✋
غیورمردی که پیکر شهید حججی را شناسایی کرد، آسمانی شد
🔺 سردار مدافع حرم حاج مهدی نیساری درشب ۲۱ ماه رمضان آسمانی شد. سردار نیساری فردی که برای شناسایی پیکر شهیدحججی به مقر داعش رفت وازطرف سیدحسن نصرالله لقب پهلوان مقاومت گرفت
🔹️ ماموریت ویژه سردار نیساری برای شناسایی پیکر مطهر شهید محسن حججی:
◇ بعد از شهادت حججی تا مدتها ، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود تا اینکه قرار شدحزب الله لبنان و داعش، تبادلی انجام دهند.
◇ بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهیدحزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
◇ به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"
◇ می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.اما آن موقع ، *محسن* برایم از همه چیز وحتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
◇ در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود ، با اسلحه اش ما را می پایید.
◇ پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"میخکوب شدم ، از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم.
◇ رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟!
این بدن اربا_اربا شده این بدن قطعه قطعه شده!"
◇ بی اختیار رفتم طرف داعشی عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.داد زدم: "پست فطرتا ، مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!"
◇ حاج سعیدحرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت :"این کار ما نبوده ، کار داعش عراق بوده."دوباره فریاد زدم : "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"
◇ داعشی به زبان آمد گفت: "تقصیرخودش بود.از بس حرص مون رودرآورد.نه اطلاعاتی بهمون داد ، نه گفت اشتباه کردهام و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کردکه از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
◇ هرچه می کردم ، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکررا برای شناسایی دقیقاباخودمون ببریم."
◇ اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه ، پیکر محسن نبود وداعش میخواست فریب مان بدهد.
🔹️ توی دلم متوسل شدم به "حضرت زهرا علیها السلام" گفتم : "بی بی جان خودتون کمک مون کنید ، خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن ناگهان فکری توی ذهنم آمد.خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن ، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم! بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم.
◇ نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی ، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.دیگر خیلی خسته بودم.
◇ هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله ، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.
🔹️ به دمشق که رسیدم ، رفتم حرم بی بی حضرت زینب علیهاالسلام وقتی داخل حرم شدم ، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند. الان هم همین جا هستن.توی حرم."
◇ من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تاچشمش به من افتاد ، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی"
◇ نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟!
بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
◇ گفتم: "حاجآقا، پیکر محسن مقرحزب الله لبنانه ، برید اونجا خودتونببینیدش."
◇ گفت: "قَسَمَت میدم به بیبی که بگو."
◇ التماسش کردم چیزی از من نپرسد.دلش خیلی شکست.دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم.همه محسنم رو.
تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی ،راضی ام."
◇ وجودم زیر وروشد.سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود.به سختی لب باز کردم و گفتم: حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبرعلیه السلام اربا اربا کرده ان.
🔹️ هیچ نگفت فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان ، این هدیه را از من قبول کن!
سردار حاج مهدی نیساری
روحش شاد با قرائت #فاتحه و ذکر #صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پوستر | ناروا
◽️امام زینالعابدین(علیه السلام): هر کس به مردم عیبی را نسبت دهد که دارند، مردم به او عیبی را که ندارد، نسبت میدهند.
◽️به عشق مهدی هوای زبانمان را داریم
🖌 خانه طراحان انقلاب اسلامی
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_نهم
شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی مینشستیم. منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم گریه می کند و میگوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود «مدق الحمدلله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. |
مدق از این شانس ها ندارد!» به شوخی گفته بود. مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول. میگفت «تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمیدید. خانه را گم کرده بودم.» بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتی مان را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانتری
قبل از این که پیاده شوم، گفت نمی خواهم اینجا بمانید. باید بروید تهران.» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت «اگر این جا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من میروم جبهه که بمیرم. هدفم دیگر
خالص نیست. فرشته، به خاطر من برگرد.» شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست، سی خانواده بودیم که خانه دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری میرفتیم خانه آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود. با بقیه خانم ها هم صحبت کردیم. همه راضی شدند. فردا صبح به آقای
صالحی، که وسایل صبحانه را آورد، گفتیم ما برمی گردیم شهر خودمان.
