فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزا رو آقاسی هم انگار میدید...! ⛔ 😔👆🙏👌🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمانت را ببند .....
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۲
زندگی ما یک زندگی عاشقانه بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم، اما یک سری مادیات باعث شد که نگذارند آنطور که میخواهیم زندگی کنیم. عشق و علاقۀ ما نشأتگرفته از این بود
با هم همفکر بودیم. قبل از ازدواج با نامحرم خوش و بشی نداشتیم. مثل بعضیها نبودیم که دوست داشتند خوشیهایشان را بکنند بعد ازدواج کنند، چون میپنداشتند با ازدواج خوشیهایشان پایان میگیرد. دوست داشتیم چشممان به همسر خودمان باز شود. آقامصطفی برای من همان سواری بود که با اسب سفید آمده بود. همان رؤیایی که به واقعیت پیوسته بود. برای من از همهنظر کامل بود. دوستانم میگفتند: «شوهرت زیادی لاغر و قدبلنده، چطور پسندیدیش؟»
میگفتم: «واقعاً قدش بلنده؟
لاغره؟ من که متوجه نشدم. به نظر من که خیلی خوشتیپ و خوشقیافه است!»
میگفتند: «لاغریاش برات مهم نیست؟»
میگفتم: «نه!»
آنقدر شیفتهاش شده بودم که اگر احیاناً ایرادی هم در وجودش بود، نمیدیدم. همیشه با من مهربان بود. اگر نکتهای را میخواست تذکر دهد، طوری میگفت که من نرنجم. یک روز در اتوبوس، مقنعهام عقب رفته بود و چند تار مویم دیده میشد. آقامصطفی گفت:« چقدر موهات قشنگه، چقدر خوشرنگه عزیزم. حیفه نامحرم موهای قشنگت رو ببینه. حیفه موهات توی آتش
جهنم بسوزه. میدونی زینب! همۀ ما توی بهشت جایگاهی داریم، اما گناهانمون باعث میشه هی از اون جایگاه فاصله بگیریم. من خیلی دوست داشتم سید میبودم. اگه سید بودم خیالم راحت بود که در آخرت کنار خونۀ ائمه خونه دارم. ما میتونیم با کارهای خوبی که توی دنیا انجام میدیم، مثل حفظ حجاب، ولایتمداری و پایبند مادیات نبودن، به اون مرحله برسیم.»
برای من و مصطفی مادیات زیاد مهم نبود، اما بقیه نمیگذاشتند. زخم زبانهایی مثل «دخترتون چه ایرادی داشت؟» نشان میداد باورشان نمیشود که ما یک زندگی سالم را شروع کردهایم. فکر میکردند رابطهای قبل از ازدواج بوده که یکباره و بدون اینکه عروسی بگیریم، با یک عقد ساده یک زندگی خیلی سادهتر را شروع کردهایم.
بالاخره زندگیمان را در یک اتاق مشترک با پدرشوهر و مادرشوهرم آغاز کردیم. وقتی ما نبودیم اتاق دست آنها بود
و وقتی بودیم دست ما.
آقامصطفی با هدیههایی که به مناسبت ازدواجمان جمع شده بود، یک موتورسیکلت خرید. بیشتر بعدازظهرها با موتور میرفتیم تفریح. یک زیرانداز و یک فلاسک چای ترک موتورمان بسته بودیم.
هر هفته به یکی از جاهای دیدنی مشهد میرفتیم. آقامصطفی لیستی تهیه کرده بود از اسامی فامیل؛ خالهها، داییها، عموها، عمهها، عموزادهها، عمهزادهها، عروسخالهها، عروسداییها، دوستان و حتی فامیلهای دور.
برنامۀ بعدازظهرهایمان سرزدن به آنها بود. بهخصوص اعیاد و روزهای تعطیل سعی میکرد به بزرگان سربزند. به حرفهایی مثل هر رفتی آمدی دارد، اهمیت نمیداد. میگفت که شاید آنها مشکلی دارند و نمیتوانند بیایند ما نباید
قطعکنندۀ صلۀ ارحام باشیم. حتی بعضی از اقوام بودند که از روی حسادت یا شیطنت، وقتی ما به خانهشان میرفتیم، ماهوارهشان را روشن میکردند. آقامصطفی فوراً بلند میشد، ولی هرگز ارتباط را قطع نمیکرد. منزل کسانی که زیاد پایبند نبودند ده یا پانزده دقیقه بیشتر نمینشستیم.
وایل بیشتر به تفریح بودیم. به آقامصطفی میگفتم: «خیلی دنبال کار نباش! بالاخره میری سرکار.
