#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و هشتم
#جلسه_فرماندهان
برادر مهدي رجب زاده مي گفت: جلسهاي اضطراري پیش آمده بود. از سنگر فرماندهی ارتش در منطقه، بی سیم زدند که سريعا فرمانده گردان صبار
حاجي طاهري) به آنجا برود. آن وقتها، گه گاه بین نیروهاي ارتش و سپاه، تلفيق صورت می گرفت و عملیات، به صورت مشترک برگزار مي شد. آنروزها، فرماندهي گردان، تنها بخشي از کار حاجي طاهري بود. او علاوه بر آن، در بسياري از امور به نیروها کمک مي کرد. همه او را دوست داشتند چون فقط امر و نهي نمي کرد.
حتي در تدارکات و جابه جايي تسلیحات نیز به نیروهایش کمک می کرد. حاجي با چند نفر از بچه ها در حال پیاده کردن جعبه هاي مهمات و انتقال آنها به سنگر مهماتبود و لباسش کمي نامرتب و کثیف شده بود. به محض این که موضوع
جلسه را به اطلاعش رساندند، و اینکه سریع باید خودش را برساند، لباسهایش را تکان داد و بلافاصله راهي شد، اما هنوز آثار زنگها روي لباس باقي مانده بود، اما فرصت تهیه لباس تمیز در خط نبود. به همین جهت، وقتي وارد سنگر برادران ارتشي شد،
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_سی و نهم
#ترک_چایی
برادر حسین صدقي و يكي از دوستان، ماجراي جالبي نقل مي کنند: مقطع کوتاهي با حاجي طاهري در تیپ امام صادق (ع) همراه بودیم. قبل از عملیات خیبر بود. فرمانده تیپ ما (سردار شهید) رفیعي بود. او و حاجي طاهري خيلي همدیگر را دوست داشتند. آنها مثل دو برادربودند و در مسیر معنوي به یکدیگر کمک می کردند. حاجي طاهري از لحاظ معنوي روي همه تأثیر داشت. حتي روي فرمانده تیپ. یک روز برادر رفيعي صحبت کرد و گفت: برادرها، ما اینجا آمده ایم و آماده ایم تا با شهادت به ملاقات پروردگار برویم. اما هنوز برخي از ما نتوانسته ایم عادت دنیایي و برخي اشتباهات خود را ترک کنیم.
بزرگان ما تلاش می کردند تا هر تعلقي که آنها را از خدا دور می کند، از خود جدا کنند. ما هم باید تلاش کنیم که اینگونه باشیم و از تعلقات دنیایي جدا شویم وگرنه ضرر می کنیم و شیطان به راحتي ما را فریب مي دهد. بعد مثال زد و گفت: مثلا همین چايي. بارها گفته ام که اگر در خط مقدم بودید و غذا خوردید و چايي نبود، به دنبال درست
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهلم
#سرباز_امام_خمینی«ره»
برادر حسین عاقبتي از همرزمان حاجي تعریف کرد: حدود یک هفته مي شد که از مرخصي برگشته بودیم. چیزي که این بار خیلی برایمان عجیب بود، سکوت معنادار و چهرهي ناشاد حاجي طاهري بود! همه فهمیده بودند که این حاجي، حاجي قبلي نیست! حاجي قبلي با تبسمي نمکین که گاه از چاشني مزاح نیز استفاده
می کرد، غم غربت را از دل رزمندگان مي زدود. اما حالا، این تبسم ها به جای این که به بچه ها حال بدهد، به قول امروزيها ضد حال ميزد. يكي از دوستان گفت: حاجي چي شده، کشتي هات غرق شدن؟ چند روزه رو فرم نیستي؛ نکنه با والدهي آقا مصطفي حرفت شده؟ حاجي که به نظر می رسید خجالت کشیده، سرش را پایین
انداخت و چیزی نگفت. دوباره یکی دیگر از بچه ها پرسید:حاجي! راستش رو بگو، با خانمت دعوات شده؟ ناراحت نباش، همدردیم. حاجي در حالي که لبخندي بر لب داشت، سرش را به علامت تأييد تکان داد و دست برد تا لیوان آب را بردارد، یکی از رفقا لیوان را برداشت و با تعجب گفت: «بالاخره خياط تو کوزه افتاد!؟»
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و یکم
#موتورسیکلت
همه کنجکاو شده بودیم که سر دربیاوریم بالاخره کار کیه؟ راستش همه نوع ایثار دیده بودیم، الا این که ببینیم غروب که از حمام بیايي، لباس هاي کثیفت داخل ساک باشد، اما صبح که بلند مي شوي، ببيني لباس هایت شسته شده و بیرون از چادر، روي بند پهن
شده! آن هم نه یک بار، بلکه چندین بار. خلاصه براي همه ي مامعما شده بود که کار کیست؟ آن زمان اوایل جنگ بود و خيلي این مسائل باب نشده بود. تا این که شبي، يکي از بچه ها پرده از این راز برميدارد! او تعریف می کرد که آن شب، کسالت داشتم و خوابم نمي برد، اما سعي مي کردم خودم را به خواب بزنم تا شاید به خواب بروم. تازه چرتم برده بود که صدايخش خشي، چرتم را پاره کرد. چشم هایم را که باز کردم، دیدم یک نفر سر ساکي را باز کرد، چيزي از داخل آن برداشت و بعد رفت سر ساک بعدي؛ دقت که کردم، دیدم حاجي است. ماندم که این وقت شب، حاجي به ساکهاي بچه ها چه کار دارد؟! صبر کردم، دیدم وسایل را که از داخل ساکها برداشت، از چادر زد بیرون. يواشكي
