شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_174
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_اقا لطفا رعایت کنید
اینجا بیمارستانه
+بله ببخشید
بفرمایید
پوفی میکنه و بیرون میره
_محمدحسین برو بیرون نه باعث ناراحتی من شو نه ناراحتی خودت
عصبی و قاطع دستشو میگیرم و میگم
+بزاراول حرفمو بزنم بعدهرچی دوست داری بگو
پوفی میکشه و روشو سمت پنجره برمیگردونه
+من از کارم اخراج نشده بودم
به سرعت نورسرش برمیگرده
_چی؟یعنی چی؟مگه نگفتی؟
سری تکون میدم
+اره
اره گفتم
ولی برای رد گم کنی بود
منم این مدت ماموریت بودم
_یعنی چی؟
لبخندی بهش میزنم
+خانومم اگر بزاری کامل حرفمو واست بزنم همه چیو میفهمی
اخمی تصنعی میکنه و میگه
_وا مگه من چیکارت دارم خب بگو
و منتظر ادامه حرفام میشه
+یادته رفتیم کافه
یه ماجرایی اونجا پیش اومد؟منظورم ماجرای کشته شدن اون دختر بچس
ناراحت سری تکون میده
+اون یه پرونده قدیمی بود که ما هرچی میرفتیم دنبالش چیزی ازش دستگیرمون نمیشد
به دوبخش تقسیم میشد
یه بخش کودکان که اعضای بدنشون رو میفروختن
و دیگری دختران نوجوان و جوانی که به کشورهای خارجی صادر میکردن
شاید باورت نشه اما خب پوریا شوهرمهساخانم سردستشون بود
هینی میکشه که ادامه میدم
+من مجبور بودم اینجوری وانمود کنم تا بتونم داخلشون نفوذ کنم
این مدت هم ماموریت بودم و خداروشکر باموفقیت به پایان رسید
اون صدای خانمی هم که شنیدی
یکی از اعضای گروهشون بود که به شوهر خوشتیپت نظر داشت ولی شوهرجانت جزتو مگه کسیو هم میبینه؟؟
پشت چشمی نازک میکنه که خنده ای میکنم
_نبایدم ببینه وگرنه چشاتو از کاسه درمیارم
لبخندی بهش میزنم و دستشو بوسه میزنم و ادامه میدم
+ویه موضوع دیگه
ماقراربودبه عنوان قاچاقچی عضو باندشون بشیم
و باید هم مرد نفوذی میفرستادیم هم زن
من مرد نفوذی بودم
و خانم نواب صفوی هم زن نفوذی
و برای راحتی ارتباط و انجام عملیات
راستش ما مجبور شدیم صیغه ای بین خودمون بخونیم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
•••♡
مے نویسمت بہ قلبـ ـ💙
مینشانمت بہ جانـ😌
مےخوانمت نفسـ ^^
وزنده مےمانم، تا اَبد-🍓-
#عاشقانه
•ʝσɨŋ↷
💙°•| @shahidane_ta_shahadat
#نینےگونھ🌙
رابطھسہنفرھوقتےقشنگہ
ڪھنفرسومشیهکوچولوباشہ❣🙈
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
بگوبھعاشقاۍبےقرار
بخوننغزلبہعشـق یار ":(♥️
💜°|. @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
بابا لنگ دراز عزیزم :
بعضی آدمها را نمیشود داشت ، فقط میشود یک جور خاصی دوستشان داشت . . .
بعضی آدمها اصلا برای این نیستند که برای تو باشند یا تو برای آنها.
اصلا به آخرش فکر نمیکنی ، آنها برای اینند که دوستشان بداری !
آن هم نه دوست داشتن معمولی نه حتی عشق؛
یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست . . .
این آدمها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد . . . ♥️
💜°|. @shahidane_ta_shahadat
♥️🌍 "همه چی درست میشه،
شاید امروز نه ولی در نهایت میشه:
تا دندون دارید بخندید
تا چشم دارید ببینید
تا گوش دارید گوش کنید
تا سالمید زندگی کنید
اگر جایی رو که هستید دوستندارید
تلاش کنید تا موقعیتتون رو عوضکنید
زمینِ خدا بزرگه!
