#چهاردهم_تیرماه1361
#بیروت
#اسارت
#چهار_دیپلمات_ایرانی
#سردار_رشید_اسلام
#سرلشكر_پاسدار
#جاویدالاثر
#حاج_احمد_متوسلیان
و
#سید_محسن_موسوی
#تقی_رستگار_مقدم
#کاظم_اخوان
در #چهاردهم_تیرماه1361 ، مزدوران حزب فالانژ ، اتومبیل #چهار_دیپلماتیک کشورمان را در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی و ورود به شهر #بیروت متوقف و #چهار_سرنشین خودرو مزبور به رغم #مصونیت_دیپلماتیك ، توسط آدم ربایان دستنشانده رژیم تروریستی تلآویو به گروگان گرفته شده و پس از شكنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل داده شدند كه از سرنوشت آنان تاكنون اطلاعی در دست نیست و همه مشتاقانه چشم به راه هستند تا خبری از این عزیزان برسد...
سلامتی و تعجیل در فرج یوسف #زهرا_س ، #حضرت_ولیعصر_عج و تعیین وضعیت این #چهار_دیپلمات عزیزمان
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#چهاردهم_تیرماه1361
#بیروت
#اسارت
#چهار_دیپلمات_ایرانی
می گویند چهار دیپلمات ربودهشده ایرانی در زندان رژیم صهیونیستی هستند و هيچ سندی دال بر #شهادت آنان وجود ندارد.
دوباره #چهارده_تیر_ماه شد و همه یادی از #سردار_رشید_اسلام ، #حاج_احمد_متوسلیان می کنند و تمام #کمپین_بازیها هم تمام می شود
ولی به نظرم :
اگر روزی #احمد آزاد شد
او را به #ایران نیاورید
#احمد_متوسلیان را باید به
#لبنان
#سوریه
#عراق
#یمن
#بحرین
و یا به ....
برود تا نتیجه و محصول #انقلاب_اسلامی را ببیند و #لبخند رضایتی بر #لب داشته باشد
اصلا ایران بیاوریدش چه کار
بیاید #سفره_پلو بعضی ها را ببیند
بیاید #لبخند و #قدم_زدن با #شیطان_بزرگ را بییند
بیاید #زانو_زدن سیاست خارجی را ببیند
بیاید #فیش حقوقی #مدیران گردن کلفت را ببیند
بیاید #خاطره از امام #جعلی ببیند
و ...
و ...
و ...
خیلی چیزهای دیگری که او را #دق می دهد
می دانم اگر بیاید #یقه تک تک ما را خواهد گرفت که
چه کردید با خون #شهدا
#همه_چی
#با_التماس
#شهادت_با_التماس
#نوجوان_شهید
#شهید_مرحمت_بالازاده
هم قد گلوله توپ بود . . .
گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت: با التماس!
گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت: با التماس!
به شوخی گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه؟
لبخندی زد و گفت: با التماس!
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی با ذکر #صلوات
#از_شهداء_بیاموزیم
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#مهدی_باکری
💐 اوایل انقلاب بود #مهدی_باکری #شهردار_ارومیه بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، آقا مهدی است. او از دوستان شهید باکری بود.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، آقا مهدی شما #شهرداری اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش #مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، آقا مهدی جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، #شهردار_ارومیه است.
🌺 آقا مهدی، پدر بچه های پرورشگاه شهرم بود. همیشه بهشون سر میزد؛ نزدیکای عید، کلی کادو میخرید میاورد براشون. خیلی دوستش داشتن، وقتی شهید شد، یه شهر یتیم شدن.
🍀 وقتي آقا مهدي ، شهردار اروميه بود، يك شب باران شديدي باريد.
به طوري كه سيل جاري شد. ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه هاي امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد.
پا به پاي ديگران در ميان گل و لاي كوچه ها كه تا زير زانو مي رسيد، به كمك مردم سيل زده شتافت.
در اين بين، آقا مهدي متوجه پيرزني شد كه با شيون و فرياد، از مردم كمك مي خواست.
