هدایت شده از بیداری ملت
🔴 بخشی از کارنامه آیت الله رئیسی در قوه قضاییه
🔺 بدهکاران بانکی و مخلین اقتصادی دانه درشت که محکوم شدند.
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_شانزدهم
#قسمت ۴۸
#پرواز_علی
هر وقت احتمال بمباران میدادیم میرفتیم ارتفاعات کوهستان پناه میگرفتیم ولی بمبارانی در کار نبود. برعکس روزهایی که به کوه نمیرفتیم هواپیماهای عراقی میآمدند و شهر را بمباران میکردند.
یک هفتهای بود اطلاعیههایی از طرف دولت در خصوص بمباران شیمیایی و نحوۀ برخورد با حادثه و آموزش و اطلاعات لازم شیمیایی در بین مردم پخش میشد تا در صورت مواجهه با بمباران شیمیایی آمادگی لازم را کسب کنند.
با این آموزشها در زمان بمباران شیمیایی صورت بچهها را شستم و رویشان نایلون کشیدم و به جاهای بلند رفتیم. مواد شیمیایی به جاهای بلند سرایت نمیکرد. بالای کوه هم توپهای عراقی روی سرمان شلیک میکردند. آبها آلوده شده و سرفه به جانمان افتاده بود. بدنها ورم کرده و تاول زده بود. با خارش شدید بدن پوستمان را میخراشیدیم. معلوم نبود چه کسی آلوده و چه کسی سالم است. زیر پاها تاول زده و پوست میانداخت. این تاول ها با آمپول هم از بین نمیرفت. تمام موجودات زنده آلوده شده و از بین میرفتند. موها میریخت و صورتها تاول میزد.
با علی خانواده را به روستای مکلآباد بردیم ولی آنجا هم کمبود و آلودگی بیداد میکرد. بچهها اوریون گرفتند و زیر گوش و گلویشان پُر از کیست و ورم شد. توی موی بچهها پُر از شپش شد. از طرف هلال احمر مواد غذایی و پتو و شیرخشک و عدس و مرغ و برنج در اختیارمان گذاشتند ولی موشکباران منافقین و ضد انقلاب مکلآباد را هم ناامن کرد. با سفارش سعید مجبور
شدیم به مهاباد برویم. در مهاباد توی مدرسۀ شهید شهرکندی اسکان یافتیم. سه اتاق دادند و مستقر شدیم. خانوادههای زیادی در آنجا اسکان یافته بودند. بعد از مدتی دیدم علی سرش میجنبد و دائم پنجره روبهرو را دید میزند.
چند روز زیر نظرش گرفتم، دیدم با افسانه، دختر یکی از جنگزدگان سردشتی ساکن در ساختمان روبهرو، سر و سری پیدا کرده. اول خندهام گرفت ولی بعد از یکی دو ماه دیدم قضیه جدی است و رفت و آمد افسانه به اتاقمان بیشتر شد. دو پسر دیگر هم دور و بر افسانه میپلکیدند که مایۀ عذاب علی شده بودند. دائم پرسه میزد و مواظب افسانه بود. افسانه پدر نداشت و قد متوسطی داشت. عاقبت علی علاقهاش به افسانه را علنی کرد و گفت: «میخوام باهاش ازدواج کنم.»
تا بهار در مهاباد ماندیم و بعد به سردشت برگشتیم. خانوادۀ افسانه هم به سردشت بازگشتند. علی قرص و محکم روی عشقش ایستاد و از مادرش خواست به خواستگاری افسانه برود. بعد از چند بار رفت و آمد، مادر افسانه موافقتش را با ازدواج آنها اعلام کرد.
در سال 1366 و بعد از بمباران شیمیایی پسر دومم مصطفی را به دنیا آوردم. معلوم شد در زمان بارداریام شیمیایی شده است. بعد از بمباران شیمیایی بعضیها از درد و ناتوانی تنفسی خودکشی کردند. بچههایی به دنیا آمدند که هفتاد درصد شیمیایی بودند.
