فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰روز دوشنبه روز زیارتی
🌸امام حسن علیه السلام
🌸امام حسین علیه السلام
#التماس دعا🤲
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
▪️▪️🏴▪️▪️
بسم الله الرحمن الرحيم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_163
🌷 #آیه_145_سوره_بقره
🌸 وَلَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ بِكُلِّ ءَايَةٍ مَّا تَبِعُواْ قِبْلَتَكَ وَمَآ أَنْتَ بِتَابِعٍ قِبْلَتَهُمْ وَمَا بَعْضُهُمْ بِتَابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَآءَهُمْ مِّنْ بَعْدِ مَا جَآءَكَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذاً لَمِنَ الظاَّلِمِين
َ
🍀ترجمه:و(اى پیامبر!)اگر هرگونه آیه،براى اهل كتاب بیاورى،از قبله ى تو پیروى نخواهند كرد،و تو نیز پیرو قبله آنان نیستى،(همانگونه كه)بعضى از آنها نیز پیرو قبله دیگرى نیستند وهمانا اگر از هوس هاى آنان پیروى كنى،پس از آنكه علم (وحى) به تو رسیده است، بى شک در این صورت از ستمگران خواهى بود.
🌺 این آیه، از لجاجت اهل كتاب(اهل کتاب منظور یهود و نصارا)پرده برداشته و سوگند یاد مى كند كه هرچه هم آیه و دلیل براى آنان بیاید،آنها از اسلام و قبله ى آن پیروى نخواهند كرد. چون حقیقت را فهمیده اند،ولى آگاهانه از پذیرش آن سر باز مى زنند. تهدید و هشدارهاى قرآن نسبت به پیامبر، به منظور جلوگیرى از بروز و نسبت نارواى خدایى به اولیاست.آنگونه كه در ادیان دیگر،مردم عیسى علیه السلام را فرزند خدا و فرشتگان را دختران خدا مى دانستند. قانون برای همه یکسان است اگر پیامبر از هواهای آنها تبعیت می کرد از مقام نبوت عزل می شد و گرفتار کیفر الهی می شد.
🔹 پيام های آیه 145سوره بقره 🔹
✅ #لجاجت_و_تعصّب،مانع تفكّر است. آنان نه تنها نسبت به اسلام تعصّب مى ورزند،در میان خودشان نیز عناد و لجاجت دارند.
✅ در برابر هیاهو و غوغاى مخالفان نباید تسلیم شد و براى مأیوس كردن #دشمنان، قاطعیّت لازم است.
✅ یهود ونصارا هر یک داراى قبله ى ویژه اى بودند به این خاطر می فرماید بعضی از آنها پیرو قبله دیگری نیستند.
✅ انحراف #دانشمندان، بسیار خطرناک است.
✅ #علم،به تنهایى براى هدایت یافتن كافى نیست، روحیّه ى حقّ پذیرى لازم است. یهود صاحب كتاب بودند، ولى با وجود تعصّب نابجا،این علم چاره ساز نشد.
✅ #پیامبر،حقّ تغییر قانون الهى را بر اساس تمایلات مردم ندارد.
✅ #آیین_اسلام از سرچشمه ى علم واقعى است.
✅ قوانینى شایسته پذیرش و پیروى هستند كه از هواهاى نفسانى تبعیت نکرده و بر پایه ى علم بنا شده باشند.
✅ #قانون،براى همه یكسان است. اگر بر فرض پیامبر نیز تابع هوا و هوس شود، گرفتار كیفر خواهد شد.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
▪️▪️🏴▪️▪️
عشق است
اینڪہ #یڪ نــــفر
آغـــــاز مے ڪند...
هــــر روزش را
بہ #هــــــواے
سلام بـــــر شما شهیدان ...
سلام✋
#عاقبتمان_شهـــ🌹ــدایی🏴
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پنجم_اردیبهشت1359
#حادثه_طبس
#امدادهای_غیبی
#طوفان_شن
و چه زیبا فرمود
#امام_روح_الله
" آمریکا هیچ #غلطی نمی تواند بکند "
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
970318-Panahian-Mosala-AzmBarayeZohoor-18k.mp3
6.16M
#شب_قدر
استاد#پناهیان
شب قدر شب عـزم برای ظهور
#ماه_مبارک_رمضان
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
یا رَبْ ، مقــــدر نما
در ایـــــن #روزهای_قـــــدر
یڪ جـرعه از اخــــــلاص
و آن حـالِ شـــــهیـدان را ...
بحق شهدا #الهی_العـــــفو
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✋
غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد، آسمانی شد
🔺 سردار مدافع حرم حاج مهدی نیساری درشب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد. سردار نیساری فردی که برای شناسایی پیکر شهیدحججی به مقر داعش رفت وازطرف سیدحسن نصرالله لقب پهلوان مقاومت گرفت
🔹️ ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی:
◇ بعد از شهادت حججی تا مدتها ، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود تا اینکه قرار شدحزب الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
◇ بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهیدحزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
◇ به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"
◇ می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.اما آن موقع ، *محسن* برایم از همه چیز وحتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
◇ در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود ، با اسلحه اش ما را می پایید.
◇ پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"میخکوب شدم ، از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم.
◇ رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟!
این بدن اربا_اربا شده این بدن قطعه قطعه شده!"
◇ بی اختیار رفتم طرف داعشی عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.داد زدم: "پست فطرتا ، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!"
◇ حاج سعیدحرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت :"این کار ما نبوده ، کار داعش عراق بوده."دوباره فریاد زدم : "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"
◇ داعشی به زبان آمد گفت: "تقصیرخودش بود.از بس حرص مون رودرآورد.نه اطلاعاتی بهمون داد ، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کردکه از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
◇ هرچه می کردم ، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکررا برای شناسایی دقیقاباخودمون ببریم."