تمام اسباب و اثاثية پيرزن در داخل زير زمين خانه آب گرفته بود. آقا مهدي، بي درنگ به داخل زيرزمين رفت و مشغول كمك به او شد.
كم كم كارها رو به راه شد. پيرزن به مهدي كه مرتب در حال فعاليت بود نزديك شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر ! خير ببيني .
نمي دانم اين #شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يك كم از #غيرت و #شرف شما را ياد بگيرد #آقا_مهدي خنده اي كرد و گفت :
راست مي گويي مادر ! اي كاش ياد مي گرفت .
🌸 یکی از کارمندان شهرداری ارومیه میگفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم.
از پله های شهرداری میرفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟
تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی میخوای؟
گفتم: کار.
گفت: فردا بیا سرکار!
باورم نمیشد!
فردا رفتم مشغول شدم.
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری،
این درخواست خود شهید بود.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی با ذکر#صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دحوالارض؛ روزی که خداوند با نظر به کره زمین، به جهان خاکی حیات بخشید.
🔺محمّد بن عبد اللَّه صيقل می گوید: امام رضا عليه السلام ، در این روز به ميان ما آمد و فرمود: امروز را روزه بگيريد . من هم روزه هستم. گفتيم : قربانت شويم! امروز، چه روزى است؟ فرمود : «روزى است كه در آن ، رحمت منتشر شد و زمين ، گسترش يافت ، و كعبه برپا شد و آدم عليه السلام به زمين هبوط كرد.
#دحو_الارض
بیاناترهبرانقلابدردیداراقشارمختلفمردمآهنگهایزنگ1.mp3
760.4K
روز بیست و پنجم این ماه روز دحوالارض است که روز با برکتی است... ایّام در ماه ذیقعده که اوّل ماههای حرام است، ایّام و لیالی مبارک و متبرّکی است، پر از برکات است؛ باید از اینها استفاده کرد.
۱۳۹۴/۶/۱۸
#روز_دحوالارض
#امام_خامنهای
سید حمیدم هیچ وقت لباس نو نمی پوشید، هر وقت لباس نویی برایش میگرفتیم فقط یک بار تن میزد تا ما ناراحت نشیم و بعد لباس کهنه ای می پوشید. لباس را به هم محلی های کم درآمدمان می داد.
#روایت_مادر_معزز
#شهید_سید_حمید_یزدانی🌷
46.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ماجرای جالب تفحص ۶۰ شهید و کشف دفترچه کنکور دانش آموز شهید
🎥 خاطره گویی سردار باقرزاده در جزیره فاو
📍جزیره فاو ۱۴ تیر ۱۴۰۰
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و سوم
#قسمت ۶۷
در زمان آمارگیری ما را حیوان فرض کرده و نجمه بوکانی با واحد رأس شمارشمان میکند. دنداندرد امانم را میبرد و مجبور میشوم دندانمهایم را به انبر سید نجمه، مسئول تدارکات، بسپارم تا بدون آمپول بیحسی، با انبر و زور بازو آنها را بکشد و راحتم کند. . با کشیدن هر دندان لثههایم یک شبانهروز خونریزی میکند و جر میخورد و درد وحشتناکی به دنبال دارد ولی تحمل درد انبر نجمه بهتر از دندان درد بیامان شبانهروزی است.
نصف دندانهایم را که قابل ترمیم هستند از روی ناچاری به گازانبر زنگزده سید نجمه میسپارم تا با زور بکشد و دردم تسکین پیدا کند. بقیۀ اسرا هم همین طورند و انبر سید نجمه حلال مشکلاتمان است. دو نفر با قدرت سرم را نگه داشته و گازانبر سید نجمه به لثه و دندانم قفل میشود و با یک حرکت جهنده لثه و فک و دندانم را یکجا میکند و خون فواره میزند و از هوش میروم.
