#تلنگرانہ🌱
دیدی وقتی یه آشنای قدیمی رو میبینی چطور باهاش گرم میگیری؟😃
هی میگی دلم برات تنگ شده!
ولی...
یه آقایی هست...💔
هیچکس بهش نمیگه دلم برات تنگ شده!
حواسمون به امام زمانمون باشه✋🏻
نکنه بین شلوغی های زندگی
فراموششون کنیم...🥀
#سـہشنـبہهاےمھدوے
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#تلنگرانہ🌱 دیدی وقتی یه آشنای قدیمی رو میبینی چطور باهاش گرم میگیری؟😃 هی میگی دلم برات تنگ شده! ولی
مـیگمایہوقتزشتنباشه . . .
یہآقـٰایی1181سالہِمـنتظره
313نـفره...):
●-----------●
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ😇
تمـٰاشـٰاڪنچہبۍرحمـٰانہزیبـٰایۍシ..!😁
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقـانہ💘
تـآنگآهَمبُڪُنۍاَزهَیَجـآنخوآهَـممُـرد؛
آنڪِہبـآچـَشـمِخـودآدَمبُڪُشَـدقـآتِلنیٖست...シ!-
💛|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_205_پایانی_فصل_اول
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
دمنوش گل گاوزبون براش دم کردم و بهش دادم بخوره تا اروم بشه
چشماش هنوزم سرخ سرخ بود
روی تخت دراز کشید
بالای سرش نشستم و انگشتامو روی پیشونیش به حرکت دراوردم
و اروم اروم پیشونیشو ماساژ دادم
بعد از نیم ساعتی اروم گرفت و خوابش برد
ازفرصت استفاده کردم و عمیق بهش نگاه کردم
من به قدری این مرد رو دوست داشتم که حاضر بودم جونمم واسش بدم ولی یه آخ نگه
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
+اقا بطلبمون بازم
سال دیگه با دخترکمون بیایم
_ان شاءالله
برمیگردم سمتشو لبخندی میزنم
لحظه خداحافظی باآقا خیلی سخته
اشک میریزم و خداحافظی میکنم
از صبح دلشورم بیشترشده
صدقه دادم اما هنوزم استرس دارم
بیرون میریم وبازم نگاه اشک الودمو به حرم میدوزم
_بریم یه شیرینی بگیریم هم خبر دخترکمونو بدیم هم خداحافظی کنیم ازمامانت اینا؟
+باشه بریم
دست برای تاکسی بلند میکنه و سوارمیشیم
به محمدحسین نگاه میکنم
نگاه خیرمو حس میکنه
میخنده و زیرگوشم میگه
_چیه خانوم
خوشگل ندیدی؟
میخندم
+چرا عزیزم روزانه تو اینه میبینم
میخنده
با تردید میگم
+محمدحسین این ماموریت جدیدتون کجاست؟خطرناکه؟
پوفی میکشه و دست به موهاش میکشه
_مهسا خانم دیروز عصر به اراد میگه پوریا زنگش زده و تهدیدش کرده
ارادهم به من گفت
منم گفتم تو مراقب مهسا خانم باش من میرم پیگیری میکنم
یهو با بغض میگم
+جون سارا مواظب خودت باش
باتعجب به سمتم میشینه ومیگه
_خوبی؟
بغضم شدیدترمیشه
+حس بدی دارم
نمیدونم چرا
دستمو محکم توی دستش میگیره
_تا خدا هست و بعدش من
غم نداشته باش
لبخندمیزنم اما پردرد
بازم نگاهش میکنم
به گفته محمدحسین تاکسی جلوی قنادی می ایسته
برمیگرده سمتم
لبخندی میزنه به شیرینی مربا
اخ
اخ اگه میدونستم کاش بیشتر خیرش میشدم
_خانومم بشین برم شیرینی بگیرم بریم پیش بابآ اینا
+باشه مراقب خودت باش
چشمکی میزنه و پایین میره
با گوشیم سرگرم میشم
باجعبه شیرینی از عرض خیابون رد میشه و به سمتم میاد
وسط بلوارمی ایسته
نگاهش میکنم که میبینتم و لبخندی میزنه
لبخند میزنم که همون لحظه موتورسواری ازجلوش باسرعت نور رد میشه
و بعد صدای شلیک تفنگ توی فضا میپیچه
هنگ میکنم
قلبم میریزه
نمیبینم چیزیو
هرچی دم دستمه پایین میندازم و ازماشین پیاده میشم
نزدیکه بیافتم که خودمو میگیرم
به سمت خیابون میرم
اما چیزی نمیبینم
تجمع جمعیت زیاده
میخوام جلو برم که چهره خبیث پوریا جلوم سبز میشه