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و دوم
#مطالعه
وقتي با سردار کابلي و سردار نژاد باقر در مورد پدرم صحبت می کردم، نکته مهمي را اشاره کردند: در سنگر فرماندهي و محلي که مربوط به حاجي طاهري مي شد، بیشترین چیزی که خودنمايي مي کرد کتاب بود. چندین جعبه مهمات کنار سنگر بود که هم داخل آنها و هم روي آنها کتاب چیده شده
بود.هیچگاه ندیدم که وقت خودش را به بطالت بگذراند، یا سخناني بگوید که نتیجه اخلاقي نداشته باشد. حاجي
طاهري بیشتر کتابهاي شهیدان مطهري و دستغیب و كتابهاي حديثي را در کنار خودش داشت. ایشان هرزمان در جمع نیروها صحبت می کرد، به مطالب کتابهايي که خوانده بود اشاره می کرد ودیگران را به مطالعه ترغيب مي کرد. ما در تیپ امام صادق (ع) نیروهای تحصیل کرده زیاد داشتیم. دانشگاهي یا حوزوي. یادم هست يكبار دور هم نشسته بودند و بحثهايي مطرح مي شد که جز گذران عمر نتیجه دیگری نداشت.
حاجي طاهري وارد شد و یک بحث علمي مطرح کرد. مطلبي را از کتاب هاي شهيد مطهريبیان کرد و همه را درگیر بحث کرد. بعد ادامه داد: واحد تبلیغات کتاب هاي شهيد مطهري را آماده کرده و يكي از دوستان ما، اشتراک مجلات دیني از قم داشت. هر ماه چند جلد کتاب و مجله براي او ارسال مي شد. اما فرصت مطالعه نداشت. حاجي تا فهمید خوشحال شد و رفت سراغش و تمام کتابها را از او تحویل گرفت. هم
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و سوم
#شوخ_طبعی
در مصاحبه هايي که با دوستان پدرم داشتم، به نکات جالبي از شوخ طبعي هاي ایشان برخورد
کردم:
بارها دیده ایم که برخي افراد شوخ طبع، مسخره کردن دیگران را دستاویز لبخند بقیه قرار مي دهند! يعني براي اينکه بقیه را بخندانند، با یک نفر یا لهجه یک قوم شوخي مي کنند. این کار در کمترین حالت حقالناس به بار خواهد آورد. من از تمام دوستان پدر مي پرسیدم که شوخي هاي او چگونه بود. از جمع آنچه شنیدم به نکته جالبي رسیدم. پدرم برای اینکه لبخند را به لب رزمندگان بنشاند و سخنان خودش را با چاشنی طنز همراه کند، فقط از خودش حرف مي زد. يعني اتفاقات جالب و خنده داری که براي خودش رخ داده بود را بیان می کرد و همین باعثمي شد که نفوذ کلام ایشان بیشتر باشد. مطالبي که در ادامه نقل مي شود، از چند نفر از دوستان پدرشنیدم:
حاجي طاهري يكبار در مورد عملیات و شرایط سختي که ممکن است پیش بیاید براي نیروها صحبت کرد. حاجي تأکید کرد نباید روحیه خود را از دست دهید. بعد مثالي زد و گفت: روزهاي اولي که در جبهه بودیم. به سنگرهاي خط مقدم رفتم. کنار سنگرمان چند تا هندوانه داشتیم. همین که مي خواستم جا به جا شوم یک خمپاره کنار سنگر ما فرود آمد. حاجي طاهري با همان لهجه زیبا ميخندید و ادامه داد: آقا من افتادم روی زمین. احساس کردم چندتا ترکش خورده توي پهلویم. گفتم دیگه تمام شد. الان حورالعین بهشتي به استقبال مامی آید! دستانم را بالا آوردم.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و چهارم
کمتر کسي عصبانيت حاجي را دیده. يعني صبر و شکیبایی فوق العاده ي وي، جايي براي تندخويي باقي نگذاشته بود. اما یکی از روزها، حاجي داشت تلفني با کاشمر صحبت مي کرد. یکباره دیدیم صورتش برافروخته شد و شروع کرد تند تند صحبت کردن! آخه حاجي هر وقت ناراحت ميشد، تند تند صحبت می کرد. خانواده به حاجي خبر می دهند که مشغول موزاییک کردن خانه هستند، حاجي با چهرهاي برافروخته و با همان لهجه ي مشهدي مي گفت: آخه موزاییک مخه چه کار؟ فکر نمین الان جبهه
واجب تره؟ حاجي، همان طور با عصبانیت مشغول صحبت بود که بچه ها زدند زیر خنده! حاجي که تازه متوجه خنده ي بچه ها شده بود، در اوج عصبانیت خنده اش گرفت. از آن به بعد، هر وقت بچه ها می خواستند سر به سر حاجي بگذارند، مي گفتند: آخه موزاییک مخه چه کار؟!
