10.02.mp3
12.86M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #پنجاهم
#فصل_دهم
#عملیات نصر ۴
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
10.03.mp3
7.02M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #پنجاه و یکم
#فصل_دهم
#آیت_الله_مشکینی
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
10.04.mp3
4M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #پنجاه و دوم
#فصل_دهم
#فرودگاه فرانکفورد
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
10.05.mp3
11.77M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #پنجاه و سوم
#فصل_دهم
#پرستارآلمانی
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_دهم
#قسمت ۵۷
امیرعلی هنوز نمیتوانست صحبت کند. فقط سرش را تکان داد یعنی که نیست. دیدم ارتباط قطع شده. آقامصطفی دوست نداشت با بچهها صحبت کند. میگفت: «وقتی صداشون رو میشنوم دلم میلرزه.» چون خداحافظی نکرده بودم خواستم دوباره زنگ بزنم، اما خجالت کشیدم. سه دقیقه صحبت کرده
بودیم. یک لحظه انگار یک نفر به من گفت بعدها حسرت همین سه دقیقه را خواهیخورد.
با خودم گفتم: «الان که بالای کوهه. تا آخر هفته هم میاد.
#بهار_فصل_جدایی_ما_بود
شب خواب دیدم آقامصطفی باعجله آمد خانه. لباس نظامی تنش بود. گفت: «زینب، سریع پرچم سبز رو بیار میخوام در خونه نصب کنم.»
پرچم سه گوش کوچکی بُردم. گفت: «این خیلی کوچیکه!»
آمد داخل خانه و یک پرچم بزرگ که چوبی به آن وصل بود را برداشت و سر در خانه نصب کرد. پرچم سبز سهگوش بر بلندای بام به اهتزاز درآمد و کلمات «کلنا عباسک یا زینب» نمایان شد.
روز بعد خیلیها با من تماس گرفتند که خواب آقامصطفی را دیدهاند. رفتم طبقۀ بالا، دیدم پدر و مادر آقامصطفی میخواهند بروند شمال. من هیچوقت در کارشان دخالت نمیکردم. برای اولین بار گفتم: «یک هفته صبر کنین تا مصطفی بیاد. من شبها میترسم.»
مادرشوهرم گفت: «نمیشه. برنامهریزی کردیم. باید بریم، اما زود برمیگردیم. نگران نباش به سعیده سپردم تا وقتی ما برمیگردیم با شوهرش بیان اینجا.»
داشتم لباسها را اُتو میکردم که یکدفعه بو و دودی از محل اتصال سیم به بدنۀ اُتو بلند شد.
گفتم:« اُتو سوخت!»
طاها گفت: «مامان هوا گرمه. کولر رو روشن کنم؟»
بعد از چند دقیقه کولر جرقهای زد و کنتور برق کنتاکت کرد.
گفتم: «کولر سوخت!»
رفتم ظرفها را بشویم که شیر آب هرز شد. انگار وسایل خانه از نیامدن آقامصطفی کلافه شده بودند و خودزنی میکردند.
خواهرم زنگ زد و گفت: «دیشب خواب دیدم هر کدوممون یک مزرعۀ گندم داریم. گندمهای آقامصطفی از همه بلندتر و پُربارتره، بهش گفتم آقامصطفی وقتشه کمباین بیارین. گفت من برای این محصول خیلی زحمت کشیدم میخوام با دست درو کنم حتی یک دونهاش هم هدر نره!»
خودم هم تا چشمهایم گرم میشد خواب آقامصطفی را میدیدم که با هم اینطرف و آنطرف میرفتیم.
حوصلهام از خرابی وسایل و نبودن مادر و پدر آقامصطفی سررفته بود، برای همین رفتم خانۀ دوستم، امالبنین. صبح که بیدار شدم ام لبنین گفت: «زینب امیرعلی از ساعت شش که بیدار شده فقط باباش رو صدا میکنه.»
با خوشحالی پرسیدم: «امیرعلی گفت بابا؟ قربونش بشم بچهام به حرف اومده!»
گفت: «منم از همین تعجب کردم.»
گفتم: «برم خونه به باباش زنگ بزنم بگم امیرعلی به حرف اومده!»
گفت: «حالا چه عجلهای؟ بعدازظهر برو. منم تنهام.»
