‹🦋💙›
قـصہایـناسـت
کھمـابـۍتـونخـواهیمحـیات🖐🏻👀!•
#گوگولیجات💙
•ʝσɨŋ↷
🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_122
تازه یاد زینب افتاد.
یه کم فکر کرد..با مکث تلفن همراه شو از جیبش بیرون آورد.رمزشو باز کرد..شماره حاج محمود رو آورد ولی مردد شد.. خجالت میکشید به حاج محمود بگه نتونست مراقب دخترش باشه..منصرف شد.شماره پویان رو آورد.گوشی رو سمت پرستار گرفت.
-میشه شما بهش بگید؟
پرستار که حال علی رو دید قبول کرد. جریان رو برای پویان تعریف کرد و گوشی علی رو بهش داد.
-حال خانومم چطوره؟
از نگرانی جوابی که قرار بود بشنوه، صداش میلرزید.
-هنوز جراحی تموم نشده.هر خبری بشه بهتون اطلاع میدم.
پرستار رفت.
نمیخواست باور کنه.فقط میخواست چشم هاشو باز کنه و ببینه همه ی اینا کابوس بوده.زندگی خودشو از وقتی یادش میومد تا چند ساعت قبل مرور کرد.
با خودش گفت،
زندگی من قبل از فاطمه زندگی نبود.بعد از آشنایی با فاطمه هم زندگی نبود.از وقتی خدا بود زندگی من،زندگی شد. #خدافاطمهروبهمنداد وگرنه با بدی های من،فاطمه حتی نباید نگاهم میکرد... خدایا تو که همه جوره لطفت رو به من کامل کردی،فاطمه رو بهم برگردون.
حاج محمود کنارش نشست.
آروم و نگران صداش کرد.علی سرشو بلند کرد.وقتی نگرانی چشم های حاج محمود رو دید،شرمنده شد.به زهره خانوم که پشت سر حاج محمود ایستاده بود نگاه کرد.زهره خانوم هم با چشم های پر اشک منتظر شنیدن خبر سلامتی دخترش بود..شرمنده تر شد،سرشو انداخت پایین..
حاج محمود گفت:
_حالش چطوره؟
همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_چند ساعته که تو اتاق عمله.
بغض صداش حال خرابشو فریاد میزد. خیلی نگذشت که امیررضا و پویان هم رسیدن.
مریم پیش زینب بود.
همه ساکت بودن.یک ساعت دیگه هم گذشت.
پرستاری گفت:
_همراه فاطمه نادری.
همه به علی نگاه کردن.
علی سرشو بلند کرد.به بقیه که داشتن نگاهش میکردن،نگاه کرد،بعد به پرستار. پویان نزدیک رفت و گفت:
_جراحی تمام شده؟
پرستار گفت:
_آره ولی بیهوشه.
-جراحی چطور بود؟
-باید با دکترش صحبت کنید.
-کی میتونیم با دکتر صحبت کنیم؟
-دکتر یه جراحی دیگه هم دارن.کارشون تمام شد،بهتون میگم.
-میتونیم حداقل از دور ببینیم شون؟
-نه،امکانش نیست.وقتی به هوش بیاد، بهتون میگم.
پرستار رفت.
بازهم همه ساکت بودن.صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#فندقانھ 🌱
تودیگربہدرددوستداشتننمیخورے،
بایدعـٰاشقتشد...!ジ
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا🌱
پیشونے بندها رو ؛
با وسواس زیر و رو مئکرد
پرسیدم: دنبال چی میگردی؟
گفت: سَربند یا زهرا..!
گفتم: یکیش رو بردار ببند دیگھ
چه فرقی داره؟!