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و پنجم
#یک_روح_در_دو_بدن
برادر عاقبتي توصیف جالبي از این دو سردار شهید داشت: بنده از روزهاي اول جنگ با حاجي طاهري بودم. ما هر دو اهل کاشمر بودیم و از سپاه آنجا راهي جبهه شدیم. ما مدتي در تیپ جوادالائمه (ع) همراه با
شهید برونسي بودیم. این تیپ قبل از آزادي خرمشهر تشکیل شد و حاجي طاهري هم در این تیپ فرمانده گردان بود. یکسال بعد، تیپ امام صادق (ع) در زیر مجموعه لشکر نصر تشکیل شد. من مدتها با حاجي طاهري و حاجي برونسي بودم و پس از شهادت این دو عزیز، در خدمت سرداران بزرگ دفاع مقدس حضور داشتم. پستهاي زيادي در طول جنگ به بنده محول شد که سعي کردم وظیفه ام را همانگونه که از حاجي طاهري ياد گرفتمدرست انجام دهم. اما نکته اي را بارها به دوستان گفته ام و آنها تأیید کرده اند که: حاجي
طاهري و حاجي برونسي یک روح بودند در دو بدن! این دو بزرگوار بسیار به هم شبیه بودند. هر دو از لحاظ تحصیلات در حد دبستان بودند، اما فوق العاده اهل مطالعه بودند. هر دو سعه صدر داشته و در مشکلات بهترین تصمیمات را می گرفتند. هر دواز زمان جواني اهل عمل به دستورات دین و مراقبت از اعمال بودند. این دو نفر در جبهه همدیگر را پیدا کردند و با هم رفیق شدند. اما نکته مهم اینکه: هر دو توسلات عجيبي به حضرت زهرا(س) داشتند. این دو بزرگوار به این نتیجه رسیده بودند که هرکجا با مشکلات مواجه شدند، با توسل به مادرسادات آنها را
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و ششم
#عنایات_حضرت_زهرا(س)
این داستان را سردار مدافع حرم شهید قاجاریان و برادر عاقبتي اینگونه نقل کردند: من کرامات دیگری از این دو یار همیشگی دیدم که اگر با چشم خود نمیدیدم شاید باور نمی کردم. در عملیات آزادي خرمشهر، گردان ما را از لشکره نصر به يكي از محورهاي مهم عملياتي مأمور کردند. آنجا دوباره مشکل پیش آمد! يعنيدشمن منتظر حمله ما بود و کار سخت شده بود. ما همراه با آقاي برونسي مي خواستیم از یک محور خیلی سخت به خط دشمن حمله کنیم، فرمانده محور به حاجي برونسي گفت: شما امشب جلو بروید و سنگرهاي روبرو را پاکسازي کنید. آقاي برونسي با تاریک نميشه جلو برویم. اینجا نيروهاي ما قتل عام مي شوند. بعد هم توسل پیدا کرد و استخاره نمود. حاجي به مسئول خط گفت: امشب را به ما فرصت بدهید. امشب زمان مناسب براي حمله نیست. اما با توکل به خدا و توسل به مادر سادت، همین فردا این خط را پاکسازي میکینم. فرمانده محور ابتدا قبول نکرد، اما بعد از صحبت شدن هوا منطقه را ارزیابی کرد و برگشت. بعد به ما گفت: اصلا
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و هفتم
#اخلاص
يكي از رزمندگان لشکر نصر که اکنون از مدیران شهرداري است، دکتر سیدي مي باشد. ایشان توصیف زیبایی از احوالات شهید طاهري دارد: روزهاي اولي که به تیپ امام صادق (ع) آمدم، کمتر حرف میزدم و بیشتر می شنیدم. میخواستم با روحیات همسنگران خودم آشنا شوم. آن زمان، بچه هاي گروهان ماوقتي با هم حرف می زدند، بیشتر صحبت هایشان در مورد یکی از فرماندهان بود. یکی از اخلاص او می گفت. دیگري از سوز دروني اش مي گفت. روحاني گردان ما از تسلط ایشان به مسائل دینی و قرآني گفت و.. یکی دیگر از دوستان گفت: هیچکس ایشان را نمي شناسد. از بس که این مرد خالص است. گفتم: از کی صحبت می کنید؟فرمانده تیپ را می گویید؟ برادر روحانی گفت: حاج محمد طاهري را می گویم. کسي که فرمانده تیپ ما برادر فرومندي هم عاشق اوست. بعد ادامه داد: هر روز در چادرها نماز جماعت داریم. مسئولین گروهانها دعوا دارند که حاجي طاهري در چادر آنها بیاید و بعد از نماز برایشان صحبت کند. من هر روز شاهدم که برادر
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و هشتم
#اخلاص_۱
اوج اشک و ناله بچه ها زماني بود که حاجي توسل به حضرت زهرا (س) را شروع مي کرد. این را هم بگویم که یک ارتباط عجيبي بين حاجي طاهري و حضرت صدیقه (س) بود. ناله هاي حاجي را وقتي روضه حضرت زهرا(س) می خواندفراموش نمی کنم. ایشان همیشه سربند یازهرا (س) استفاده مي کرد و اعتقاد داشت بزرگترین مشکلات با عنایت مادرسادات برطرف مي شود. حالا این حاجي طاهري با این درجه از اخلاص، وقتي مي خواست از یک انسان مخلص حرف بزند مي گفت: شما حاج همت را ندیده اید، حاج همت فرمانده لشکر تهرانخيلي اخلاص دارد. در جلسه فرماندهان بارها با ایشان هم کلام شده ام. واقعا انسان مخلصي است. یکبار با چند نفر از دوستان، دور حاجي جمع شدیم. از ایشان خواستیم ما را موعظه کند. ایشان لبخندي زد و سر شوخي را باز کرد. وقتي بچه ها اصرار کردند، حاج محمد گفت: اوايلي که فرمانده گردان شده بودم، خيلي غرور مرا گرفت.