گفتم: «نمیتونم تا بعدازظهر صبر کنم.»
به محض اینکه رسیدم خانه، دویدم بالا و با آقامصطفی تماس گرفتم. برنداشت! من پشت سر هم شماره میگرفتم و او برنمیداشت، نگران شدم. زنگ زدم به دوستانش. جواب ندادند. بیشتر نگران شدم. زنگ زدم به خواهرها به پدر و مادرش آنها هم اظهار بیاطلاعی کردند. دلشورههایم لحظهبهلحظه بیشتر میشد. زنگ زدم به خانم همرزم آقامصطفی.
گفت: «نگران نباش، شاید برای گوشیش مشکلی پیش اومده، دیشب علیآقا پیامک داده داریم میایم ایران.»
به دور و بر نگاه کردم. همهجا تمیز و مرتب بود. یادم آمد از کبوترها. رفتم روی پشت بام. زیر کبوترها را تمیز کردم. برایشان آب و دانه گذاشتم، که وقتی آقامصطفی آمد، خوشحال بشود. خیلی به کبوترهایش علاقه داشت. کارم که تمام شد باز دلشوره به سراغم آمد. با خودم گفتم گوشی مصطفی خرابه، گوشی دوستاش که زنگ میخوره، چرا جواب نمیدن؟ زنگ زدم به خواهرشوهرم و گفتم: «مصطفی جواب نمیده، نگرانم.»
گفت: «شاید میخواد سورپرایزت کنه! بیاد دم در با یک شاخه گل سرخ!»
گفتم: «مصطفی از این اخلاقها نداره. همیشه میگفت یک دقیقه زودتر بتونی یک نفر رو از نگرانی دربیاری خیلی بیشتر از سورپرایزش ارزش داره!»
بعد از ساعتی خواهرشوهرم با همسرش آمدند. همسرش مشکی پوشیده بود. نپرسیدم چرا.
گفتم: «شما شمارۀ ثابتی از دوستان آقامصطفی دارین؟»
سرش را انداخت پایین. چشمهایش قرمز بود. به خانمش گفتم: «سعیدآقا چقدر خسته است!»
⬅️ ادامه دارد.....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_دهم
#قسمت ۵۸
باز رفتم سراغ تلفن و شماره گرفتم. سعیدآقا پرسید: «چرا تماس میگیرین؟»
گفتم: «یک هفته است که بیخبرم، ولی امروز خیلی دلشوره دارم. همین قدر میدونم دارن به ایران میان، ولی نمیدونم الان کجان! رسیدن تهران یا مستقیم میان مشهد؟ اصلاً رسیدن به ایران؟»
آهسته گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.»
صدای زنگ در حیاط آمد. دویدم پایین. دیدم دوست آقامصطفی است. گفت: «اومدم کولر رو درست کنم.»
آقای پورمیرزایی به تعمیر وسایل برقی وارد بود، برای همین دیروز به او زنگ زده بودم که بیاید. گفتم: «تا شما کولر رو ببینین من یک زنگ به آقامصطفی بزنم.»
گوشی آقامصطفی زنگ میخورد، اما جواب نمیداد. هیچکس هم از او خبر نداشت یا اگر داشت بروز نمیداد. از اینهمه بیخبری کلافه شده بودم. آقای پورمیرزایی گفت: «موتور کولر سوخته. باید بخرم.»
گفتم: «نه، آقامصطفی تو راهه، الان میرسه، فعلاً ضروری نیست، امروز برسه از فردا خودش کارهاش رو انجام میده.»
صدای ایشان تغییر کرد. بمتر و گرهدار گفت: «اجازه بدین بخرم بیارم درست کنم، شاید لازمتون بشه!»
گفتم: «فعلاً پول ندارم، شاید خودش همین رو تعمیر کنه.»
در را باز کرد تا برود بیرون. گفت: «در هم که خرابه!»
با اطمینان گفتم: «بیاد درست میکنه.»
گفت: «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد.»
طاها آمد نزدیکم و گفت: «مامان چه بوی خوبی میاد. شام چی درست کردی؟»
گفتم: «یک آبگوشت محلی بارگذاشتم پُر گوشت و خوشمزه، از اونهایی که تو و بابا خیلی دوست دارین. تا تو بری حموم و لباسهات رو عوض کنی، بابا هم میاد.»