#خدا_جانم♥️
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
#بیو_گـࢪافے
شآیَد🌙
مُوَفَقیَتَم چَند مآه طُول بِڪِشِه شآیَدهَم چَند سال🦋💪🏻
مُہِم نيسٺ🎈
مُہم اینِھ ڪِہ🌱
قَرآرِه ؎ِ رُوز بِ هَدَفَم بِرِسَم👑
•ʝσɨŋ↷
🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
پروانه به خرس گفت: دوست دارم
خرس درحالی که پروانه رو دوست داشت
گفت بخوابم بیدارشدم جوابتو میدم
اما خرس به خواب زمستونی رفت و نمیدونست عمر پروانه فقد سه روزه(:
+قدرهمو تا هستیم بدونیم!🌸
🌸°| @shahidane_ta_shahadat
- مَثلایدونہاَزاینادَستِتوبگیرِھ؛دیگہوِلشنَڪنہシ .•'!😂🧡
#گوگولیجات
•ʝσɨŋ↷
🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
خدایا
دستمبہآسمانتنمیرسد🚶🏻♂"!
اماتوڪہدستتبہزمینمیرسد:)
“بلندمڪن"
🖇⃟📗⇦ #اللهجانم
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
••|🖤
دُخترۍمیٖگفتبـٰاحَسرتچہِمیٖشُدمۍزَدمـ..
بوسہِاۍبَرحَـنجرتبـٰابـٰابہِجٰاۍنیزھِهـٰآ.. !
|❥ @shahidane_ta_shahadat ❥|
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
همه دنیایه طرف دین و دنیای منه رقیه💔😭
@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #
♡𝓡𝓸𝔂𝓪♡:
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_118
فاطمه نشست
و منشی گوشی تلفن رو برداشت تا با دکتر هماهنگ کنه..به در اتاقی اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید.
فاطمه بعد از اجازه گرفتن وارد اتاق شد.با مرد میانسالی روبه رو شد.بعد از سلام کردن،به صندلی اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید خانم نادری.
فاطمه هم نشست.
-آقای دکتر فتوحی اونقدر از شما تعریف کردن که من کنجکاو شدم با شما آشنا بشم.
-ایشون به من لطف دارن.
دکتر فتوحی تنها عضو هیئت رئیسه بود که با اخراج فاطمه از بیمارستان مخالف بود.
-من سوابق شما رو مطالعه کردم.واقعا مناسب ترین بخش برای شما بخش کودکان هست،بخاطر روحیات و اخلاق شما.
-از نظر لطفتون ممنونم..شما درجریان علت اخراج من از بیمارستان قبلی هستید؟
-بله.دکتر فتوحی کامل برام توضیح دادن.
-نگران نیستید که همین مساله برای بیمارستان شما پیش بیاد؟
دکتر نصیری لبخندی زد و گفت:
_خانم نادری،من و دکتر فتوحی سالهاست باهم دوست هستیم.ایشون کاملا با روحیات من آشنا هستن که شما رو به من معرفی کردن.
-اگه تو بیمارستان شما،پزشک یا پرستار بی مسئولیت باشه،شما چکار میکنید؟
-آدم بی مسئولیت برای هیچ کاری مناسب نیست مخصوصا پزشکی و پرستاری که به سلامت و جان آدم ها مربوطه.
-شما با همچین آدمی چطور برخورد میکنید؟.. تذکر میدید؟
-البته.
-اگه اصلاح نشد اخراج میکنید؟
-در این صورت اون فرد میره یه بیمارستان دیگه..به نظر من همچین پزشکی باید پروانه طبابتش باطل بشه.
فاطمه به میز روبه روش خیره شد و فکر میکرد.
-خانم نادری
فاطمه سرشو آورد بالا.دکتر نصیری با لبخند گفت:
_تو امتحان تون قبول شدم؟
فاطمه اول متوجه منظورش نشد.بعد سرشو انداخت پایین و سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره.
-به حرف بله ولی باید دید در عمل چکار میکنید.
دکتر نصیری بلند خندید.فاطمه گفت:
_اگه ممکنه سه روز به من فرصت بدید در موردش فکر کنم.
