#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هفتم
پذیرش این شرط برایش مثل آب خوردن بود. طمع کردم گفتم پس» باید پیش آقای خامنه ای هم بریم به سادگی قبول کرد پیشنهاد داد که میتوانیم پیش آقای رفسنجانی هم برویم سرم پایین بود
.نفهمیدم میخواهد من را دست
بیندازد یا جدی میگوید به دلم نشست گفتم: «لازم نکرده زود برید» گفت: که اول باید از دفترخانه سند ازدواج بگیریم طاقچه بالا گذاشتم باشه... ولی به شما بگم؛ من زمانی خودم رو رسماً همسرشما میدونم که حضرت امام ما رو عقد کنن . عاقدمان سید وارسته و قدبلندی بود به نام تعالی . وقتی فهمید میخواهیم برویم خدمت امام، خیلی ذوق کرد.با اینکه با امام هیچ صنمی نداشت با چشمان برق زده گفت: به ایشون
بگید تعالی به شما سلام رسوند من و پدرم و مهدی رفتیم جماران با همان پژو ۵۰۴ کاهویی درب وداغانی که فقط چهارچرخش میچرخید با همان لباسهای خواستگاری آمده بود. من هم با چادر مشکی کشدار و مقنعه چانه دار هیچ کدام ریخت و قیافه عروس و داماد نداشتیم
بعد از ایست و بازرسی راهنماییمان کردند داخل کوچه باریکی دو تا خانه کنار هم قرار داشت وارد یکی از آنها شدیم. داخل حیاط کوچکی منتظر ایستادیم. دیوار به دیوار حیاطی بود که امام نشسته بودند عروس و دامادهای دیگری هم مثل ما دل تو دلشان نبود برای دیدار امام آقای مجید انصاری آمد و گفت: «امام عقد رو بدون هیچ شرطی انجام میدن عروس خانم ها برای امام شرط نذارن آن طور که متوجه شدم امام
وکیل عروس میشدند و یک نفر
دیگر وکیل داماد.
👇👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هشتم
دور خانه شیلنگ تخته زنان
میدویدم با شوق و ذوق از دیدار امام
میگفتم دلم میخواست فقط از
چشمهای امام برای بقیه حرف بزنم
خوشحالی میکردم که تا چند روز آینده هم قرار است برویم پیش آقای خامنه ای خواهر و خاله و مادربزرگم دنبال سرم راه افتادند که باید ما را
هم ببرید.
دوسه روز بعد، رفتیم نهاد
ریاست جمهوری ما را بردند داخل
سالن بزرگ زیرزمین مانندی منتظر
نشستیم تا آقای خامنه ای برسند. همین که از پله ها آمدند پایین خاله ام از جا بلندشد. چادرش را زیر چانه سفت چسبید و داد زد: «وای حضرت علی بغض های مانده در گلو را آزاد کرد. اول از همه مهریه مان را پرسیدند مهدی گفت : «آقا چهارده
سکه!»
شهریور سال ۶۱ در خانه مادرم جشن
عروسی ساده ای گرفتیم . مهدی ازم
پرسید: «ماشین خودمونو گل بزنم یا
ماشین برادرمو قرض بگیرم؟
گفتم
«خودتون
چی میگید؟»
از
چشمانش خواندم ماشین
خودمون ،ماشین را برده بود
صافکاری نقاشی ،قرار شد برای
عروسی بیاوردش
خبر داشتم با حقوق سپاه توانایی خرید آن چنانی ندارد قید سرویس طلا را زدم . من یک حلقه ساده خریدم و مهدی یک انگشتر عقیق ولی خودش با وسواس یک جعبه آرایش کرم رنگ انتخاب کرد؛
با لوازمش صندوقچه کلیدداری بود
به اندازه یک کتاب رقعی
.من لباس عروس پوشیدم؛
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_نهم
خیابان ۱۶ آذر در ساختمان سه طبقه ای مصادرهای ساکن شدیم صدوهشتاد متر بود با پنج اتاق نمای خانه به شکلی بود که هرکس رد میشد فکر میکرد اینجا ارگان یا سازمانی است همین طور هم بود.
مهدی
گفت: اینجا دفتر حزب توده
بوده دادستانی به نیروهایش اجاره
داده بود.
پدر مهدی خانه شان را فروخته
بودند .گفتند: «پس ما یک سال
میایم با شما زندگی میکنیم دو تا
اتاق دست ما بود و بقیه خانه در
اختیار آنها.
فقط اسمش بود عروس شده ام. دامادی در کار نبود از فردای عروسی با لباس سپاه رفت قم . سال اول زندگی مان یک پایش تهران بود، یک پایش قم در تیم حفاظت آقای ،اژه ای ،صانعی جوادی آملی اردبیلی و هاشمی رفسنجانی خدمت میکرد. هفته تمام میشد و اگر مهدی دو روز به خانه سرمیزد جشن میگرفتم دلش برای جبهه می تپید، سپاه بهش اجازه اعزام نمی داد. مأمور به تحصیل
شد رفت دانشگاه ، رشته
گفتار درمانی دانشگاه ملی در میدان
محسنی تهران
دلم خوش بود سرش به درس و مشق گرم میشود و بیشتر توی خانه
میبینمش نگو اوضاع بدتر شد
. دانشگاه که میرفت هیچ تیم
حفاظت هم سر جای خودش بود. همه نبودن هایش به کنار با تهدید خانواده های پاسدار زندگی ام شد نور علی نور، هر روز خبر میآوردند که زن فلان پاسدار را دزدیدند بچه فلان پاسدار را بردند که بردند. مدام توی گوشم میخواند در رو به روی کسی باز نمی کنی اگرم کسی از قول من پیغامی آورد، اصلاً گوشت بدهکار نباشه. تلفن نداشتیم سفارش میکرد من اگه پیغامی داشتم به خونه مادرم زنگ میزنم .
