eitaa logo
🌷مادران و همسران شهدای حریم و حرم🌷
157 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
404 ویدیو
113 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄* «این مادر آن پسر» کتابی است که زندگينامه و خاطرات خانم فاطمه سادات موسوي رينه، مادر شهيد جاويدالاثر جمال محمدشاهي را روایت می کند. گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی کتابی را منتشر کرده که در 168 صفحه و در قالب خاطره گویی به معرفی ابعاد مختلف شخصیت شهید جمال محمد شاهی و مادر ایشان می پردازد. راوی اصلی داستان، مادر شهید است. هر بخش کتاب ابتدا با یک روایت آغاز می شود و در ادامه خاطره ای به نقل از مادر شهید روایت و سپس خاطره ای از شهید روایت می شود. علاوه بر مادر، برخی از خاطره ها توسط برادر، دوست، همرزم و همچنین دیگر نزدیکان شهید روایت شده است. خاطرات این کتاب در در قالب داستان کوتاه نوشته شده است. بخش پایانی کتاب نیز به تصاویر متنوعی از شهید اختصاص یافته است. @shahidaneharam
برای آشنایی با قالب روایت داستان در این کتاب، داستان «امید» که صفحه 59 و 60 کتاب چاپ شده است را می خوانیم: « این مادر هرگز ناامید نشد و اجازه نداد هیچ چیز او را ناامید سازد. يکي از امتيازات زندگي هاي معنوي برخورداري از اميد بي انتها به خداي مهربان و عنايات اولياي الهي است. اين اميد به همراه خود بهداشت رواني نيز به همراه دارد؛ چون بسياري از نگراني ها و اضطراب هاي موهوم و بي پايه را برطرف مي نمايد. وقتي انسان به خداي قادر مهربان دل مي بندد و اميدوار مي شود خدا هم او را به بهترين وجه ياري مي نمايد. جالب آنکه اين اميد و آرامش رواني بعد از آن، اثر بزرگي در تقويت روابط خانوادگي مي گذارد. خدا هرگز اميد اميدواران به خود را نمي شکند. با آنكه سختي ها و تلخي هاي زيادي را در زندگي تحمل كردم، اما سعي كردم پاي زندگي بمانم. من از خدا مي خواستم كه به من درباره ي تربيت بچه ها كمك كند؛ آن هم در محله اي كه همه جور انساني در آن بود. از قماربازها و معتادهاي حرف هاي تا... البته از طرفي در همين محله، امثال دكتر چمران و شهيد متوسليان و... هم تربيت شدند. خلاصه خدا ما را ياري كرد. امروز همه به فرزندان من افتخار می كنند. براي همين، هميشه دستانم به سوي آسمان بالاست و خدا را شكر مي كنم. من ثمره ي آن كارها و زحمات را الان مي بينم. بچه هايم همگي سالم و سرحال و مفيد به حال جامعه ي خودشان هستند. من در آن سا لها هشت فرزند پشت سر هم داشتم. رسيدگي به امور آنها، مشكلات خانه، بي پولي، محله ي بد و... همه با هم جمع شده بود. اما لطف و عنايت خدا از همه ي اين ها بالاتر بود. جمال همه گونه سختي را تحمل مي كرد. او خيلي حيا و ادب داشت. بميرم براي پسرم، از خجالت نداري صورتش سرخ مي شد، اما حرفي نمي زد. شكايت نمي كرد. جمال تلاش خودش را انجام مي داد، اما راضي بود به رضاي خدا در يکي از نامه هايش مي نويسد: الان که در سنگر نشستيم روز جمعه ساعت هفت و سي دقيقه ي صبح است. به فکر خانه افتادم؛ به فکر روزهاي انقلاب، به فکر بچه هاي کوچه و... بعد به خودم مي گويم بي خيال بابا، چند سال تو کوچه بودي چه کار کردي؟ اينجا را عشق است. نبرد حق عليه باطل را. راستي خدا را شکر مي کنم که در جبهه ي باطل نيستم. خدايا شکر و سپاس تو را که مرا در لشکر حق قرار دادي. که اگر بکشم، به بهشت مي روم و اگر کشته شوم، نيز به بهشت مي روم.» https://ble.ir/ketabekhob_arzeshi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شعرخوانی سردار سلیمانی از حضرت علی اکبر قبل از عزیمت شهید بدرالدین به میدان نبرد
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 دلِ مادرِ شهید... 🎬 برشی از روایتگری حاج سعید اوحدی در بزرگترین گلزار شهدای جهان ✉️ قطعه ۴۰ 📍اینجا مرکز دنیاست ...