بذار چند ماهی بگذره خوب که تفریح کردیم برو سرکار.
ما کل مشهد را با موتور می گشتیم. حتی کلات، تربت جام و نیشابور هم رفتیم. صبح میرفتیم و شب برمیگشتیم. آن روزها آقامصطفی پیک موتوری بود. پولهایمان را خرج تفریحمان میکردیم. یکی از روزهای پایانی شهریورماه بود. زیر درختهای بلند سپیدار نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به آب گلآلود و غلتان رودی کوچک. در این اندیشه بودم که زندگی مثل همین رود ناآرام، کدر و گذرنده است.
احساس کردم باد نجوایی بسیار دور اما بسیار واضح از رودهایی دیگر در سرزمینهایی دیگر را همراه خود میآورد.
زمزمهای که حکایت از جداییها، رفتنها و نامهربانیهای روزگار دارد ....
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
امشب رضا ز سوز جگر گریه میكند
مانند سیل ز ابر بصر گریه میكند
تنها پسر نه، دختر چشم انتظار هم
از داغ جانگداز پدر گریه میكند
🏴شهادت مظلومانه امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتاد_و_دوم
💠داستان حاج قاسم سلیمانی وابومهدی المهندس!
ِ وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراه اهوازی ما گفت:"حاج قاسم اینجاس!"دور و بر را نگاهی انداختیم . همه چیز عادی بود.
باورمان نشد ولی دستپاچه شدیم. سریع دوربین ها را برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم. وسطهای راه یادم افتاد چکمه هم نپوشیدم !
با ابومهدی المهندس بر روی کیسه گونی هایی نشسته بودند و با مردم خوش و بش میکردند. کپ کرده بودیم که ایشان "حاج قاسم سلیمانی"باشد.
چه قدر خودمانی و دوست داشتنی! در کنار مردم و با مردم! بدون هیچ محافظ و یار و کوپالی در اطراف شان! چه قدر آرام و متین!چه قدرمهربانانه دستی به سر و روی کودکان و نوجوانان می کشیدند!
در همین حال و هوایمان سعی داشتیم تمام لحظات را ثبت کنیم. چلیک چلیک عکس میگرفتیم که ایشان تکه سنگی برداشتندو به نشانه ی پرتاب کـردن گرفتند و با لبخند گفتند: "عکس نگیرید عزیزانم !"
یکی از لباس شخصی ها به سمت مان آمد و تذکر داد: "عکس نگیرید! حاجی از عکس خوشش نمی آید!"
ولی ما گوش مان بدهکار نبود. چه توفیقی بزرگتر از این تا مموری هایمان از عکسهای حاج قاسم پربشود. آن همچنین آزادانه بدون هیچ مجوزی، نظارتی و حفاظتی!
در حین عکاسی سعی میکردیم حواسمان به صحبتهای حاجی و گپ و گفتهایشان باشد.به همراهشان با اقتدار و جدیت گفتند: "تا ماشینها برای سیل بند نیایند از اینجا بلند نمیشوم!".
رئیس مان گوشی را داددستم وگفت:"برو کارهایمان رابه حاجی نشان بده. تا گوشی را گرفتم کنارشان خالی شد. سریع خودم را جادادم . دست دادند و احوالپرسی گرمی کردنـد ، طوریکه انگار چندین سال مرا می شناسند.
کلیپ را پلی کردم و موبایل را به دست ایشان دادم و عنوان و موضوع نماهنگ را توضیح دادم.
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#افزایش_ظرفیت_روحی 53
تشخیص مصداق
اما برای پاسخ به این سوال چند تا موضوع رو باید دقت کرد:
☢️ این که یه نفر بیاد و از شما پول قرض بخواد بستگی به شرایط شما داره:
👈🏼 یه موقع هست که شما پول اضافی دارید یه موقع ندارید. خب اگه دارید و شرایط بعدی هست بدید.
👈🏼 یه موقع پول #دارید ولی برای کار مهم تری باید مصرف کنید خب اینجا نباید به طرف پول بدید. با زبان نرم ردش کنید.
👈🏼 یه موقع پول #ندارید ولی طرفی که پول قرض میخواد از فامیل نزدیک هست و واقعا کارش حیاتی هست. اینجا شما حتی باید برید پول قرض کنید تا کارش رو راه بندازید.
🔸 بعد از این که قرض دادید اولا موقع قرض اگه طرف مقابل آشنای نزدیک هست و واقعا نمیشه در قبال مبلغ قرض، چک بگیرید خب چاره ای نیست.