بالا بودم و داشتم تماس میگرفتم که امالبنین آمد. چشمها و بینیاش قرمز بود. پرسیدم: «باز حساسیتت عود کرده؟»
گفت: «نه، بچهام مریضه!»
قیافهاش شبیه عزادارها بود. گفتم: «اگه اینجوری میخوای باشی، پیش من نمون! من خودم به اندازۀ کافی استرس دارم.»
دیدم اشکهایش ریخت. پشیمان شدم. گفتم: «خدا خیرت بده که اومدی. گفتن آقامصطفی تو راهه، ولی نمیدونم چرا نگرانم.
بذار نماز بخونم، با هم دخترت رو میبریم دکتر.»
گوشی دستم بود و مرتب تماس میگرفتم. میرفتم بالا از شمارۀ ثابت زنگ میزدم، میآمدم پایین از گوشی خودم. نزدیک شصت بار تماس گرفته بودم. توی همین اوضاع روحی نابسامان، دایی و زندایی آقامصطفی هم آمدند. گفتند: «چون پدرشوهر و مادرشوهرت نیستن، اومدیم پیشت بمونیم!»
همینطور که احوالپرسی میکردم، با گوشیام تماس هم میگرفتم. انگار آداب مهمانداری را فراموش کرده بودم. گفتم: «ببخشین شرمنده از صبح نگرانم، هر چی تماس میگیرم آقامصطفی جواب نمیده.»
گفتند:« اشکال نداره، راحت باش.» و بهزور خندیدند.
رفتم داخل آشپزخانه که سماور را روشن کنم. زندایی گفت: «تو برو به کارات برس. من چایی دم میکنم.»
داشتم نماز میخواندم که فاطمه، دختر امالبنین، خورد زمین و کنار لبش خونی شد. امالبنین انگار منتظر تلنگری باشد، شروع کرد هایهای گریهکردن.
گفتم: «چیزی نشده این کارها رو نکن، بچه بیشتر میترسه.»
دستمال را از روی لب فاطمه برداشت و گفت: «ببین! خونش بند نمیاد!»
گفتم: «بلند شو بریم دکتر.»
گفت: «نه خوب میشه!»
به اصرار من حاضر شد که برویم دکتر. در را که باز کردم دیدم خانم نیکدل میخواهد از ماشین پیاده بشود پرسید: «کجا میرید؟»
گفتم: «دکتر! تا شما یک چای بخوری اومدیم.»
گفت: «بیاید بالا میرسونمتون.»
توی مسیر گفتم: «با اینکه میدونم آقامصطفی رسیده، نمیدونم چرا باز هم اضطراب دارم!»
گفت: «انشاءالله هرچی خیره پیش میاد.»
با خودم فکر کردم: «چه جملۀ آشنایی! چه تشابهی در پاسخ افراد به تشویش روحی من! در یک روز بارها این جمله را شنیدن چه معنایی میتوانست داشته باشد؟»
رسیدیم مطب خانم دکتر دریادل، نشستیم داخل سالن انتظار. گوشیام زنگ خورد. خانمبرادرم بود. پرسیدم: «کجایید؟»
گفت: «بیرجند. داریم میایم مشهد.»
گفتم: «چه خوب! دلم براتون تنگ شده بود.»
چون توی مسیر بودند، صدا واضح نبود و قطع و وصل میشد.
خانمبرادرم گفت: «تسلیت میگم!»
من ذهنم رفت سمت پدرم. میدانستم مریض است. با التهاب پرسیدم: «تسلیت برای کی؟ بابا طوریش شده؟»
گفت: «وای خدا مرگم بده! نمیدونستم شما نمیدونین. تو رو خدا من رو ببخشین.»
تمام بدنم میلرزید. از صبح به من الهام شده بود که خبر بدی در راه است. چشمهای قرمز امالبنین، پیراهن سیاه سعیدآقا، صدای بم و گرهدار آقای پورمیرزایی و تکرار جملۀ «انشاءالله هر چی خیره پیش میاد!» اینها همه نشانه بود و من با سرسختی بیتوجهی نشان داده بودم.