خواندن شده بود کار هر روزش... شلمچه بود که چشماش مجروح شد. کم کم  بیناییش رو از دست داد، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک .. باضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می داد هم روضه.... توی ماه محرم حالش خراب شد. پدرش می گفت : « هرروز می نشستم کنار تخت برایش زیارت عاشورا می خواندم... اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم... 10 صبح بود که از من پرسید: بابا! حرّ چه روزی شهید شد؟ گفتم: روزعاشورا... گفت:  دعاکن من هم امروز حٌرّ بشم... ظهر که شد، گفت: بابا! بی قرارم... بگو مادر بیاد... بعد هم گفت: برایم سوره ی بخون، سوره ی امام حسین(علیه السلام)... شروع کردم به خوندن ... به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» که رسیدم، خیلی گریه کرد.. گفت: دوباره بخوان... 13 یا 14 بار براش خواندم... همین جورگریه می کرد... هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه... گفت: بابا! مادر نیومد؟  گفتم: نه هنوز گفت: پس خداحافظ قرآن رو گذاشتم روی میز برگشتم انگار سالها بود که جون داده... 🌷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
🌷مادران و همسران شهدای حریم و حرم🌷
┄═❁๑๑🌸๑๑❁═┄ 🌷 ۴ داستان از 🔶شهید محمد حسین یوسف الهی، فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان بود و حاج قاسم وصیت کرده بود که در کنار او دفن شود. 🔹همرزم شهید: حسین به من گفته بود در کنار اروند بمان و درجه جذر و مدّ آب که روی میله ثبت می‌شود را بنویس. بعد هم خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد. نیمه های شب خوابم برد. آن هم فقط ۲۵ دقیقه. بعداً برای این فاصله زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم تا کسی کسی متوجه خوابیدن من نشود وقتی حسین و دوستش برگشتند، بی مقدّمه به من خیره شد و گفت: "تو شهید نمی‌شوی". با تعجّب به او نگاه کردم! مکثی کرد و باز به من گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر می‌نوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود. خدا گواه است که در آن شب و در آن جا، هیچ کس جز خدا همراه من نبود!!! او از کجا می دانست!؟ ☘☘☘ 🔷مادر شهید: با مجروح شدن پسرم محمّدحسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛ نمی دانستم در کدام اتاق بستری است. در حال عبور از سالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا وارد اتاق شدم. خودش بود؛ محمّدحسین من! امّا به خاطر مجروح شدن، هر دو چشمش را بسته بودند! بعد از کمی صحبت گفتم: مادر! چطور مرا دیدی؟! مگر چشمانت بسته نبود؟ امّا هر چه اصرار کردم، بحث را عوض کرد! ☘☘☘ 🔷برادر شهید: برای پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال ۶۲ بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم.از کرمان. ساعت۱۰:۰۰ شب به بیمارستان رسیدیم. با اِصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم. نمی‌دانستیم کجا برویم. جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمّدحسین یوسف الهی هستید؟ با تعجّب گفتیم: بله! جوان ادامه داد: حسین گفته: برادران من الآن وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا! وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن حسین تمام سوخته ولی می‌تواند صحبت کند. اوّلین سؤال ما این بود: از کجا می دانستی که ما آمدیم؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم! محمّدحسین حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت و را گفت! ☘☘☘ 🔷همرزم شهید: دو تا از بچّه های واحد شناسایی از ما جدا شدند. آنهم با لباس غوّاصی در آبها فرو رفتند. هر چه معطّل شدیم باز نگشتند. به ناچار قبل از روشن شدن هوا به مقرّ برگشتیم. محمّدحسین که مسؤول اطّلاعات لشکر ۴۱ثارالله کرمان بود، موضوع را با شهید حاج قاسم سلیمانی- فرمانده لشکر ـ در میان گذاشت. حاج قاسم گفت: باید به قرارگاه خبر بدهم. اگر اسیر شده باشند، حتماً دشمن از عملیّات ما با خبر می‌شود. امّا حسین گفت: تا فردا صبر کنید. من امشب تکلیف این دو نفر را مشخّص می‌کنم. صبح روز بعد حسین را دیدم. خوشحال بود. گفتم: چه شده؟ به قرارگاه خبر دادید؟ گفت: نه. پرسیدم: چرا حسین مکثی کرد و گفت: دیشب هر دوی آنها را دیدم. هم اکبر موسایی پور هم حسین صادقی را. با خوشحالی گفتم: الآن کجا هستند؟ گفت: در خواب آنها را دیدم. اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره اکبر نور بود! خیلی نورانی بود. می دانی چرا؟ اکبر اگر درون آب هم بود، نماز شبش ترک نمی‌شد. در ثانی اکبر نامزد هم داشت. او تکلیفش را که نصف دینش بود انجام داده بود، امّا صادقی مجرّد بود. اکبر در خواب گفت: که ناراحت نباشید؛ عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می‌گردیم. پرسیدم: چه طور؟! گفت: شهید شده اند. جنازه های شان را امشب آب می آورد لب ساحل. من به حرف حسین مطمئنّ بودم. شب نزدیک ساحل ماندم. آخر شب نگهبان ساحل از کمی جلوتر تماس گرفت و گفت: یک چیزی روی آب پیداست. وقتی رفتم، دیدم پیکر شهید صادقی به کنار ساحل آمده! بعد هم پیکر اکبر پیدا شد!
☑️دفعه اولی که شهید محرابی به زیارت بی‌بی رقیه (علیهاالسلام) اومد، یه جوری ضجّه می‌زد و اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد که انگار چند لحظه قبلش همه خانوادشو از دست داده. از حرم که بیرون اومدیم، رو کرد به من و گفت: «الآن می­‌خوام یک روضه زنده بخونم. بعدش ایستاد وسط بازار شام و شروع کرد بلندبلند روضه‌ خوندن»: «شامی‌ها! بدن بابا... بابا عمه رو... زدن، ای بابا... بابا وقتی که بعد از چند ماه از شهادتش، از اون بازار رد می­‌شدیم، بی‌اختیار شروع می­‌کردم به گریه‌ کردن. انگار انعکاس صدای روضه‌ش میون در و دیوار بازار شام جا مونده بود: شامی­‌ها بدن بابا... کانال رسمی پاسخ به شبهات و شایعات https://eitaa.com/mobahesegroup ble.ir/mobahesegroup
کوچه‌هامان پراز سیاهی بود شهر را از عزا درآوردند چشم‌های ستاره‌ها خندید ماه را سمت دیگر آوردند شاخه‌هایی که سرفرازانند میوه‌هایی که جلوه‌ی باغند مادران مثل ام لیلایند که پسر مثل اکبر آوردند روی تابوت‌هایشان بستند پرچمی که به رنگ خورشید است فاطمیون فداییان حرم سرورانی که سر برآوردند قصه‌ها را یکی یکی خواندند آخر ماجرا سفر کردند عاشقی هم برایشان کم بود عشق بردند و باور آوردند عصر یک جمعۀ بهاری بود همه در انتظارشان بودیم باد‌های بهاری از هرباغ لاله‌هایی معطر آوردند ✍🏻عاطفه جعفری. شاعر افغانستانی 🍀 تقدیم به مادران و خواهران شهدای فاطمیون