#سلام_بر_مادر
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ
✨✨✨✨✨✨
همچنین زیارت می کنیم
حضرت فاطمه معصومه «س»
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_170
🌷 #آیات_152_و_153_سوره_بقره
🌸 فاذكرونى أذكركم و اشكروا لى و لا تكفرون(152)
🍀 پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و برای من شکر کنید و کفر نورزید.
🌸 یا أيها الذين آمنوا استعینوا بالصبر و الصلاة إن الله مع الصابرين(153)
🍀 اى كسانى كه ايمان آوردید از صبر و نماز یاری بگیرید که قطعاً خداوند با صابران است.
🌺 #خداوند هیچ وقت کسی را فراموش نمی کند منظور از این که تا شما را یاد کنم یاد خاصی است یعنی هر گاه گرفتار خطرها،تنهایی،غم و غصه ها و اندوه و نگرانی شدید من به یاد شما هستم و شما را نجات می دهم. به ویژه اگر #انسان در گوشه خلوتی خدا را یاد کند ، خداوند آشکارا او را یاد می کند و اگر کسی به یاد خدا نباشد تمام رفتار و افکار و نگاه های او شیطانی خواهد شد. یاد خدا یعنی باید طوری زندگی کرد که هر که او را دید و با او همنشين شد به یاد خدا بیفتد. هیچ وقت به نداشته هامان نگاه نکنیم به نعمت هایی که #خداوند به ما داده بیندیشیم و شکر خداوند را به جا آوریم و کفر نورزیم.
🔹 پیام های آیه 152 سوره بقره 🔹
✅ کسانی مشمول لطف خاص خدا هستند که همواره به یاد خدا باشند.
✅ #ذکر_خدا و نعمت های او زمینه شکر و سپاس است. چنانکه غفلت از یاد خدا ، سبب کفر می شود.
🌺 در آیه153سوره بقره #خداوند به مؤمنان می فرمايد که در برابر حوادث سخت زندگی از #صبر_و_نماز یاری و کمک بگیرند. انسانی که همیشه به یاد خدا باشد در حوادث و مشکلات خود را نمی بازد و مشکلات برای او کوچک می شوند زیرا می داند خدای او بزرگتر است. کسی که #نماز را با توجه به یاد خدا می خواند و در هنگام نماز قلبش را فقط سرشار از یاد خدا می کند به #معراج می رود(الصلاة معراج المؤمن:نماز معراج مؤمن است)و هر چه بالاتر رود دنیا و مشکلات برای او کوچکتر می شوند.
🔴 چرا در انتهای آیه می فرماید #خداوند با #صابرین است و نمی فرماید خدا با نمازگزاران است؟ زیرا خود نماز هم نیاز به صبر و پایداری دارد. انسان در برابر گناهان هم باید صبر کند و بتواند خود را کنترل کند و صبر کلید همه کمالات است.
🔹پیام های آیه 153 سوره بقره🔹
✅ #ایمان باید همراه با عمل و توکل و صبر باشد.
✅ #صبر_و_نماز ، وسیله جلب حمایت های الهی هستند.
✅ در همه کارهای زندگی و در همه مشکلات صبر داشته باشیم زیرا #خداوند با صابرین است.
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
مشتاقیم ...
برای یڪ تغییر
به دست شما آسمانےها
ڪه زیر و رو شود،
ناخالصےهاے نفسِ زمینگیرمان..
ســـلام✋
#روزتان_معطر_بعطر_شهـ🌹داء
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#الوداع_ماه_خدا
رمضان رفت و تو در خواب و
محرم در پیش
ترس من کرببلائیست که امضا نشود💚
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#سردار_شهید
#محمد_ابراهیم_همت
#دوران_سربازی
#ماه_مبارک_رمضان
#مسئول_آشپزخانه
#قسمت_آخر
نیمهشب است. #ابراهیم، در آشپزخانه را قفل کرده تا سرلشکر سرزده وارد نشود.
او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشته است.
سربازهای آشپز از ترس به آسایشگاهها رفتهاند. فقط یونس مانده است. او هم هنوز از کارهای #ابراهیم سر درنیاورده است.
یونس به #ابراهیم قول داده هر کاری که میگوید، بدون چون و چرا انجام دهد.
#ابراهیم به او گفته کف آشپزخانه را روغنمالی کند و بعد روی روغنها کف صابون بریزد.
او همه کارها را کرده و حالا منتظر دستور بعدی #ابراهیم است.