گفتم: «معصومه دیونهام کردی! بگو برای کی میخواستی تسلیت بگی؟»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_دهم
#قسمت ۵۹
گفتم: «معصومه دیونهام کردی! بگو برای کی میخواستی تسلیت بگی؟»
معصومه مستأصل شده بود، ناچار تحت جملۀ امری من یک دفعه گفت: «داداشت گفته آقامصطفی شهید شده!»
لحظاتی مات و گیج به گوشی خیره شدم. صدای معصومه اصابت میکرد به دیوارهای توی سالن و پژواک آن از هزاران نقطه
برمیگشت سمت من «آقا مصطفی شهید شده!» دستهایم را گذاشتم روی گوشهایم. همه جا سیاه شد. من که خودم را آماده کرده بودم برای چنین روزی، پس چرا داد میزدم؟ چرا بیتابی میکردم؟ آقامصطفی که بارها گفته بود: «صدای شیونت رو کسی نشنوه، وقتی خبر شهادت من رو شنیدی، مبادا داد بزنی یا با صدای بلند گریه کنی!» نمیدانم چرا جسمم از ذهنم اطاعت نمیکرد. شاید این توصیهها مربوط به زمان دیگری بود نه حالا که من منتظر آمدنش بودم. خانم دکتر از اتاقش آمده بود بیرون و مرا بغل کرده بود. من فقط داد میزدم. هنوز معصومه پشت خط بود و میگفت: «زینب جان، زینب...»
خانم دکتر که مرا میشناخت، گفت: «آروم باش، خدا رو شکر کن که اسیر نشده، اگر اسیر میشد چهکار میکردی؟»
کمی آرام شدم. اسارت وحشتناکتر از شهادت بود. همه میدانستند داعشیها بویی از انسانیت نبردهاند. باید برای اینکه بدتر از بد به سرمان نیامده بود، خدا را شکر میکردیم. چشمهایم را باز کردم دیدم آقامصطفی گوشۀ سالن انتظار ایستاده است، به من نگاه میکند و لبخند میزند. به اطراف نگاه کردم خوشبختانه مطب زنانه بود و هیچ مردی حضور نداشت.
آمدم خانه. دم در که رسیدم، پاهایم سست شد. تکیه زدم به دیوار. نگاهم پر کشید تا آسمان. یادم از پرچم سبزی آمد که مصطفی چند روز قبل توی خوابم سر در خانه نصب کرده بود. گفتم: «مصطفی تو که میگفتی صلۀ ارحام، عمر رو با برکت میکنه!» صدایش را واضح و روشن از ورای فاصلهها شنیدم: «برکت آیا به بلندای عمره؟»
وارد خانه شدم. با دیدن طاها کنترلم را از دست دادم. افتادم زمین و از حال رفتم. امالبنین شانههایم را ماساژ میداد. خانم نیکدل به صورتم آب میپاشید. در حالتی از ناباوری زل زده بودم به آدمهای وحشتزده و گریان اطرافم. وقتی کمی روبهراه شدم طاها را صدا زدم. میخواستم قبل از هرکس خودم موضوع را به طاها بگویم. گفتند طاها و امیرعلی را دوست آقامصطفی برده خانۀ خودشان.
مادربزرگ و خالههای آقامصطفی آمدند. کمکم دوست و فامیل و آشنا خبردار میشدند و خانه شلوغ و شلوغتر میشد.
صبح با سردردی شدید و حالت تهوع بیدار شدم. دیروز روز طولانی و خستهکنندهای را پشتسر گذاشته بودم. رفتم داخل حیاط. هوا بسیار مطبوع و دلانگیز بود. یاد بهارهای پیشین افتادم که حالا تبدیل به رؤیایی دستنیافتنی شده بودند.
باور نمیکردم بهار فصل جدایی ما باشد. زندگی ما که سراسر بهار بود، نباید در بهار متوقف میشد.
ولی عجیب اینکه من بیشتر از همیشه او را در کنارم احساس میکردم و مدام گفتگوهایی بیکلام بین ما رد و بدل میشد. در حیاط روی سکو نشسته بودم. تصاویر و خاطرهها از پی هم میآمدند و موجب ریزش اشکهای بیصدای من میشدند. پس از ساعتی با خانم دوست آقامصطفی تماس گرفتم و گفتم: «لطفاً بچهها رو بیارین.»