محمدهادی سروش بچۀ خرمآباد است و به جرم پاسداری دستگیرش کردهاند ولی خودش میگوید سرباز سپاه بوده و همراه پانزده نفر از بچههای سپاه به کمین دموکرات افتاده. همه همراهانش شهید شده و او دستگیر میشود. انسانی شجاع و قابل اعتماد است. میفهمم سرگرد سپاه است. خیلی زود با هم جور میشویم و اطلاعات لازم را رد و بدل میکنیم. او هم پی میبرد من از بچههای اطلاعات سپاه سردشتم. به هم اعتماد میکنیم. یک روز هواپیماهای آمریکایی به صورت گروهی میآیند و با ارتفاع پایین در بالای زندان مانور میدهند. پدافند دموکرات به طرفشان شلیک میکند و باعث اعتراض شدید آمریکاییها میشود. از آن روز به بعد نیروهای دموکرات جرئت نمیکنند به طرف هواپیماهای فانتوم شلیک کند.
هفتۀ بعد چند هواپیماهای فانتوم میآیند و بر فراز آسمان کریسکان جولان میدهند. خطهای بریده و ممتدی از خودشان به جا گذاشته و با دود و بخار محدودۀ عملیات را مشخص میکنند. من و سروش میفهمیم که این صدای هواپیماهایی ایران است. احتمال میدهیم عملیاتی در پیش باشد.سروش میگوید: «به بچههای انقلابی و خودمانی هشدار بدیم که ممکنه در این منطقه عملیات بشه. بهتره بچهها هوشیار و آماده باشن تا اگه زندان بمباران شد، بتونیم زودتر نون و کفش و آذوقه تهیه کنیم و بهسرعت فرار کنیم.»
اگر میتوانستیم چند صد متر از زندان دور شویم امکان نجاتمان فراهم بود چون منطقه را خوب میشناسم. نمیتوانیم ماجرا را اعلام عمومی کنیم و به گوش همه برسانیم. موضوع را به شکل خواب مطرح کرده و به گوش زندانیان میرسانیم. رشید علیآبادی دهنلق و بیهویت و عضو حزب منشعبشده دموکرات، خبر را به گوش رئیس زندان میرساند. هیرش میگوید: «این جاشای نامرد اینجام دست از شایعهپراکنی برنمیدارن.»
صدای شلیک توپخانه محوطۀ زندان را در بر میگیرد و منطقه را میلرزاند. قوطی ربع گوجه فرنگی را سر و ته به کف زمین میچسبانم و تشخیص میدهم که صدای شلیک از سمت ایران است. تخمین میزنم که فاصله زیادی با ما ندارد. صدای توپخانه نزدیک و نزدیکتر میشود و توپی به محل زندان اصابت میکند. به رئیس زندان میگویم: «کاک هیرش چه خبره؟»
ـ توپخانه خودمانه، بچهها دارن تمرین میکنن!
لحظاتی بعد توپی به ساختمان دفتر سیاسی حزب اصابت میکند و با دود و آتش فرو میریزد. توپخانه نقطه به نقطه محوطه را میکوبد و گلولهای به زندان اصابت نمیکند. فقط زندان و زندانیان در امان هستند. به شوخی و متلک به هیرش میگویم: «به بچههاتان بگین زندان رو نزنن. همون دفتر سیاسی کافیه!»
پدرسوخته از رو نمیرود و میگوید: «بچههامان میدانن کجا رو بزنن و کجا رو نزنن.»
ـ پس چرا دفتر سیاسی رو زدن؟
سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. نزدیک به چهل کاتیوشا به منطقۀ مقر و دوله بدران و کریسکان اصابت میکند. منطقه ویران میشود. ولی هیچ گلولهای به زندان نمیخورد. نگهبانان بیسیم و آرپیجی و تیربار و اسلحه را رها کرده و فرار میکنند. زمینه فرارمان مهیاست ولی منطقه ناامن است و میترسیم ناخواسته در تیررس توپخانه قرار بگیریم. ولی مطمئنیم که سپاه زندان را نمیزند. همانجا میمانیم و فرار نیروهای
دموکرات را مشاهده میکنیم. بعد پرچم هواپیماهای ایرانی را میبینیم که نقطه به نقطه کریسکان و دوله بدران را میزنند و نابود میکنند.