❇️ اما یه موقع میشه که ازش چک یا سفته بگیرید خب انجام بدید.
ولی در اخر هر چیزی که "دستگاه امتحان" برای آدم پیش میاره رو باید بپذیره.
🔹 مثلا یه موقع میشه که شما کلی محکم کاری هم کردی ولی بازم طرف پول شما رو میخوره و نمیده!
خب این معلومه دستگاه امتحان اینطوری خواسته. آدم نباید ذره ای ناراحت بشه. البته حتما باید از طریق مراجع قضائی پیگیری کنه.
🔶 یه موقع هم هست که شما اصلا محکم کاری نمیکنی ولی طرف مقابل سر موقع پول رو میاد میده.
خلاصه هیچ وقت نمیشه به همه آدما بگیم آقا شما هر کی اومد بهش پول قرض بده یا قرض نده. هیچ حکم کلی در این زمینه و در خیلی موارد دیگه نمیشه داد.
یه کاری برای یه نفر ممکنه درست باشه ولی همزمان همون کار برای یه نفر دیگه غلط باشه...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنهای مدظله:
متاسفانه امروز وضع معیشت مردم خوب نیست. این غصه بزرگی است برای ما
🔹🔹 بستههای معیشتی شب عید.
🔹 هر کس متناسب با وسع و کرمش
🔹 شماره کارت:
۶۲۷۳۸۱۱۱۶۴۰۳۸۲۷۲ بنام سیدعلیرضا رجایی
قرارگاه فرهنگی اجتماعی مسجد حضرت زینب علیهاالسلام. شهرک شهید زینالدین
و چہ احساس قشنگے ستــــ
ڪہ در اول صبــ🌤ــح
یاد یڪ " #خـوبـــ"
تو را غـرق تمنـــــا سـازد...
#شهید_علیرضا_توسلی
سلام ✋
#صبحتون_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🔅گفتم:دو کوهه را می شناسی؟
🔆پاسخ داد:آری
🔅گفتم:سبب نامگذاری چیست؟چرا دو کوهه؟
🔆گفت:علتش را نمی دانم.ولی دوکوهش را می شناسم.[از جیبش عکسی بیرون آورد و ادامه داد:]
همین دو عکسی که بر روی ساختمانش جلوه نمایی می کند.
🌹حاج همت و حاج احمد متوسلیان🌹
#عند_ربهم_یرزقون
#ستارگان_دوکوهه
#لشکر27
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
77.Mursalat.20-24.mp3
2.91M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸#سوره- مرسلات🌸
💐#آیات-.20-24💐
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه شهداء بویژه سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش - امام شهداء و اموات🌿
هر روز با تفسیر یکی از سوره های جزء ۳۰قرآن کریم
توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab🇮🇷〰〰〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۳
یکی از روزهای پایانی شهریورماه بود. زیر درختهای بلند سپیدار نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به آب گلآلود و غلتان رودی کوچک. در این اندیشه بودم که زندگی مثل همین رود ناآرام، کدر و گذرنده است. احساس کردم باد نجوایی بسیار دور اما بسیار واضح از رودهایی دیگر در سرزمینهایی دیگر را همراه خود میآورد. زمزمهای که حکایت از جداییها، رفتنها و نامهربانیهای روزگار دارد. به چهرۀ گرم و سرشار از زندگی آقامصطفی نگاه کردم. غمی غریب بر دلم نشست. فوراً نگاهم را
همراه خود میآورد. زمزمهای که حکایت از جداییها، رفتنها و نامهربانیهای روزگار دارد. به چهرۀ گرم و سرشار از زندگی آقامصطفی نگاه کردم. غمی غریب بر دلم نشست. فوراً نگاهم را به زمین دوختم. دستش را گذاشت زیر چانهام، سرم را بالا گرفت. زل زد توی چشمهایم و گفت: «نبینم زینب من غمگین باشه. عزیزم زیاد به آینده فکر نکن مخصوصاً به از دست دادن من!»
گفتم: «آره، نمیدونم چی شد یک لحظه به جدایی و به نبودن تو فکر کردم.»
با اندوه گفت: «احساس من هم همینه که تا پیری کنار هم نیستیم. البته شاید ترس تو بهخاطر اینه که خواهرت در جوونی شوهرش رو از دست داده، اما من نمیدونم چرا فکر میکنم تا پیری کنار هم نیستیم!»
