگیمونو یادم میاد
داخلش میشم و دنبال پروفی که ست پروف سارا بود میگردم
زن و شوهری هردوشون خل و چلن
از این سوسول بازیا درمیارن
پروفاشونو ست میکنن
اه اه
بیخیال میشم و بعد از پیدا کردن شماره نفس اسوده ای میکشم
با صدای اراد سرمو بالا میارم
_ارام تو گشنت نیست؟
+اومم چرا خیلی
_پس وایسا برم دوتا ساندویچ مرغ بگیرم و بیام
بلند میشه بره که میگم
+اراد اراد وایسا
_چیه چیشده؟
دندون نما لبخند میزنم و میگم
+چیزی نیست خواستم بگم اول که واس من همبر بگیر
دوم که مراقب باش
حرصی نگاهم میکنه که سعی میکنم خودمو با گوشی سرگرم کنم
وقتی از خم راهرو رد میشه سریع گوشیو درمیارم و میخوام باهاش تماس بگیرم که نمیفهمم چی میشه گوشی از دستم کشیده میشه
ترسیده سر بلند میکنم که میبینم با چهره ای غضبناک بالای سرم ایستاده و به گوشی نگاه میکنه
_چرا خودتو میزنی به نفهمی اخه؟
اون بدبخت الان تو ماموریته
چرا حواسشو میخوای پرت کنی؟
حق به جانب میگم
+چرت نگو
ماموریت کجا بوده
مگه خودت نبودی میگفتی اخراج شده
پوفی میکشه و به سمتم خم میشه
_ارام
خواهر من
محمدحسین اخراج نشده
ولی این باید بین خودمون بمونه
اون الان تو دهن شیره
حواسشو پرت نکن
از موضوع محمدحسین هم احدی نباید خبر دار بشه
فهمیدی چی گفتم؟؟
گیج سری تکون میدم
گوشیو تو بغلم پرت میکنه و هشدارگونه میگه
_بار اخرتم باشه از این حماقتا میکنیا
شیرفهم شد
+پوووف
باشه باشه
برو دارم از گشنگی میمیرم
چپ چپ نگاهم میکنه و زیر لب همونجورکه میره میگه
_کدوم بدبختی میاد تورو بگیره از دستت خلاص شم
{محمدحسین}
_وای بسه دیگه
هی از این سر قدم میزنه به اون سر
کلافم کردی خو بشین دیگه
عصبی برمیگردم سمتش
+نهال خانم
یا بهتره بگم ساحل خانم
میشه لطفا درک کنی منو؟
زنم حالش بد شده ازش خبر ندارم
امشب شروع ماموریته
همه چی توهم پیچیده
_محمدحسین خان
چجوری بهت بفهمونم حواست اینجا فقط باشه؟؟
به هیچی فکر نکن
الان من شنودا و ردیابام به خاطر مسخره بازی چندنفر داغون شده
الان چه غلطی کنم دقیقا؟
حرصی میگم
+به خاطر مسخره بازی بقیه نبود
به خاطر دست و پا چلفتی بودن خودت بود
اگه بچه نمیشدی
اونام نمینداختنت توی اب و اون شنود و ردیاب مهم غیر فعال بشه
_الان میگی چیکار کنم؟
عصبی بهش خیره میشم و پوفی میکشم
از توی کولم شنود و ردیاب ضد اب و ضربه برمیدارم و بهش میدم
+برو دیگه خودت جاسازیش کن
ردیاب توی دندونت که مشکل نداره؟
_نه خوبه
+خوبه
برو
_باشه
به سمت درمیره
لحظه اخر برمیگرده سمتم و اروم میگه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#پارت_165
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_راستی
+چیشده؟
_خواستم بگم حلال کن
معلوم نیست کدوممون از این ماموریت زنده بیرون بیایم
موفق باشی
و اینکه حلال کن اینقدر این مدت اذیتت کردم
لبخندی میزنم و میگم
+حلال تندرستی
موفق باشی
برو خدا به همرات
توهم منو حلال کن
دستی تکون میده و بیرون میره
پنج دقیقه از رفتنش نگذشته که امیرعلی وارد میشه
_اماده ای؟
+مگه جایی قراره بریم؟
_محمدحسین خان قرار شد ما الان بزنیم بیرون
و شب حرکت کنیم سمت استارا
پوفی میکشم و سری تکون میدم
+توبرو منم الان میام
_باشه
بیرون میره که سریع
ردیابی توی ساعت مچیم جاسازی میکنم
شنود رو هم جاسازی میکنم و بعد از ریختن وسایلم توی کوله گوشه ای میزارمش و روی تخت میشینم
سعی میکنم یک ساعتی رو بخوابم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
موهامو جلوی اینه مرتب میکنم و سعی میکنم اروم باشم
قرآن جیبی توی کولمو بیرون میارم و بعد از بوسیدنش توی کولم میزارمش و بیرون میرم
همه هستن الی ساحل و فرزاد و سعید و امیرعلی
به سمت پوریا میرم
+پس نهال و امیرعلی و فرزاد و سعید کوشن؟
_میان حالا
ما میریم اول
سری تکون میدم و بیرون میرم
{ساحل}
کولمو گوشه اتاق میزارم و بیرون میرم
هیچ کس توی سالن نیست
میرم توی باغ و قدم میزنم
و فکر میکنم
به علی
به اینکه چقدر الان ناراحته و چقدر مخالفت کرد برای این صیغه
و من چجوری باید باهاش اشتی کنم
همینجور که میرم میبینم از ساختمان اصلی دور شدم
میخوام برگردم که دستی روی دهنم قرار میگیره
پس شروع کردن کارشونو
میخوام جیغی بزنم که درگوشم زمزمه میکنه
_صدات دربیاد کارت ساختس
راه بیافت
تعجب میکنم از این بی فکری و سادگی کارشون
و اینکه این صدای فرزاد بود
تعجب میکنم و دست و پا میزنم اما قدرتش زیادی زیاده
به سمت اخر باغ میره
قبلا دیده بودم یه اتاقک تاریک و ترسناک اون گوشه بود
میترسم
چون قرارنبود منو اینجوری بدزدن و اینجا بیارن
یعنی ما اینجوری پیش بینی نکرده بودیم
به داخل اتاقک میره و پرتم میکنه روی زمین
اخی از درد میگم
درو میبنده اما قفل نمیکنه
اروم به سمتم میاد
لبخند کثیف روی لبش ترس رو دوبرابر میکنه برام
یه قدم مونده بهم برسه که یهو نقش زمین میشه
و فردی که روی صورتش پوششی داره به سمتم میاد
از ترس توی خودم جمع میشم و میخوام بلند بشم که دستش روی دهنم میشینه و دیگه چیزی نمیفهمم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
'🦋💙'
-
-
سَربِہرـٰآھـبـُودَموَیِڪ؏ُـمرنِگـٰآهَمبِہزَمین
آمَد؎سَربِہهَوـٰٰآ،چـَشمبِہرـٰآهَمڪَرد؎...!シ
-
-
🦋| #رفیقـونہ
🦋| #دختـرونہ
ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat