فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ ویژه ولادت امام حسن مجتبی (ع)💐•°
حسن کاتب کربلایی
ولادت_امام_حسن_مجتبی_مبارکباد
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرود زیبای دهه نودیها برای کریم اهل بیت (ع)
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#مقدمه نویسنده
#قسمت_سوم
پدرم بعد از آن چند بار پرسید «فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟» میگفتم «نه، راجع به چی؟» می گفت «هیچی، همین جوری پرسیدم.» از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه میداد با هم برویم بیرون. می گفت «من به چشمهام
شک دارم، ولی به منوچهرنه.» بیشتر روزها وقتی میخواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در همدیگر را میدیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت «تا به همه حرفهام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم «حرف باید از دل باشد که من با همه وجود بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز
انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.» گفت «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیتهاتان نمیشوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.» گفتم «اول بگذارید من تأییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید.» تا گوشهایش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ماشین. چشم هایش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم «اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟» از توی آیینه نگاه کرد. گفتم «من که خیلی
وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.» باورش نمیشد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید «از کی؟» گفتم «از بیست و یک بهمن تا حالا» منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت.
حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟ فقط میدانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود؛ شاید خوشحال تر از خود فرشته. اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت.
چیزی در خانواده نوبر بود. مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر و کله خواستگار پیدا میشد، می گفت «دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم.» فرشته این جور وقتها می گفت «ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!» و میزد روی شانه مادر که اخمهایش به هم گره خورده بود، و میخنداندش. هرچند این حرف ها را به شوخی می زد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.
حتا غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسی مان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی می کرد. قاه قاه میخندید، می گفت «چشمم کور، دندم نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند،
هر چه درست کنند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد. به من می گفت «دانه دانه بپز. یک کم دقت کن، یاد میگیری.» روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت «نمی دانی چه خبر است. مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو» خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت. تا دوم دبیرستان خوانده بود
و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد. خانواده متوسطی داشت و اجاره نشین بودند. هر کس میشنید، می گفت «تو دیوانه ای. حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟» خب، من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه. ما هم را میدیدیم. منوچهر نگران بود. برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت «من می خواهم بروم
کردستان، بروم پاوه. لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم، فرشته؟» منوچهر صبور بود. بیقرار که میشد، من هم بی طاقت میشدم. با
خانواده ام حرف زدم. دایی هایم زیاد موافق نبودند. گفتم «اگر مخالفيد، با | پدر می رویم محضر، عقد می کنیم.» خیالم از بابت او راحت بود. آنها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم «نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.» اما به اصرار پدر، برای این که فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومن راضی شدم.
⬅️ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام و احترام
طاعات و عبادات قبول انشاءالله
گزارش و درخواست مشارکت برای بستههای حمایتی امسال تقدیم دوستان و همسنگران گرامی.
مبلغی که تا کنون جمع شده حدود: ۲۲.۸۰۰.۰۰۰ تومان است و تنها برای حدود ۲۹ بسته کافی است.
در ۷ سال گذشته حداقل ۶۹ بسته داشتهایم.
همت با شما
یاعلی
🌸---------------------
💠 کانال مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
@ahlolmasjed