#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_هشتم
#روایت_گذشته_ها
وقتي مرا مرخص می کردند، دکتر ثميني به آقای پیروي گفت: در خانه بهتر می توانید به او برسید و با او صحبت کنید تا حافظه او برگردد. یک پرستار هر روز برای تعویض پانسمان و تزریقات به منزل شما می آید. بهتر است درباره حادثه به او چیزی نگویید. چون ترمیم مغزي نیاز به آرامش و زمان دارد. مرا به منزل آقاي پيروي منتقل کردند. در بیشتر ساعات و روزها در حالت عادي نبودم. گاهي گریه می کردم و با خودم حرف میزدم.اصلا شرایط یک انسان سالم را نداشتم. نکته دیگر اینکه من تا مدتها نماز نخواندم. يعني اصلا نمی دانستم نماز چگونه است؟! در این مدت تمام بستگان و نزدیکان، براي بهبودي من تلاش می کردند. هر کسي هر کاری از دستش بر مي آمد انجام مي داد. کم کم اطرافیان به این نتیجه رسیدند که بعید است من به شرایط قبل برگردم! زخمها و آسيب هاي بدني يکي يکي برطرف شد، اما عقل من هنوز.. من کمتر با دیگران حرف مي زدم.بیشتر خلوت می کردم و گاهي گریه می کردم. گاهي هم در خود فرو ميرفتم و فکر می کردم. در آن حالات، حرفهايي میزدم که براي اطرافیان عجیب بود. من ميدانستم چه کساني به ملاقاتم می آیند و حتي از تصمیمات و افکار برخي ها خبر داشتم! من بعضي مواقع با ناراحتي در مورد بهشت و نعمتهایش حرف مي زدم. البته الان چیزی را به یاد ندارم، اما اطرافیان شاهد این مطلب بودند. آقاي پیروي پس از مدتی که این مطالب عجیب را از من می شنود،تصمیم به ثبت گفته هایم می گیرد. یک ضبط و نوار تهیه کرد و صدایم را ضبط نمود. ایشان در آن شرایط خاص،