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_دهم
بچه بغل آمدم لب خیابان .زیر تیغ آفتاب تیرماه می بوییدمش با پر چادر تندتند بادش میزدم علف زیر پایم سبز شد تا تاکسی گرفتیم. بچه یکریز جیغ میزد تنگ به سینه چسباندمش مهدی بعد از یکی دو روز پیدا شد
خوشحال و خندان با کت یشمی
دامادی و شلوار فرم سپاه هی عرق
پشت گردنش را پاک میکرد
مادرش خبر رسانده بود بهش. تا بچه را دید گفت: از بس بادوم خوردی چشاش بادومی شده!» دست کشید به پروپایش با انگشت اشاره یقه اش را داد پایین. سیر زیر گلویش را بویید و بوسید اسم بچه را هم خودش پیشنهاد داد متبرک باد به نام
مجتبی.
چای را ریخت توی نعلبکی تندتند
هورت کشید. مجتبی روی پایم
خواب بود آرام و بیصدا وسایلش را
گذاشت داخل ساک. از گوشه اتاق
تماشایش میکردم یکی از توی
کوچه داد میزد نون خشکیه نونِ خشک پاهایم را تندتند می جنباندم با حرص پرزهای قالی را میکندم زیب ساک را آرام بست. میدانست اگر ترس بیدار شدن مجتبی نبود ،حتماً میگفتم من را هم بگذار توی ساک و با خودت ببر نه که از فراق و دوری، میخواستم من
هم توی جبهه سهمی داشته باشم.
پاورچین پاورچین آمد طرفم دولا .شد مجتبی را بوسید سرش را نزدیک صورتم .آورد صدای لقلق
پنکه سقفی توی سرم میچرخید سرم به دوران افتاد یواش گفت:
مجتبی رو سپردم به تو و تو رو
سپردم به خدا» مثل کسی که کار
بسیار مهمی بهش محول شده سر
تکان دادم
رویی کهنه، مس کهنه ،چدن کهنه،
می خریم
مجتبی را آرام خواباندم روی زمین میدانستیم اگر بیدار شود و بو ببرد که پدرش راهی سفر است به
👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_یازدهم
با قطع شدن ،تلفن انگار راه نفس کشیدنم قطع شد سینه ام سنگینی میکرد تازه یادم افتاد مجتبی را توی خانه جا گذاشته ام مادر شوهرم سینی چای را گذاشت جلویم نمیخواستم جلویشان بغضم بترکد. مجتبی را بهانه کردم به خرجم نرفت که خواهر شوهرم پیشش مانده است. توی حیاط مقنعه و چادرم را مرتب کردم و زدم بیرون تمام مسیر اشک ریختم توی پیاده رو تندتند میدویدم که صدای گریه ام به گوش کسی
نرسد.
این بیقراری تا شب دست از سرم برنداشت مجتبی را در آغوش گرفتم من لالایی میخواندم . یاکریم پشت پنجره هم غمگین میخواند. من بیصدا اشک میریختم، مجتبی خواب رفت ولی من آرام نگرفتم. از داخل میز مهدی برگه ای امتحانی پیدا کردم حرفهای دلم را برایش نوشتم ریزریز پشت و رویش را پر کردم؛ با جملات دوستت دارم و جایت خالی
است و دلم برایت تنگ شده و از این
حرفها.
نامه را پست کردم اما برای رسیدن ،جوابش چشمم به در سفید شد. آدمی نبود که جواب ندهد خودخوری میکردم که اگر به دستش نرسیده حتماً اتفاقی برایش افتاده . خیلی با خودم کلنجار رفتم . بی حوصله شده بودم و پکر. دل و دماغ قاتی شدن با جمع فامیل را نداشتم. دلسوزیها تبدیل شده بود
به
نق و نوق با پوزخندهای گاه و بی گاهشان چنان وانمود میکردند که با یک زن خل وضع
روبه رو هستند.
روز آخر ماه رمضان بود برادرم آمد که مجتبی چه گناهی کرده پاشو با بقیه بچه ها ببریمش فان فار. بچه های قدو نیم قد را سوار مینی بوسش کرد جلوی پارک پیاده .نشدم گفتم «من حال و حوصله ندارم...
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_دوازدهم
برادر مهدی با دیدن حال و روزم دلش به رحم آمد .گفت :جمع کنید
برویم برگشتیم تهران رفتم خانهٔ
مادرم .
آنها هم تازه از ورامین رسیده
بودند. هنوز لباسم را بیرون نیاورده
بودم .توی آشپزخانه یک سبد بزرگ
توت دیدم.توتهای سفید درشت و آبدار. انگار یکی بهم گفت: «بنشین یک دل سیر از این توتها رو بخور» یک بشقاب پر کردم. داشت از دوروبرش می ریخت. مثل مسافری که الان اتوبوسش راه میافتد تندتند توتها را قورت دادم به صدای زنگ
خانه توجه نکردم اصلاً نگاه نکردم
ببینم چه کسی رفت در را باز کند آخرین دانه توت را که گذاشتم داخل
دهانم خواهر بزرگ مهدی
فریده خانم جلویم سبز شد. توت افتاد
توی گلویم به سرفه افتادم مادرم سریع یک لیوان آب آورد هرچه میزدند پشتم راه گلویم باز نمیشد. اشک از چشمانم راه افتاد. نمیدانم به خاطر سرفه ها و فشار گلویم بود یا دیدن حال نزار فریده ،فرصت نکرد مقدمه چینی کند خودم زودتر رفتم
سراصل مطلب.
مهدی چی شده؟!
حاضر شو
بریم بیمارستان.
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_سیزدهم
از شدت بیتابی بیهوش شدم وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی خانه دایی مهدی هستم. پشت دستم میسوخت دیدم بهم سرم وصل کرده اند قرار گذاشته بودند مراسم را بگذارند خانه دایی مهدی خانه
حیاط دار و بزرگی بود.