هرجا مي رفتم از ما تعریف می کردند. در چند عملیات خط شکن بودیم و با کمترین تلفات خط دشمن را شکستیم. دیگه احساس کردم کسي شدم! تا اینکه یک شب در عالم خواب متوجه شدم در صحرای محشر هستم! هرکسی به دنبال نجات خودش بود. من با خوشحالي جلو رفتم و گفتم: حساب مرا بررسی کنید تا زودتر واردبهشت شوم. آنجا گفتند: نمرات افراد از یک تا صد محاسبه مي شود و اگر بالاي پنجاه باشید وارد بهشت خواهید شد. من هم فکر مي کردم که نمرهاي بالاي نود خواهم داشت. وقتي اعمال من محاسبه شده برگهاي به من دادند که نمره ۱۷ نوشته شده بود!
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_چهل و نهم
#ابو_سراج
سردار رضوي سطوتي از مسئولین لشکر نصر و از بستگان شهید پیروي بود. ایشان از زمان شروع جنگ با حاجي طاهري رفیق بود و خاطرات زیبایی از ایشان دارد: ابراهیم پیروي شوهر خواهرم بود. او يكي از بسیجي هاي سوتي لشکر نصر بود! بسيجي سوتي به کسي مي گفتند که به خاطر مسئولیت یا شرایط کاريدر شهر بود و فقط موقع عملیات در جبهه حضور پیدا مي کرد. یعني یک سوت میزدیم و باخبرش می کردیم. من می دیدم که ابراهیم، وقتي به جبهه می آمد، دنبال حاجي طاهري مي گشت. براي من سؤال بود که مگه این حاجي طاهري کیست؟ بعد از عملیات خیبر به واسطه آقاي پیروي، با حاجي طاهري آشنا شدم. او فرماندهاي بسیار
پرشور، مخلص، ساده زیستی شجاع و یک مبلغ ديني بود. هربار که با او هم کلام ميشدم، بیشتر به او علاقمند مي شدم. لذا بارها از مقر لشکر به محل تیپ امام صادق (ع) مي رفتم تا از کلام گهربار او بهره مند شوم. در نهج البلاغه امام علي (ع) در وصف يكي از يارانش می فرماید: در گذشته برادري داشتم که در چشم من بزرگ بود، زیرا دنیا در برابر او کوچک بود.
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاهم
#یادگار_خیبر
چند نفر از دوستان پدرم و سردار شهید شوشتري این ماجرا را بیان کردند: در عملیات خیبر، به فرماندهي حاج آقا طاهري جلو رفتیم و مواضع دشمن را قبل از اینکه آنها متوجه شوند محاصره و تصرف کردیم. یادم هست در همان خط مقدم، فرمانده لشکر ما، برادر قالیباف جلسه اي برقرار کرد وفرماندهان تیپها را دعوت کرد تا براي ادامه کار تصمیم بگیرند. از تیپ امام صادق (ع) معمولا حاجي طاهري در جلسات شرکت می کرد. آقاي قالیباف ایشان را به خوبي مي شناخت. از تیپ جوادالائمه (ع) هم معمولا آقاي برونسي حضور داشت. این دو نفر بسیار با هم رفیق بودند و ستون معنوي لشکر در رده فرماندهي به حساب مي آمدند. ما با فرماندهي حاجي طاهري کار پیشروي را ادامه دادیم و موفق شدیم چند فرمانده دشمن را اسیر بگیریم. یکی از فرماندهان بعثي اصرار می کرد که مي خواهم فرمانده شما را ببینم! ما این فرمانده را پیش حاجي طاهري بردیم. فرمانده عراقي ابتدا باور نمي کرد که یک جوان ساده و بدون درجه، فرماندهي
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و یکم
#آخرین_خداحافظی
مادرم، يعني همسر شهید طاهري حکایت آخرین خداحافظي را اینگونه روایت مي کند: در این سفر آخر، تفاوت رفتارهاي حاجي کاملا ملموس بود. او همیشه معنوي بود و نمازشبهاي عجيبي مي خواند. اما در این سفر آخرحسابي از همه چیز دل کنده بود.
