eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.7هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
50 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
. رفیـق ... برایِ شهید شدن‌‌ هنر لازم است...‌‌ هنر رد شدن از سیم خاردارِ نفس..‌ هنر به خدا رسیدن...‌ هنر تَهذیب...‌ ‌ ‌تا هنرمند نشی، شهید نمیشی!!‌ . 🕊 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏عکسی دیوانه کننده از سردار سلیمانی در ویرانه های سوریه؛ بدون سلاح و محافظ در چند ده متری دشمنی سفاک و درنده! نمیدانم چه تاریخی است ،دقیقا کی و کجاست! فقط از نوع لباس حاجی میشود فهمید زمستان است و سرد! آنقدر که مغزم خسته می‌شود عصبی میشوم و دندان به هم میسایم. که آن زمان که او در بیابان ها با جسم ناقص و مجروحش برای امنیت ما مردم ایران و انسان ها تلاش می‌کرد ما چکار میکردیم؟ ما کجا بودیم؟ ما به چه کاری مشغول بودیم... زمانی که او مرگ را به سخره گرفته بود مسئولان چکار میکردند؟ احتمالا برخی هایشان تا گردن در جکوزی و استخر بودند. شایدهم در جای گرم و نرمی خوابیده بودند. ‏وقتی حاجی به خاطر ما دولا دولا می‌دوید زمین میخورد و زانوهایش زخمی میشد. وقتی سرما به استخوان هایش میزد وقتی سوت خمپاره می آمد و روی زمین می‌خوابید و سرش به زمین میخورد و محاسنش خاکی میشد و سرمن بر بالش نرم بود! وقتی غم کودکان را میخورد ‏من در حال غصه خوردن برای چه بودم؟ او هیچگاه بر کسی منت نمی‌گذاشت اصلا چیزی نمی‌گفت!
⭕️ بازنشر ؛ بی غیرت ها بخوانند ؛ 📝 وصیت تکان دهنده یک شهید به مادرش ، زمانی که مردان ما " غیرت " را و زنان ما " عفت " را فراموش می کنند ،...! 🌹شهید والامقام سعید زقاقی در قسمتی از وصیتنامه اش خطاب به مادر گرانقدر خود آوزده است : مادرم ،...! زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن ،... زمان تشییع و تدفینم گریه نکن ،... زمان خواندن وصیتنامه ام گریه نکن ،... فقط زمانی گریه کن که مردان ما " غیرت " فراموش می کنند و زنان ما " عفت : را ،.... وقتی جامعه ما را " بی غیرتی " و " بی حجابی " گرفت ، مادرم گریه کن که " اسلام " در "خطر" است ،... 🌷 🕊 🌹 برای شادی روحش صلوات ،...📿 🌾 🌱
آقای امام حسین سلام! گفته بودید وقتی به منزل رسیدیم‌ خبر رسیدنمان را به شما بدهیم‌ تا خیالتان‌ راحت بشود. خواستم بگویم خیالتان راحت! ما زائرها روی بال فرشته‌ها قدم گذاشتیم و به خانه‌هایمان برگشتیم. شکرخدا همه‌ی کودکان در سلامت به سر می‌برند و مجبور نشدیم حتی یکی از آنها را در خرابه‌ی کشور غریب، بگذاریم و برگردیم. روسری و چادر همه‌ی خانم‌ها پر از خاک شد اما از سرشان‌تکان نخورد. اصلا عموهای کاروان آنقدر غیرتی بودند که حتی اجازه ندادند کسی نگاه چپ به آنها بکند، چه برسد به اینکه بخواهند به چشم کنیز نگاهشان کنند! مردم خیلی ما را دوست داشتند. برایمان لقمه می‌آوردند و اصرار می‌کردند بخوریم. خداروشکر لقمه‌ها صدقه نبود. نگران حالمان بودید، خواستم بگویم هیچ خاری در پایمان فرو نرفته، روی دست‌هایمان جای طناب نیست و موهایمان آتش نگرفته. فقط کمی آفتاب سوخته شدیم، همین! سراغ شش ماهه‌ی کاروان را گرفتید، خواستم بگویم الان توی بغل مادرش خواب است و احتمالا دارد رویای شیرین سفر را می‌بیند. شما خیلی تاکید کرده بودید تشنه نماند. خواستم بگویم همه خیلی دوستش داشتند، بغلش می‌کردند و برایش آب می‌آوردند. دخترها هم کلی بازی کردند و از این طرف به آن طرف‌‌ دویدند. ولی خداروشکر در بین انبوه جمعیت نه گوشواره‌ای گم شد و نه دامنی آتش گرفت. همسفرهایمان همه عالی بودند، همه مودب و متین صحبت می‌کردند و هیچ کس به شما و خانواده تان بد نمی‌گفت..... آقای مهربانم! خواستم بگویم همه چیز خوب است. همه به خانه‌هایمان برگشتیم و هیچ چیز و هیچ کس را در صحرای کرب و بلا جا نگذاشتیم به جز "دلمان" .... چقدر عجیب است که شما اصلا اجازه نمیدهید ما حتی یک جرعه از مصیبت شما را بچشیم...!!
🍂آشفته ام،آقا،دوباره رو به راهم کن بیرون از این زندان تاریک گناهم کن... 🍂چیز زیادی از تو و چشمت نمی خواهم منت سرم بگذار و یک لحظه نگاهم کن...
🍃🌸امام زمان فرمودند : به ‌راستى‌ که ‌علم ‌ما بر اوضاع‌ شما احاطه‌دارد و هیچ‌‏چیز از احوال‌ شما بر ما پوشیده‍ نیست‌،و نسبت به لغزش‌هایى که ‏از شما سر مى‏ زند شناخت داریم... 🥀آقا...شرمنده ایم که همیشه فقط شرمنده ایم.... [ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْلَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا - خَاطِئِينَ 💔
مظلومیت یعنی؛ دولت بیمارستان ساخته، دولت جدید سه روز بعد از اومدنش بیمارستان رو زده به نام هاشمی رفسنجانی❤️‍🩹!
🕊 یکی از دوستان می‌گفت: در صحن جامع رضوی دیدم؛ حاجی تشت قرمز دستشان است و دارد می رود، کنجکاو شدم و دنبالش رفتم؛ دیدم رسید به پیرمردی و پای او را در تشت گذاشت و ماساژ می داد؛ رفتم نزدیک و گفتم: حاجی این چه کاری است؟ گفتند "ایشان پدرم هستند"