- داستانك🪐🌱>>>
یک.روایت.عاشقانه🫀💚
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه
از من مراقبت میکرد . .
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود
خسته بودم، رفتم پنکه رو روشن کردم
وخوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده
و متوجه شدم برق رفته..بعد از چند ثانیه
احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه . .
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و
مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم
ودوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی . .
شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی
بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه
رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم . . پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری می
چرخونی!؟خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما
حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد . .🩶
راویت ِ : همسر شهید کمیل صفری تبار
{🩶🦭}
•
•
دعا بکن ...
ولی اگر اجابت نشد با خدا
دعوا نکن ، میانهات با خدا بهم نخورد ، چون تو جاهلی و او عالم خبیر ...
راضی باش به رضایِ او ...
|حاج اسماعیل دولابی|
✾ ┇↵ #از_رفاقت_تا_شهادت
ـ ـ ـ ـــــــــ‹𖧷›ــــــــ ـ ـ ـ
حیف و صد حیف
زمانی ، مادر را باعطرچادرنمازش
می شناختیم
با روسری گره خورده زیر گلویش،
با ادب و متانتش با وقار و سکوتش،
با حیایی که ارزش زن و مادر بودنش را صد چندان زیباتر می کرد.
با کودکی که با عشق زیر چادرش میگرفت تا مبادا از باد حوادث آسیبی ببیند و دست کودکی دیگر که گره خورده بود به لای چادرش و سرشار بود از حس زیبای مهر مادری ...
چه شد بر ما؟
به کجا می رویم ؟؟؟
چادرها که کنار رفت
واژه ی مادر هم سقوط کرد
در پرتگاه بی اصالتی ،
در چاله ی بی حیایی ،
از مادر مژه هایی چسب زده ،
ناخن هایی کاشته شده و صورتی رنگی باقی ماند .
که نه رنگی از محبت داشت ،
نه رنگی از خدا
کودک هم از آغوش مادر محو شد
جایش سگی فانتزی با هزینه ای گزاف جانشین شد
پیراهن گلداری که زمانی تمام وجود مادر را مزین و مستور میکرد آب رفت .
عریانی و بدن نمایی شد هنر،
هرزگی شد کلاس ،
بی غیرتی شد آزادی
و آغوش شد آغوش رایگان
( ز ز آ )
براستی بهشت زیر پای
کدامین مادر است ؟؟
و کدام مرد از دامن چنین زنانی
به معراج خواهند رسید ؟؟؟
آیا وقت آن نرسیده که واژه ی زیبای مادر و زن را با حیا و حریم ،
حرمت دهیم ؟؟؟
و جای این دنیا زدگی اهریمنی ، اندکی سرشتِ الهی خود را پرورش دهیم
و با پوشش به خود ارزش دهیم ؟؟؟؟
حواسمان باشد
آغوش مرگ در انتظار همه ی ماست
و این جوانی چند صباحی بیش نیست
و خداوند نظاره گر ماست.......
مواظبزبونمـونباشیم...!!🚶🏽♂»
دروغهایۍڪهبہشـوخۍمیگیم...!!🕯»
واسمشوگذاشتیمخـالۍبندے...!!🥀»
گناهڪبیـرهاست...!!💔»
دروغدروغــہ...!!
چهجدےوچهشوخۍ...!!
بپاشوخۍشوخۍ،گناهنکنۍ...!! :)
همسر شهید مازندرانی: لحظهای دست از مقاومت برابر ظلم برنمیداریم
همسرم همواره میگفت اگر شهید شدم محکم و استوار باش و در مراسم ختم هرگز ناراحتی و گریه نکن تا دشمنان از این رفتار خوشحال نشوند.
شهید حمید مازندرانی بسیار آرزوی شهادت داشت و خوشحالم که به آرزویش رسید.
دشمنان بدانند با شهادت همسر، فرزندان و برادرانمان هرگز دست از مقاومت، ایستادگی و مبارزه در برابر ظلم برنمیداریم و تا آخر ایستادهایم.
ملت ایران تا آخرین توان خود از مظلومیت مردم غزه حمایت میکنند.
«قرار بود شهر «الحاضر» را به کلی تصرف کنند، تصمیم برآن شد که از دو محور، یک محور پیاده و یک محور هم با تانک پیشروی کنند. فرماندهان بر سر این موضوع تصمیم میگرفتند. پنجشنبه صبح، موسی به همراه یکی از دوستانش به خانوادههایشان زنگ زدند. وقتی برگشتند، موسی به یکی از نیروهایش گفت:
- یه کمی به نظافت تانک برس.
خودش با همان قمقمة کوچکی که داشت، وضو گرفت. رو به قبله کنار تانک نشست. شروع کرد آرام آرام قرآن خواندن. چند دقیقهای از قرآن خواندنش نگذشته بود که بیسیمها یکی یکی به صدا درآمدند.
- خودتون رو برسونید.
هر کسی در هر قسمت دور یا نزدیکی بود، خودش را نفسزنان رساند. هرکدام از نیروها یک گوشه افتاده بودند. به سر و صورت خود میزدند. پاهای آنها که نفسزنان آمده بودند، دیگر رمق نداشت. همه بغض در گلویشان بود. صدای گریة نیروها در فضا پر شده بود. هیچکس دوست نداشت این صحنه را ببیند. موسی به سجده رفته و محمد جواد قربانی دچار مجروحیت شدیدی شده بود. خون نصف سنگر را گرفته بود. هرکس از راه میرسید، احساس خفگی میکرد. اختیار اشکهایشان دست خودشان نبود و از چشمانشان جاری میشد. موشک کرنت اسرائیلی کار خودش را کرده بود. در چهاردهم آبان سال 94 عمر موسی به پایان رسید. قرآنش کنارش افتاده بود. همان قرآنی که همیشه به دست میگرفت، نیروها را از زیرش رد میکرد و میفرستاد به میدان جنگ. حفظ قرآنش را هم با همین قرآن انجام داد. صفحه 72 قرآنش و آیه «وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سبیلِ اللّهِ أَمواتاً بَلْ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ» پر از خون شده بود.»
موسی متولد روستای «قلعهسفید» نجفآباد اصفهان است. دبستانش را در همان قلعهسفید میخواند و راهنماییاش را در نجفآباد و دیپلمش را در اصفهان میگیرد. کنکور که میدهد و قبول نمیشود یکراست به سربازی میرود و همزمان در دانشگاه علوم زرهی شیراز پذیرفته میشود و از همان جا رخت نظام را به تن میکند. دو سالی را در شیراز درس میخواند و به لشکر زرهی هشت نجف اشرف برای خدمت منتقل میشود.
🖼#لوح
📦سَيّدُ المقاوَمَة؛ سَيّدُ مَن حَمیٰ وَانتَصَر.
📦Hassan Nasrallah: A master who protected and triumphed.
📦شهید سیدحسن نصرالله؛ آنکه محافظت کرد و پیروز شد.
••🌙••
#شهادت فقط در جبهه هاے جنگ نیست اگر انسان براے خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد شهید استـ..🌱]
#شهیده_زینبکمایی/♥️
هرکجانامازرفیقباوفااومد..
شمادرذهنمنبودی،آقایامامرضا🥲🫀
#امام_رضا