گفت: نه اخه من مادر ندارم! :))💙💧🌸💔
•ʝσɨŋ↷
🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#مداحے #شب_جمعس_هوایت_نکنم_میمیرم😭💔
دور از تو با اینکه ضرر کردم💔
تو راهو نشون دادی که برگرد😔
کربلا برا من نالایق😭
یه حس جدیدی بود شدم عاشق😢
عشق صفای حرمت غروبا و شبای حرمت🥺
نفس توی هوای حرمت همه رویام🤩
عشق یعنی سینه زنی🙃
یعنی حب الحسین اجننی❤️😭
•ʝσɨŋ↷
🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے 🌻
-
-
هیچۅَقتبَرا؎تَبدیلشُدَنبِہڪَسۍڪِھ
میتۅنِستۍبـٰاشۍدیرنیستシ..!
-
🌻°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_186
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با دورانی که به سرم افتاد دستمو به دیوارگرفتم
سحر نگران سمتم اومد
_اجی تونمیخواد بیای
برو اتاق بی بی استراحت کن قربونت برم
سری تکون میدم و به اتاق میرم
روی تخت میافتم و نمیفهمم کی خواب با اغوش باز منو میپذیره
(محمدحسین)
با برخورد نور افتاب به چشمم
دستمو جلوی چشمم میگیرم تا اذیت نشم
خواب الود و گیج بلند میشم
منو پرهام و پارسا
سینا و اقا مرتضی
توی پذیرایی خونه بی بی
بایاداوری اتفاقات بلند میشم و کشو قوسی به بدنم میدم
لباسامو مرتب میکنم و بعد از جمع کردن رخت خواب و شستن دست و صورتم به حیاط میرم
حیاط دلبازیه
ساعت ۸ رو نشون میده
یه لحظه یادم میاد که من اصلا از ماجرای دادگاه مطلع نشدم
سریع شماره اراد رو میگیرم
_به سلام اقا محمدحسین
عجبی یادی از ما کردی
لبخندی میزنم
+سلام اراد جان
ببخشید بخدا اینقدر مشغله پیش اومد نشد زنگ بزنم
میخنده
_میدونم داداش میدونم
+راستش زنگ زدم از قضیه دادگاه مطلع بشم
پوفی میکشه
_حکما اومد
سعید و امیرعلی و پوریا اعدام واسشون بریدن
پوریا ولی فرارکرده و پیداش نیست
لاله و فرناز و بقیه هم حبس خوردن
همشون بالای ۱۵ سال
ابرو بالا میندازم
+پس فرزاد چی؟
_سربه نیستش کرده بودن
ظاهرا مهره سوخته بوده
+که اینطور
مرسی از اطلاعت داداش
ببخشید مزاحم شدم
سلام خانواده رو برسون
_مراحمی این چه حرفیه
شماهم سلام همه رو برسون
خداحافظی میکنیم و قطع میکنم
پوریا فرارکرده
باید بعد از بهبودی حال سارا برم و گیرش بیارم
نباید قسر دربره
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
(دو ماه بعد)
(سارا)
+من رفتم
نمیای مهسا؟
درحالی که کتاباشو توی کیفش میزاشت گفت
_برو الان میام
برم یه جزوه از نازی بگیرم و بیام
+باشه زود بیا
سری تکون میده که چادرمو مرتب میکنم و بیرون میرم
سعی میکنم حالا که تنها هستم به گذشته فکر نکنم
گذشته و اتفاقات تلخش
و تلخ ترازهمشون داغ ترلانم بود
بایاداوریش اشک به چشمم میشینه
اما حرف محمدحسین توی گوشم زنگ میزنه
_سارا
مدیون منی اگر تنها یه ثانیه هم فکرت بره سمت گذشته
دارم باهات جدی حرف میزنم
گذشته اسمش روشه
گذشته گذشت
الانو بچسب
سعی میکنم بیخیال باشم
مثل این دوماه
باصدای زنگ گوشیم ازجیبم بیرون میکشمش
اسم داداش سینا روی صفحه بزرگ و کوچیک میشه
+جانم داداش
صدای بگو مگو میاد
نگران میگم
+چیزی شده؟؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_187