مسئولیت ادارۀ خانه و تربیت بچههای ریز و درشت به دوشم افتاده بود. عشق علی هم مایه دردسر شده بود. با پایان جنگ ایران و عراق، علی جوان رعنایی شده و در کارها همیارم بود. از معافیت سربازی خانوادۀ شهدا استفاده کرد و معاف شد. کاری در شرکت راه قدس پیدا کرد و سر کار میرفت. قیافه و صورتش شبیه سعید شده بود. دوست داشت زودتر با افسانه عروسی کند. روز دوشنبه چهاردهم شهریور سال 1368 دو تا پیراهن خوشگل و خوشرنگ برای من و مادرش خرید و گفت: «این پیرهنها رو براتان خریدم تا روز چهارشنبه بپوشین و بریم خواستگاری افسانه!»
پیراهن من صورتی و گلبهی بود. پیراهن مادرش سورمهای با گلهای سفید و برگهای آبی؛ هر شالی رویش میبستیم هماهنگ میشد.خاله غنچه چمدانی از لوازم بهداشتی و آرایشی و لباسهای خوشرنگ آماده کرد تا چهارشنبه به خواستگاری افسانه برویم.
علی رانندۀ شرکت راه قدس اداره راه سردشت بود و جادههای روستایی را آسفالت میکردند. صبح کارگرها را به محل کار میرساند و عصر برمیگرداند. ماشینش تویوتا و همرنگ تویوتای سعید بود. وقتی تردّدش در این مسیر زیاد شده بود، به ضد انقلاب گزارش داده بودند که سعید سردشتی هر روز در این مسیر تردد دارد.غروب آن روز غمگین کارگرها را سوار ماشین میکند تا از جاده بانه، سردشت به خانه برگرداند. نرسیده به پُل بریسوه روستای مکلآباد به کمین نیروهای دموکرات میافتد و ماشینش را به رگبار میبندند. ماشین چپ میکند و علی زخمی میشود.
نیروهای دموکرات هلهله و شادی سر میدهند و میگویند: «کشتیم، کشتیم. جاش بزرگ رو کشتیم. سعید سردشتی را کشتیم!»
وقتی بالای سر علی میرسند تا تیر خلاص به سرش بزنند، متوجه میشوند اشتباه کردهاند و ....
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود و آهنگ " دستتو بده به من "
📸 تصویر تازه منتشرشده از شهید حاج قاسم سلیمانی پس از شرکت در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۹۶
#انتخابات #مشارکت_حداکثری
به رادیو زیارت، صدای مهر و معرفت بپیوندید:
👇
@RadioZiyarat
Akhavi.mp3
23.14M
#روانشناسی_انتخاب
#رأی_اولی_ها
#جشن_تکلیف
🎉🎊 «جشن تکلیف سیاسی» برای رأی اولیهای عزیز🎊🎉
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎙 فایل صوتی آفلاین: 🇮🇷 « من در سرنوشتم سهم دارم»🇮🇷
👌 ویژه #رأی_اولیها
✅ استاد ابراهیم اخوی
🔶 چگونه به انتخابگری نوجوان کمک کنیم؟
🔷 کدام سبک والدگری باعث طغیان نوجوان در تصمیمگیری میشود؟
🔶 قدرت انتخابگری از چه زمانی شروع میشود؟
‼️ نه تنها 🇮🇷 من در سرنوشتم سهم دارم 🇮🇷
📌 بلکه...👇
🇮🇷🇮🇷 تشویق به «رأی دادن» بزرگترین مصداق بارز «امر به معروف» است..🇮🇷
✅ لطفا در گوش دادن به فایل کوشا باشید.
✅ این فایل هدیه ما به خانواده شماست. از اینکه در خود کانال از آن استفاده میکنید از شما سپاسگزاریم.
✅با معرفی کانال به دیگران، در حمایت از این امر خطیر و سرنوشت ساز سهیم باشیم.
💫از همکاری شما خوبان کمال تشکر و سپاسگزاری را داریم.
