#انگیـزشـۍ 🌱
امروز مال توئه.
قشنگش کن، دقیقا عین خودت 🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا🌿
شھادتآناستکهمتفـاوتبھآخر
برسے...
وگرنھمرگڪھپایانهمھقصھهاست:)
-شهید احمد مشلب✨
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#شاعرانه💙
-
+ مولآنا : پس زخمهایمان چه ؟!
- شمس : نور از میان ِ این زخمها
وارد میشود ...
❄️°◇مولانا◇°❄️
🦋|• @shahidane_ta_shahadat
•
.
#بےتعارف🌱
داداچمونکانالمذهبےدارهخودشممثلامذهبیہ
تاصبحبیداࢪمیمونه؛کلیپوعکستهیہمیکنه
بقیهروهمامربهمعࢪوفونھۍازمنکرمیکنہ
بعد وقت نماز کہ میشھ میگھ
یه چند تا ادیت و فعالیت دیگه داشته باشم میخونمــ..😐💔
بقیه آیه رو خودتون بخونین..
#حۍعلےخیرالعملللل\:
#باخودتچندچندےحاجی🚶🏿♀
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_203
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
مات زده نگاهش میکنم
محمدحسینم همینطور
تار میبینم
دستمو جلوی دهنم میگیرم
با بغضی که هرلحظه امکان شکستنش هست میخندم و میون گریه زمزمه میکنم
+باورم نمیشه
بازم میخندم و میون گریه میگم
+وای خدا باورم نمیشه
خدایاشکرت
محمدحسینم اشک شوقی که ازچشمش سرازیرشده رو پاک میکنه و میخنده
_خدایا شکرت
دستشو روی صورتش میکشه و میره سمت پنجره
دکتر میخنده و درحالی که بیرون میره میگه
_چقدرتوی رفتارشما زن و شوهر پاردوکسه
منو محمدحسین از حرفش میخندیم و دکتر بیرون میره
محمدحسین به سمتم میاد و با خوشحالی دستمو میگیره
با چشم های اشکی که حاصلش شده تاردیدن محمدحسین
نگاهش میکنم
لبخند لحظه ای از لب هام کنارنمیره
زمزمه قشنگش توی گوشم میپیچه
_دیدی خدا فراموشت نکرده بود؟
دیدی دقیقا لحظه ای که نیاز بهش داشتی اومد؟
دیدی خدا حواسش بهمون هست سارا؟
اشکم میریزه و میخندم
سرتکون میدم
با شوق و هیجان میگم
+دیدم محمدحسین
دیدم بخدا که دیدم
میخنده و دستمو میبوسه
_به شکرانه این نعمت
سال دیگه اربعین به تمام زائرای اقا امام حسین چای و شیر داغ با عسل خالص و ناب میدم
میخندم
+حالا نمیخواد اینقدرام با جزئیات نذرکنی
میخنده و ابروبالا میندازه
+بقیه کوشن؟
_رفتن هتل
یعنی من مجبورشون کردم برن هتل
سری تکون میدم
_دراز بکش تا برم ببینم سوپی چیزی تو بند و بساطشون هست برات بگیرم
میخندمو دراز میکشم
بیرون میره
خوشحال و پر از ذوق لبخندی میزنم
خدایا شکرت
صدهاهزارمرتبه شکرت
محمدحسین خندون با کاسه سوپ وارد میشه
میشینمو مجبورش میکنم خودشم کنارم بخوره
برعکس همه که میگن غذا های بیمارستان مزخرفه
به نظرم سوپش خیلی خوشمزس
+محمدحسین من خوبم
نمیشه بریم دیگه؟
میخوام از بودنم توی مشهد استفاده مفید داشته باشم
_میریم عزیزم میریم
چشم
+پس برو صحبت کن ترخیصم کنن
پوفی میکشه و چنگی به موهای پرپشت و قشنگش میزنه
_میترسم بازم حالت بدشه
پرعشق میگم
+من خوبم عشق جان
برو دیگه
لطفا
میخنده از لوس بازیام و بیرون میره
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
چادرمو میپوشم و باهم بیرون میریم
+محمدحسین
_جونم
+بریم یکم وسیله بگیریم واسه بچه؟
کمی سرشو میخارونه
_اخه هنوز نمیدونیم بچه دختره یا پسر
میترسم واسه سفرهم پول کم بیاریم
و بعد کلافه اطرافشو نظاره میکنه
دستشو توی دستم میگیرم و پرارامش لب میزنم