حاجي به دوستانش هم گفته بود: تا می توانید خانواده را به خودتان وابسته نکنید تا بتوانید در عملیات ها به راحتي از دنیا دل بکنید.
چند روزي گذشت. یک روز وارد خانه شدم، دیدم حاجي دارد ساکش را مي بندد. بغض گلویم را گرفته بود و قطرات اشک از چشمانم جاري شد. حاجي کمي سرش را بالا آورد، نیم خیز شد و از زیر
چشم، نگاهي به من انداخت. انگار منتظر حرفي بود. گویا ميدانست که باید جواب پس بدهد. همان طور که نیم رخ، مرا میپایید، لباسهایش را در ساکش جابه جا کرد. بغضم ترکید. دیگر نتوانستم خودداري کنم. گفتم: آخه این چه وضعشه؟ غربت و سه تا بچهي قد و نیم قد و این همه مشکل، تو هم که دائم در جبهه اي و...
خلاصه شروع کردم به غرزدن و گله کردن، هر چه در دلم تلنبار شده بود، ریختم بیرون. حاجي صبر کرد. خوب به حرفهایم گوش داد. سپس آرام و شمرده شمرده گفت: شما هم حق داري، شما هم عزيزي. ميدونم خیلی مشکل داري، اما اسلامم عزیزه،
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و دوم
#درد _هجران
برادر عاقبتي مي گفت: این بار آخر که حاجي از مرخصي برگشت، حال و هوایش خیلی عوض شده بود. بسیاری از دوستان و همراهان حاجي طاهري در طي اين سالها شهید شده بودند. در شبهاي آخر، مرتب با خدایش خلوت می کرد. حاجي طاهري کاملا با قبل متفاوت شده بود. یک شب مجلس انسي برپابود. دعای توسلي و اشکهايي روان و دل هايي شکسته؛ خلاصه، محفل با حالي بود. در اواسط دعا، سردار برونسي، مصيبتي سوزناک خواند و چیزهایی گفت که در واقع حرف دل بسياري از بچه هاي رزمنده بود. او با همان ته لهجه شیرین مشهدي و با همان زبان ساده اش گفت: «آهاي خدا، چه کار کنیم دیگه؟! دیگه چي مي خواي ازما؟ به خودت قسم دیگه ما نمیتونیم! نمیتونیم بیشتر از این امتحان بدیم...» | آقاي برونسي از سوز درون
خودش مي گفت و بچه ها همه اشک می ریختند. حاجي طاهري بیش از همه منقلب شده بود. گويي حرف دل خودش زده مي شد. برونسي ادامه داد: خدایا ما هرچه توانستیم انجام دادیم. خدایا ما همینیم که مي بيني،
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و سوم
#غسل_شهادت
برادر شاکري مي گفت: یکی دو شب به عملیات بدر مانده بود. حاجي طاهري حسابي تو فکر بود. شب بود که به من گفت: بریم حمام؟ برویم براي غسل شهادت. گفتم: من تازه حمام بودم اما اگه کاري هست بیام؟ حاجي طاهري گفت: نه، خودم ميرم. وقتي آخر شب برگشت و گفت:شاکري به نظرت کسي هست که از دست من ناراحت باشه؟ اگه فکر مي کني يا احتمال میدي من در حق کسي بدي کردم بگو که برم ازش حلالیت بطلبم.گفتم: حاجي، بچه ها در حق شما بدي کردند اما یادم نمیاد که شما در مورد کسي بدي کرده باشي. با این حال حاجي از بسیاری از رزمندگان و رفقا و همشهري ها حلالیت طلبيد. آخرشب، وقتي حاجي برگشت، کلاه بافتني ایشان را طوري تا زدم که اندازه سر یک بچه شد. بهش دادم و گفتم: حاجي، این اندازه سر پسر کوچیکه شماست. اسمش چي بود؟ مرتضي!؟ حاجي کلاه را از دست من گرفت و پرت کرد انتهاي سنگر و گفت: الان وقت این حرفهاست؟ این همه به شما ميگم دل بکن. این همهميگم یاد بچه ها رو از دلتون خارج کنید که پاتون نلرزه. باز شما از اونها حرف ميزني؟ حاجي این حرف را زد و رفت. من مطمئن شدم که این حاجي طاهري ديگه توي دنيا نمي مونه.