💢کانال تخصصی همراهان نوجوان 💢
https://eitaa.com/joinchat/173277184C95ec8b6873
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
یادواره شهدای خرداد مسجد حضرت زینب سلام الله علیها
با سخنرانی بصیرتی استاد سطوح عالی حوزه
حضرت حجة الاسلام استاد احتشام کاشانی
مداح؛ حاج حسن اسداللهی
چهارشنبه ۲۶ خردادماه ۱۴۰۰ بعد از نماز مغرب و عشاء
🔊🔊 همگی دعوتید 🔉🔉
🇮🇷مراسم شبی با شهدای خرداد ماه🇮🇷
🔹بزرگداشت یاد و خاطره شهدای محل🌷شهید حاج محمد(منصور) اسفندیاری🌷
شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی🌷
⏰ امشب بعد از نماز عشاء
🎙با سخنرانی استاد برجسته کشور حجت الاسلام #احتشام_کاشانی
🔶 مداح: حاج #حسن_اسداللهی
🕌 بنیاد _ خیابان دکتر حسابی _مسجد حضرت زینب علیها السلام
با لباس ِ جهـاد
هر کاری عبادت است
و چه زیبا روزهایشان،
وقـفِ خــدا بود...
و امروز ...
جهاد ما #انتخاب_درست و مشارکت #حداکثری هست...
سلام ✋
#عاقبتتون_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
📷انتشار برای اولین بار...
رأیی که فرزند شجاع و غیور ایران،ذبیح راه وطن، شهید سربلند #محسن_حججی به همراه پدر و مادر بزرگوارش، با مزین کردن به تمثال مبارک رفیق و همرزم شهیدش #پویا_ایزدی در خرداد1396به صندوق انداخت.
نشر حداکثری...
#درست_انتخاب_کنیم
#خون_بهای_شهدا
سلام علیکم
▪️ انا لله و انا الیه الراجعون ▪️
خبر دار شدیم که پدر بزرگوار شهیدان داود و ابوالفضل یزدانیان دیشب دار فانی را وداع گفته اند که از همین کانال از طرف #ستاد_یادواره_امام_زادگان_عشق خدمت خانواده معزز این شهیدان تسلیت عرض نموده و علو درجات را برای آن مرحوم از خدای متعال خواستاریم.
روحش شاد با نثار #فاتحه_الکتاب و ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🔊🔊 همگی دعوتید 🔉🔉
🇮🇷مراسم شبی با شهدای خرداد ماه🇮🇷
🔹بزرگداشت یاد و خاطره شهدای محل🌷شهید حاج محمد(منصور) اسفندیاری🌷
شهید مدافع حرم مهدی طهماسبی🌷
⏰ امشب بعد از نماز عشاء
🎙با سخنرانی استاد برجسته کشور حجت الاسلام #احتشام_کاشانی
🔶 مداح: حاج #حسن_اسداللهی
🕌 بنیاد _ خیابان دکتر حسابی _مسجد حضرت زینب علیها السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزان!
حتماً حتماً حتماً ببینید👀
از این قشنگ تر میشد بیان کرد؟ 👌
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_شانزدهم و هفدهم
#قسمت ۴۹
#کریسکان
قتی بالای سر علی میرسند تا تیر خلاص به سرش بزنند، متوجه میشوند اشتباه کردهاند و علی را به جای سعید ترور کردهاند. کارگران زخمی و دست و پا شکسته را همانجا رها میکنند و میروند. چون هوا تاریک است کسی جرئت نمیکند تا صبح به کمکشان برود. صبح زود نیروهای پاسگاه مصطفی طیاره به محل میروند و میبینند علی و دو نفر دیگر از شدت خونریزی شهید شدهاند. افراد دست و پا شکسته را با جنازه شهدا به بیمارستان منتقل میکنند.
روز چهارشنبه که قرار بود به خواستگاری افسانه برویم، حجلۀ شهادت علی برپا شد. افسانه سیاهپوش دور حجله میچرخید و بیهوش میشد. داشت دق میکرد. بارها التماس کرد تا خاله غنچه ساعت علی را به عنوان یادگاری به او بدهد. ولی خاله غنچه گفت: «برو دخترم و از این خاطره دل بکن. تو باید صبوری کنی و به فکر ازدواج با کس دیگهای باشی. بهتره هر چه زودتر خاطره علی رو فراموش کنی.»
روز چهارشنبه شانزدهم شهریور سال 1368 نامزدی علی و افسانه به ماتم تبدیل شد. علی هم از دستمان پَر کشید و با پروازش به خیل شهدا پیوست. همانطور که مصطفی در تاریخ شانزدهم شهریور سال 1358شهیده شده بود، با فاصله ده سال بعد و در همان روز شانزده شهریور، علی هم به لقاء الله پیوست
غم شهادت علی بر دوشم سنگینی میکند. جوان و بیگناه به جای من ترور شد. مراسم ختم و چهلمش را با شکوه و عظمت خاصی انجام میدهیم.