+عزیزم اول که من ۴ ماهمه و خودم نمیدونستم
پس بنابراین جنسیت بچه معلومه
فوقش میریم سونوگرافی
دوم که
نگران نباش
من کمی پول همراهمه از اون برمیداریم
بریم سونوگرافی؟
متعجب نگاهم میکنه
_اخه سارا اینجا؟؟؟
موقعیتو بسنج لطفا
+اره بابا مگه چیه
یه سونوهست دیگه
بیا تا توی بیمارستانیم بریم
_ازدست تو
و کلافه به سمت ورودی بیمارستان برمیگرده
میخندم و پشت سرش میرم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
_به به
مامان خانوم برو گل سرهای صورتیتو اماده کن که یه گل دختر تورواهه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_204
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سرخوش میخندم و باهم دست توی دست هم از این سربه اون سرمیریم
لباسای کوچیک و صورتی و ابی و کرم و همه رنگی
از اون لباسایی که دل میبره
دل منو محمدحسینو داره پشت سرهم میبره
با ذوق به سمت یکی از قفسه ها میرم
دستکش کوچولو و ریز صورتی با گل های ریز صورتی
+وای محمدحسین
اینو ببین
وای خدای من
میخنده و از دستم میگیره
_چقدر نازه این
دختربابا چقدرقشنگ میشه وقتی این دستکشو دستش کنه
اخمو سمتش برمیگردم
+ازهمین الان دلازارشدم؟؟
همون بحث نو که بیاد به بازار کهنه میشه دلازار؟؟؟
نچ نچ
میخنده و دستمو میگیره و با دستش به سمت یکی از رگالا میریم
_این چه حرفیه خانومم
شما تاج سرمی
اوشونم نیمه وجودم
فرقی ندارید باهم
باورکن
و ابرو بالا میندازه و لبشو به دندون میگیره ریز میخنده
باور کنه اخرشو تمسخرانه میگه
حرصی سمتش برمیگردم
+خیلی لوسی محمدحسین
خیلی
میخنده و منم به حالت قهر اطرافو دید میزنم
که چشمم به یه لباس عروس خوشگل دخترونه میافته
تور عروس صورتی رنگ کوچولویی که بالای لباس روی قسمت سینه پارچه لطیف مخملی صورتی رنگ همراه با گلای ریز و ظریف طلایی رنگ
و پایینشم تور زیبای صورتی رنگ که باتور روش گل های زیبایی کارشده بود
لباس فوق العاده ظریف و کوچیکی بود و عجیب دلمو برد
دست محمدحسینو گرفتم و به سمتش رفتیم
_واو خدای من
چقدر قشنگ و نازه این
فکرش کن توی تن دخترکم چه ملوس بشه
میخندم و با ذوق سرتکون میدم
تا شب توی پاساژا و بازارا گشتیم و ذوق کردیم و خرید کردیم
پلاستیکای خرید رو به امانت داری دادیم و وارد حرم شدیم
به محمدحسین خبر دادن باید هرچه سریع تربرگرده شیراز و فرداصبح باید برگردیم
اشک توی چشمام جمع میشه و سلام میدیم و اذن دخول میخونیم
دوباره ماجرای صبح تکرار میشه و به زیارت میرم
ادعیه میخونم درکنارمحمدحسین
و بهترین لحظات عمرمو کنارش میگذرونم
_بریم هتل صبح دوباره برگردیم؟
سرم خیلی درد میکنه
نگران نگاهش میکنم
+باشه قربونت برم پاشو بریم
خدانکنه ای میگه و باهم دوباره رو به حرم اقا تعظیمی میکنیم و میریم سمت امانت داری
پلاستیکای خریدو دست میگیرم
چشمای محمدحسین شده کاسه خون
هروقت سرش دردمیگیره اینجوری میشه
_بریم عزیزم؟
+اره بریم بریم
نگران تند تند قدم برمیدارم
دستشو توی دستم سفت گرفتم
احساس دلشورم شدید شده و خودمم حالت تهوع گرفتم
_یواش ترسارا
سرم خیلی دردمیکنه اصلا نمیتونم اینقدر تند راه برم
از حال بدش ناخودآگاه گریم میگیره
+دردت به جونم چیشدی یهو
متعجب می ایسته
_سارا
چرا گریه میکنی؟
اشک میریزم
