#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهلم
#سرباز_امام_خمینی«ره»
برادر حسین عاقبتي از همرزمان حاجي تعریف کرد: حدود یک هفته مي شد که از مرخصي برگشته بودیم. چیزي که این بار خیلی برایمان عجیب بود، سکوت معنادار و چهرهي ناشاد حاجي طاهري بود! همه فهمیده بودند که این حاجي، حاجي قبلي نیست! حاجي قبلي با تبسمي نمکین که گاه از چاشني مزاح نیز استفاده
می کرد، غم غربت را از دل رزمندگان مي زدود. اما حالا، این تبسم ها به جای این که به بچه ها حال بدهد، به قول امروزيها ضد حال ميزد. يكي از دوستان گفت: حاجي چي شده، کشتي هات غرق شدن؟ چند روزه رو فرم نیستي؛ نکنه با والدهي آقا مصطفي حرفت شده؟ حاجي که به نظر می رسید خجالت کشیده، سرش را پایین
انداخت و چیزی نگفت. دوباره یکی دیگر از بچه ها پرسید:حاجي! راستش رو بگو، با خانمت دعوات شده؟ ناراحت نباش، همدردیم. حاجي در حالي که لبخندي بر لب داشت، سرش را به علامت تأييد تکان داد و دست برد تا لیوان آب را بردارد، یکی از رفقا لیوان را برداشت و با تعجب گفت: «بالاخره خياط تو کوزه افتاد!؟»
👇👇👇👇