با شنیدن این حرف بغضم ترکید و داغیِ قطرههای درشت اشک، گونههایم را سوزاند. آقامصطفی با دست اشکهایم را پاک کرد و گفت:« بهتره به چیزهای فانی تکیه نکنی تا رنج کمتری بکشی. بدون که مرگ دیر یا زود به سراغ همهمون میاد. ما باید تا فرصت داریم خودمون رو برای ورود به اون دنیا آماده کنیم.»
آقامصطفی اهل سیر و سیاحت بود و ما بیشتر اوقات فراغتمان را به گشت و گذار بودیم. با ماشین تا تربت جام دو ساعت راه بود. یک روز صبح زود به محض اینکه هوا روشن شد با موتور راه افتادیم به سمت تربت. برای من خیلی جذاب بود. نگه میداشتیم، استراحت میکردیم و دوباره راه میافتادیم. خسته نمیشدم. ساعت پنج یا پنجونیم راه افتادیم و ساعت نُه میرسیدیم. عشق و علاقه و وابستگی ما برای خیلیها جای تعجب داشت و برای بعضیها جای حسادت. وقتی میرفتیم خانۀ اقوام، آقامصطفی صدا میزد: «زینبخانم! بیا کنار من بشین!» دوست نداشت تنهایی تلویزیون تماشا کند. من هم میرفتم و
کنارش مینشستم. خیلیها حسادت میکردند، از بزرگ تا کوچک، حسادتهای زنانه باعث آزار من میشد. گاهی دلیل اذیتکردنهایشان را متوجه نمیشدم. آقامصطفی متوجه میشد
ولی به من چیزی نمیگفت که حساس نشوم. یک بار گفتم: «فلانی امروز با من بد برخورد کرد.»
گفت: «حواسش نبوده، تو ببخش.»
گفتم: «چهطوری میتونم ببخشم وقتی دلم شکسته؟»
گفت: «اگه خیلی دلت از دست کسی گرفت، برو به امامرضا بگو. چون تو از امامرضا خواستی بیای مشهد. احساس کن پدرت امامرضاست. اما تا جایی که ممکنه حرفات رو به کسی نگو، حتی به من. اگه دیدی لازمه به یکی بگی به من بگو، اشکالی نداره.»
دیدم خیلی کار جالبیه. نگران اینکه حرفهایم به گوش طرف برسد نیستم. از آن روز هر وقت دلم میگرفت میرفتم حرم. ارتباطم با امامرضا مثل رابطۀ دختر و پدر شده بود.
من آشپزیکردن بلد نبودم. خانۀ پدرم آشپزی نکرده بودم، اما دوست داشتم یاد بگیرم. مادرشوهرم کارمند بود و وقت نداشت به من یاد بدهد. یک روز آقامصطفی گفت: «بیا امروز ناهار درست کنیم.»
پرسیدم: «چی درست کنیم؟»
گفت: «قورمه سبزی!»
گوشتها را با یک پیاز خوردشده سرتفت دادم. نمک، فلفل و زردچوبه هم اضافه کردم. آب ریختم تا بپزد. وقتی پخت یک بسته سبزی سرخشده ریختم داخل قابلمه. آقامصطفی کمکم میکرد و میخندید و گفت:« خانم بچهسال گرفتن این دردسرها رو هم داره!»
با نگرانی گفتم: «فکر میکنم قورمهسبزیها یک مشکلی داره!»
چشید و گفت:« نه،خیلی هم خوشمزه است.»
برنج را آبکش کردم. یادم رفته بود نمک بریزم. سفره را پهن کردیم آمدم برنج را بکشم دیدم بههم چسبیده است. با خودم گفتم من که همۀ مراحلش رو درست انجام دادم چرا خمیر شد؟ برنج را کشیدم گذاشتم جلو پدرشوهرم. آقامصطفی گفت: من به زینبخانم گفتم: «اصلاً نمک نریزی بابا فشارخون داره.»
پدرش متوجه شد که او میخواهد لاپوشانی کند. گفت: «من فشارخون دارم، اما بینمک که نمیخورم، کمنمک میخورم. یک مقداری اگه نمک میریختید، اینطور بههم نمیچسبید بهتر بود.»
قورمهسبزیها را کشیدم. پدرش پرسید: «لوبیا نداشتیم؟»
به آقامصطفی نگاه کردم: «گفتم بهت قورمهسبزیها یک مشکلی داره!»
هر دو خندیدیم. آن روز تصمیم گرفتم آشپزی یاد بگیرم....
⬅️ ادامه دارد.....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این ساعات پایانی
صلوات خاصه
#امام_موسی_کاظم_علیه_السلام
را با هم زمزمه کنیم...
به امید گوشه چشمی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