+طاقت دیدن حال بدتو ندارم
چرا اینجوری شدی یهو؟
لبخندی میزنه و دستمو محکم تراز قبل میگیره و اینبارخودش سمت هتل قدم تندمیکنه
_ببخشید خانومم
ببخشید نگرانت کردم معذرت میخوام
به هتل میرسیم و بدون خبر دادن به کسی سریع به سمت اتاقمون میریم
میدونم الان به یه دوش اب گرم نیاز داره تا اروم بشه
وارد اتاق میشیم سریع پلاستیکارو گوشه ای میندازم
به سمت چمدون میرم تاحولشو دربیارم که دستمو میگیره
_سارا
برمیگردم سمتش
+جونم
_بیا
به سمتش میرم و دستشو روی بازوهام میزاره
_ممنون که همیشه هستی عزیزترینم
ممنون که تا اینجا هم باهام بودی تمام وجودم
ممنون که شدی تموم زندگیم
و پیشونیم از اخرین بوسش گرم میشه
لبخندی میزنم و دستشو میگیرم
+تاتهش هستم
تاتهش بمون
تا ته تهش
اخر اخرش
مرسی که شدی دلیل نفس هام محمدحسینم
لبخندش شیرین ترمیشه
نمیدونم چرا
دلشوره دارم
بیشتر به رفتاراش توجه میکنم
لبخنداش بیشتر به دلم میشینه
_تا ته تهش هستم
اخر اخرش
لبخندی بهش میزنم و میگم بره حمام تا واسش دمنوش دم کنم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
«🧡🍊»
چه حس قشنگیه..🧡
وقتی وجودت سرشار از آرامشه
آرامشی که به خاطر داشتنِ..
خداییه که
بودنش و داشتنش
جبران تمومِ نداشتههاست(:
#وخدایانسانهایبیپناه🌱
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ🦄
بخند😁
چرا که غم تو،
دنیا را عوض نمیکند...😌🤍
🤍|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ😍
توڪہشیرینیِ محضی سر بازار نخند
تاجران بادل خـوش بار شکر آوردنـد..!
💘|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_127
زینب رو بوسید و رفت.
همراه زهره خانوم و امیررضا و محدثه سوار ماشین شد.سکوت سنگینی بود. مدتی گذشت.
فاطمه گفت:
_امیررضا،اون عروسکی که تو بچگی ازم گرفتی،یادته؟
امیررضا با تعجب گفت:
-کدوم؟!
-همونی که مامان بزرگ برام درست کرده بود.پارچه ای بود.چشم هاش دکمه های سیاه بود.
-یادم اومد،خب؟!
-چکارش کردی؟
زهره خانوم گفت:
-تو انباریه.
فاطمه بالبخند گفت:
_ای امیررضای نامرد.گفتی پاره ش کردی که؟!
-گم شده بود.گفتم بهت بگم گمش کردم، بیخیال نمیشی.مجبورم میکنی کل شهر رو دنبالش بگردم.گفتم پاره ش کردم که بیخیالش بشی.
-تو اون موقع شش سالت بود.چطوری مغزت اینقدر کار میکرد؟ از همون بچگی تو خرابکاری استاد بودی!
همه لبخند زدن.
-تیله هامو چکار کردی؟
-اونا هم قایم کرده بودم،تو انباری.
-پس با این حساب الان همه اسباب بازی های من تو انباریه!..اون عروسکم که شعر میخوند چی؟ اونم هست؟
امیررضا خندید و گفت:
_آره.
فاطمه به محدثه گفت:
_اون عروسکم یادته؟.. موهاش بلند بود، چشمهاش باز و بسته میشد.
محدثه کمی فکر کرد و گفت:
_آره،یادم اومد.
-امیررضا وقتی دید تو اونو خیلی دوست داری از من دزدید تا به تو بده.
محدثه با تعجب به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_آره؟!!
امیررضا با لبخند گفت:
_آره.
فاطمه به امیررضا گفت:
_یادته چقدر گریه کردم عروسک مو بدی؟
رو به محدثه گفت:
_نداد که..گفت محدثه عروسک تو میبینه ناراحت میشه...آخرش هم بابات یکی مثل اون برات خرید ولی بازم امیررضا عروسک مو بهم نمیداد.
-دیگه چرا؟!!
-مثلا ناراحت بود که بابات نذاشت امیررضا خوشحالت کنه.