تازه بیست و یک سالم شده بود. اسمش بود با مهدی چهار سال زیر
یک سقف زندگی کردیم. اگر جمع میزدی خانه پرش چهار ماه کنار هم
بودیم.
تا شب دوست و فامیل آمدند برای
تبریک و تسلیت. گوشم به حرف
دیگران بود میخواستم بفهمم مهدی چه شکلی شهید شده و الان کجاست جای اینکه جوابم را بدهند
مدام آب و غذا میآوردند. فکر میکردند این طوری میتوانند آرامم کنند. هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت هنوز ته مزه شیرین توت
توی دهانم بود
. از داخل اتاق جسته و گریخته متوجه
حرفها میشدم وقتی کسی وارد
می شد و پرس و جو
میکرد
.برادر شوهرم جواب میداد
شقیقه هایم زُقزق میکرد سعی
میکردم خودم را کنترل کنم تا
حرفها به گوشم برسد کم کم
دستگیرم شد مهدی فردای همان
روزی که خواب دیدم پرنده شد، به شهادت رسیده. دقیقاً روز عید فطر سال ۶۶ . منتها چون از طرف بسیج رفته بود کسی خبر نداشته که کارمندرسمی سپاه است از طرفی
فامیلش را به جای طریقی به
اشتباهی نوشته بودند ظریفی اینها
باعث شده بود پانزده روز در
سردخانه ناشناس بماند
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_چهاردهم
زن دایی ،مهدی مجتبی را کول گرفت گفت:
من ساكتش
میکنم .مجتبی را برد بیرون برایش
کتاب و نوار قصه گرفته بود قصه را
گذاشت بی فایده بود. گوش نمی داد. اصلاً ساکت نمیشد. روی پله اتاق نشست گوشه کتاب را با دندان میجوید هرکس میرفت سمتش جیغ میزد و عقب عقب
می رفت.
آخر آمد توی بغل خودم ولی گریه اش قطع نمیشد «بابامو میخوام دیگر از دست کسی کاری
برنمی آمد رفتم داخل حیاط سرش را گذاشتم روی شانه راه میرفتم و
میزدم به پشت مجتبی و به مهدی
می توپیدم اشک میریختم و
می گفتم این بچه ساکت نمیشه خودت باید بیای ساکتش کنی مگه نمیگن شهدا زنده ن؟»
کم کم هق هق بچه کمتر شد خوابش
برد همه خانه انگار جشن گرفتند
یکی دوید پتو آورد یکی بالش آورد
.همه هیس هیس میکردند که کسی بلند حرف نزند آرام روی زمین خواباندمش خودم هم کنارش دراز کشیدم انگار کوهی گذاشته بودند روی شانه هایم
تصویر تمام قد مهدی آمد جلوی چشمم درست مثل روزی که رفته بودیم منزل دوستش دوستش تازه شهید شده بود .رفته بودیم دیدن همسرش.فرزند شهید تازه به دنیا آمده بود. دختری، نوزاد را آورد داخل اتاق مهدی به احترام فرزند شهید
تمام قد ایستاد.
تا پلکهایم رفت روی هم مجتبی شروع کرد به خندیدن توی خواب قهقهه میزد یک هو بلند شد نشست با ذوق پرید توی بغلم «مامان بابا اومده بود، پرسیدم چی گفت؟» خوشحال بود که بابا او را وسط اتاق چرخانده و باهاش بازی کرده است.
👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_پانزدهم
کسی را نداشتم جلویش سینه سبک
کنم دوروبری هایم شوخ و شنگی
روزم را میدیدند. کجا بودند ببینند
شب تا صبح یکریز اشک میریزم نگاه سنگین مردم از نبود مهدی سخت تر بود هر کجا پا می گذاشتم
زنها به هول و ولا میافتادند من را شبیه عقابی میدیدند که از غیب رسیده تا زندگیشان را چنگ بزند و
ببرد. کسی که با هم دوست صمیمی
بودیم با مهدی بارها رفته بودیم
خانه شان او با شوهرش آمده بود
خانه مان جلوی عالم و آدم سکه یک
پولم کرد به جرم اینکه وقتی آمدند کنار قبر مهدی ، با شوهرش
سلام علیک کرده ام
دیگر با هیچ کس حرف نمیزدم به چه کسی میگفتم مجتبی توی خیابان مدام برمیگردد و زل میزند به پدر و فرزندی که دست در دست هم راه می روند؟
به چه کسی می گفتم پسرم توی پارک مثل جوجه اردک پشت سر مردها راه میافتد و التماس میکند که پدرم
میشوید؟
یک روز مجتبی لب به غذا نزد به زور چند لقمه به خوردش دادم همه را بالا آورد تا شب تقی به توقی میخورد گریه میکرد بیحالی و کم رمقی و لبهای سفیدش آشوب مادرانه به دلم انداخت صورتش قرمز شد. یک دفعه هم دیدم پیشانیاش آتش است. پاشویه و استامینوفن افاقه نکرد هذیان می گفت با بغض تندتند پنجره ها را باز میکردم تا اکسیژن بهم برسد.
👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_شانزدهم
پسرخاله مولود دست مجتبی را گرفت و جلو ،شد من هم سربه زیر پشت سرشان؛ مثل موسی و دختران
شعیب وقتی رسیدیم خیلی زود از
جلوی چشممان پنهان شدرفت در
اتاق خودش من و مولود بودیم؛ دو
خانم مطلقه و دو دختر مجرد ،نرفتم
قاتی خاله زنک بازیهای بقیه، خیلی خانم نشستم کنار خاله و شوهر خاله مولود، از زندگی ام گفتم و از
زندگیشان شنیدم لابه لای صحبت هایشان متوجه شدم
پسرشان فرهاد دو سال پیش ازدواج
ناموفق داشته است.
بعد از شام ظرفها را بردم داخل آشپزخانه زنها زیرزیرکی
میخندیدند هرکی اینجا ظرف بشوره، عروس این خونه میشه رو ترش کردم با اخم و تخم گفتم پس خوب بسابید ببینم بخت کدومتون
باز میشه!»
شب که برگشتم خانه تازه متوجه شدم کیفم را جا گذاشته ام فردا صبح به مولود زنگ زدم گفتم داری میای دانشگاه کیف منم بیار، ذوق زده خواند: «بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!» لبخند ریزش را
میتوانستم تصور کنم اجازه ندادم به شوخیاش ادامه دهد. نمیخواستم
رو بدهم دستش.
شوخی شوخی جدی شد. دوسه روز
بعد مولود رسمی آمدخواستگاری
ذوق زده می گفت «فرهاد تو رو
پسندیده از طرفی هم میگفت
«فرهاد آه من الله ،نداره بیکارم هست ازش پرسیدم: «رابطه ش با
خدا و اهل بیت چطوره؟
این قدر بهت بگم که سه بار مفاتیح رو از اول تا آخر دوره کرده! من دختربچه چشم و گوش بسته نیستم باید مطمئن بشم ایشون از سر احساسات نیومده باشه من بچه
دارم !!
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هفدهم
صبح ۱۷ ربیع الاول سال ۷۲رفتیم دفترخانه راننده آژانسی که همسایه فرهاد بود ما را رساند. از خانواده
فرهاد هیچ کس نبود من بودم پدر و
مادرم، منظر و مجتبی موقع خواندن خطبه خواهرم دو حبه قند ازقندان
برداشت .جلوی اشکهای پدر و
مادرم سعی میکرد فضا را شاد کند با شوخی دو حبه قند را روی سرم
مدام می سابید مدام یاد
دختر خاله ام می افتادم، تو چرا برای
جمله
ازدواج فقط سوپرمنها رو انتخاب
می کنی؟!»
بعد از ظهر فرهاد گفت: «آقام اینا امروز میرن کرج عروسی. بیا بریم وسایلمو برداریم » دست مجتبی را گرفتیم و رفتیم ما توی سایه دیوار سر کوچه ایستادیم. فرهاد آرام کلید انداخت توی قفل در، شک داشت کسی خانه است یا نه سرک کشید توی حیاط.
دلش که قرص شد رفت داخل دلم
مثل سیروسرکه میجوشید دست مجتبی را توی دستم فشار میدادم کف دستم خیس عرق شد. یک دفعه دیدم از خانه زد بیرون دو تا چمدان داشت؛ یکی چرخ دار بود یکی را هم
روی زمین میکشید و با خود می آورد. رفتیم خانه اجاره ای خودم در خیابان ۱۶ آذر تا شب یک کلمه با هم حرف نزدیم هر دو انگار از کارمان پشیمان بودیم .چند دقیقه یک بار ازش می پرسیدم پشیمان که نشدید؟ میگفت: «نه!» ولی تردید و دودلی را از چشمانش می خواندم تنها توی دل مجتبی عروسی بود از بس خوشحال بود که بابا پیدا کرده است از درو دیوار بالا میرفت و میوه و
شیرینی می خورد. به خواب شبمان نمیآمد به این زودی ازدواجمان لو برود همان روز از قضا ماشین پدر فرهاد موقع حرکت
خراب می شود،
👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_هجدهم
قربان صدقه کنجد توی شکمت
بروی، دلت قیلی ویلی برود که دارد کلیه و کبدش شکل می گیرد، با ویارت
کنار بیایی تا اندازه لوبیا شود، دل
ببندی به شنیدن صدای قلبش بعد
بیهوا سقط شود. بعد از یازده سال بچه دار شده بودم. داشتم از غصه دق
میکردم
،خودم را پیدا کردم. چند ماه بعد، دوباره از فرهاد مشتلق گرفتم برای پدر شدنش این بچه هم پایش به دنیا بند نبود. مبتلا شده بودم به توکسوپلاسموز جنینم سقط میشد. دکترها میگفتند دیگر بچه دار
نمیشوم پاک ناامید شدیم. بیشتر دلم به حال فرهاد میسوخت به هر حال من مجتبی را داشتم
اتفاقی یکی ازدوستانم دکتری را
معرفی کرد که در طبابت حرف اول و
آخر را میزند پا شدیم رفتیم مطبش نسخه های قدیمی ام را دید گفت: اگه بهت پروژسترون و استروژن تزریق بشه، بچه میمونه!» نسخه نوشت. داد دست فرهاد. به همهٔ
داروخانه های تهران سر زدیم
تخمش را ملخ خورده بود رفتیم پیش دکتر که این نسخه گیر نمی آید. عصبانی شد سر فرهاد داد زد: «پس
معلومه اون قدرها
هم
بچه
نمیخواید» بروبر نگاهش کردیم.
من نمیدونم شده میری نسخه رو میزنی روی میز وزیر بهداشت و ازش
دارو میگیری
فرهاد دارو را از زیر سنگ پیدا کرد رفتم تحت درمان دکتر طولی نکشید جواب آزمایش بارداری ام مثبت شد.