دکتر جاخورد.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحے #حضرت_رقیه
دردایے ڪہ دارمــ واسہ دوران پیریہ🥺
من سہ سالـمہ هنوز دندونہام شیریہ😢
زخمامو مخصـوصا زیر روسرے بردم💔
وقتے گـرسنم بود هربار سیلے میخوردم😭
#شهادت_حضرت_رقیه
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🖤🏴›
🖤¦⇢ بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش
من مثل زهرا مادرت آزار دیدم
یک لحظه یادم رفت اسمِ من رقیه است
سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم
-
🏴 ⃟¦🖤⇢ #مناسبتی😔 ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🏴 ⃟¦🖤⇢ #شهادت_حضرت رقیه ••
🏴 ⃟¦🖤⇢ #حضرت_رقیه ••
↷
🏴 ⃟🖤|@shahidane_ta_shahadat
yasfatemii - حاجمحمودکریمی.mp3
9.99M
‹🖤🏴›
🖤¦⇢ نجوای دخترانه....🖤
-
🏴 ⃟¦🖤⇢ #مداحی••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
🏴 ⃟¦🖤⇢ #شهادت_حضرت ••
🏴 ⃟¦🖤⇢ #حضرت_رقیه ••
↷
🏴 ⃟🖤|@shahidane_ta_shahadat
‹ •💭🤍• ›
-
•
براۍ سـٰاختن یک زندگــے کھ
دوستش دارۍ ؛ نبـٰاید از شکستهـٰات
بترسۍ . .
#حال_خوب
آرامشیعنۍداشتنخدایۍکه
همهجورهوهمهجاهواتوداره..!😌💚
#خدا_جانم
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_175
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
تا ماموریت راحت تر پیش بره
قراره امروز هم بریم صیغه رو باطل کنیم
سرشو کج کرد
_ش..شوخی میکنی؟
با دستش پسم زد
_خیلی شوخی مزخرفی بود محمد
دستی به صورتم میکشم
+شوخی نیست بخدا
فقط صیغه بود واسه اینکه یه وقت مشکلی پیش نیاد
سارا
خانومم
بخدا فقط واسه همین بود
امروزم میریم صیغه رو باطل میکنیم
طرف خودش نامزد داره
پوزخندش روی اعصابم میره
_هه
چه نامزد بی غیرتیم داشته
خوشگله؟
اسمش چیه؟؟
نکنه همونی بود که اونروز پشت تلفن اونجوری صدات کرد؟؟؟
دو دستی اروم به تخت میکوبم
دوباره میکوبم
دوباره میکوبم
وهربار محکم تر
_وای وای وای سارا
میگم مادوتا فقط دوتا همکاریم
چی میگی واسه خودت؟؟
چرا چرت و پرت سرهم میکنی؟
دراز میکشه روی تخت و ملافه رو روی صورتش میکشه
_بس کن محمدحسین
بس کن
خستم
ازهمه چی خستم
حتی از خودم
چنگی به موهام میزنم
به سمتش میرم و اروم ملافه رو از روی صورتش پایین میدم و با دستام صورتشو قاب میگیرم
+خانومم
خانوم قشنگم
نفس من
عمر من
عشق اول و اخرم
جز تو هیچ کسی توزندگیم نیست
به جون خودمو خودت که میخوام نباشی دنیا نباشه
به جون دخترکم که هنوز پابه دنیا نزاشته
جز توهیچ کس توزندگیم نیست
قسم میخورم
اشکای پی درپیش از پشت پلکای بستش روی گونش روان میشه
با انگشت شصت اشکشو پاک میکنم
+الهی محمدحسین پیش مرگت بشه
من که میدونم این حالت به خاطر این چیزا نیست
چیشده عشق من؟؟؟
چرا حالت خرابه؟؟
چشم باز میکنه و اروم روی تخت میشینه
میشینه و هق هق میکنه
هق هق میکنه و خودشو توی بغلم پرت میکنه
چونمو روی سرش میزارم و اروم موهاشو از روی روسریش نوازش میکنم
_محمدحسین دلم گرفته
دلم گرفته از همه چی
محمدحسین
گفتن
گفتن
بچم
به اینجای حرفش که رسید بلند بلند گریه میکرد
ترسیده از بغلم بیرون کشیدمش
+بچه چی سارا؟چیشده؟
همونجور که گریه میکنه میگه
_گ..گف..گفتن بچم به احتمآل ۹۰ درصد نمیمونه
و گریش بیشتر میشه
شوکه شده به دیوار روبه رو خیره میشم
امکان نداره
نباید اینجور بشه
خدای ماهم بزرگه
اون ده درصد ممکنه بشه نجات جونمون
سرشو توی اغوش میگیرم که فین فینی میکنه و اروم میگه
_محمدحسینم
با میم مالکیتش تمام غمام میره
لبخندی میزنم
+جانم
_قرآن میخونی واسم؟
+چشم
شروع میکنم به خوندن قرآن
با صوت و لحن میخونم و اشکش بیشتر پیرهن خاکیمو خیس میکنه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