همه خندیدن.محدثه با تعجب به امیررضا نگاه میکرد.فاطمه گفت:
_بله زن داداش.این داداش من از بچگی خاطرخواه شما بود.بخاطر تو منو خیلی اذیت کرد.
همه بلند خندیدن.نزدیک بیمارستان بودن.امیررضا گفت:
_حالا چی شده تو یاد اسباب بازی هات افتادی؟!!
رو به زهره خانوم گفت:
_مامان،لطفا همه عروسک ها و اسباب بازی هامو وقتی زینب بزرگتر شد،بهش بدید.فکر کنم خوشش بیاد.
همه به فاطمه نگاه کردن.
اشکهاشون جاری شد.وارد بیمارستان شدن.فاطمه روی صندلی چرخدار نشسته بود و امیررضا هلش میداد.زهره خانوم عقب تر بود و به سختی راه میرفت. محدثه مراقب زهره خانوم بود.فاطمه از فرصت استفاده کرد و گفت:
_داداش،حواست به مامان و بابا باشه.من چه زنده از اتاق عمل بیام چه مُرده،مامان و بابا نیاز به حمایت های مردانه تو دارن. نگاه نکن بابا قویه و چیزی بروز نمیده. بابا حواسش به همه هست ولی به خودش نیست.تو حواست بهش باشه... امیررضا..حواست به علی هم باشه،باشه داداش؟
امیررضا با سر اشاره کرد باشه.با بغض گفت:
_تو که نمیخوای تنهامون بذاری؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_اگه الان بمیرم برای همه تون راحت تره تا زنده بمونم و جلوی چشم تون درد بکشم و جان بدم...ولی نمیدونم خدا چی میخواد.شاید بخواد امتحان سخت تری ازمون بگیره.
امیررضا از خدا سلامتی فاطمه رو میخواست.آرزو میکرد کاش اون جای فاطمه بود.به علی و حاج محمود و پویان نزدیک میشدن.علی وقتی فاطمه رو دید به سمتش رفت.
-سلام علی جانم.
علی با اینکه از نگرانی رنگش پریده بود اما لبخند زد و گفت:
_سلام عزیزم..همه چی آماده ست.برو و سلامت برگرد.
فاطمه فقط لبخند زد.علی جای امیررضا ایستاد و صندلی فاطمه رو آرام هل میداد.
-علی جانم
-جانم؟
-راضی باش به رضای خدا..
دستهای علی بی حس شد.لحظه ای مکث کرد اما دوباره راه افتاد.
-مراقب خودت باش..مراقب ایمانت باش.هیچی ارزششو نداره که نگاه پر از لطف خدارو از دست بدی.
علی چیزی نگفت ولی توی دلش غوغا بود.حاج محمود وقتی فاطمه رو دید.....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_128
حاج محمود وقتی فاطمه رو دید خواست بایسته،ولی نتونست.پاهاش دیگه رمق نداشت.
به فاطمه نگاه میکرد.
فاطمه مثل همیشه بالبخند و مهربان به حاج محمود نگاه میکرد.سلام کرد.حاج محمود بابغض جواب داد.
فاطمه دلش گرفت.
علی چند قدم عقب تر رفت تا فاطمه متوجه آشفتگیش نشه.پویان نزدیک شد و سلام کرد.بعد از جواب سلام آرام گفت:
-مراقب علی باشید،حتی اگه...
-خیال تون راحت.همه جوره کنارش هستم..شما فقط سلامت برگردید.
-ممنون داداش.هرچی خدا بخواد،همون میشه.
پرستاری برای بردن فاطمه اومد.
به مادرش نگاه کرد و لبخند زد ولی اشک های زهره خانوم بیشتر شد.دست های مادرشو تو دستش گرفت و گفت:
_مامان مهربونم،برای همه محبت هایی که بهم کردی ازت ممنونم.برای همه چی.. حلالم کنید..مراقب زینبم باشید..براش مادری کنید.
دست ها شو بوسید و آرام رها کرد.
رو به محدثه کرد و گفت:
_محدثه جان،حلالم کن،برای عاقبت بخیریم دعا کن.
به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_داداش یادت نره.
امیررضا با اشاره سر گفت حواسم هست.
دست پدرشو بوسید.
-حلالم کنید باباجون.من خیلی اذیت تون میکنم.
به همه نگاه کرد.نگاهش روی علی موند،لبخندی زد و گفت:
_خدانگهدار.
پرستار فاطمه رو برد.