متعجب و هراسون خیرش میشم که بازومو از روی چادرمیکشه و به سمت ماشینی میبره
سعی میکنم جیغ بزنم اما صدام درنمیاد
نمیدونم چرا
فقط نگاهم به محمدحسینه
کسی توی اون بل بشو هواسش به من نیست
میخواد توی ماشین بندازتم که لحظه اخردوجفت چشم سیاه اشنای قدیمی میبینم
پایٰانفصݪاول🍊
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
سلٰامعزیزانم
بالاخرھبعدازحدودا6ماه
بابدقولےهاۍبندھ
فصلاولرمانعشقبھشرطعاشقےبہپایان رسیدوفصلدومشهمدرراهه😌🙈
ایناولینرمانبندھبودو
قطعانقصزیادداشته وازشماخواستارم
بهبزرگےخودتونببخشید🙏🏻🌸
امیدوارمازمنوقلممراضےبودهباشیدو
بازهمدنبالمونکنید
مشتاقشنیدننظراٺقشنگتونهستم😍🙈
#حدیثحیدرپور
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
بدویید بدویید
اینجا بگیم و بشنویم
عقب نمونیدا
https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
رفقاۍ عشق به شرط عاشقی
منتظر نظراۍ قشنگتونم🙈♥️😍
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_130
علی هنوز همونجوری تو حیاط نشسته بود و به جای خالی فاطمه خیره بود.حاج محمود پیشش نشست و گفت:
_علی جان،فاطمه درد زیادی رو داره تحمل میکنه.ما باید هرکاری میتونیم بکنیم تا دردش کمتر بشه،نه بیشتر.. نگرانی از حال ما حالشو بدتر میکنه.
-بابا..پس کی خوب میشه؟
حاج محمود نمیدونست چه جوابی به علی بگه.کمکش کرد بلند بشه.علی به اتاق رفت و به فاطمه نگاه میکرد.سلامتی فاطمه شو از خدا میخواست.دعایی که اون دو ماه روزی هزار بار از خدا میخواست.
یک هفته دیگه هم گذشت.
اون مدت هم چندین بار فاطمه به شدت درد داشت ولی کسی متوجه نمیشد. زندگی برای علی واقعا سخت بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا هم داشتن دق میکردن.
حال فاطمه هرروز بدتر میشد.
فاطمه جلوی چشم همه شون داشت آب میشد.دسته گل حاج محمود پرپر میشد.
علی با سینی غذا،
به اتاق فاطمه رفت تا باهم غذا بخورن. وقتی در اتاق رو باز کرد،سینی غذا از دستش افتاد.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا به سرعت رفتن سمت علی. محدثه هم زینب بغل کرد،
و به اتاق دیگه رفت و در بست.زهره خانوم تا فاطمه رو دید روی زمین افتاد.
فاطمه از درد به حالت سجده بود و صورت شو روی بالشت فشار میداد،تا صداش در نیاد و پتو رو دور خودش پیچانده بود.
علی دیگه نمیتونست نفس بکشه.
اونقدر شوکه بود که فقط به فاطمه خیره بود.حاج محمود با بغض گفت:
_امیر،علی رو ببر بیرون.
امیررضا هم خشکش زده بود.حاج محمود محکم تر گفت:
_امیر..علی رو ببر بیرون.
امیررضا تازه به خودش اومد.
به سختی علی رو تکان میداد.علی مثل تنه درخت خشکش زده بود.بالاخره امیررضا،علی رو برد تو هال و روی مبل نشاند.حاج محمود پیش فاطمه رفت و آروم پتو از صورتش کنار زد.
-فاطمه،مسکن بدم بهت؟
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_نه،نمیخوام.
از صدای فاطمه هم معلوم بود داره گریه میکنه.با اینکه خیلی درد داشت ولی از شرمندگی سرشو بالا نمیاورد تا به پدرش نگاه کنه.حاج محمود دارو هاشو بهش داد.
چشم های فاطمه بسته بود،
ولی اشکهاش حتی از چشم های بسته ش هم بالشت رو خیس میکرد.حاج محمود با اینکه صورتش خیس اشک بود، اشک های دخترشو پاک میکرد.فاطمه بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت:
_بابا،دعا کنید زودتر تمام بشه.
حاج محمود روی زمین افتاد.