برایمان بلیت قطار گرفت. باید خداحافظی می کرد. وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود. هر چه می گفت، باز احساسش را نگفته بود. فقط نمیخواست این لحظه تمام شود.
نمی خواست برود. توی چشم های منوچهر خیره شد. هروقت می خواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را می کرد و رضایتش را می گرفت. اما حالا که نمی توانست و نمیخواست او را از رفتن منصرف کند.
گفت «برای خودت نقشه شهادت نکشیها! من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی.» منوچهر گفت مطمئنم. وقتی خمپاره میخورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چیند و سالم می مانم، معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای. نمیگذاری بروم، فرشته. نمی گذاری.» فرشته نفس راحتی کشید. با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت پس حواست را جمع کن، منوچهرخان. من آنقدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم.»
علی را نشاند روی زانوش و سفارش کرد «من که نیستم، تو مرد خانه ای. مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود!»
با على این طوری حرف میزد. از فردایش که میخواستم بروم جایی، على می گفت «مامان، کجا می روی؟ وایستا من دنبالت بیایم.» احساس مسئولیت می کرد.
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند. آن شب غمی بود بین مان. جیرجیرکها هم انگار با غم می خواندند. ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم. هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم. همان لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ذهن مان مشغول بود؛ مردها به کارهایشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان.
یک دل سیر با هم نبودیم.تهران آمدنمان مشکلات خودش را داشت. همه زندگی مان را برده بودیم دزفول. خانه که نداشتیم. من و على خانه پدرم بودیم.
خبرها را از رادیو میشنیدیم. در آن عملیات،عباس کریمی و ملکی شهید شدند، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد. خبرها را آقای صالحی به ما میداد. منوچهر یک تلفن نمیزد. خبر سلامتیش را از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل. پشت تلفن صدایم میلرزید. می گفت «تو این جوری می کنی، من سست میشوم.» دلم گرفته بود.
دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و با هم گریه کردیم. قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند و باز ما را ببرد پیش خودش.
رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو میرفت. احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد. حتی صدایش را شنید. راهش را کج کرد به طرف خانه پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین های منوچهر که دم در نبود. از پله ها رفت بالا. توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب میشناخت. حتما می خواست غافلگیرش کند. تا پرده پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون؛ از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید. از هر گل یک شاخه. خوشحال بود که به دلش اعتمادکرده و آمده آن جا سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری، شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچکتر. گفت «اینها تازه ازدواج کردهند. تا حالا خانمش نیامده جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هرچه بگویی، همان کار را می کنیم.» من موافق بودم. منوچهر چهار تا جعبه مهمات آورد که به جای کمداستفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دو تا برای آنها. توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد. روز بعد، آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت میشد که تنها نیستم، می رفت.
آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را بهتر از تهران می گرفت. میرفتم بالای پشت بام،آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیشتر نداشت. از همان میرفتم بالا. یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره تلفن میدادند. اسم و شماره تلفن را مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را
میدادیم و او خبر میداد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته بعد نمی بینیمشان....
⬅️#ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
همسر #شهیددقایقی: یک بار سر یک مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم، هر کدام روی حرف خودمان ایستادیم، او عصبانی شد، اخم کرد و لحن مختصر تندی به خودش گرفت و از خانه بیرون رفت. شب که برگشت، همان طور با روحیه باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.» می گفت: «نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.»
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷
📝 #یادداشت_کوتاه | مارپیچ سکوت و تهدیدات #جهاد_تبیین
🍃🌹🍃
🔻 سفر هفته پیش خانواده رئیس مجلس به ترکیه به حدی حاشیه رسانهای داشت که در طی ۲۴ ساعت تبدیل به خبر اول رسانههای ایران شد.