همه با اشک چشم به رفتنش نگاه میکردن.زانوهای علی سست شد و تکیه به دیوار روی زمین نشست.حاج محمود روی صندلی نشست.
زهره خانوم با ناله گفت:
_خدایا،دخترمو بهم برگردون.
یک ساعت گذشت.
همه نگران بودن ولی قلب علی به سختی می تپید.هوا سنگین بود و نفس کشیدن رو برای علی سخت کرده بود.طوری که نفس کشیدن براش سخت ترین کار دنیا بود.بیحال و رنگ پریده روی صندلی نشسته بود.
حاج محمود متوجه حالش شد.
کنارش نشست.دست شو تو دست گرفت؛سرد بود،سرد سرد.
-علی جان خوبی؟
-اگه فاطمه نباشه،نمیخوام خوب باشم. میخوام منم نباشم.
حاج محمود بلند شد که پرستاری رو برای گرفتن فشار علی بیاره.همون موقع پرستاری گفت جراحی تموم شده.علی و حاج محمود پیش دکتر رفتن.
دکتر گفت:
_..متاسفانه نتونستیم جراحی کنیم.. لخته جابجا شده و به نسبت قبل حساس تر..بیمار هم خیلی ضعیف شده..باید صبر کنیم ببینیم چی میشه.
چند ساعت بعد فاطمه به هوش اومد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_129
چند ساعت بعد فاطمه به هوش اومد.تا یادش اومد کجاست و چه اتفاقی افتاده. یاد پدر و مادرش افتاد،یاد علی... گفت:
{خدایا،پس امتحان سخت مون تمام نشده..کمکمون کن.}
اول علی بعد زهره خانوم به دیدن فاطمه رفتن.نوبت حاج محمود شد.فاطمه آروم و بی حال گفت:
-سلام بابا
-سلام دخترم.
-بابا
-جانم؟
-یه چیزی بپرسم واقعیت میگین؟
-آره دخترم
-دکتر چی گفته؟
-دکتر امیدواره با دارو خوب بشی..
-بابا،واقعیت؟
-فاطمه جان،عمر دست خداست.
-دکتر چقدر گفت؟
حاج محمود سکوت کرد.
-بابا
-دکتر واقعا امیدواره.
فاطمه ناراحت تر شد.با خودش گفت کاش علی رو امیدوار نمیکردن.
چند روز گذشت و مرخص شد.
بازهم به خونه پدرش رفت.حالش خوب نبود و مدام تو تخت استراحت میکرد.
سردرد های فاطمه بیشتر و شدیدتر و طولانی تر شده بود.
نصف شب بود.
از درد بیدار شد.تحملش براش سخت شد.نمیخواست علی بیدار بشه.یه پتو برداشت و به حیاط رفت.پتو رو دور خودش پیچید و از درد گریه میکرد.
زینب بیدار شد.
زهره خانوم بعد از خواباندن زینب متوجه صدای ضعیفی از حیاط شد.وقتی پتو مچاله شده رو تو حیاط دید،تعجب کرد.
خواست پتو رو برداره،
متوجه فاطمه شد.فاطمه از درد زانو هاش بغل کرده بود و گوشه پتو رو به دندان گرفته بود تا هم صداش درنیاد و هم تحمل درد براش راحت تر بشه.زهره خانوم وقتی دخترشو تو اون حال دید، همونجا روی زمین نشست و گریه میکرد. دلش میخواست بمیره و این حال فاطمه رو نبینه.
علی بیدار شد.
وقتی جای خالی فاطمه رو دید،بلند شد. اطراف نگاه کرد،فاطمه نبود.به هال رفت، آشپزخونه،سرویس بهداشتی،همه جا رو گشت ولی فاطمه رو پیدا نکرد.
به حیاط رفت.
زهره خانوم رو که دید،خشکش زد.به پتو مچاله شده نگاه کرد.قلبش داشت می ایستاد.با دست های لرزان یه کم جابجاش کرد.وقتی فاطمه رو تو اون حال دید،به سختی نفس میکشید.
آروم گفت:
_فاطمه.
فاطمه از درد چشم هاشو محکم روی هم فشار میداد.نه صدایی میشنید،نه چیزی میدید.
علی بلند تر گفت:
_فــــــــــــاطمــــــــــــــه.
متوجه علی شد.
چشم هاشو باز کرد.علی رو دید که داشت سکته میکرد.به سختی لبخند زد و گفت:
_خوبم علی جان.