میدونست حرف فاطمه بخاطر دردنیست و از شرمندگیشه که باعث ناراحتی بقیه ست.
فاطمه کم کم خوابش برد.
علی هنوز شوکه بود.یه دفعه بلند شد که بره تو اتاق.امیررضا مانعش شد.ولی علی هلش داد و گفت:
_ولم کن.
وقتی حال حاج محمود دید،
همونجا افتاد.چهار دست و پا پیش فاطمه رفت.فاطمه عمیق خوابیده بود و نفس های بلند میکشید.خیالش راحت شد که فاطمه زنده ست.نفس راحتی کشید و سرشو پایین انداخت.
حاج محمود به علی نگاهی کرد.
دستی به شانه علی کشید.ایستاد تا به زهره خانوم کمک کنه که بلند بشه.علی به فاطمه نزدیک تر شد و با التماس گفت:
_فاطمه،تو رو خدا تنهام نذار ... جان علی کنارم بمون.
با حرف علی،حاج محمود هم کنار در نشست.امیررضا به پدر و مادرش کمک کرد و به هال رفتن.
اون شب تنها کسی که خوابید زینب بود.
فاطمه نصف شب بیدار شد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#شهیدانه 💖
سالگرد زمینی✨ شدنت مبارک ❤️
به وقت⭐️ ۷/۲۱
سالگرد زمینی شدن 🌻
❤️°•☁️شهید بابک نوری☁️•°❤️
🎆|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#شهیدانه 💖 سالگرد زمینی✨ شدنت مبارک ❤️ به وقت⭐️ ۷/۲۱ سالگرد زمینی شدن 🌻 ❤️°•☁️شهید بابک نوری☁️•°
#شهیدانه 💖
فرازی از وصیت نامه ی شهید بابک نوری به مادرشان :
مادرجان !
حالا دیگر من کنار تو نیستم امید روزهای پیری ات که قرار بود اب دست تو بدهم .😔
همیشه در پی درخ واست برای به میدان رفتن از من می پرسیدی :(بعد از رفتن تو من چه کنم؟) و من همیشه می گفتم:( صبر )💔
این صبر را ساده به زبان می اوردم در حالی که صبر کردن به زبان راحت است اما در عمل، جان را تکه تکه می کند .
اما تو صبر کن و هیچ وقت این جمله را از ذهنت گذر نده که من برای که رفتم ؟😞
که رفتنم تنها و تنها برای خدا بود پس اگر دیدی بعد از من بعضی ها به ترکستان رفتند این را بدان که جنگ الک خدا برای محاسبه بود هرکس کوچک تر شد ،افتاد و خریده شد و هرکس خود نشکست ،ماند و همین خود نشکستن آرمان ها را شکست .
(عاشق ابدیت پسرت بابک)✨💔
📒⃟🌼
•
یڪگوشہازرواقِتو،جاداشتنبساست
ماراهمینامامرضاداشتنبساست :)
.
#چهارشنبہهاےامامرضايے
🌻|•@shahidane_ta_shahadat
#انگیزشے🌱
ۅ بہ کوتاهۍ آن لحظهۍ شاد؎ که گذشت...
غصه هم میگذرد...🌱✨
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#شھیدانہهٰا🦋
هَمـیشِـہمۍگُـفـت:
بَـرٰاۍاینڪِہگِـرهمُحَـبَـتمـٰا
بَـرٰاۍهَمـیشِـہمُحڪَـمبِشـہ
بـٰایَـددَرحَـقهَـمدیگِـہدُعـٰاڪُنیـم..!
شَهـیدعَبـٰاسدٰانِشگَـر🌿••
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
#فندقانھ👑
لبخَندبِـزندِلـبَرلَبخَـندِتـوشِیرِیناَسـت
دآروبِہچِہڪٰارآیَدلَبخَندِتوتَسڪِیناَسـت
👑|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانه🌿
رّنگِـینڪَمـٰانهَـمعـٰاقِبَتوآرونہِخـوآهَدشُـد
پِیشِتـُوهَرخَمِۍبہِخَنـدِھمِیڪِشَدکارَش..!
💗|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_131
فاطمه نصف شب بیدار شد.
علی رو دید که کنار تخت نشسته و با چشم های قرمز شده نگاهش میکنه. شرمنده شد و سرشو انداخت پایین.بعد مدتی رفت وضو بگیره.سجاده شو پهن کرد و چادر نماز پوشید.دو رکعت نمازشب خوند؛نشسته.