#ابراهیم درحالیکه شعله اجاق را زیاد میکند، میگوید: «حالا برو قفل درِ آشپزخانه را بازکن. فقط مواظب باش سر نخوری. کف آشپزخانه طوری شده که اگر زنجیر چرخ هم به کفشهایت ببندی، بازهم سر میخوری! خیلی مواظب باش.»
یونس بااحتیاط بهطرف در میرود و قفل آن را باز میکند.
#ابراهیم درحالیکه #وضو میگیرد، میگوید: «حالا کف شور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده.
اگر همآواز بلدی، بهتر است بزنی زیر آواز. اینطوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.»
یونس با ترس و دلشوره میگوید: «منظورت از این حرفها چیست؟ واضحتر حرف بزن، ما هم بفهمیم.»
الان نمیتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست دارید کمکم کنید، بروید به همه بگویید که #ابراهیم_همت امشب هم سحری درست میکند...
هر کس میخواهد #روزه بگیرد، سحر بیاید غذایش را بگیرد.
گروهبان که حرص اش گرفته است میگوید: «این خبر، اول از همه به گوش سرلشکر میرسد. می دانی اگر نصف شب بیاید تو آشپزخانه و موقع غذا پختن غافلگیرت کند، چه بلایی سرت میآورد؟»
#ابراهیم با خونسردی میگوید: «اتفاقاً من هم همین را میخواهم.
میخواهم کاری کنم که سرلشکر با پای خودش بیاید تو آشپزخانه»
یونس که از ترس چشمانش گرد شده، میگوید: «میخواهی چه کار کنی #ابراهیم؟»
#ابراهیم میخندد و میگوید: «گفتم که... میخواهم آشی بپزم که رویش یک وجب روغن داشته باشد.»
یونس درحالیکه از کارهای #ابراهیم خندهاش گرفته، کف شور را برمیدارد و میگوید: «چشم قربان»
بعد درحالیکه مشغول کار میشود، با صدای بلند آواز میخواند.
#ابراهیم، #سجادهاش را روی تخت پهن میکند و میایستد به #نماز.
از بیرون، صدای ماشین میآید. اول، ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلو ساختمان آشپزخانه میایستند. داخل جیپ، چند نظامی چماق به دست نشستهاند.
سرلشکر و سگش از ماشین پیاده میشوند.
سرلشکر به نظامیها میگوید: «من میروم داخل... وقتی صدا زدم، شما هم بیایید.»
سرلشکر، چماق یکی از نظامیها را میگیرد و بهطرف آشپزخانه راه میافتد.
سگ جلوتر از او میرود. صدای آواز یونس و مناجات #ابراهیم شنیده میشود.
سرلشکر، از پشت در به صداها گوش میدهد.
سگ، پوزهاش را به در آشپزخانه میمالد و عوعو میکند.
سرلشکر، لگدی از سرِ حرص به سگ میزند و سرزده وارد آشپزخانه میشود #ابراهیم در حال #سجده است.
سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده است.
یونس پشت به سرلشکر دارد، کف شور را به کف آشپزخانه میکشد.
سرلشکر با دیدن آن دو غرولند کنان به طرفشان حملهور میشود: «پدرسوختههای عوضی، شما هنوز آدم...»
اما هنوز حرفش تمام نشده که سر میخورد و پاهایش در هوا معلق میشود و با کمر و دست به زمین کوبیده میشود.
وقتی از ته دل آه میکشد، نظامیها به سمت آشپزخانه میدوند و یکی پس از دیگری روی سرلشکر میافتند.
سرلشکر زیرِ بدن نظامیها گم میشود و صدای آه و نالهاش با آه و ناله نظامیها قاطی میشود.
سحر است. سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشستهاند و دارند سحری میخورند.
گروهبان وارد آشپزخانه میشود.
همه آشپزها حضور دارند؛ بهجز #ابراهیم و یونس.
یکی از آشپزها، یک سینی غذا و یک پارچ آب به گروهبان میدهد و میپرسد: «از سرلشکر چه خبر؟»
گروهبان درحالیکه لبخند می زند، میگوید: «خیالتان راحت باشد، بعید است تا #عید_فطر مرخص بشود.»
گروهبان از آشپزخانه خارج میشود و بهطرف بازداشتگاه میرود.
درِ بازداشتگاه را باز میکند و به تاریکی داخل آن خیره میشود.
#ابراهیم و یونس در تاریکی به نماز ایستادهاند.
گروهبان، سینی غذا و آب را کنارشان میگذارد و با حسرت نگاهشان میکند.
یکلحظه به یاد مرخصی #ابراهیم میافتد.
#ابراهیم میتوانست این لحظات را در کنار خانواده و در راحتی و آسایش سپری کند.