حاج محمود هم بیدار شد،
و سریع به حیاط رفت.علی و زهرهخانوم فقط به فاطمه نگاه میکردن و هیچ کاری نمیتونستن انجام بدن.حاج محمود به فاطمه کمک کرد و به اتاق برد.
بهش خواب آور داد،
و بعد مدتی فاطمه خوابید.زهره خانوم تو آشپزخونه نشسته بود و گریه میکرد. حاج محمود بعد از دلداری دادن به زهره خانوم،پیش علی رفت.
علی هنوز همونجوری....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#تلنگرانہ🌱
دیدی وقتی یه آشنای قدیمی رو میبینی چطور باهاش گرم میگیری؟😃
هی میگی دلم برات تنگ شده!
ولی...
یه آقایی هست...💔
هیچکس بهش نمیگه دلم برات تنگ شده!
حواسمون به امام زمانمون باشه✋🏻
نکنه بین شلوغی های زندگی
فراموششون کنیم...🥀
#سـہشنـبہهاےمھدوے
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#تلنگرانہ🌱 دیدی وقتی یه آشنای قدیمی رو میبینی چطور باهاش گرم میگیری؟😃 هی میگی دلم برات تنگ شده! ولی
مـیگمایہوقتزشتنباشه . . .
یہآقـٰایی1181سالہِمـنتظره
313نـفره...):
●-----------●
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ😇
تمـٰاشـٰاڪنچہبۍرحمـٰانہزیبـٰایۍシ..!😁
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ💘
تـآنگآهَمبُڪُنۍاَزهَیَجـآنخوآهَـممُـرد؛
آنڪِہبـآچـَشـمِخـودآدَمبُڪُشَـدقـآتِلنیٖست...シ!-
💛|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_205_پایانی_فصل_اول
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
دمنوش گل گاوزبون براش دم کردم و بهش دادم بخوره تا اروم بشه
چشماش هنوزم سرخ سرخ بود
روی تخت دراز کشید
بالای سرش نشستم و انگشتامو روی پیشونیش به حرکت دراوردم
و اروم اروم پیشونیشو ماساژ دادم
بعد از نیم ساعتی اروم گرفت و خوابش برد
ازفرصت استفاده کردم و عمیق بهش نگاه کردم
من به قدری این مرد رو دوست داشتم که حاضر بودم جونمم واسش بدم ولی یه آخ نگه
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
+اقا بطلبمون بازم
سال دیگه با دخترکمون بیایم
_ان شاءالله
برمیگردم سمتشو لبخندی میزنم
لحظه خداحافظی باآقا خیلی سخته
اشک میریزم و خداحافظی میکنم
از صبح دلشورم بیشترشده
صدقه دادم اما هنوزم استرس دارم
بیرون میریم وبازم نگاه اشک الودمو به حرم میدوزم
_بریم یه شیرینی بگیریم هم خبر دخترکمونو بدیم هم خداحافظی کنیم ازمامانت اینا؟
+باشه بریم
دست برای تاکسی بلند میکنه و سوارمیشیم
به محمدحسین نگاه میکنم
نگاه خیرمو حس میکنه
میخنده و زیرگوشم میگه
_چیه خانوم
خوشگل ندیدی؟
میخندم
+چرا عزیزم روزانه تو اینه میبینم
میخنده
با تردید میگم
+محمدحسین این ماموریت جدیدتون کجاست؟خطرناکه؟
پوفی میکشه و دست به موهاش میکشه
_مهسا خانم دیروز عصر به اراد میگه پوریا زنگش زده و تهدیدش کرده
ارادهم به من گفت
منم گفتم تو مراقب مهسا خانم باش من میرم پیگیری میکنم
یهو با بغض میگم
+جون سارا مواظب خودت باش
باتعجب به سمتم میشینه ومیگه
_خوبی؟
بغضم شدیدترمیشه
+حس بدی دارم
نمیدونم چرا
دستمو محکم توی دستش میگیره
_تا خدا هست و بعدش من
غم نداشته باش
لبخندمیزنم اما پردرد
بازم نگاهش میکنم
به گفته محمدحسین تاکسی جلوی قنادی می ایسته
برمیگرده سمتم
لبخندی میزنه به شیرینی مربا
اخ
اخ اگه میدونستم کاش بیشتر خیرش میشدم
_خانومم بشین برم شیرینی بگیرم بریم پیش بابآ اینا
+باشه مراقب خودت باش
چشمکی میزنه و پایین میره
با گوشیم سرگرم میشم
