فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏳نقاشی زیبا با شن از کربلا تا قدس
🔻روایتی متفاوت از سالها مقاومت با هنر زیبای نقاشی شن
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_سیزدهم
منوچهر چشمهاش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهایش تکه تکه میریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت با تیغ بزندشان، حتی ریش هایش را کهتنگ شده بود. فرشته با همه بغضی که داشت، یک ریز حرف میزد. گاهی وقتها حرف زدن سخت است، اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آیینه را برداشت و جلوی منوچهر ایستاد.
خیلی خوشتیپ شده ای، عین یول براینر. خودت رو ببین.» منوچهر همان طور که چشم هایش بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را میبردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدمشان، و حالا که دیگر مژه هایش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود. کنارمان بود. نفس می کشید. همه زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از او آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم. على کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان.
جایم کنار تختش بود. شبها همان جا میخوابیدم؛ پای تخت. یک شب از «یا حسین» گفتنش بیدار شدم. خواب دیده بود. خیس عرق بود.خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده. -چلچراغ سنگین بود. استخوان هام میشکست. صدای شکستن شان را میشنیدم. همه دندان هام ریخت توی دهانم. آشفته بود. خوابش را برای یکی ازدوستان که آمده بود ملاقات، تعریف کرد. او برگشت گفت «تعبیرش این است که شما ازراهتان برگشته ايد. پشت کرده ايد به اعتقادات تان.» آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند
حتى تهمت میزدند، چون ریشهای منوچهربر اثر شیمی درمانی ریخته بود و من برای این که بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود، چادرم را می گذاشتم کنار.
نمی توانستم ببینم منوچهراین طوری زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید، دگرگون شد. شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیاد دارد. حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده سرحال بود بعدازظهرها میرفت بیرون قدم میزداول پشت سرش راه می افتادم. روزهای اول دورا دور مراقب بودم زمین نخورد. میدانستم حساس است. می گفت از توجهت لذت میبرم؛ تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست.» نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی میشود. گفته بودیم پروتئین درمانی است. اما فهمید. رفته بود سینما، فیلم «از کرخه تا راین» را دیده بود. غروب که آمد، دلخور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش را سرزنش می کرد که «حتما جوری رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام.»
اما سرطان یعنی مرگ» چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر میدانست سرطان دارد... نمی خواست غصه بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت. گفت «خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.» فرشته محو حرف های او شده بود. منوچهر زد روی پاش و گفت «مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه راه را با هم می رویم. ببینم تو پرروتری یا من!»
و من دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت. فکر میکردم فناناپذیر است. تا دم مرگ میرود و برمی گردد. هر روز صبح، نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت، ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خونریزی معده اش باعث شد گاه و بیگاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون بهش بزنند. خونریزیها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر درآمده بود ونمیتوانستند برش دارند. اینها را که دکتر شفاییان می گفت، دلم میخواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم. دکتر گفت «هر چه دلت می خواهد گریه کن. ولی جلوی منوچهر باید فقط بخندی، مثل سابق. باید آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاری کنیم.» این شایدها برای من باید بود. میدیدم منوچهر چطور آب می شود. از اثر کورتنها ورم کرده بود. اما دو، سه هفته که رادیوتراپی شد، آن قدر سبک شدهبود که می توانستم تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم. میخواستم از همه فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. میترسیدم؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد. هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه برمی گشت میگفت «یک موی فرشته را نمیدهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد. میدیدم محکم پشتمایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان میرفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان....
⬅️#ادامه_دارد
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر هرکس یه سطل آب بریزد،
اسرائیل از صفحه روزگار محو میشود😎✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این شعر شهریار ناقص است...
روایتی از آیت الله جوادی آملی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شهید آمریکایی!
💯 روایت کمتر شنیده شده از ریچل کوری، دختر ۲۳ ساله آمریکایی که برای دفاع از مردم فلسطین توسط بولدوزرهای رژیم اسرائیل به شهادت رسید
☑️درگذشت مجری #ضد_صهیونیست و سردار جبهه فرهنگ
🔸نادر طالب زاده مجری و برنامهساز با سابقه تلویزیون در۶۹ سالگی در یکی بیمارستان های تهران درگذشت.