روی پایمان بند نبودیم بعد از دوماه دوباره علائم سقط جنین ایجاد شد. زنگ زدم به دکتر شرایط را برایش توضیح دادم گفت:
👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_نوزدهم
دعادعا میکردم نیمه شعبان به دنیا .بیاید خبری نشد. دکتر گفت شنبه بیا برای معاینه ۲۲ ،شعبان ۲۳ دی. تا صبح هوف هوف برف بارید فرهاد دستم را محکم چسبیده بود که لیز .نخورم نه ماه بار شیشه را با تمام سختی هایش گذرانده بودم با آژانس رفتیم بیمارستان دی. تازه تأسیس بود و خصوصی و برای از ما بهتران
هزینه اش را به جان خریدیم فرهادمیگفت میخوام وجدانم راحت
باشه که هیچ کم و کسری نذاشتم خانم دکتر شیفت بخش زنان پرسید شما برای وضع حمل اومدی؟» گفتم «نه به من تاریخ الان رو ندادند گفت ما علائم رو داریم میبینیم شما آماده ای!» داخل یکی از اتاقها بستری شدم. لباس فرم بیمارستان را پوشیدم روی تخت به پهلو دراز کشیدم از داخل پنجره درخت ها را دیدم که انگار لباس برفی پوشیده بودند سفیدی بیرون اتاق شادی میریخت در دلم به نوزادم
گفتم :چقدر قدمت مبارکه امروز
همه زمین پر از برکت خدا شده
محمد حسین یک
ربع به سه
بعد از ظهر به دنیا آمد. توی اتاق زایمان دیدمش داشتم الحمد لله میگفتم که بیهوش شدم
تا چشم باز کردم مادرم را دیدم با چه ذوقی گفت: «چه پسر کاکل زری ای آوردی به خودش می بالید که مردم دور بچه ات جمع شده بودند و تماشایش میکردند یکی از همراه ها ازم پرسید خانم چی خوردی که پسرت این قدر خوشگل شده؟!» زیر
لب ماشاء الله میگفتم
سه کیلو و هفتصد و بیست گرم بود؛ با پنجاه و یک سانت قد. تپل و سفید.
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیستم
شیر به شیر بچه
سومم آمد.
محمد حسین یک سال و
هشت
ماهش بود که برایش آبجی آوردم از قبل به همه گفته بودم اگر دختر بود، اسمش را زهرا میگذارم در اتاق
زایمان وقتی متوجه شدم دختر است
اشک از گوشه چشمم راه افتاد.
متوسل شدم به حضرت زهرا «به عشق شما اسم دخترمو میذارم زهرا به نیت سلامتی اش هر سال ۲۹ جمادی الثانی روز شهادت شما پنج
کیلو برنج آب میریزم
تازه از بیمارستان مرخص شده بودم با بچه هایم رفته بودم خانه
پدرشوهرم. مامان جمیله آمده بود دیدنم . تلفن خانه زنگ خورد. فریده خانم فرهاد را صدا زد که با او کار دارند فرهاد رنگ پریده با چشم و
ابرو اشاره کرد بروم داخل اتاق یک راست رفت سر اصل قصه اتاق
دور سرم چرخید کنار دیوار شل شدم بهم گفت خودت را جمع وجور کن و مادرت را ببر خانه. خودش هم بدون خداحافظی از خانه زد بیرون رفتم توی آشپزخانه صورتم را شستم چشمانم را با پر چادر خشک کردم بغض گلویم را خوردم، خیلی خونسرد به مامان جمیله گفتم پاشو بریم خونه با تعجب پرسید
برای چی حالا وسط مهمونی؟» بهانه آوردم که با فرهاد حرفم شده و
الان نمیخواهم اینجا بمانم خودخوری کرد«شما که با هم خوب !بودید چی شد یک دفعه؟!» توی اتاق سیر تا پیاز ماجرا را برایم مادر شوهرم تعریف کردم برادرم علی افتاده بود در وادی بدنسازی بدنی به هم زد هیکل روفرمی پیدا کرد. دم به دقیقه فیگور می گرفت.
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و یکم
فرهاد به خاطر سابقه اش در کمیته در حوزه مقاومت جماران فعالیت داشت. گاهی گاز اشک آور و دستبند و بی سیم با خودش می آورد. محمدحسین گاز اشک آور را آورد گرفت جلوی باباش که این چیه؟»
فرهاد :گفت: «این رو به دزدها و آدم بدها میزنن تا گریه کنن من رفتم توی آشپزخانه فرهاد هم گرفت خوابید. نیم ساعت نشد. صدای جیغ
بچه ها بلند شد. دویدم توی اتاق گاز
اشک آور افتاده بود وسط اتاق دو تایی چشمهایشان را گرفته بودند و
گریه میکردند. رفته بودند پای
چرخ خیاطی زهرا وسط گریه
میگفت: «محمدحسین
گفت بزنیم
به چرخ تا گریه کنه! بهشان توپیدم فکرشو نکردید کور بشید! محمد حسین گفت میخواستیم بریم پشت کمد قایم بشیم فرهاد آمد دستشان را گرفت برد بیرون.