باجعبه شیرینی از عرض خیابون رد میشه و به سمتم میاد
وسط بلوارمی ایسته
نگاهش میکنم که میبینتم و لبخندی میزنه
لبخند میزنم که همون لحظه موتورسواری ازجلوش باسرعت نور رد میشه
و بعد صدای شلیک تفنگ توی فضا میپیچه
هنگ میکنم
قلبم میریزه
نمیبینم چیزیو
هرچی دم دستمه پایین میندازم و ازماشین پیاده میشم
نزدیکه بیافتم که خودمو میگیرم
به سمت خیابون میرم
اما چیزی نمیبینم
تجمع جمعیت زیاده
میخوام جلو برم که چهره خبیث پوریا جلوم سبز میشه
متعجب و هراسون خیرش میشم که بازومو از روی چادرمیکشه و به سمت ماشینی میبره
سعی میکنم جیغ بزنم اما صدام درنمیاد
نمیدونم چرا
فقط نگاهم به محمدحسینه
کسی توی اون بل بشو هواسش به من نیست
میخواد توی ماشین بندازتم که لحظه اخردوجفت چشم سیاه اشنای قدیمی میبینم
پایٰانفصݪاول🍊
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
سلٰامعزیزانم
بالاخرھبعدازحدودا6ماه
بابدقولےهاۍبندھ
فصلاولرمانعشقبھشرطعاشقےبہپایان رسیدوفصلدومشهمدرراهه😌🙈
ایناولینرمانبندھبودو
قطعانقصزیادداشته وازشماخواستارم
بهبزرگےخودتونببخشید🙏🏻🌸
امیدوارمازمنوقلممراضےبودهباشیدو
بازهمدنبالمونکنید
مشتاقشنیدننظراٺقشنگتونهستم😍🙈
#حدیثحیدرپور
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
بدویید بدویید
اینجا بگیم و بشنویم
عقب نمونیدا
https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
رفقاۍ عشق به شرط عاشقی
منتظر نظراۍ قشنگتونم🙈♥️😍
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_130
علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فاطمه خیره بود.حاج محمود پیشش نشست و گفت:
_علی جان،فاطمه درد زیادی رو داره تحمل میکنه.ما باید هرکاری میتونیم بکنیم تا دردش کمتر بشه،نه بیشتر.. نگرانی از حال ما حالشو بدتر میکنه.
-بابا..پس کی خوب میشه؟
حاج محمود نمیدونست چه جوابی به علی بگه.کمکش کرد بلند بشه.علی به اتاق رفت و به فاطمه نگاه میکرد.سلامتی فاطمه شو از خدا میخواست.دعایی که اون دو ماه روزی هزار بار از خدا میخواست.
یک هفته دیگه هم گذشت.
اون مدت هم چندین بار فاطمه به شدت درد داشت ولی کسی متوجه نمیشد. زندگی برای علی واقعا سخت بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا هم داشتن دق میکردن.
حال فاطمه هرروز بدتر میشد.
فاطمه جلوی چشم همه شون داشت آب میشد.دسته گل حاج محمود پرپر میشد.
علی با سینی غذا،
به اتاق فاطمه رفت تا باهم غذا بخورن. وقتی در اتاق رو باز کرد،سینی غذا از دستش افتاد.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا به سرعت رفتن سمت علی. محدثه هم زینب بغل کرد،
و به اتاق دیگه رفت و در بست.زهره خانوم تا فاطمه رو دید روی زمین افتاد.
فاطمه از درد به حالت سجده بود و صورت شو روی بالشت فشار میداد،تا صداش در نیاد و پتو رو دور خودش پیچانده بود.
علی دیگه نمیتونست نفس بکشه.
اونقدر شوکه بود که فقط به فاطمه خیره بود.حاج محمود با بغض گفت:
_امیر،علی رو ببر بیرون.
امیررضا هم خشکش زده بود.حاج محمود محکم تر گفت:
_امیر..علی رو ببر بیرون.
امیررضا تازه به خودش اومد.
به سختی علی رو تکان میداد.علی مثل تنه درخت خشکش زده بود.بالاخره امیررضا،علی رو برد تو هال و روی مبل نشاند.حاج محمود پیش فاطمه رفت و آروم پتو از صورتش کنار زد.
-فاطمه،مسکن بدم بهت؟
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_نه،نمیخوام.