🔸وی هشتم آذر سال گذشته به دلیل عوارض ناشی از عارضه قلبی و لختگی خون در بیمارستان بستری شده بود.
#روحش شاد با قرائت #فاتحه و ذکر #صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷#خواص تمام دعاها در یک دعا
#شعر_انتظار
ای قدس! ظهور منتظر نزدیک است
خورشید دمیده و سحر نزدیک است
در سنگر انتفاضه پا بر جا باش
یک سنگ دگر بزن، ظفر نزدیک است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 ماجرای ترور بیولوژیک نادر طالب زاده
🔹️ مرحوم #نادر_طالبزاده: هنگامی که در عراق بودم، حدود ساعت ۳ نیمه شب نیروهای امنیتی عراق که مسلح به کلاشینکف و سلاح های ۹ میلیمتری بودند به هتل ما ریختند و با حاضر شدن در بالای سر من خواستند که چمدان هایمان را به آنها تحویل دهیم
🔹این نیروها با اصرار زیاد چمدانهایمان را گرفتند، آنها به ما گفتند که یک هفته بعد بیایید در کربلا و آنجا چمدان های خود را تحویل بگیرید
🔹️ بعد از اینکه از نیروهای وابسته به سازمان امنیتی آمریکا چمدانها را تحویل گرفتیم برداشت من این بود که هدف آنها سرقت اطلاعات داخل لپ تاپ و همچنین مکاتبات من با مهمانان دعوت شده به برنامه های مختلف بوده است
🔹️ بعد از آنکه لباسهای داخل چمدان را پوشیدم دو روز بعد دچار تنگی نفس شدید شدم ولی در ابتدا تصورم این بود که به خاطر تغییرات آب و هوایی است. با ادامه این وضعیت و اختلال در وضعیت جسمیام و همزمانی این حوادث متوجه شدم که مورد ترور بیولوژیک قرار گرفتهام.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
💢قلب تپنده فرهنگ
♦با تمامی مشکلات جسمی و کارکردن فقط۳۰درصد از دریچه های قلب و مشکل تنفسی و شیمیایی شدن در جزیره مجنون که برای روایت فتح فیلم می گرفت و ضعف جسمانی باعث نشد از فعالیت های فرهنگیاش دست بردارد و استراحتی کند. استاد طالبزاده بیش از خیلی از مدیران فرهنگی و وزرای فرهنگ به پیشبرد اهداف بلندمدت انقلاب در غرب کمک کرده. اما در این چند سال اخیر حداقل ۴بار اسباب کشی کرد و بعد از ۴۰ سال سرداری در عرصه فرهنگ بی ادعا و با فروافتادگی بسیار در خانه اجاره ای می نشست.
♦بیخیال شدن دانشگاه کلمبیا و زندگی در آمریکا و به ایران آمدن و شیفته امام و هم قطار شهید آوینی و حاتمی کیا شدنش، مصادره شدن غیرقانونی اموال آبا و اجدادیاش توسط رژیم آمریکا و استفاده نکردن از رسانه برای این موضوع شخصی، مشاوره گرفتن منتقدین و چهره های آمریکایی از او، ترور بیولوژیک، رشادت هایش در بوسنی و... گوشه ای از زندگی مرحوم طالب زاده بود.
شادی روحش صلوات
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_دوم
هر لحظه که به پایان مرخصی #ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس هم بیشتر میشود
از گروهبان میخواهد: اگر میشود، باز هم برایش مرخصی رد کن؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان
گروهبان میخندد و میگوید: #ماه_رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بیست و پنج روز مرخصی برایش رد کنم
یونس میگوید: از مرخصیهای من کم کن. اگر #ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر #ماه_رمضان بیاید پادگان ، اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود
ششمین روز #ماه_رمضان است. چند ساعت تا #افطار مانده است
#ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش
خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده چه رسد #ابراهیم که #مسئول_آشپزخانه پادگان است
مردم می گویند: «سرلشکر ناجی، #روزه_داران را با شلاق و بازداشت مجبور به #روزه_خواری میکند
او به زور در گلوی #روزه_داران آب میریزد
#ابراهیم هر چه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود اما سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند
بند پو تینهایش را محکم میبندد و ساکش را به دوش میاندازد و خداحافظی میکند
ننه نصرت باز هم میگوید آخر ننه چه طور شد یک دفعه تصمیم ات عوض شد مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی
#ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند #روزه بگیرند و