دوله بدران درهای صخرهای و گود است که فقط کامیونی میتواند از دهانه آن وارد دره شود. اطرافش پوشیده از صخرههای بلند و مرتفع است که بز کوهی و پرنده هم به سختی میتواند از آن گذر کند ولی سپاه نقطه به نقطه آن را میکوبد و استحکاماتش را نابود می کند.
ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🍃و این بار گذری بر چشم هایی شیدایی ...
چشم هایی کهگویای #پاکی و #نجابت نوجوانی است.
چشم هایی که به نقل از آشنایی، گواهی رفتنی از جنس #عشق میداد.❤️
آری ،گویا چشمانش رمز ماندگاری بود که به سادگی میشد فهمید که ماندنی نیستند ...🌹
.
🍃#شهید_هادی ، صدیقی
#نوجوانی شوخ و خنده رو با تیپ و ظاهری ساده و باطنی #حسینی 😌
.
🍃* هادی *
#حسین_وار زیستن را خوب آموخته بود ...
خــــوب میدانــست چگونه برای محبوبش دلبری کند .😍
.
🍃 آری از همان روزهای آغازین کودکیش بود، از همان روزهایی که کودکانه ی قنوتش #قضا نمیشد ،
خوب چگونه عاشق کردن را درک کرده بود که اینچنین راه صد ساله را یک آن پیمود ... 🙃
.
🍃ای شهید !!!
عاشقی را چگونه اموختی به من نیز #رسم عاشقی بیاموز ...😓
اما خود را که با تو مقایسه میکنم ،گره ای از حسرت و آه،سد معبری برای #گلویم میشود، که نمیتوانم به زبان اقرار کنم که من در کوچه پس کوچه های #دنیا خود را #گم کرده ام 😞
.
🍃عطر #دعایت را بر من ظلمت زده روا دار که این زخم های #گناه هر چه سریعتر تسکین شوند...
.
🍃راستی جانم ،میدانی !
قهرمان قصه ی ما،
این روزاها هادی قلبهایی شده است که راه حق را گم کرده اند و تار کشنده ی #معصیت، پرده های قلب و روحشان را به خود تنیده
و طنابی برا #شیاطین_درونی خویششان گشته است.
.
🍃رفیق !
خوب حقیقت را فهمیدی ...
#پاداش_بندگی عاشقان ملکوتی چه میتواند باشد جز پروازی از جنس عشقشان ...❤
.
🍃پرستوی عاشق ما در عملیات کربلای ۵ در مکان و مقیاسی از #شلمچه
به وصال حق رسید ...🕊
این است #پاداش عشاق ..❤
.
🕊به مناسبت سالروز تولد #شهید_هادی_صدیقی تنکابنی
.
📅تاریخ تولد : ۱۶ تیر ۱۳۴۸
.
📅تاریخ شهادت : ۱۱ بهمن ۱۳۶۵
.
📅تاریخ انتشار ۱۶ تیر ۱۴۰۰
.
🥀مزار شهید : گلزار شهدای شهرستان تنکابن
🍃و این بار گذری بر چشم هایی شیدایی ...
چشم هایی کهگویای #پاکی و #نجابت نوجوانی است.
چشم هایی که به نقل از آشنایی، گواهی رفتنی از جنس #عشق میداد.❤️
آری ،گویا چشمانش رمز ماندگاری بود که به سادگی میشد فهمید که ماندنی نیستند ...🌹
.
🍃#شهید_هادی ، صدیقی
#نوجوانی شوخ و خنده رو با تیپ و ظاهری ساده و باطنی #حسینی 😌
.
🍃* هادی *
#حسین_وار زیستن را خوب آموخته بود ...
خــــوب میدانــست چگونه برای محبوبش دلبری کند .😍
.