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
صدای فاطمه میاد
_سارا جونم سلام خوبی؟
+سلام عروس گل و ترشیده
چطوری؟
خونسرد گفت
_سینا خواهرت اومدخونه زندش نمیزارم دیگه خود دانی
صدای خنده از اون طرف خط بلند شد
میخندم و میگم
+جانم چیشده؟
_سارا
ماهنوز به تفاهم نرسیدیم
+وا
سر چی؟باسینا؟
_نه بابا
باخواهرشوهرجان و شوهرخواهرشوهر
میخندم
+سرچی؟
_بهشون میگم امروز نوبت ماهست که بریم خرید
اونا میگن نوبت اونا هست
این وسط مادرجون مونده با کی بره خرید
لبخندی میزنم
+خب همه باهم برید
_عمرا من با خواهرشوهر خرید برم
سحر جیغی سرش میکشه که فاطمه میخنده و میگه
_شوخی کردم
کجایی سارا؟میخوایم بریم خرید توهم باید باشی
+من نمیام فاطمه
حال و حوصله ندارم
میخوام برم یه سر حرم
_سارا یه چیز میگم بگو چشم
خیر سرت عروسی داداشت و رفیقته ها
پوفی میکشم
+فاطمه بهت خبر میدم
من باید برم
غمگین میگه
_باشه مراقب خودت باش
فعلا
قطع میکنم و به سمت کلاس میرم
مهسا هم نیومد و کلاس بعد شروع شد
وارد کلاس میشم و سرجای همیشگی میشینم
جزومو بیرون میارم و مروری روش میکنم
مهسا درحالی که نفس نفس میزنه کنارم میشینه
+معلوم هست کجایی؟
سرشو با دستاش میگیره
_خسته شدم سارا
به ولله خسته شدم
نگران به سمتش برمیگردم
+چیشده؟
_باز دوباره پیغام پسغام داده
گفته همین روزا میاد دنبالم
نمیدونم به چه زبونی بهش بفهمونم میخوام طلاق بگیرم ازش
میخوام جوابشو بدم که با ورود استاد به کلاس سکوت میکنم
تاپایان کلاس سرم روی کتابمه و به درس گوش میکنم
باخسته نباشیدش کتابامو جمع میکنم
مثل گذشته دخترا دور میزش گرد ایستادن و سوالای مزخرف میپرسن
ولی برخلاف گذشته
دیگه نگاهشون نمیکنه و جدی جواب سوالاتشونو میده
پارسا خیلی فرق کرده نسبت به گذشته
خیلی
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
‹☁️🖤›
🖤¦⇢عزیزم! من از بی قراری و رسواییِ جاماندگی،
سر به بیابانها گذارده ام؛من به امیدی از این
شهر به آنشهر و از این صحرا به آنصحرا در
زمستـان و تابستان می روم. کریم ، حبیب، به
کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستتــــ
دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا
به خودت متصل کن.
قسمتیازوصیتنامهحآجقاسم- '🌱°
-
🖤 ⃟¦☁️⇢ #شهیدانه ••
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↷
☁️ ⃟🖤|@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🌸
-
-
آטּپیچشمویټگࢪھدࢪڪاࢪمنانداخٺ↻
•ʝσɨŋ↷
🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہ🌱
#شھیدحٰاجابراهیمهمٺ
شهیـدهمـت همیشهمیگفت:
ڪارخاصێ نیاز نیست بڪنیم،
ڪافیهڪارهایروزمرهمونروبخاطرخدا
انجامبدیم اگهٺواینڪارزرنگباشی،شڪنڪن شهیـد بعدێتویے🌿
💚|•@shahidane_ta_shahadat
•
.
#شھیدانہ🌱
نقل از شهیدمجیدقربانخانیِعزیز :
از وقتـے رفتم کربلا و از امامحسین؏
خواستم، دیگه زندگیم افتاد رو روال
و عاشقِ شهادت شدم.
سعی کن نمازت را اولِوقت بخوانی (:
💚|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ 🌱
🎈•|جلیقه نجاٺ استـ
💚•|ایݩ ...دوستتـ دارم... هاےتو
🖐•|مݩ با آݩها دݪ به دریاهاے
😯•|طوفانے میزنمـ.