وقتی طاها و امیرعلی آمدند، همه دور آنها جمع شدند و شروع کردند به شیون و زاری. امیرعلی را بغل کردم. دست طاها را گرفتم و محکم گفتم: «هیچ کس حق نداره به سر بچههای من دست نوازش بکشه. آقامصطفی از ترحم و دلسوزی بدش میاومد.»
از کنار قیافههای بهتزدۀ آنها گذشتم. طاها را بردم داخل اتاق. قبل از اینکه در را ببندم گفتم: «مصطفی بیا بریم طاها رو آروم کنیم. بهش بگیم چه اتفاقی افتاده!»
طاها مغموم و پژمرده گوشۀ اتاق ایستاد و پرسید: «مامان چی شده؟»
دستش را گرفتم. سرد بود. به چهرهاش نگاه کردم. از رنج منقبض شده بود. او طفل نازپروردهای بود که همیشه خواستههایش برآورده شده بودند و حالا برای اولین بار با
دشواریهای زندگی روبهرو میشد. او را کنار خودم بر لبۀ تخت نشاندم و گفتم: «اتفاق بدی نیفتاده مامان جان، همۀ ما یک روز به دنیا میایم و یک روزی هم از دنیا میریم، اما رفتنها متفاوته، یکی ممکنه توی آتیش بسوزه، یکی توی سیل یا دریا غرق بشه، یکی رو اعدام میکنن، یکی خودکشی میکنه، یکی هواپیماش سقوط میکنه و بدتر از همه مرگ توی جادههاست که آدم غریب و بیکس کنار راه در انتظار آمبولانس جون بده. با اینحال چهطوری مردن اصلاً مهم نیست، مهم هدف آدمهاست که به چه دلیلی کشته میشن. بهترین مرگ اینه که برای خدا و برای دفاع از آرمانهای دین کشته بشیم.»
بعد از مکثی طولانی ادامه دادم: «یادته بابا میگفت هر کی شهید بشه توی بهشت همسایۀ امام حسین"ع"میشه؟»
هقهق طاها بلند شد ....
⬅️ ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_دهم_و_یازدهم
#قسمت ۳۵
پیغام میفرستم و میگویم: «من خاک کشورم را با پول و دینار و دلار عوض نمیکنم!»
ایمان و وجدانم زمانی بیشتر قوت میگیرد که میفهمم راهم را درست انتخاب کردهام و یکی یکی دوستان و یاران دوران مبارزه و انقلاب به خیل شهدا پیوستهاند. حاج احمد علیپور نمایندۀ مردم سردشت در مجلس شورای اسلامی هم در حال عبور از جادۀ تاکستان در یک سانحه تصادف به طرز مشکوکی ماشینش واژگون میشود و همراه چهار تن از محافظانش در تاریخ سیزدهم مرداد 1363 به جوار فرزند شهیدش رحمتالله علیپور میپیوندد.
#فصل_دهم : خانواده
اسب و اجناس مامرحمان را کومله مصادره میکند، خیلی آزارش داده بودند. دیگر امنیت جانی نداشت و نمیتوانست کاسبی کند. رفت و آمدش در روستاها محدود شده و جانش به خطر افتاده بود. چون سعید پدرش را با زور و گروگانگیری آزاد کرده بود هر لحظه امکان داشت مامرحمان را در مسیرهای روستایی به دام بیندازد و دستگیرش کنند. سعید هم جانش در خطر بود و خیلی کم به منزل میآمد. هر وقت هم میآمد، سرکشی کوتاهی میکرد و زود به سپاه برمیگشت.
یکی دو بار شبانه به منزلمان حمله کردند و میخواستند با نارنجک بچههایم را قتل عام کنند ولی با پادرمیانی همسایهها و نبودن سعید در منزل منصرف شدند. وقتی هجمۀ گروهکها به مال و جان و ناموس مردم بیشتر شد مامرحمان هم به بسیج عشایری پیوست و مسلح شد. اصولاً مسلح شدن مردم باغیرت برای دفاع از حریم خانواده و امنیت شهرشان به امری عادی و معمولی تبدیل شده بود. مامرحمان هم احساس تکلیف کرد و اسلحه به دست گرفت و وارد کارزار جنگ با ضد انقلاب شد. او هم هفته به هفته به خانه نمیآمد و در بسیج خدمت میکرد.