🔹 در فضای رسانهای هم الحمدلله!! احد الناسی از قطار استوری و پست و انتشار مطلب علیه مسئولین و مجلس و نظام جا نماند و همه سوار قطاری شدند که لوکوموتیوران آن جریانی با قصد و غرض سیاسی بود تا دلسوز مردم و نظام، اشتباه نشود کسی موافق این سفر حاشیه ساز نیست.
🔸همین دیروز، سروان پاسدار شهید محمود آبسالان فرزند گرامی سردار آبسالان جانشین فرمانده سپاه سلمان در زاهدان به شهادت رسید، اما نه از لوکوموتیورانی رسانههای اصلی خبری شد و نه از قطار سواران استوری به دست و پست نویس و نه از روشنگری و تبیین بچههای جبهه انقلاب! که ایها الناس در جمهوری اسلامی، اگر دختر مسئولی به ترکیه می رود، پسر مسئولی هم در زاهدان به شهادت میرسد.
🔹مواظب باشیم در دام محو نمایی رسانههای امروزی نیافتیم، با محونمایی فرصت تامل روی مسائل را از ما می گیرند، در واقع ما در معرض بمباران خبری و اطلاعاتی هستیم و اساسا فرصتی برای تفکر درباره آنچه رخ می دهد نداریم.
🔺 بر اساس نظریه مارپیج سکوت اگر افراد حس کنند از نظر فکری در اقلیت قرار دارند یا احساس کنند افکار عمومی در جهت فاصله گرفتن از فکر آنها است، ترجیح می دهند سکوت اختیار کنند و هر چقدر اقلیت بیشتر سکوت کنند، مارپیچ سکوت تشدید می شود.
✍ رضا نورزاد
🌹〰〰🇮🇷〰〰🌹
🌺 بياد مولا، به رسم ادب،
اولین حاجت امروزمان را از خداوند رحمان، فرج منجی عالم میخواهیم
به حرمت دعای فرج آن حضرت : 🌺
﷽
🔆إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🔅اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🔅
🔆أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🔆فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🔅يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🔅
🔆اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🔆يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ🙏
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ🌷
💐💐💐
💠 و برای سلامتی محبوب:
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه
في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة
وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا
حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .
💠 الهی...
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد،
یا عالی بِحَقِّ علی،
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه،
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن،
یا قَدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن،
عجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ وَ العافیةَ وَ النَصر بِحَقِّ حَضرَتِ زِینَب(س)
🌺 سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) #صلوات... 🌺
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌸
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحيم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_164
🌷 #آیه_146_سوره_بقره
🌸اَلَّذِينَ ءَاتْیناهُمُ الْكِتاَبَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَآءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقاً مِّنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ
🍀 ترجمه:كسانى كه به آنان كتاب (آسمانى)داده ایم او(پیامبر اسلام)را همچون پسران خود مى شناسند،و همانا گروهى از آنان با آنكه حقّ را مى دانند، كتمان مى كنند.
🌷 #ابناء:پسران
🌺 در #قرآن چندین مرتبه این واقعیّت بازگو شده است كه اهل كتاب(منظور یهود و نصارا)،به خاطر بشارت تورات و انجیل به ظهور و بعثت پیامبر اسلام،در انتظار او بودند و ویژگى هاى پیامبر چنان به آنها توضیح داده شده بود كه همچون #فرزندان خویش به او شناخت پیدا كرده بودند.
ولى با این همه،گروهى از آنان حقیقت را كتمان مى كردند.
🔹پيام های آیه 146 سوره بقره 🔹
✅ اگر روحیّه ى حقیقت طلبى نباشد، علم به تنهایى كافى نیست. یهود با آن شناخت عمیق از رسول خدا، باز او را نپذیرفتند. «یعرفون... لیكتمون»
✅ انصاف را مراعات كنیم. قرآن،كتمان را به همه ى اهلكتاب نسبت نمى دهد. «فریقاً منهم لیكتمون»
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹ای شهید !
دست هایت را
که در دست خداوند است
بالا بگیر و ما را دعا کن ...