#طوفانےمیدوستمت😌
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
#عارفانہ 🌱
⌝ولاینکشفمنهاالاّماکشفت⌞
وهیچاندوهیبرطرفنشود
مگرتوآنراازدلبرانی..":)🌱
•ʝσɨŋ↷
🌱°•| @shahidane_ta_shahadat
Γ•🗞
#آیتاللهمجتھدی:
گنجشڪبہخُداگفت:
لانهڪوچڪیداشتم،سرپناهبیڪسیام،
#طوفان توآنراازمنگرفت . . !
خداگفت: ماریدر #لانہ اتبودتوخواب
بودی؛بادراگفتملانہاتراواژگونڪند
آنگاهتوازڪمینماپرگشودی!
چہبلاهاییازتودورڪردموتو
ندانستہبه #دشمنی امبرخواستے . . !(:💔
#شایدتلنگر🌱
🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_188
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
به صداش به خودم اومدم
_خانم موسوی
+بله استاد
همونجور که سرش پایین بود و جزوه هاشو چک میکرد و درکیفش میگذاشت گفت
_همونجور که خودتون خواستید جلسه بعد کنفرانس درس جدید باشماست
امیدوارم بآامادگی کامل سرکلاس حاضربشید
+بله حواسم هست
کیفشو برمیداره و درحالی که از کلاس خارج میشه میگه
_خیلی هم خوب خدانگهدار
زیرلبی خداحافظی زمزمه میکنم
به سمت مهسا میرم که داره چیزی توی جزوش مینویسه
+بریم؟
خودکارشو توی کیفش میندازه و جزوه رو زیر بغلش میزنه
مقنعشو صاف میکنه و میگه
_اوهوم بریم
دیگه کلاسی نداریم
+میای بریم خونه ما؟
_من از اقا محمدحسین خجالت میکشم
همونجور که به سمت پارکینگ میریم میگم
+مگه کاری کردی که باید خجالت بکشی؟
متعجب و متعرض می ایسته
برمیگردم سمتش
_یعنی چی سارا
یعنی چی
یعنی میخوای بگی تمام اتفاقات این مدت رو فراموش کردی؟
کلافه پوفی میکشم
بالحن عصبی میگم
+اره مهسا
اره فراموش کردم
مجبورم فراموش کنم
جز این راهی ندارم
گذشته رو توی گذشته خاکش کردم
نبش قبرنکن که بوی گندش همه جارو فرامیگیره
ناراحت و شرمنده سرپایین میندازه
جلومیاد و دستمو میگیره
_ببخشید ابجی
قصد ناراحت کردنتو نداشتم
+اشکال نداره عزیزم
میای بریم؟
سری تکون میده
_باشه میریم
لبخندی میزنم و به سمت ماشین میریم
توی راه از فروشگاهی کمی خرید میکنیم و به سمت خونه میریم
+تعارف و این چیزا رو بزارکنار مهسا
محمدحسین عصرمیادخونه
پس بدون هیچ استرسی مانتو و مقنعتو دربیار
مقنعشو درمیاره و فقط دکمه های مانتوشوباز میزاره
معترض نگاهش میکنم
_اینجوری راحت ترم عزیزم
لبخندی بهش میزنم
+پس هرجورراحتی عمل کن
لباسامو با لباس های راحتی عوض میکنم و به سمت اشپزخونه میرم
قصد دارم قورمه سبزی باربزارم
سبزی هارو از توی فریزر خارج میکنم که مهسا وارد میشه
_چه کنم کمکت ؟
+محمدحسین چندشب پیش تازه برنج خرید
نرسیدم پاکشون کنم بریزم تو سطل
۲ تا پیمونشو پاک کن واسه شام
سری تکون میده و مشغول میشه
پیازهارو تفت میدم و سوسیس های توی یخچال رو بیرون میارم
توی قارچ و رب تفتش میدم و یدونه فلفل دلمه هم بهش اضافه میکنم
به عنوان نهارمیشه خوردش
روی میز میچینم
+بیا مهسا بیا نهار
همونجور که روی صندلی میشینه میگه