چند تا کاغذ آتش زد. کمی دود به
خوردشان داد تا آرام بگیرند.برای اینکه مشغول شوند برایشان کرم ابریشم میخریدم چند روز
سرگرم بودند تا پروانه شوند با
مجتبی پروانه ها را خشک میکردند بعد با سوزن آنها را میزدند توی یک تابلو اینها مثل مسکن موقتی شیطنت هایشان را درمان میکرد یک دفعه میدیدی خیال چتربازی زده به کله شان محمد حسین زهرا را شیر کرده بود که از بالکن بپرند نزدیک دو متر ارتفاع با چترهایشان پریده بودند پایین . محمد حسین قسر در رفته بود؛ فقط
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و دوم
بعد از اثاث کشی اولین کاری که کردم رفتم امامزاده به آقا علی اکبر (ع) گفتم آقا جان ما اومدیم همسایه شما شدیم؛ به این همسایگی هم افتخار میکنیم فقط منت بذارید این توفیق رو از ما نگیرید.» بعد قسمشان دادم که ما را از این محله تکان ندهند حتی این جمله را به کار :بردم اگرم جابه جا شدیم دور
خودتون بگردیم
خانه کوچه فریبا خیر داشت. خیلی وقت بود میخواستم ماه محرم داخل خانه روضه بگیریم شرایط جور نمیشد آن سال زمینه مهیا بود ولی همت به خرج ندادیم چند روز بعدش دوستم زنگ زد تو نیتی داشتی؟ گفتم: «چطور مگه؟» :گفت: دیشب خواب دیدم دورتادور
خونه تون عکس شهید چیده؛ خود شهدا هم اومده بودن روضه به پا کنند این خواب حجتی شد که روضه خوانی را جدی بگیریم پنج روز اول دهه دوم محرم سیاهی زدیم همیشه میگفتم چرا» از روزی که
تازه باید عزاداریها شروع بشه خیمه ها رو جمع میکنن؟! از طرفی
هم خانه مان کوچک بود. فقط خانمها را دعوت کردیم
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و سوم
محمد حسین دیگر زیاد با بازیهای بچگانه شاد نمی شد حس بزرگتری
داشت نسبت به بقیه بهش حق میدادم در پنج سالگی با پدرش رفته بود میدان تیر شب تا صبح خوابش .نبرد نرفت روی تختش بخوابد. پتویش را انداخت کنار پتوی فرهاد میترسید صبح او را قال .بگذارد موقع اذان صبح بیدارمان کرد که بلند شوید آتش توی کفشش بود
برای رفتن به میدان تیر
ظهر دیدم روی کول فرهاد است چه خُرخری به راه انداخته بود. مسئول آنجا پنج تا تیر داده بود شلیک کند. فرهاد میگفت: «وقتی اسلحه رو
گرفتم و شلیک کرد، دیگه خیالش
راحت شد رفت توی ماشین خوابید! این بچه دیگر تفنگ
پلاستیکی برایش بی معنی بود. مدام با دستبند و لوازم پایگاه پدرش بازی می کرد فرهاد رفت بیرون. سرکی کشید توی هال مطمئن شد پدرش نیست. آمد که مامان بیا بهت دستبند بزنم . وسط پوست گرفتن سیب زمینی یک سر دستبند را زد به دستم یک سرش هم به دسته مبل گفتم خدا خفه ت نکنه برو کلیدش رو بیار!»
خودش را لوس کرد «پیش
باباست» میخواستم مثل
سیب زمینی ها خلالش کنم زنگ زدم به فرهاد که پاشو بیا دست من را باز کن. این دفعه که فرهاد آمد، یک دفعه دو تا انگشتهای شستش را با شست بند بسته بود .زهرا دوید توی آشپزخانه که مامان بدو بیا. انگشتهایش سیاه شده بود. از شدت فشار نعره میزد. زنگ زد به
فرهاد جلسه بود نمیتوانست بیاید. یکی دو ساعتی گذشت. یکی از دوستان فرهاد آمد دم در آقای میرانصاری وقتی در را باز کردم صدا زد: «محمد زهرا بیا ببنیم چه
دسته گلی به آب دادی؟!»
👇👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و چهارم
خانه مامان جمیله مهمان بودیم. فرهاد آمد که دوستش زنگ زده گفته
شنبه داریم میریم .کربلا حالا چندشنبه بود؟ چهارشنبه اصرار کرده بود چهار تا صندلی خالی داریم و پاشو بیا فرهاد و بچه ها تا آن موقع زیارت عتبات قسمتشان نشده بود. من فقط یک بار زمان صدام رفته بودم . هنوز حلاوت و عطش زیارت در
وجودم غلیان میکرد.
هوایی شدم به فرهاد گفتم: میای بریم؟ انگار او هم آرام و قرار نداشت مردد بود نمیدانست بنشیند یا بایستد قبول کند یا نکند دوسه بار
شانه بالا انداخت. ذوق کرده بودم که میتوانیم روز غدیر در حرم امیرالمؤمنین (ع) زائر باشیم
فرهاد آخر سر گفت: «چطوری؟ نه پول داریم نه ویزا اینا سه روز دیگه راهی میشن اصرار کردم تو بگو ما میایم امام حسین درست میکنه! دلش نرم شد زنگ زد به دوستش. کار گیر کارت ملی هایمان بود. اتفاقاً توی کیف فرهاد همراهش بود سریع راه افتادیم سر راه کارت ملی ها را تحویل دوست فرهاد دادیم. در عرض نصف روز همه کارها افتاد روی ریل .روان پاسپورت که داشتیم، پول جور شد ، عکس و کارت ملی را هم
فرستادیم برای ویزا فقط مانده بود حال آشوب دل من مگر آرام و قرار میگرفتم شد بودم مثل
بچه کنکوریها دل توی دلم نبود
نکند فرهاد پشیمان شود نکند
اتفاقی بیفتد وسایل را از دور خانه جمع میکردم و تند تند ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم حال و هوای سیزده رجب در سرم بود ذکر یاعلی گرفتم . انگار علی هایم از دیوار خانه میزد ،بیرون از محله میسرید میرفت تا لب مرز خسروی آنجا
میپیچید
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و ششم
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و ششم
از وقتی محمد حسین وارد دبیرستان ،شد هر روز داستان داشتیم درس و مدرسه اش حاشیه خادمی هیئت و بسیجی فعالش به حساب میآمد. آدمی که تا نصفه شب توی پایگاه
و
بسیج بود نمیتوانست صبح در کلاس درسش بی تفاوت باشد اول متوسطه میرفت دبیرستان
غیرانتفاعی سبحان روبه روی تالار
فرمانیه. هر روز صبح از دکه
روزنامه فروشی کیهان می خرید
میبرد
کلاس می گفت: «بعضی
از بچه ها هم روزنامه آرمان میارن!» بحثشان بالا می گرفت.
میرفتم دنبالش چون جای پارک گیر نمی آمد زودتر راه می افتادم صدای زنگ مدرسه که بلند میشد
محمدحسین سر کوچه حاضر بود.