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و چهارم
#نفوذ_شیطان
سردار نجاتي خاطره جالبي برایم تعریف کرد: اسفند ۶۳ بود که براي کاري به محل استقرار تیپ امام صادق (ع) رفتم. نزدیک غروب بود. نیروهاي غواص که مشغول آموزش بودند، از آب بیرون آمده و براي نماز جماعت آماده شدند. من حاجي طاهري را در جلسات دیده بودم. خيلي ایشان را دوستداشتم. براي همين وقتي کارم تمام شد، همراه با بسیجیان در نماز جماعت شرکت کردیم. با اینکه برادران روحاني حضور داشتند، اما همه اصرار داشتند که حاجي طاهري پیش نماز باشد. نمازي عرفاني به امامت ایشان آغاز شد. من شنیده بودم که نیروهای تحت تربیت ایشان از لحاظ معنوي از بقیه بالاترند. بین دو نماز ایشان مشغول صحبت شد. کتابي دردست داشت و شروع کرد اشعاری از این کتاب خواندن! برایم جالب بود که از اشعار مولانا مي خواند. ایشان به داستاني اشاره کرد که مولوي می گوید: شخصي براي جمع آوري هیزم به صحرا رفت و یک مار خفته را پیدا کرد و با خود آورد. در خانه وقتي هوا گرم شد این مار بیدار شد و به این شخص حمله کرد. مولوي در ادامه می گوید نفس انسان مانند این مار است. او نمرده بلکه فعلا قدرت نیافته. وقتي شرایط پیدا کند به انسان حمله ور مي شود. حاجي ادامه داد:/نفس اژده هاست او کي مرده/
/است از غم بي آلتي افسرده است /
بعد بلافاصله از این شعر استفاده کرد و گفت رفقا فکر نکنید حالا که در جبهه و نزدیک به عملیات هستیم
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و پنجم
#نبرد_آخر
روایت شهادت حاج آقا طاهري را برادر فرخي و چند نفر دیگر از دوستانش اینگونه نقل کردند: سرانجام انتظارها به پایان رسید. نبردي سخت و طاقت فرسا آغاز شد. هدف مشخص بود. تصرف و تأمین تمامي هورالهویزه و کنترل جاده بصره العماره. تقریبا کار باید از جايي ادامه می یافت که در عملیات خیبر ناتمام مانده بود.دشمن به خوبي مي دانست که | منطقهي هورالهویزه و هورالعظیم، دیر یا زود، آبستن نبردي سخت خواهد شد. از این رو قوی ترین استحکامات و جنگ افزارهاي ممکن را تدارک دید تا شاید بتواند جلو پیشروی رزمندگان اسلام را سد کند. استحکاماتي شامل میادین متعدد مین با تله هاي انفجاري، سیمهاي خاردار حلقوي، خندق هاي عميق پراز
مواد آتش زا، سنگرهاي بتني، تانک هاي تي ۷۲ که آرپي جي هم در آنها تأثیر نداشت. خاکریزهاي مرتفعي که هرچند متر با سنگري مستحکم پوشش داده شده بود. تیربار چهارلول ضدهوايي که بعثيها براي نيروهاي زميني ما استفاده می کردند و دیگر تجهیزات و امکانات بیشماري که با آتش شدید صدها قبضه توپ و خمپاره پشتيبانيمیشد. اما در این سوي خط، جان برکفاني بودند که با اسلحه هاي سبک خود اما با تکیه بر نیروی ایمان خویش، پا به راه گذاشته و سر به مولا سپرده بودند. هنوز دقایقی از شروع عملیات نگذشته بود که زمین و آسمان پر شد از آتش گلوله و ترکش خمپاره و دود باروت. بچه ها با تمامي توان به نبرد ادامه
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و ششم
#روایت _شهادت
از آقاي پيروي سؤال کردم، زمان شهادت پدرم در کنارش بودید؟ و او اینگونه روایت کرد: ما از دوستان قدیمی بودیم. چند روز قبل از عملیات بدر، حاج محمد طاهري خوابي دید که برای من تعریف کرد. او گفت: من در عالم رویا به آسمان رفتم. مي خواستم وارد بهشت شوم که یکی از ملائک از من پرسید: براي خداوند چهآورده اي؟ ده عمل خالصانه و مستحب که براي خدا انجام داده اي را بيان كن و وارد بهشت شو. من هم شروع کردم به شمارش: نماز شب، روزههاي مستحبي، کمک به پدر و مادر، جبهه، انفاق و... اما فقط ته مورد را توانستم بگویم! همینطور که براي مورد آخر فکر می کردم از خواب بیدار شدم. بعد از این خواب، حاج محمد خيلي ناراحت بود و گریهمی کرد. گفتم حاجي به یک خواب که نميشه استناد کرد. تو هر چه داشتي در راه خدا فدا
کردي.