بعد از سلام نماز،
سجاده علی رو پهن کرد.بدون اینکه به علی نگاه کنه،جای خودش نشست و دوباره نماز خوند.علی فقط نگاهش میکرد..
چند دقیقه بعد علی هم وضو گرفت،
و روی سجاده ای که فاطمه براش انداخته بود،نماز خوند.هردو سر نماز گریه میکردن.
فاطمه از خدا صبر و عاقبت بخیری میخواست،برای خودش و علی و پدر و مادرش.علی هم سلامتی فاطمه شو میخواست.
بعد از نماز صبح،علی برگشت و رو به فاطمه نشست.گفت:
_از وقتی از خدا خواستم حواسش به منم باشه،مثل تو که حواسش بهت هست،خیلی سختی کشیدم..چرا؟!...چرا با خدا بودن سختی داره؟
-وقتی بخوای با خدا باشی،خدا تو رو در آغوش میگیره.
لبخند زد و گفت:
_وقتی برای خدا دلبری کنی،خدا هم یه کم فشارت میده..باز تو ناز میکنی و خدا بیشتر فشارت میده..باز تو میخندی وخدا بیشتر فشارت میده..وقتی به سختی هات میخندی و میگی باشه خداجون..من که مال خودتم..هر کاری دوست داری بکن...اون وقت دیگه سختی ای وجود نداره،همش خوشیه..تو آغوش خدا هستی و حاضر نیستی به هیچ قیمتی از آغوش خدا جدا بشی..اون وقته که زندگی و سختی هاش میشه عشق بازی...
علی به فاطمه خیره بود.
معلوم بود از عمق وجودش داره با خدا عشق بازی میکنه و حرف هایی که به علی میگه خودش کاملا درک کرده.
-فاطمه،من نمیفهمم تو چی میگی.
لبخند فاطمه عمیق تر شد و با مهربانی نگاهش کرد؛مثل همیشه.
-یه روزی خودت متوجه میشی.
چند روز گذشت.
بعد از نماز ظهر احساس کرد حالش بهتره. بعد از مدت ها به آشپزخونه رفت. زهره خانوم به زینب غذا میداد.وقتی فاطمه رو دید خیلی خوشحال شد. کمکش کرد روی صندلی بشینه.فاطمه کنار زینب نشست و آروم بهش غذا میداد و باهاش صحبت میکرد.غذا خوردن زینب تمام شد.فاطمه به مادرش گفت:
_میشه من امشب شام درست کنم؟
زهره خانوم از اینکه حال دخترش خوب بود،خوشحال شد و گفت:
_چی میخوای درست کنی؟
-علی قیمه خیلی دوست داره.میخوام براش قیمه درست کنم.
زهره خانوم مواد غذایی که لازم بود،روی کابینت،کنار گاز گذاشت.فاطمه به سختی ولی #باعشق غذا درست میکرد.خورشت درست کرد ولی به مادرش گفت برنج درست کنه.
روی صندلی نشست.
حالش خیلی بد بود ولی میخواست تا جایی که میتونه کنار خانواده ش باشه.
عصر شد.
فاطمه و زینب روی مبل نشسته بودن و صحبت میکردن.در خونه باز شد و علی یا الله گفت.
فاطمه ایستاد و گفت:
_مامان،علی اومده.
میخواست به استقبال همسرش بره ولی نتونست.علی تا صدای فاطمه رو شنید...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#فندقانھ🌿
باهَمینلَبخَنـدشیرینۍڪِہدَرمـانمَـناَست
بَـرسَـرِدِلهـٰا؎بِسیارۍبَلـٰاآوَردِها؎..シ!'
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_132
علی تا صدای فاطمه رو شنید،
در رو باز کرد و وارد شد.وقتی فاطمه شو ایستاده و تو هال دید،خیلی خوشحال شد.فکر کرد حالش خوب شده.وسایلی که دستش بود،زمین گذاشت و پیش فاطمه رفت.
فاطمه با لبخند بی حالی گفت:
_سلام علی جانم.
-سلام جان علی.
زینب پای علی رو گرفته بود،
و بابا بابا میکرد.علی بغلش کرد و کنار فاطمه نشست.باهم حرف میزدن که اذان مغرب شد.فاطمه به اتاقش رفت تا نماز بخونه.بعد از نماز علی رو به روش نشست و با عشق و امیدواری نگاهش میکرد.صدای حاج محمود و امیررضا و محدثه اومد که با زهره خانوم سلام و احوالپرسی میکردن.