چون زبانم کردی است و راحت میتوانم در خاک عراق تردد کنم تا تحرک ضد انقلاب را شناسایی کنم، مدتی است آموزش مأموریتهای برون مرزی میبینم. حوزۀ مأموریتم عراق تعیین میشود. با جوش خوردن با عوامل ضد انقلاب زمینۀ حضورم در عراق بیشتر میشود. در عملیات مرصاد با جعفرآقا، مسئول عملیات شمال غرب منافقین، در پادگان اشرف ملاقاتی انجام میدهم. لیست مایحتاج آنها را برای مسئولم میفرستم تا تصمیمات لازم را بگیرند.
عراق با کمبود آذوقه مواجه شده و منافقین میخواهند احتیاجاتشان را از کردستان ایران تأمین کنند. من هم وارد تشکیلاتشان میشوم و قول میدهم نیازهایشان را برآورده کنم. همانجا متوجه تحرکات نظامی منافقین میشوم و میبینم در محوطۀ وسیعی از پادگان اشرف، ماکت هواپیماهای نظامی چیده اندکه واقعی نیستند. یکی از هواپیماهای ایرانی هم گول خورده و به این ماکتها حمله کرده و متأسفانه سقوط کرده بود. سراسر پادگان لبریز از ادوات نظامی و توپ و تانک و خودروهای مجهز به سیستمهای راداری است. منافقین با رفتارهای خشک نظامی با یکدیگر برخورد میکنند. گزارشات لازم را برای سرپُلم میفرستم و تحرکات نظامی را در عملیات مرصاد رصد کرده و گزارش میدهم.
گروههای زیادی در عراق کار میکنند و اطلاعات زیادی به ایران میرسانند. کار من بخش ناچیزی از فداکاری سربازان گمنام امام زمان(عج) قبل از عملیات مرصاد است. عملیات مرصاد تلهای بود که توانستیم منافقین را به داخل کشور بکشانیم و قبل از پایان جنگ کلکشان را بکنیم.
بار دیگر بعد از پایان جنگ ایران و عراق، بعد از یک ماه مأموریت خارج از کشور و دوری از زن و بچه، خسته و کوفته به ایران میرسم و گزارش سفر را به مسئولم میدهم. او مأموریت جدیدی در خاک عراق برایم در نظر گرفته و دستور میدهد فردا راهی عراق شوم.
ممند محمود عبدالله، عضو اتحادیه میهنی کردستان عراق و از نزدیکان مامجلال طالبانی، پیک اصلی و نیروی وفادارم در عراق است. او پسرعموی پدرم است و در عراق زندگی میکند. به وسیلۀ او اکیپی قدرتمند در عراق تشکیل دادهام که مأموریتهای اطلاعاتی و عملیاتیام را به نحو احسن انجام میدهند.
تیمی از افراد زبده عراقی جذب کردهام که حاضرند هر عملیاتی را در عراق برایم انجام دهند. تعدادی از آنها فامیلهای دور پدرم هستند که با صدام میجنگند. حالا صدام ضعیف شده و با من همکاری میکنند. گزارش تحرکات کومله و دموکرات و منافقین را برایم میفرستند و دستمزد میگیرند. عوامل زیادی در خاک عراق دارم که باید مخارج زندگی و هزینههای عملیاتشان را پرداخت کنم. ممند محمود عبدالله در شهر رانیه زندگی میکند و از قدیم با آنها رفت و آمد فامیلی داریم.
عراقیها به گوشیهای تلفن که صدا را ضبط میکند علاقه دارند. تعدادی گوشی تلفن و سماور مسی سوغات میخرم برای دوستان عراقیام ببرم. تا لب مرز عراق با ماشین میروم و بقیه راه را با اسب طی میکنم. ممکن است در این رفتن برگشتی در کار نباشد. برای ضد انقلاب شاخ شدهام و ممکن است کشته یا اسیر شوم.
ده میلیون و سیصد هزار تومان پول نقد را توی ساکم چیدهام و به عنوان تاجر راهی عراق میشوم.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