روزها و شبها گذشت تا این که در شب عملیات بدر، سخنرانی بسیار زیبايي انجام داد. حاجي همه را براي یک نبرد عاشورايي آماده کرد. آقاي رحیم پور ازغدي، شب آخر را خوب روایت می کند. خلاصه حرکت نیروها شروعشد. وقتي بچه ها به خط دشمن زدند، من به دلايلي عقب بودم. وقتي به خط رسیدم پاتک های سنگین عراق شروع شد. عملیات بدر با بمباران شدید دشمن و حملات هوايي مواجه شد. بیشتر نیروهاي تيپ ما و تیپ آقاي برونسي شهيد و مجروح شدند. پیکر آقاي برونسي ماند، من وقتي به جمع نیروها رسیدم، گلوله از پشت گوش، به سر
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و هفتم
#مزار
قاسم طاهري و برادر عاقبتي و یکی از اهالي نقل می کنند: حاجي طاهري این روزهاي آخر خیلی تغییر کرده بود. یک روز بهش گفتم: حاجي جان، ما میدونیم که شما شهید ميشي، شما را هم مثل بقیه رفقاي ما در کاشمر دفن مي کنند؟ حاجي گفت: نه، من وصیت کردم که تو امامزاده روستايخودمان، روستاي مهدي اباد دفن شوم. گفتم: چرا؟ گفت: من از نوجوانی در این امامزاده بزرگ شدم. پدرم گله گوسفند داشت و محل نگهداري گله، جايي در نزديکي امامزاده بود. من نیمههاي شب براي سرکشي از گوسفندان مي رفتم و آب و غذاي آنها را چک می کردم. بعد هم براي نمازشب و نماز صبح در کنار این امامزاده بودم.
حتي بيشتر کتابهايي که خواندم در محضر این امامزاده شریف بود. البته امامزاده مایک اتاقک خشت و گلي بیشتر ندارد، اما همان براي من
خاطرات نوجوانی و جواني را تداعي مي کند. من کرامات بسیاری از این مزار نوراني دیده ام. گفتم: مثلا چه کرامتي؟ نمي خواست حرف بزند، اما وقتي اصرار کردم گفت: درنوجواني سحر يكي از روزهای همراه با قاسم رفتیم تا به گوسفندها سر بزنیم. بعد راهي امامزاده شدیم تا نمازشب و زیارت عاشورا بخوانیم. اما یکباره دیدم که یک نور عجیب سبز رنگ، از امامزاده هادي که سه کیلومتر پایین تر از روستاي ما قرار دارد، به سمت مزار آمد و همه جا نوراني شد!
من مانده بودم که این نور
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و هشتم
#مزار_قسمت دوم
همه ساکت شدند. او گفت: بگذار خود دخترم بیاد براتون تعریف کنه. من فکر کردم خواب این دختر هم برنامه ريزي شده است که بخواد حرف اون قاچاق فروش ها رو تأیید کنه. دختر این همسایه آمد و گفت: من دیشب خواب دیدم که تمام اهالي کنار قبر شهید طاهري رو به قبله نشستند. مي خواستند فیلم نشان دهند.
مثل سینما روبروي ما پردهاي باز شد. بعد فيلمي از بهشت پخش شد. همه نگاه می کردند. بعد گفتند: حضرت زینب (س) مي خواهد صحبت کند. حضرت زینب (س) با دو دست رو به آسمان گفت: شهید حاج محمد طاهري سرباز راه اسلام و بنده صالح خدا بود. چرا به او تهمت میزنید؟ این جوان به خاطر خدا و براي شما راهيجبهه شد و از لذتها و خوشي زندگي گذشت. این همسایه و دخترش همین چند جمله را گفتند و رفتند. با رفتن آنها، قاچاق فروشهاي محله هم رفتند. اما بیان این جملات کافي بود تا دیگر کسي پشت سر حاجي طاهري حرف نزند. بعد از آن، عنایات این شهید به مردم شروع شد. او مانند زماني که زنده بود،
👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_پنجاه و نهم
#دشمن_را_شاد_نکنید
همسر حاجي مي گفت: حاجي در تمام مسائل دقت نظر داشت. مسایلی را که خيليها نمیدیدند، او با دقت میدید. آن وقتها هنوز کم و بیش، بچه هاي تعاون سپاه از منزل رزمندگان سرکشي می کردند و مبلغي به عنوان مساعده به خانواده هاميدادند. حاج آقا سفارش می کرد که دقت کنید، از موضعتهمت بپرهیزید؛ زماني که از تعاون می آیند، بروید پشت درب حیاط با آنها صحبت کنید تا یک وقت همسایه ها فکر بد نکنند. وقتي به بازار می روید، با مغازه داران گرم نگیرید و سر به زیر باشید. ایشان خيلي سفارش بر حفظ حجاب داشت. ما هم سعي می کردیم که مراعات کنیم. سال ۱۳۶۲ وقتي منزل مسکوني را ساخت،باخوشحالي گفت: حالا اگر شهید شوم دیگر درد مستأجري ندارید. در نخستین روزهاي فروردین ۱۳۶۴ هنگامي که هنوز
سفره هاي هفت سین، زینت بخش خانه هاي مردم بود، خانه ي ما غمخانه شد. آنچه مدت ها، از روبه رو شدن با آن وحشت داشتم، به سرم آمد. من، مات و مبهوت بودم. پیکر بيجان حاجي به کاشمر منتقل گردید.