علی گفت:
_بریم پیش بقیه؟
با اینکه حالش خوب نبود،بخاطر علی قبول کرد.حاج محمود و امیررضا و محدثه هم وقتی فاطمه رو سرپا دیدن خوشحال شدن.همه نشسته بودن.
زهره خانوم به فاطمه گفت:
_غذا آماده ست.مزه شم درست کن تا بخوریم.
امیررضا گفت:
_چرا فاطمه مزه شو درست کنه؟!!
-آخه امروز فاطمه غذا درست کرده.
علی با ذوق به فاطمه گفت:
_دلم برای دستپختت تنگ شده بود.
فاطمه میخواست به مادرش بگه نمیتونه ولی وقتی علی اونجوری گفت،به سختی بلند شد و به آشپزخونه رفت.علی هم همراهش رفت.بقیه با بغض نگاهشون میکردن.
فاطمه طعم غذا رو درست کرد.
تو ظرف کشید و با خلال سیب زمینی شکل قلب تزیین کرد.تمام مدت علی روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد.
زهره خانوم هم به آشپزخونه رفت و میز رو آماده کرد.همه دور هم جمع شدن.بعد از مدت ها فاطمه هم کنار خانواده ش،تو آشپزخونه، غذا میخورد.
محدثه به زینب غذا میداد.
علی تمام مدت حواسش به فاطمه بود. خوشحال بود.خوشحال شدن علی،فاطمه رو بیشتر ناراحت و نگران میکرد.
به سختی و فقط بخاطر علی چند قاشق غذا خورد.اما علی خیلی با اشتها غذا میخورد.وقتی سیر شد به فاطمه گفت:
_عالی بود.مثل همیشه خوشمزه بود.
لبخند بی حالی زد و گفت:
_نوش جان.
بعد از غذا خوردن همه،فاطمه بلند شد که به اتاقش بره.علی هم کنارش میرفت.تو هال بودن که یه دفعه فاطمه افتاد.
علی هم با زانو کنارش افتاد.
همه با سرعت به هال رفتن.علی سر فاطمه رو روی پاش گذاشت و با بغض و التماس صداش میکرد.
-فاطمه..فاطمه جان..فاطمه جانم..پاشو خانومم...
حاج محمود دست فاطمه رو گرفت، نبضش میزد.به امیررضا گفت:
_زنگ بزن اورژانس بیاد.
رو به علی گفت:
_بیهوش شده.
اشک های علی روی صورت فاطمه میریخت.
دکتر بعد از ویزیت فاطمه،
دارو های جدید براش تجویز کرد.به حاج محمود اشاره کرد که همراهش بره بیرون.
به حاج محمود گفت:
_روند بیماری دخترتون بدتر از چیزیه که فکر میکردم..دخترتون حالش خوب نیست..اینجا بودنش هیچ فایده ای براش نداره.اما اگه باعث دلگرمی شما میشه، میتونه بمونه...ولی به نظر من..بهتره این روزهای آخر...تو خونه و کنار خانواده باشه...متأسفم،دیگه کاری از دست ما برنمیاد.
حاج محمود روی صندلی افتاد و اشک هاش جاری شد.امیررضا پیش پدرش رفت.حال حاج محمود رو که دید فهمید دکتر بهش چی گفته.
فاطمه به هوش اومد.
علی با غصه نگاهش میکرد.شرمنده شد،دوباره چشم هاشو بست.
علی آروم صداش کرد.
-فاطمه جانم
چشم هاشو باز نکرد،
ولی اشک هاش از گوشه چشم های بسته هم روان شد.
-فاطمه ی من،همه ی زندگی من،جان علی چشم های قشنگ تو باز کن.
فاطمه با مکث چشم هاشو باز کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
💢اولین چالش برای شروع فصل دوم رمان عشق به شرط عاشقی
🛑دوچشم اشنای غریبه کی بود؟؟
🛑سارا چجوری از دست پوریا خلاص میشه؟؟(کامل توضیح بدین)
🛑پوریا دقیقا قصدش چیه؟؟؟
درگروه نقد و بررسی عضو و نظراتتون رو بگید👌🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
نظراتتونوباهامون دراشتراک بزارید تا توی رمان ازش استفاده کنیم🙏🏻🌸
#حال_خوب☕️
‹خوشبختـۍبہچقدرداشتنِچیزۍنیست؛ بہقدرلذتبردنازداشتہهاست...ジ!
🐣|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقـونہ💕
-رفیق🙃💛
+جونـم؟😍
-بهت گفته بودم تو ..
تضمین نفس کشیدنمی🤓♥️
🦋|•@shahidane_ta_shahadat