میخندیدم قبل از زنگ بیرون
اومدی؟ مگه سر کلاس نبودی؟»
می گفت قبل از زنگ کیفم روی
شونه مه» بعد شروع میکرد به تعریف کردن به قول خودش از
مبارزات انقلابی اش میگفت با لحن
لاتی
میگفت: «امروز زدم
تشتک مشتکشونه پایین آوردم
همین کارا رو میکنی که مدیرتون هر
روز زنگ میزنه
باد میانداخت به رگ گردنش که
خب این جماعت هنوز میگن توی انتخابات تقلب شده هارت و پورت الکیه هیچ مدرکی ندارن رو کنن،
فقط لاف میزنن
یکی از معلم هایش آمده بود پشتش. روی پایش بند نبود که آقای موسوی سر کلاس گفته من آقای خامنه ای را از پدرم بیشتر دوست دارم از طرفی مدیر مدرسه زنگ میزد به فرهاد که آقا این بچه شما مدرسه را به هم ریخته همه اش بحث سیاسی
سر هر بحث و ماجرا و بحرانی وارد میشد. ایست و بازرسی میزدند یا میرفتند برای شناسایی اگر توی روز هم کاری بود قید مدرسه را میزد.
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و هفتم
محمد حسین هم مدام با خیال راحت گفته «آقا همه چیز حله به گمان مدیر مدرسه انگاری در وزارتخانه ای
یک شغل برای محمدحسین رزرو
کرده بودیم.
پیش دانشگاهی محمد حسین
مصادف شد با انتخابات سال ۹۲ با دوسه تا از معلم هایش سر کاندیداها بگومگو کرده بود می گفت اینا تو خط نظام نیستن! زهرشان را بهش ریختند. سر جلسه امتحان راهش نداده بودند دوسه ماهی درگیر تسویه حساب معلم هایش بود. در آن ایام تا چند ماه انگار محمد حسین نمیدیدیم هر موقع
بهش زنگ میزدم میگفت «پایگاهم» ازپسر عمه اش شنیدم که
در حوزه ۱۳۵ فتح المبین برای
خودش بروبیایی دارد.
هم مسئول نیروی انسانیه هم جانشین اطلاعات حوزه
باورم نمیشد به سن و سالش
نمی خورد یک شب که با ریش
تراشیده و موی ژل زده و شلوار لی
چسبان از اتاقش بیرون آمد باورم
شد وقتی کفش کالج مازراتی را بدون جوراب پوشید دیگر سخت میشد تشخیص داد که این محمد حسین حدادیان است
.یک روز من و زهرا را برد کله پزی کنار
مدرسه زهرا در نیاوران مغازه تمیزی بود .بناگوش و زبان و پاچه و مغز سفارش داد. زیاد اهل سیراب شیردان
نبود. محمدحسین بادهان
آب افتاده داشت از مغزهایی تعریف میکرد که بچگی برایشان
می پختم صبح های جمعه از یک کله پزی مغز خام می گرفتم میگذاشتم داخل یک ظرف روی کتری و بخارپز میکردم چه کیفی می کردند برای این صبحانه
فرهاد به گوشی زهرا زنگ زد زهرا با آب و تاب توضیح میداد که بابا نبودی عجب کله پاچه ای خوردیم! وقتی
قطع کرد محمد حسین
گفت:
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و هشتم
نیم خیز نشست .جلویم بهش می:گفتم خب راحت بشین روی
زمین!» سرسفره و موقع تماشای تلویزیون هم نداشت، انگار داشت دیرش میشد. تسبیح شاه مقصودش را توی دست جمع کرد حاج خانم از حاج خانم گفتنش فهمیدم قضیه
جدی است.
نظرتون درباره سوریه رفتن من چیه؟ دستم را گذاشتم روی سینه ام سرش را بوسیدم و گفتم یک عمره توی زیارت عاشورا به امام حسین میگم انى سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربكم.» تسبیحش را انداخت بالا و
توی هوا چنگ زد بغلم گرفت و :گفت قربونت برم مشمول جان دیگر از سوریه حرفی نزد پدرش هر از
گاهی می
گفت که محمدحسین دارد
برای سوریه به درودیوار میزند. اما
پیش ما صدایش را در نمی آورد چند
نفر به فرهاد گرا داده بودند که پسرت آمده پیش ما. فرهاد میگفت هر جا رفته دست رد زدن به سینه ش، بسیجیها رو نمیبرن، تنها بچه های رسمی سپاه رو میفرستند.» دی ماه سال ۹۴ بود شب جمعه با شاه فرهاد آماده شدیم برویم عبدالعظیم رفتم توی اتاقش روی تختش به پهلو خوابیده بود؛ رو به
،دیوار رو به امام رضا (ع) تخت دو طبقه داشتند محمد حسین بالا میخوابید و زهرا .پایین لامپ را روشن نکردم هندزفری توی
گوشش بود. گوش تیز کردم ببینم
آهنگ گوش میدهد یا مداحی با
لرزش بدنش تخت غیر غیر صدا داد
انگار سنگینی حضورم را حس کرد برگشت نور مهتاب خیسی صورتش را بهم نشان داد. گفتم: «مگه نخوابیدی؟ گفت: «داشتم روضه گوش میدادم گفتم الان؟ این موقع شب؟! نیم خیز نشست روی
تخت
و گفت: «هر شب روضهٔ حضرت زهرا گوش میدم و
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_بیست و نهم
هنوز داغش روی دلش بود به سبب وضعیت تحصیلی اش که پادرهوا نگه داشته بود .نمیتوانست ویزا بگیرد. دو سال میرفت لب مرز سال اول به هر دری زد نتوانست رد شود .برگشت سال قبل حتی از مرز هم رد شده بود نمیدانم چطور، ولی زنگ زد از مرز رد شدیم؛ داریم میریم نجف خیلی خوشحال شدم به
همه میگفتم: «دعا کنید
محمد حسین به آرزوش برسه!»