در اوج چنان بحراني، در حالي که می بایست فرداي آن شب، مراسم تشییع برگزار مي شد، در عالمي بين خواب و بیداري، حاج آقا را دیدم که به همراه سيدي جلیل القدر وارد خانه شدند. من جلو رفتم و با تعجب گفتم:حاج آقا! خبر شهادت شما را به ما داده اند و قراره فردا تشییع کنند. حاج آقا گفت: من همیشه با شما هستم، فقط
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_شسصتم
#گذر_ایام
يكي از اهالی روستا خانواده يوسفي بودند. پسر این خانواده براي من می گفت: برادري هشت ساله داشتم. مدتي بود که خونریزي بيني داشت. به صورتي که خونریزي او بند نمی آمد. در روستا امکانات پزشکي کم بود و نميشد همیشه او را به کاشمر ببریم. من شنیده بودم برخي اهالي وقتي مريضمي شوند و دسترسي به پزشک ندارند از حاجي طاهري مي خواهند دعا کند! حتي دو سه مورد را دیده بودم. از جمله آقاي علي اصغر صبوري که او هم به دعاي حاجي خوب شده بود. یک روز که خونریزي برادرم شدید شد به منزل پدر حاجي طاهري رفتیم. حاجي در مرخصي بود. خواستم بالاي سر برادرم بیاید. حاجي آمد و مشغول دعا شد و...
من اگر با چشمانم نمیدیدم باور نمی کردم. نزدیک به چهل سال از آن ماجرا گذشته، اما برادر من دیگر مبتلا به خونریزي بيني نشد!! من برادر بزرگتري به نام محمود داشتم که متاسفانه مبتلا به سندرم دان بود. او هم مانند ما عاشق حاجي طاهري بود. هرجا ميرفت از حاجي طاهري حرف مي زد. حاجي هم او را دوست داشت و هر بار
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_شسصت و یکم
#از_بابا
برگهايي از دفتر خاطرات و نامه هاي پدرم که ما را با روحیات او بیشتر آشنا مي کند. سبب انقراض دولت ساسانیان این بود که افراد کوچک را به
کارهای مهم و بزرگ گماشتند که از عهده آن برنمي آمدند و افراد بزرگ را براي كارهاي کوچک و بياهمیت گذاشتند که به کارها اعتنايي نداشتند. طبقآیه ۱۱۳ سوره هود ملتهاي مظلوم افغانستان و فلسطین اگر مي خواهند مبارزه کنند، نباید دل به آمریکا ببندند زیرا امروز دشمن اصلي مسلمانان آمریکاست.. انقلاب ماشبیه قیام سیدالشهداست. مابرعلیه طاغوتها شوریدیم ولي دشمن هم ساکت نمي نشيند. ما پیرو مکتب فرزند زهرا هستیم و در میدانهاي رزم خواهیم ماند و تا زماني که ظلم باشد مبارزه خواهیم کرد. ما کربلا را با خواري و ذلت نمي خواهيم. ما نسل آزاده ایم. ميجنگیم. باید رژیم بعث عراق سرنگون شود. آن وقت است که کربلا رفتن صفادارد... همین که بچه هاي ما شهید شده اند وجدان ها بیدارشد و مردم هوشیار. این خون شهیدان، انقلاب رابيمه کرد...
در همه حال، توکل بر خدا و طلب کمک از او و استغاثه به درگاه او داشته باشید. آدم در مشکلات و درگيريهاي زندگي رشد مي کند و این رشد در مرفهین نیست. این مشکلات براي تهذیب نفس ماست برای اینکه ما به خود بیاییم. این است تحول ما واین معجزه است... هرچه مشکلات انسان بیشتر می شود بیشتر به یاد خدا مي افتد و می گوید:ياالله یاالله.
👇👇👇👇
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_شصت و دوم
#وصیت_نامه
الحمدلله رب العالمین و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين و لعنت الله علي القوم الظالمين این جان عاریت که به حافظ
سپرده دوست روزي رخش ببینم وتقديم وي
| کنم با سلام به پیشگاه مقدس امام زمان(عج) و نائب برحقش امام خمینی و سلام بر همه ملتهاي آزاده و در خط ولایت اهل بیت: اینک که در هر عملياتي اینجانب توفیق پیدا می کنم شرکت کنم، چند جمله اي به عنوان وصیت مینویسم اینجانب محمد طاهري، فرزند اکبر، متولد کاشمر، شغل: پاسدار که به خاطر دفاع از حریم قرآن و خدمت به جمهوري اسلامي به سپاه آمدم و از همان اول، عشق اسلام درقلبم مرا وادار خدمت به جمهوري اسلامي کرد و اینک که خداوند تبارک و تعالي به این بنده حقیر توفیق عنایت کرد که با آگاهي و آشنايي با نظام جمهوري اسلامي، معتقد به ولایت فقیه بوده و در هر کاري که بتوانم به اسلام و مسلمین خدمت کنم... در
طول این جنگ که از طرف سپاه به جبهه مامور شدم فرصتهايي مي شد که گاهگاهي قلبم متوجه خدا مي شد و این توفیق هم بهترین حالات بود که فرصت توبه داشتم و امیدوارم که خداوند عالم، از گناهان من بگذرد. خداوند ميداند که تنها آرزویم این است که خداوند تبارک و تعالي، حال دعا تضرع به درگاهش و خدمت به اسلام و مسلمین به من عنایت کند و شهادت در راهش را. هرچند ما خيلي غافل بودیم و خيلي به
👇👇👇👇