ســلام✋
#عاقبتتون_شهـــ🌹ـــدایی🌸
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_دهم
روز بعد، اقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت میشد که تنها نیستم، می رفت. آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را بهتر از تهران می گرفت. میرفتم بالای پشت بام،
آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیشتر نداشت. از همان میرفتم بالا. یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره تلفن میدادند. اسم و شماره تلفن را مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، میرفتیم مخابرات زنگ میزدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را
میدادیم و او خبر میداد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد. یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم به هم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته
بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش، از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده و آورده بود. آن شب منوچهر ماند. نمی گذاشت از جا بلند شوم.
لیوان آب را هم میداد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت میرفت یک چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه لیمویی هم خرید. منوچهر سر هر دو تا بچه، میدانست خدا به مان چه میدهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت «میروم حرم.» خلوتی
میخواست که خودش را خالی کند. مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند. اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم و آمدیم. هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و
هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت. بار را برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. فرشته گفت «اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم.» ولی چاقو نداشتند. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت «چه دختر نازپروردهای بشود. هنوز نیامده چه خواهشها که ندارد.»
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر
چقدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است. هدی فروردین سال ۶۵ به دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده، پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد. آنقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد.
هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش. وقتی خانه بود، با على کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد عروسک داشت. می گفت «دلم طاقت نمی آورد. شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیدهم، بغل گرفته م، باهاشان بازی کردهم.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت «اگر یک تلنگر به شان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها درذهنشان می ماند برای
همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف میزد. وقتی میخواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد، دیگر نرفتیم منطقه. على همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلای ۵، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند. مثل دو تا مرید و مراد. حاجی وقتی میخواست قربان صدقه على برود، می گفت «قربان بابات بروم!»
منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که میپرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟» می گفت «روز شهادت حاج عبادیان» راه میرفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمیخواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی عملیات کربلای ۵ بدجوری شیمیایی شد. تنش تاول میزد و از چشمهایش آب می آمد. اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود، نمیفهمیدم. شهادت های پشت سر هم وچشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد و موشک باران تهران، افسرده ام کرده بود. مینشستم یک گوشه. نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کاری می رفت. منوچهر نبود. تلفنی بهش گفتم میترسم. گفت این هم یک مبارزه است. فکر کردهای من نمیترسم؟» منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یک قهرمان بود. گفت «آدم هرچقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس میشود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را میسپاریم به خدا.» حرف هایش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدتها جرأت کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانه خودمان. دو، سه روز بعد دوباره زنگ زد. گفت «فرشته، با بچه ها بروید جاهایی که موشک زدهند، ببینید.» چرا باید این کار را می کردم؟ گفت «برای این که ببینی چقدر آدم خودخواه است.» دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. نه این که ناراحت شده باشم. خجالت می کشیدم از خودم. با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاکها. یک بچه مادرش را صدا میزد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف تر، مردم سبزه می خریدند و تنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچ کدام از این آدمها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می خواست این را به من بگوید. همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی میزد که من را به خودم می آورد.....
⬅️#ادامه_دارد
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🎥 رهبر انقلاب: روز قدس امسال با سالهای دیگر فرق دارد
🔹فلسطینیها دارند فداکاریهای بزرگ از خود نشان میدهند و رژیم صهیونیستی هم با پشتیبانی آمریکا و اروپا انتهای رذالت و جنایت را انجام میدهد. دولتهای اسلامی در زمینه فلسطین خیلی بد عمل میکنند و بعضی از آنها حاضر نیستند در این زمینه حرف درست و حسابی بزنند.
🔹اشتباه بزرگ این است که فکرکنیم راه کمک به فلسطین ارتباط با صهیونیستهاست. مصر و اردن ۴۰ سال پیش این خطا را کردند، آیا جنایات صهیونیستها کم شد؟ نه، ۱۰ برابر شد. عدهای میخواهند تجربهی مصر انورسادات را تکرار کنند. این هم برای خودشان و هم برای فلسطینیها مضر است. البته به درد رژیم صهیونیستی هم نمیخورد.
🔹 امیدواریم خداوند عاقبت کار را در قضیه فلسطین بهزودی به نیکی و خوشی به سرانجام برساند و فلسطینیها را بر سرزمین خود مسلط کند.