در سال 1362 زهرا هم به دنیا آمده بود و سعید دوست داشت صاحب پسر شود. با عشق و علاقهای که به حضرت امام رضا(ع) داشتیم راهی زیارت مشهد مقدس شد و از امام بزرگوار خواسته بود پسری نصیبمان کند تا جای خالی برادرش مصطفی را پُر کند. یک سال بعد خداوند پسری به ما عطا کرد و به عشق امام رضا(ع) نامش را محمدرضا گذاشتیم.
علی نوجوان، محمدرضا را کولش میکرد و میبرد و با خودش میچرخاند و سرگرمش میکرد. نمیگذاشت خواهرهایش داخل کوچه بروند و همبازی پسرها شوند. به حجاب خواهرهایش خیلی حساس بود. دائم سرش میجنبید هیچ پسری به خواهر و برادرزادههایش کج نگاه نکند. با پسرهای محل درگیر میشد و کم نمیآورد.
#فصل_یازدهم : آلان
آرامآرام نیروهای منطقه آموزش دیده و تقویت میشوند. عملیات پاکسازی اطراف سردشت به راهها و جادههای اصلی کشیده میشود. بعد از ورود صیاد شیرازی به سردشت، مسیر بانه سردشت دوباره ناامن بود و زمانی که من اسیر کومله بودم دوباره پاکسازی شده بود.
برادر غفاری بسیاری از عملیاتها را فرماندهی میکند. محور پیرانشهر، سردشت و محور سردشت، مهاباد آزاد میشود. در بعضی از عملیاتها حضور ندارم ولی در عملیاتهایی که شرکت میکنم، شبها چراغ و بوق ماشینها را باز میکنیم تا الکی دست راننده روی بوق و چراغ نرود و عملیات لو برود. روستای سیسر را در زمستان آزاد میکنیم و سری به منزل خان سیسر که محل زندانم بود میزنم. به شکر خدا به آرزویم میرسم و سرافرازانه دوری در روستا میزنم و خاطرات اسارت را مرور میکنم.
عملیات آزادسازی جادهها و روستاها تا لب مرز از سه مسیر آغاز میشود. مسیر اول، مسیر بردهسور و زندان کومله است که به فرماندهی حاج رشید آغاز میشود. من هم همراهش هستم.
مسیر دوم مرز آلان به فرماندهی عمرملا است که به آلوت میرسد. عمرملا مسئول گروه ضربت است. مسیر سوم بازارچه مرزی است.
شبها پیاده میرویم و در هر منطقهای که آزاد میکنیم، پایگاه زده و نیرو میکاریم تا امنیت برقرار شود. بعد نیروهایی پشتیبانی و زرهی و تدارکاتی پشت سرمان میآیند و با لودر و بلدورز جاده میکشند. در قلهها و تپّههای مشرف بر جادهها نیز نیرو میکاریم و امنیت برقرار میشود. هم مسیر تثبیت میشود و هم ابتکار عمل از دست ضد انقلاب خارج میشود. از پشت روستاها میرویم و ضد انقلاب را دور میزنیم و به دام میاندازیم.
با پشتیبانی توپخانه به سمت بردهسور و زندان مرکزی کومله پیشروی میکنیم. عراق هم با توپخانه از ضد انقلاب حمایت میکند و ما را میکوبد. جادۀ آغلان دست کومله است و مجبوریم از مسیر بیراهه و میانبر کومله را دور بزنیم. تا زیر کوه گیاهرنگ پیشروی کرده و عصر به زندان کومله میرسیم.قبل از رسیدن ما، نیروهای کومله زندان را تخلیه کرده و به عراق متواری شدهاند. هیچ کس آنجا نیست و با کمترین تلفاتی زندان تصرف میشود . . .
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
10. فصل دهم.mp3
6.36M
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#فصل_دهم
کتاب خون دلی که لعل شد خدمت شما دوستان گرامی
مروری بر زندگی امام خامنه ای «حفظ الله»
به روایت خود حضرت آقا 👌
#خون_دلی_که_لعل_شد
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