او #روزه گرفتن در محله دلنشین خودشان، #نمازهای جماعت مسجد محل و #افطاری در ایوان باصفای خانه آن هم در کنار کربلایی و ننه نصرت را خیلی دوست داشت، اما #روزههای سخت و #طاقت_فرسای بازداشتگاه برای او لذت بخش تر از هر چیز دیگری است.
نثارارواح_طیبه#شهداء_امام_شهداء#اموات#صلوات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
12-Narimani-Shab 03 Ramazan1398-001.mp3
8.29M
🔊 سخته به والله به خدا، روی تو رو نبینیم/سی شب بره یه افطاری، کنار تو نشینیم
▪️ #مناجات_سحرگاهی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
جامعه کبیره.mp3
23.23M
🎙جامعه کبیره #حاج_مهدی_سماواتی
🔹توصیه ای مهم برای ایام پایانی ماه رمضان
🌙༺⃟°
استاد فاطمی نیا ( حفظه الله ) :
از اولیاء الهی سینه به سینه یک یادگاری دارم که عمل به آن برکات فراوانی دارد:
✨ماه مبارک رمضان ، این ضیافت الهی را با یک زیارت جامعه کبیره به آخر برسانید✨
#ماه_رمضان
در اثرِ این عمل، این ضیافت چنان رنگین خواهد شد که آثارش از عقول ما خارج است و روزی به کار خواهد آمد که آن روز هیچ چیز دیگری به کار نخواهد آمد.
تعجیل کن ...
به خاطر ...
صدها هزار چشم
ای پاسخ گرامی ...
أمن یجیب ها...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_شانزدهم
سال ۷۹، انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دلتنگ بودیم. هدی روی میز، کنار تخت منوچهر، سفره هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند. لحظه های آخر هرسال سر نماز بود و سال که تحویل میشد، سجده آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان میریخت و او سر نماز انگار میخندید. پر از آرامش بود و اشتیاق، وما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد،دستش را حلقه کرد دور سه تایمان. گفت «شما به فکر چیزی هستید که میترسید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینم تان، می مانم چه جوری شما را بگذارم بروم.» علی گفت «بابا، این حرف چیه اول سال میزنی؟» گفت «نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا
خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.» تا من آرام میشدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت میشد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازش مان می کرد. زمزمه می کرد «سال دیگر چه بکشم که نمیتوانم دلداریتان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه رویمان ایستاد. گفت «باور کنید خسته ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت «هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش تان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.» سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت «هنوز روزهای سختمانده.» مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند.
گفت «اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولی بازی درمی آورم. به خدا شکایت می کنم.» منوچهر خندید و گفت «صبر می کنی.» چرا این قدر سنگدل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدمها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. می گفت «من هم دوستت دارم، ولی
هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد.» بعد از عید، دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آنقدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی میزد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت ودرمان شان. گفت «شما دارو را بگیرید، نسخه مهرشده را بیاورید، ما پولش را میدهیم.» من نهصد هزار تومن از کجا می آوردم؟ گفت «مگر من وكيل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم میفروختم، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم نمیتوانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.» گفت «ما همچین وظیفه ای نداریم.» گفتم شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید.» به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
آمدیم خانه. بعدازظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیرمنتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند «می خواهیم شما را بفرستیم لندن.»
یعنی تماما همیشه این طوردیده بودم. منوچهر گفت «من را چه به لندن؟ دلم پر میزند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟» اصرار کردند که «بروید، خوب می شوید و سلامت برمی گردید.» منوچهر گفت «من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم.» قبول کردند. نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم. لباس هایش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت «آقایی آمده با منوچهر کار دارد.» چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی «یا الله» گفت و آمد تو. على را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من و على بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید «شما خانم ایشان هستید؟» گفتم «بله» گفت «ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام میدهی.
چهل شب عاشورا بخوان. [دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تأكید بالا آورد] با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.» زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم «کجا میروید؟ اصلا از کجا آمدهید؟» گفت
از جایی که آقای مدق آن جاست.» میلرزیدم. گفتم «شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید.» لبخند زد و گفت «به دلت رجوع کن.» و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم. منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار میزد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمی شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می گفت «من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تاحالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم. گفتم «خیلی بی معرفتی منوچهر شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت میشوی. ما که زندگی نکردهيم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.» گفت اگر چیزی را که من امروز دیدم میدیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.»
⬅️ادامه_دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
ظهراستودلم
درتپشلحظھیدیدار...
بازایندلمن(:
گشتھبھامیدتوبیدار.
#امام حسین جان ✋
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