از صدای فاطمه هم معلوم بود داره گریه میکنه.با اینکه خیلی درد داشت ولی از شرمندگی سرشو بالا نمیاورد تا به پدرش نگاه کنه.حاج محمود دارو هاشو بهش داد.
چشم های فاطمه بسته بود،
ولی اشکهاش حتی از چشم های بسته ش هم بالشت رو خیس میکرد.حاج محمود با اینکه صورتش خیس اشک بود، اشک های دخترشو پاک میکرد.فاطمه بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت:
_بابا،دعا کنید زودتر تمام بشه.
حاج محمود روی زمین افتاد.
میدونست حرف فاطمه بخاطر دردنیست و از شرمندگیشه که باعث ناراحتی بقیه ست.
فاطمه کم کم خوابش برد.
علی هنوز شوکه بود.یه دفعه بلند شد که بره تو اتاق.امیررضا مانعش شد.ولی علی هلش داد و گفت:
_ولم کن.
وقتی حال حاج محمود دید،
همونجا افتاد.چهار دست و پا پیش فاطمه رفت.فاطمه عمیق خوابیده بود و نفس های بلند میکشید.خیالش راحت شد که فاطمه زنده ست.نفس راحتی کشید و سرشو پایین انداخت.
حاج محمود به علی نگاهی کرد.
دستی به شانه علی کشید.ایستاد تا به زهره خانوم کمک کنه که بلند بشه.علی به فاطمه نزدیک تر شد و با التماس گفت:
_فاطمه،تو رو خدا تنهام نذار ... جان علی کنارم بمون.
با حرف علی،حاج محمود هم کنار در نشست.امیررضا به پدر و مادرش کمک کرد و به هال رفتن.
اون شب تنها کسی که خوابید زینب بود.
فاطمه نصف شب بیدار شد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#شهیدانه 💖
سالگرد زمینی✨ شدنت مبارک ❤️
به وقت⭐️ ۷/۲۱
سالگرد زمینی شدن 🌻
❤️°•☁️شهید بابک نوری☁️•°❤️
🎆|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#شهیدانه 💖 سالگرد زمینی✨ شدنت مبارک ❤️ به وقت⭐️ ۷/۲۱ سالگرد زمینی شدن 🌻 ❤️°•☁️شهید بابک نوری☁️•°
#شهیدانه 💖
فرازی از وصیت نامه ی شهید بابک نوری به مادرشان :
مادرجان !
حالا دیگر من کنار تو نیستم امید روزهای پیری ات که قرار بود اب دست تو بدهم .😔
همیشه در پی درخ واست برای به میدان رفتن از من می پرسیدی :(بعد از رفتن تو من چه کنم؟) و من همیشه می گفتم:( صبر )💔
این صبر را ساده به زبان می اوردم در حالی که صبر کردن به زبان راحت است اما در عمل، جان را تکه تکه می کند .
اما تو صبر کن و هیچ وقت این جمله را از ذهنت گذر نده که من برای که رفتم ؟😞
که رفتنم تنها و تنها برای خدا بود پس اگر دیدی بعد از من بعضی ها به ترکستان رفتند این را بدان که جنگ الک خدا برای محاسبه بود هرکس کوچک تر شد ،افتاد و خریده شد و هرکس خود نشکست ،ماند و همین خود نشکستن آرمان ها را شکست .
(عاشق ابدیت پسرت بابک)✨💔
📒⃟🌼
•
یڪگوشہازرواقِتو،جاداشتنبساست
ماراهمینامامرضاداشتنبساست :)
.
#چهارشنبہهاےامامرضايے
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🌱
ۅ بہ کوتاهۍ آن لحظهۍ شاد؎ که گذشت...
غصه هم میگذرد...🌱✨
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا🦋
هَمـیشِـہمۍگُـفـت:
بَـرٰاۍاینڪِہگِـرهمُحَـبَـتمـٰا
بَـرٰاۍهَمـیشِـہمُحڪَـمبِشـہ
بـٰایَـددَرحَـقهَـمدیگِـہدُعـٰاڪُنیـم..!
شَهـیدعَبـٰاسدٰانِشگَـر🌿••
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👑
لبخَندبِـزندِلـبَرلَبخَـندِتـوشِیرِیناَسـت
دآروبِہچِہڪٰارآیَدلَبخَندِتوتَسڪِیناَسـت
👑|•@shahidane_ta_shahadat