🍃 آری از همان روزهای آغازین کودکیش بود، از همان روزهایی که کودکانه ی قنوتش #قضا نمیشد ،
خوب چگونه عاشق کردن را درک کرده بود که اینچنین راه صد ساله را یک آن پیمود ... 🙃
.
🍃ای شهید !!!
عاشقی را چگونه اموختی به من نیز #رسم عاشقی بیاموز ...😓
اما خود را که با تو مقایسه میکنم ،گره ای از حسرت و آه،سد معبری برای #گلویم میشود، که نمیتوانم به زبان اقرار کنم که من در کوچه پس کوچه های #دنیا خود را #گم کرده ام 😞
.
🍃عطر #دعایت را بر من ظلمت زده روا دار که این زخم های #گناه هر چه سریعتر تسکین شوند...
.
🍃راستی جانم ،میدانی !
قهرمان قصه ی ما،
این روزاها هادی قلبهایی شده است که راه حق را گم کرده اند و تار کشنده ی #معصیت، پرده های قلب و روحشان را به خود تنیده
و طنابی برا #شیاطین_درونی خویششان گشته است.
.
🍃رفیق !
خوب حقیقت را فهمیدی ...
#پاداش_بندگی عاشقان ملکوتی چه میتواند باشد جز پروازی از جنس عشقشان ...❤
.
🍃پرستوی عاشق ما در عملیات کربلای ۵ در مکان و مقیاسی از #شلمچه
به وصال حق رسید ...🕊
این است #پاداش عشاق ..❤
.
🕊به مناسبت سالروز تولد #شهید_هادی_صدیقی تنکابنی
.
📅تاریخ تولد : ۱۶ تیر ۱۳۴۸
.
📅تاریخ شهادت : ۱۱ بهمن ۱۳۶۵
.
📅تاریخ انتشار ۱۶ تیر ۱۴۰۰
.
🥀مزار شهید:گلزار شهدای شهرستان تنکابن
#روحش شاد
#یادش گرامی با ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
امام زادگان عشق
🍃و این بار گذری بر چشم هایی شیدایی ... چشم هایی کهگویای #پاکی و #نجابت نوجوانی است. چشم هایی که به
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و سوم
#قسمت ۶۸
دوله بدران درهای صخرهای و گود است که فقط کامیونی میتواند از دهانه آن وارد دره شود. اطرافش پوشیده از صخرههای بلند و مرتفع است که بز کوهی و پرنده هم به سختی میتواند از آن گذر کند ولی سپاه نقطه به نقطه آن را میکوبد و استحکاماتش را نابود میکند.
این عملیات باعث اعتراض گسترده مردم منطقه کریسکان میشود و علیه دموکرات دست به شورش و طغیان میزنند. از دموکرات میخواهند منطقه را ترک کند تا امنیت مردم مختل نشود. دموکرات میگوید: «این دولت ایرانه که منطقه رو ناامن کرده، ما تقصیری نداریم.» ولی مردم معتقدند دولت ایران با مردم عراق دشمنی ندارد. اگر دموکرات مقرش را از آن مکان انتقال دهد دولت ایران کاری با مردم عادی عراق ندارد. معتقدند دموکرات آسایش منطقه را بر هم زده و زمینهای کشاورزی مردم را تصرف کرده است.
دولت ایران هم به ساکنین منطقه کریسکان پیام میدهد اگر میخواهید منطقه در امان بماند گروهکهای ضد انقلاب را از املاکتان بیرون کنید. مردم با آرپیجی و نارنجک و اسلحه به مقر دموکرات حمله میکنند و آتش میزنند.
تلاشهای حزب حرکت اسلامی هم مثمر ثمر است و منطقه را برای دموکرات ناامن میکند. هر جا میروند با خود غضب و بی بند و باری میبرند. با تجاوز به اموال و ناموس مردم و تصرف اراضی کشاورزی، شورشهای محلی به پا شده و مردم را علیه خودشان میشورانند. موشکهای ایرانی هم امنیت منطقه را از
بین میبرد و باعث اعتراضات گسترده مردمی میشود. دموکرات آواره میشود.
