از شهرداری یک بنز داده بودند بهش
سوارش نمیشد
فقط یک بار داد ازش استفاده کردند.
داد به پرورشگاه
عروسی یکی از دخترا بود
گفت « ماشینو گل بزنین واسه عروس »
#شهیدمهدیباکری
بـرای آنچه ڪه اعتقاد داریـد
ایستادگی ڪنید
حتۍٰ اگـر هزینهاش تنهٰـا ایستادن باشـد!
#حاجاحمدمتوسلیـان
خود را بزرگتر از آن میدانم که
محبت خود را از کسی دریغ کنم
هرچند آنها محبت مرا درک نکنند :)
#شهید_چمران
"سجده ی عبادت منتهے شد به شهادت"
می گفت: دوست دارم شهادتم در حالی باشد
که در سجده در حال عبادت هستم
یکی از دوستانش می گفت: در حال
عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر
به حالت سجده پیشانے به خاک
گذاشته است.
فکر مے کردم نماز مے خواند
اما دیدم هوا کاملا روشن است
و وقت نماز گذشته است
همهی تجهیزات نظامی را هم با
خودش داشت.
جلو رفتم تا در این حالت از او عکس بگیرم.
دستم را روی که روی کتف او گذاشتم به
پهلو افتاد.
دیدم گلوله ای از پشت
به او اصابت کرده و به قلبش رسیده
آرام بود انگار در این دنیا دیگر کارے
نداشت.صورتش را که دیدم زانوهایم
سست شد به زمین نشستم.
با خودم گفتم: این که یوسف شریف است...
#شهیدیوسفشریف
امتحان خدا جلو رو مونه
اونی بعدا سرش بالاست و سینهاش جلو
که اینجا نمره منفی نگیره..
حواسمون باشه شرمنده آقا نشیم..!
#شهیدمصطفیصدرزاده
زِندگیاتونو وقفِ امام زمان ڪنین....
وقفِ جبهِهی فرهنگی...
وقفِ ظهور...
وقتی زندگیاتون این شِڪلی شه
مجبور میشین ڪه گناه نڪنین!
وَ وقتیَم ڪه گناههاتون ڪمُ ڪمتر شد
دریچهای از حقایق بِه روتون باز میشه...!
اونوقته ڪه میشین شبیهِ شُهدا...
پن:اولشبیهشینبعدشهید!
مافرزندانِکسانیهستیمکهمرگ
راهآنهارانمیشناسد...
چراکهآنهابهوسیلهمرگدرمسیر
خداصعودکردهاند...✋🏼🍃
#شهیدجهادمغنیه
ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود
ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری
با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن،
عکس روی کمپوت ها رو نکنن!!
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو
با همون طنازی گفت:
اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!
💓🕊"هفته دفاع مقدس مبارک".
#ما_آیندهایم
#دفاع_مقدس همچنان ادامه دارد...
✌️🇮🇷
پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدچهار یا پنج سالش که بود اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم بدنم میلرزد.🥺💔
گفت دلش میخواهد با حجاب شودزینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان میکردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است. انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد.😍✨
کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت.همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و اُمل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود گریه کرده است. میگفت:« مامان به من میگویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه میخواهند بگویند.»✨🌹
#شهیدانه
#شهیده_زینب_کمایی