_توکی وقت کردی نهاردرست کنی؟
+یکم سوسیس تفت دادم البته الانم که واسه نهاریکم دیرشده
ساعت ۴هست
نه بابایی میگه و مشغول خوردن میشیم
مهسا ظرف هارو میشوره و من خورشتمو اماده میکنم
سیرهارو نگینی و ریز خورد میکنم و با خورشت درحال جوش خوردن اضافه میکنم
باصدای زنگ درمهسا هول زده بلندمیشه
_سارامگه نگفتی شوهرت عصرمیاد
سریع لباس هاشو مرتب میکنه و چادر خونه ای منو میپوشه
متعجب به سمت ایفون میرم که بادیدن دسته گلی پشت ایفون متعجب گوشیو برمیدارم
+بفرمایید؟
دسته گل کنارمیره و چهره بشاش سینا و سحر و فاطمه و پرهام نمایان میشه
سیناخندون میگه
_مزاحم نمیخوای خوشگل خانم؟
میخندم و بفرماییدی میگم
به سمت اتاق میرم و سارافون بلند سورمه ای رنگی میپوشم
روسری خاکستری رنگی هم لبنانی میبندم و بعداز پوشیدن چادررنگیم
بیرون میرم
به سمتشون میرم و احوال پرسی میکنیم
+چرا اینقدر بی خبر اومدین؟اتفاقا همین الان خورشتمو برای شام بارگذاشتم
میرم یکم بیشترش کنم
داداش به مامان ایناهم بگو بیان
سحرهمونجور که روسریشو درمیاره میگه
_نمیخواد سارا
ماشام نمیمونیم
+لازم نکرده عروس خانم
شما شام اینجایید
به مامان ایناهم زنگ بزن
سیناباخنده میگه
_اب و هوای شمال روی مامان بدجورتاثیرگذاشته
دارن میرن شمال
+چه بی خبر
_یه ساعت پیش تصمیم گرفت
میخندیم و مهسا و فاطمه و سحر بامن به اشپزخونه میان
پرهام_ساراخانم بیاین بشینیداومدیم خودتونو ببینم
و باسینا میخندن
میخندیم و مشغول به کارمیشیم
مهسا یکم معذبه
شاید به خاطر اتفاقات گذشته باشه
ساعت ۶ با صدای ایفون بلند میشم
به سمتش میرم و دوباره با دسته گلی روبه رو میشم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخآخرفقٰا
امسٰالهمازقافلہعقبموندیم😭🏴
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
آخآخرفقٰا امسٰالهمازقافلہعقبموندیم😭🏴 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
میدونمڪھهمتوندلتونپاڪه
دعامونکنید
امسالبرسیمبهجمععشٰاقآقا
دعامونکنیدرفقٰا😔😭🌾
#شھیدانہ🌱
جاذبہها..
همیشہبہسمتپاییننیستند.!
کافۍٖاست،پیشانیتبہخاکباشد به سمت آسمان خواهی رفت...
💚|•@shahidane_ta_shahadat
سلاموعرضادبخدمٺ
عزیزانهمیشہهمراه🌻
فرارسیدن اربعین حسینے رو خدمتتون تسلیت عرض میڪنم🌾🏴
دیروز نهتنھڪانالبندھ
بلکمبیشترچنلهابھخاطریڪپسٺ تبلیغاتے توسط ایتامسدودشد
اینمسدودیتاصلا ربطی به خود کانال یا مدیران یا پست هاۍ اون نداره و فقط و فقط به خاطر ریپ یکی از تبلیغات دیشب بوده که تبلیغ نامناسب شناخته شده❌
ما کل امروز رو شاهد ذره ذره از دست دادن ممبرهامون بودیم و غصہ خوردیم
ڪلی ریزش دادیم ولی نیمه پر لیوان رو میبینیم و حضور و موندن شما عزیزان درکنار ما بهمون امید براۍ ادامه روز هاۍ پرقدرتمون رو میدھ🙈😍
بازهم از شما عزیزانم بھ خاطر مشڪلی که پیش اومد عذرخواهی میکنیم و جبران میکنیم
#خدمٺگذارانشما_رفقاۍتیمشھیدانہ🌸🌙