◇ اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه ، پیکر محسن نبود وداعش میخواست فریب مان بدهد.
🔹️ توی دلم متوسل شدم به "حضرت زهرا علیها السلام" گفتم : "بی بی جان خودتون کمک مون کنید ، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن ناگهان فکری توی ذهنم آمد.خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن ، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم.
◇ نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی ، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.دیگر خیلی خسته بودم.
◇ هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله ، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.
🔹️ به دمشق که رسیدم ، رفتم حرم بی بی حضرت زینب علیهاالسلام وقتی داخل حرم شدم ، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند. الان هم همین جا هستن.توی حرم."
◇ من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تاچشمش به من افتاد ، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی"
◇ نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟!
بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
◇ گفتم: "حاجآقا، پیکر محسن مقرحزب الله لبنانه ، برید اونجا خودتونببینیدش."
◇ گفت: "قَسَمَت میدم به بیبی که بگو."
◇ التماسش کردم چیزی از من نپرسد.دلش خیلی شکست.دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم.همه محسنم رو.
تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی ،راضی ام."
◇ وجودم زیر وروشد.سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود.به سختی لب باز کردم و گفتم: حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبرعلیه السلام اربا اربا کرده ان.
🔹️ هیچ نگفت فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان ، این هدیه را از من قبول کن!
سردار حاج مهدی نیساری
روحش شاد با قرائت #فاتحه و ذکر #صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پوستر | ناروا
◽️امام زینالعابدین(علیه السلام): هر کس به مردم عیبی را نسبت دهد که دارند، مردم به او عیبی را که ندارد، نسبت میدهند.
◽️به عشق مهدی هوای زبانمان را داریم
🖌 خانه طراحان انقلاب اسلامی
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_نهم
شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی مینشستیم. منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم گریه می کند و میگوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود «مدق الحمدلله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. |
مدق از این شانس ها ندارد!» به شوخی گفته بود. مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول. میگفت «تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمیدید. خانه را گم کرده بودم.» بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی مان را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانتری
قبل از این که پیاده شوم، گفت نمی خواهم اینجا بمانید. باید بروید تهران.» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت «اگر این جا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من میروم جبهه که بمیرم. هدفم دیگر
خالص نیست. فرشته، به خاطر من برگرد.» شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست، سی خانواده بودیم که خانه دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خانه آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود. با بقیه خانم ها هم صحبت کردیم. همه راضی شدند. فردا صبح به آقای
صالحی، که وسایل صبحانه را آورد، گفتیم ما برمی گردیم شهر خودمان.
برایمان بلیت قطار گرفت. باید خداحافظی می کرد. وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود. هر چه می گفت، باز احساسش را نگفته بود. فقط نمیخواست این لحظه تمام شود.
نمی خواست برود. توی چشم های منوچهر خیره شد. هروقت می خواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را می کرد و رضایتش را می گرفت. اما حالا که نمی توانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند.
گفت «برای خودت نقشه شهادت نکشیها! من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی.» منوچهر گفت مطمئنم. وقتی خمپاره میخورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چیند و سالم می مانم، معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای. نمیگذاری بروم، فرشته. نمی گذاری.» فرشته نفس راحتی کشید. با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت پس حواست را جمع کن، منوچهرخان. من آنقدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم.»
علی را نشاند روی زانوش و سفارش کرد «من که نیستم، تو مرد خانه ای. مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود!»
با على این طوری حرف میزد. از فردایش که میخواستم بروم جایی، على می گفت «مامان، کجا می روی؟ وایستا من دنبالت بیایم.» احساس مسئولیت می کرد.
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند. آن شب غمی بود بین مان. جیرجیرکها هم انگار با غم می خواندند. ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم. هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم. همان لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ذهن مان مشغول بود؛ مردها به کارهایشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان.
یک دل سیر با هم نبودیم.تهران آمدنمان مشکلات خودش را داشت. همه زندگی مان را برده بودیم دزفول. خانه که نداشتیم. من و على خانه پدرم بودیم.
خبرها را از رادیو میشنیدیم. در آن عملیات،عباس کریمی و ملکی شهید شدند، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد. خبرها را آقای صالحی به ما میداد. منوچهر یک تلفن نمیزد. خبر سلامتیش را از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل. پشت تلفن صدایم میلرزید. می گفت «تو این جوری می کنی، من سست میشوم.» دلم گرفته بود.
دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و با هم گریه کردیم. قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند و باز ما را ببرد پیش خودش.
رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو میرفت. احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید. راهش را کج کرد به طرف خانه پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین های منوچهر که دم در نبود. از پله ها رفت بالا. توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب میشناخت. حتما می خواست غافلگیرش کند. تا پرده پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون؛ از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید. از هر گل یک شاخه. خوشحال بود که به دلش اعتمادکرده و آمده آن جا سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری، شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچکتر. گفت «اینها تازه ازدواج کردهند. تا حالا خانمش نیامده جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هرچه بگویی، همان کار را می کنیم.» من موافق بودم. منوچهر چهار تا جعبه مهمات آورد که به جای کمداستفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دو تا برای آنها. توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد. روز بعد، آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت میشد که تنها نیستم، می رفت.
آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را بهتر از تهران می گرفت. میرفتم بالای پشت بام،آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیشتر نداشت. از همان میرفتم بالا. یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره تلفن میدادند. اسم و شماره تلفن را مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را
میدادیم و او خبر میداد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته بعد نمی بینیمشان....
⬅️#ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
همسر #شهیددقایقی: یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.»
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