گوش به زنگ بودم تا خط وخبری
شود. صبح زنگ زد دیدم دمغ است.
سین جیمش کردم با لحن خشکی
گفت: «برمگردوندن!»
تو که زنگ زدی رد شدم
ایست و بازرسی شهر کوت جلومونو گرفت !ویزا نداشتم برم گردوندن! نه او حوصله داشت توضیح دهد چطور برگشته تا مرز نه برای من
مهم بود.
تو الان داری میری آموزشی دوره ای دیدی؟ مگه نمیگن اونجا جنگ
شهریه؟
پوزخندی زد «مامان ما رو باش من قبلاً همه دوره هاشو دیدم.» ابرویی
بالا انداختم که بارک الله
ساکتو بردار بیار بیرون یه خرده خوراکی گذاشتم برات.
بیجان و قوه بود. یک عالمه خوراکی
مقوی گذاشتم برایش خرما انجیر ،خشک ،پسته بادام حتى تخمه آفتابگردان گفتم جوان هستند توی شب نشینی هایشان دور هم سرگرم میشوند غلغلکم داد مامان مگه
من
دارم میرم تفریح؟!» گفتم
اینها رو ببر، خودت هم نخوردی بده دوستات بخورن. پایش را کرد توی یک کفش که من اینها را نمیبرم. البته ساکش هم جا نداشت
که بخواهد همه را ببرد.
بعد از نماز ظهر رفت دوش بگیرد از پشت در سرک کشید مشمول جان صابون میخوام با پشت دست زدم به در و گفتم «بیا.» یکهو مشتی آب
غش غش می خندید
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_سی ام
تا زنگ میزدم بهش که برایت کباب تابه ای پخته ام میپرسید زیتون پرورده هم هست؟ میگفتم «آره هست.» می گفت: «مشمول جان دمت گرم... این غذا خوردن داره!» ولی وقتهایی که عجله داشت و غذا آماده نبود زنگ میزدم از بیرون
بیاورند. مشتری پروپاقرص
کنتاکیهای «خروس» بود. زنگ زدم و غذای مورد علاقه اش فیله سوخاری سفارش دادم محمدحسین خندید
«مامان اگه ما نباشیم این خروس
باید جمع کنه بره.»
نماز ظهرش را سر سجاده سفید گلدوزی شده اش خواند زیارت عاشورای روزانه اش
را هول هولکی ضمیمه اش کرد.نیم خیز
نشست سر سفره با لبخند. لبخندش
من را یاد روزهای محرم انداخت
سال خمسیمان اول محرم است. امسال فرهاد از بس سرش به
کارهای هیئت گرم بود، وقت
نمیکرد برود برای حساب کتاب سال
خمسی هر روز که مینشستیم سر
سفره غذا محمدحسین مینشست روبه روی فرهاد و به حالت متلک میگفت:بابا اینی که الان داریم میخوریم خمسشو ندادیم؛اشکال نداره؟ نه یک بار نه دوبار؛ بیش از ده بار تکرار کرد حوصله ام سررفت
بهش تشر زدم مسئولیت این کار با پدرته از قصد که نرفته دهه دوم میره اگرم گناهی مرتکب شده
گردن خودشه!»
غذایش را نیمه جویده قورت میداد. من که نصفه نیمه ول کردم پا شدم لباس بپوشم آمد توی اتاق گفت: مامان دوسه خطی وصیتنامه نوشتم... همرامه...» نگذاشتم ادامه دهد. بهش خندیدم بچه فسقلی این حرفها به سن تو نمیاد... مگه کسی وصیت نامه رو با خودش میبره؟ سربه زیر باتسبیح شاه مقصودش بازی بازی کرد. بعد چشم انداخت توی چشمم و گفت:
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۳۱
ضبط ماشین را پلی کردم سوزن سوزن شدن دست و پایم کم نمیشد مداحی محمود کریمی بود یه قلب مبتلا تو این سینه ست مریضم و دوام اباالفضله» دوران دبستانشان توی ماشین دعوا داشتند. محمد حسین عاشق مداحی بود، زهرا می خواست آهنگ گوش بدهد. دو نفری هم یک دنده مگر کوتاه می آمدند زمان بندی کردیم نیم ساعت مداحی نیم ساعت آهنگ این روال ادامه داشت بزرگتر که شدند حساسیت زهرا به مداحی کمتر شد. کار به جایی رسید که کلاً آهنگ از ماشین حذف شد؛ فقط
مداحی محمود کریمی .خودم معمولاً موقع رانندگی رادیو معارف گوش میدادم تا محمد حسین مینشست توی ماشین رادیو را قطع میکرد و
می چسبید به مداحی
اشک از گوشه چشم فرهاد سرید. روزی که حاج محمود این مداحی را
میخواند آمد جلوی چشمم ورودی
امامزاده ایستاده بود جانبازان را میشناخت آقای گودرزی رسید.
جفت پاهایش قطع شده است. دوید ویلچرش را از صندوق عقب پایین آورد. جلوی در راننده ایستاد ایشان را سوار ویلچر کرد. او را برد داخل صحن چند دقیقه ای صبر کرد تا
آقای گودرزی زیارتنامه بخواند. چند قدم جلوتر ویلچر را به بچه های انتظامات تحویل داد برگشت و سوار
ماشین شد و رفت
.یک بار ازش پرسیدم توی جیب لباس خادمیت چی میذاری این قدر
،گفت:
قلمبه میشه؟» خندید و سوئیچ ماشین جانبازا. هر شب سوئیچشان را می گرفت که ماشینشان را در جای نزدیکی پارک کند .پایان مراسم زودتر میرفت ماشینها را می آورد که یکی یکی سوار
شوند و بروند.
وارد بلوار اندرزگو شدیم
نقطه به نقطه اش خاطره بود .
👇👇👇