#فصل_بیست و چهارم
#قسمت۶۹
#چوب_خدا
تا دوسال اسارت سعید کم و بیش ملاقات میدادند و خاله غنچه به ملاقاتش میرفت ولی از سال سوم ملاقات سخت میشود. چون یک نیروی نفوذی بین مینیبوس دموکراتها بمب گذاشته و همه را کشته بود شرایط ملاقات را سخت کرده بودند.
به خاطر حفاظت و نگهداری از بچههای کوچکم مجبور بودم دائم توی کوچه سرک بکشم و مواظبشان باشم تا حین بازی و عبور و مرور ماشینها دچار حادثه نشوند.
زنی که زریشله نام داشت هر روز جلو خانهمان مینشست و در گوشم وزوز میکرد. یک روز گفت: «تو خیلی قشنگ و خوشگلی، حیف نیس بیهوده تلف بشی. برای چی ماندی و خیاطی و بچهداری میکنی؟ آخرش چی؟ تو که میدانی شوهرت اعدام میشه، به چه امیدی وایسادی و عمرت رو هدر میدی؟ بدبخت چشمات کور میشه و دستات فلج، جوانیت هدر میره و عمرت تلف میشه. یه مرد پولدار و با شخصیت سراغ دارم که
گفته اگه حاضر باشی غیابی طلاق بگیری و از این خونه بیای بیرون، باهات ازدواج میکنه.»
نمیدانم چطور یک قطعه از عکسهایم را کِش رفته و برای آن نامرد فرستاده بود. گفتم: «آخه خجالت نمیکشی این حرفا رو میزنی؟ من پنج تا بچه دارم.»
با تندی در را به رویش کوبیدم و رفتم
خانه و زار زار گریه کردم. صدای گریهام به گوش همسایهمان رسید و زن و مرد همسایه دوان دوان به خانهمان آمدند. فکر کرده بودند دوباره خبر مرگ سعید را آوردهاند. ماجرا را برایشان تعریف کردم. کلی به زریشله توپیدند و گفتند: «اگه ادامه بدی میکشیمت.»
زریشله کوتاه نمیآمد و هر روز با بهانهای میآمد و سر حرف را باز میکرد و با سرزنش از زندگی بیزارم میکرد.
او هم از کمیته امداد حقوق میگرفت و هم خبرها را به حزب دموکرات میرساند و جیره و مواجب میگرفت. نقشه دموکرات بود که مرا هرزه و هرجایی معرفی کند و به اعتبارم لطمه بزند و چه کسی بهتر از زری شله، به ناچار ماجرا را به خاله غنچه گفتم. او مثل یک شیرزن رفت و یقه زریشله را گرفت و توی کوچه گلاویز شدند. آنقدر کتکش زد که زریشله تسلیم شد. رفت یک جلد قرآن آورد و قسم خورد و «به این قرآن قسم کار من نبوده. من به کمیته امداد خبر ندادم. اگه من این حرفا را زده باشم این قرآن کمرم را بشکند. . از قضا آن روز رو به تیر برق ایستاده بود و داشت منزل همسایهها را دید میزد. یکباره لاستیک کامیونی از سربالایی کوچه راه افتاد و چرخید و سرعت گرفت و بالا و پایین جست و یکراست آمد و محکم به کمر زری شله خورد و او را چسباند به تیر برق. کمرش شکست و افتاد توی کوچه.
معلوم نشد این لاستیک کامیون مال کی بود؟! کار کدام بچه بود؟! از کجا آمده بود؟! ولی زریشله را فلج و خانهنشین کرد.
بعد از چند ماه صدایم کرد و حلالیت طلبید. گفت: «منو ببخش. از طرف دموکرات وادارم کرده بودن بهت تهمت بزنم.
پشیمانم و بهت بد کردم.
به خاطر خدا منو ببخش.
دعای تو مستجاب میشه. دعا کن حالم خوب بشه.
ـ من همه چیز رو به خدا میسپارم.
ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